حرف اضافه
322 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
حرف اضافه
با برادر کوچکم حرف زدم که دا را قانع کنیم بماند. هر کدام از یک جبهه. او می‌خواست بگوید دوستش را می‌فرستد کلید ‌را از عمه نرگس بگیرد تا بیشتر از این به زحمت نیفتد و نگرانی دا رفع شود و من قرار بود پنج‌شنبه بروم راضی‌اش کنم چون تنهایم نیاز دارم بیاید پیشم تا…
دیروز غروب وقتی فهمیدم پرواز زهرا به خاطر شرایط کشور کنسل شده دلم می‌خواست نماز مغرب را بخوانم و راه بیفتم سمت تهران. یک شب پیش دا بودن هم یک شب بود. اما دلم نمی‌خواست بزنم زیر برنامه‌هایی که قول انجامشان را به خودم داده بودم. با وعدهٔ دا قرار است به زودی برگردد دلم را آرام کردم و منصرف شدم.


#دا
1
حرف اضافه
دیروز غروب وقتی فهمیدم پرواز زهرا به خاطر شرایط کشور کنسل شده دلم می‌خواست نماز مغرب را بخوانم و راه بیفتم سمت تهران. یک شب پیش دا بودن هم یک شب بود. اما دلم نمی‌خواست بزنم زیر برنامه‌هایی که قول انجامشان را به خودم داده بودم. با وعدهٔ دا قرار است به زودی…
سر شب ریحانه کلیپی فرستاده بود از این‌هایی که یاد و خاطرهٔ دهه شصت را گرامی می‌دارند. وقتی دیدمش دلم خواست از خانه بزنم بیرون و بروم پیاده‌ روی. حسم را برای ریحانه کامنت کردم. چند دقیقه بعد زنگ زد «بپوش بیام دنبالت.»
سکونت من در این شهر جوری است که دوبیشتر وقت‌ها از اداره که برمی‌گردم، به قول بابا توی لانه‌ام تا فردا که به قصد کار دوباره بروم بیرون. مگر گاهی همین دوستم بیاید با هم برویم شبِ شهر را ببینیم. قم شب‌های شلوغی دارد هم به خاطر گرما و هم این‌که مردم بُخوری دارد. این تعریف را از خودشان شنیده‌ام. می‌گویند این‌جا چون مکان تفریحی ندارد، خوردن شده لذت مردم. برای همین کافه و رستوران و بستنی‌فروشی زیاد دارد. شب‌های جمعه شکل شلوغی‌ها می‌شود صف بلند بستنی‌فروشی‌ها و معطلی در رستوران‌ها و فست‌فودی‌ها. لابد عمومی‌کردن و دسته‌جمعی کردن لذت به خانواده‌ها بیشتر می‌چسبد.
توی چهار ساعتی که بیرون بودیم اگر آن دو سه ایستگاهی که سرود حماسی و عکس سید حسن نصرالله را پخش می‌کردند نبودند، در نمایی که من از مردم دیدم خبری از اثر جنگ نبود.
4
شبکه یک تلویزیون داره خطبهٔ دوم رهبر انقلاب رو نشون می‌ده. مترجمی براش انتخاب کردند که انگار یه رباته.
و آیا برای چنین محتوایی باید این لحن انتخاب بشه؟ سر شب هم دیدم یه مصاحبه از سیدحسن نصرالله پخش می‌شد و مترجمش آدمی بود با لحن سرد و نامتناسب با صدای گرم سید. حتی نمی‌تونست فراز و فرود هیجانات خیلی ساده رو در صداش منعکس کنه. این‌ها رو که می‌شنوم خوشحالم که سال‌هاست تلویزیون از زندگیم حذف شده تا کمتر از این همه فشل‌بودگی غصه بخورم.
👌8
حرف اضافه
سر شب ریحانه کلیپی فرستاده بود از این‌هایی که یاد و خاطرهٔ دهه شصت را گرامی می‌دارند. وقتی دیدمش دلم خواست از خانه بزنم بیرون و بروم پیاده‌ روی. حسم را برای ریحانه کامنت کردم. چند دقیقه بعد زنگ زد «بپوش بیام دنبالت.» سکونت من در این شهر جوری است که دوبیشتر…
نیمه شب داشتم استوری‌های اینستاگرام را می‌دیدم تا رسیدم به استوری زینب دوست تبریزی‌ام که داشت خودش را می‌رساند تهران برای شرکت در نماز جمعه. ازش پرسیدم نمی‌آید قم و در جوابم پرسید تو میای تهران؟
سؤالش تازه یادم انداخته بود فردا قرار است تهران یک نماز جمعهٔ تاریخی را به خود ببیند. از وقتی تعریف مه مغزی را شنیده‌ام احساس می‌کنم گاهی درگیرش هستم. سؤال زینب از آن مه در آوردم. تا پیش از آن انگار نه انگار آن همه استوری دیده بودم.
این حالت قطعا دلایل فیزیولوژیکی دارد اما تاثیر شرایط محیطی و سبک زندگی بر آن را هم نباید نادیده گرفت. کاش می‌شد بعضی مراحل کاری و مالی را زودتر رد کرد. شاید جلوتر نقطهٔ کم مه‌تری در پیش باشد.
👍6
حرف اضافه
نیمه شب داشتم استوری‌های اینستاگرام را می‌دیدم تا رسیدم به استوری زینب دوست تبریزی‌ام که داشت خودش را می‌رساند تهران برای شرکت در نماز جمعه. ازش پرسیدم نمی‌آید قم و در جوابم پرسید تو میای تهران؟ سؤالش تازه یادم انداخته بود فردا قرار است تهران یک نماز جمعهٔ…
ویویان گورنیک می‌گوید فرم جستار افراد را‌‌ به سمت درونی بودن می‌برد. توی این کانال نمی‌شود جستار نوشت. من اما این تکه‌ها را -که به هم وصلشان‌کرده‌ام- نوشتم تا برسم به نماز جمعهٔ دیروز، نسبتم با آن به عنوان یک سوژه و در این میان واکاوی درونی خودم. اما دیدم نمی‌تونم منِ اول شخصم‌ را بگذارم وسط و خودافشایی کنم تا برسم به یک «ما» جمعی. از دیروز تا حالا هر چه سعی کردم نشد. دست کم الان وقتش نیست.
می‌دانید من هنوز دلم نمی‌خواهد دربارهٔ خیلی مسائل صریح و سریع و قاطعانه و گاهی پابلیک اظهار نظر کنم. همه دلایلش را نمی‌دانم اما همان‌هایی را که می‌دانم مانع خودافشایی‌اند.
👌4
حرف اضافه
فامیلی رانندهٔ اسنپ خوش رفتار خوب بود. بهش گفتم ببخشید می‌تونم بپرسم چرا این فامیلی رو دارید؟ برام توضیح داد: ما از سادات طباطبایی هستیم و فامیلی‌مون رو سی ساله عوض کردیم. برادرم خلافی مرتکب شد و پدرم می‌گفت من نمی‌تونم بابتش به جدم زهرا جوابگو‌ باشم. نمی‌خوام…
مرد داشت از خدمت کردن به مادر ۱۰۷ ساله‌اش قصه می‌کرد. دا گفت خدا برات بسازه. وسیلهٔ خیر شدی.
گفت حاج خانوم خدا رو شکر می‌کنم که بهم لیاقت داده وسیلهٔ خیر باشم. این‌جوری می‌دونم که رهام نکرده.
وقتی این را گفت هزار چشمهٔ نور در قلبم جوشید. تا حالا این‌قدر توحیدی به فلسفهٔ «وسیلهٔ خیر شدن» نگاه نکرده بودم.



#دا
🥰9👌5
خدایا یعنی می‌شه به عمر من قد بده نظم و برنامه‌ریزی در این سرزمین حاکم بشه به خصوص از طرف حاکمان و کارگزاران.
🙏5
حرف اضافه
خدایا یعنی می‌شه به عمر من قد بده نظم و برنامه‌ریزی در این سرزمین حاکم بشه به خصوص از طرف حاکمان و کارگزاران.
در ادامهٔ دعاها: خدایا دست برخی آدم‌های بی‌سواد و پرمدعا در حوزهٔ ناداستان رو که شدند بنگاه‌دار این حوزهٔ ادبی، کم و کوتاه بفرما و زمینهٔ سپردن کار به اهلش رو فراهم بفرما.
🙏5
حرف اضافه
خدایا یعنی می‌شه به عمر من قد بده نظم و برنامه‌ریزی در این سرزمین حاکم بشه به خصوص از طرف حاکمان و کارگزاران.
فردا قرار بود رونمایی یک کتاب باشد. یک مجموعه روایت که من هم در آن‌ نوشته‌ام. از هجده روز پیش برنامه اعلام شده و ما رسماً دعوت شده‌ایم. من از اداره‌ مرخصی گرفته‌ام. کارهای آن روز را موکول کرده‌ام به فردایش. با استادی در دانشگاه علامه برای یک کار ضروری قرار گذاشته‌ام. گفته‌ام کتابی را که آنلاین خریده‌ام حضوری تحویل می‌گیرم چون سر راه محل برنامه مذکور هستند. عصر با دوستم قرار شهرگردی گذاشته‌ام. برای رفت و برگشت بلیت قطار گرفته‌ام و خیلی هماهنگی‌های خرد و ریز دیگر، که امروز پیامک آمده:
نویسنده عزیز
با سلام و عرض پوزش
برنامه رونمایی از کتاب «فلان» به علت شرایط پیشبینی نشده روزهای اخیر و عدم امکان حضور مدعوان لغو و به تاریخ دیگری موکول شد.
آدم غصه‌اش می‌گیرد چرا تقصیر را می‌اندازند گردن شرایط؟ رهبر با آن موقعیت، تعبیر شرایط پیش‌بینی نشده ندارد شما چرا از کیسهٔ شرایط خرج می‌کنید؟ با صداقت بنویسید آقایان نیامدند. مگرنه؟
👌4👍3
حرف اضافه
در محل کار جدیدم، در بین مراجعین فامیلی‌هایی مثل احمدگل، نظر گل، میرزا گل، حسنعلی گل و حسینعلی گل زیاد می‌بینم که اصالت‌شان به روستاهای متفاوتی برمی‌گردد. پیشینه‌شان قصه دارد حتما. #اسم_فامیل_بازی
توی بعضی روستاهای قم پسوند فامیلی گل زیاد است. مثل احمد گل، میرزا گل، حسن‌علی‌گل.
امروز از یکی از گل‌دارها‌ پرسیدم پیشینه‌اش را می‌داند؟
گفت گَل در ترکی یعنی طایفه. مثلاً طایفهٔ احمد، طایفهٔ میرزا و کم کم در تلفظ مردم فتحهٔ آن تبدیل به ضمه شده.


#اسم_فامیل_بازی
💘2
خواستید بدونید کسی مازندرانیه از فعل گرفتن بشناسید حتی بی که لهجه داشته باشه. مثلا وقتی ازتون می‌پرسه کولر بگیرم؟ (بزنم، روشن کنم) یا می‌گه فلانی باید هواتونو می‌گرفت (می‌داشت).



#کلمه_بازی
👌5👎2
در زندگی لحظه‌ای هست که تو مثل هر روز می‌روی سرکار و سه چهار ساعت بعد توی اتوبوس نشسته‌ای رو به خانه.
▫️
نروم عقب‌تر. از تیرماه منتظر جواب یک نامهٔ اداری از سازمان کرمانشاه به قم هستم. تا مهر خبری نمی‌شود. من خوش خیالانه نشسته‌ام که کار روالش را طی کند. دو هفته پیش از اموراداری قم زنگ زدند خودت کارت را پیگیری کن چون تا آخر مهر بیشتر وقت نداری. این هم از کرامات امور اداری در ایران است. اگر قرار است خودم پیگیری کنم پس وظیفهٔ امور اداری چیست؟ شروع می‌کنم به تماس گرفتن. بی فایده است. به یکی از همکاران قدیمی زحمت می‌دهم و او می‌افتد پی کارها. نامه را می‌رساند تا روی میز رئیس سازمان و نامه ده روز آن‌جا می‌ماند. توجه می‌کنید ده روز برای یک امضا.
شنبه نامه امضا می‌شود و خان بعدی شروع. باز هم تلفن و رفت و آمد آن همکار و تلفن و تلفن.
خجالت می‌کشم از این همه زحمت و بی‌نتیجگی.
▪️
خانم سین زنگ می‌زند که این هشت تا مدرک را بفرست. چهارتا از قم و چهارتا از کرمانشاه. بی‌که صبحانه بخورم می‌روم مدارک را از امور اداری بگیرم. ساعت ۱۰:۰۵ می‌گیرمشان. به آقای مدیر زنگ می‌زنم که آن همه پیگیری تلفنی کم اثر بوده خودم بروم بهتر است. آدم همراهی است. موافقت می‌کند. همان لحظه درخواست اسنپ می‌دهم و هم‌زمان از سفر۷۲۴ برای ساعت ۱۱ بلیت می‌خرم.
▫️
۱۰:۲۵ می‌رسم خانه. گرسنه‌ام. میرزا قاسمی را گرم می‌کنم. یک ربع بیست دقیقه وقت قرار است چقدر کش بیاید که به خوردن غذا هم برسم؟
کفتان نوی سرمه‌ای، شال سرمه‌ایه، کیف سرمه‌ای، بالش پشت گردنی، ضدآفتاب، نرم کننده، پدبهداشتی، پد الکلی، قرص کلسیم و امگا سه، پاور بانک، شارژر، خودکار، دفترچه یادداشت، آدامس، سیب و‌ نارنگی،جنگ چهره زنانه ندارد، ارواح ملیت ندارند، قران، بطری آب و عینک. یکهو همهٔ این‌ها کپه می‌شوند وسط هال. عینک را می‌گذارم روی میز و بقیه را جا می‌دهم توی کیف و دو تا کیسه مشکی و قرمز.چرا کوله نمی‌برم؟ وقت دسته‌بندی و جا دادن توی کوله نیست.
میرزا قاسمی را چه کنم؟ می‌ریزمش توی ظرف و همراه یک نان تافتون اضافه می‌شوند به کیسه مشکی.
جوری قابلمه غذا را می‌شورم که انگار نه انگار ده دقیقه به یازده است. اسنپ را می‌زنم، لباس تنم می‌کنم و کیسهٔ زباله به دست می‌پرم توی آسانسور. شانس می‌آورم راننده همان نزدیک‌هاست.
▪️
راننده پسر جوان فرز و لاغری است. تی‌شرت و شلوار مشکی لاغرتر نشانش می‌دهد. بهش می‌گویم اسنپ زده ۱۱:۱۳ می‌رسیم. من یازده بلیت دارم. امکانش هست زودتر برسیم؟ با لبخند می‌گوید باید تندتر برم و گازش را می‌گیرد. ۱۱:۰۵ ترمینالم. نایلون زباله را می‌اندازم توی اولین سطل سر راه و می‌دوم سمت سالن برای چاپ بلیت. شش دقیقه بعد راه افتاده‌ایم.
▫️
علت سفرم بی نظمی و بوروکراسی اداری پیچ در پیچ ایرانی است اما این بدو بدو‌های یهویی را دوست دارم. شاید چون دارم می‌روم خانه. می‌رسم به دا.


#دا
15
دا پاییز آورده به خانه. بخاری روشن و در و پنجره‌ها همه بسته.
بوی غذا پخش شده توی خانه و گرمای دلچسبی است. من اما لبریزم از آفتاب جادهٔ همدان کنگاور. اول بخاری را می‌گذارم روی شمع و چند ساعت بعد با کمی پیشروی درِ راهروی توی حیاط را باز می‌کنم. تا خنکای هوا روی تنم ننشیند باور نمی‌کنم فصل عوض شده.
سالاد را که درست می‌کنم از توی کمد تی‌شرتی را روی تاپ، تنم می‌کنم.
برای من هم حالا پاییز شده.
11
آفتاب تازه درآمده. از خانه که می‌زنم بیرون اول سرما به استقبالم می‌آید بعد آواز شاد گنجشک‌های پنهان شده میان شاخ و برگ چنارها یا زبان گنجشک‌های سر خیابان. از خودم می‌پرسم من چرا از این شهر رفته‌ام؟

#از_کوچ
👍42
کردها وقتی می‌خوان بگن ببین، نگا کن می‌گن تِمشا بِکَه. توی فارسی کرمانشاه هم تماشا بکن به کار می‌ره.
ما توی لکی چی می‌گیم؟ سیل کَه. سیل از کجا اومده؟ از سیر.
لرها هم‌ تلفظشون برگرفته از سیره. ممکنه یه جا بگن سیل و‌ یه جا سِی و الخ:)


#کلمه_بازی
6💘1
حرف اضافه
در زندگی لحظه‌ای هست که تو مثل هر روز می‌روی سرکار و سه چهار ساعت بعد توی اتوبوس نشسته‌ای رو به خانه. ▫️ نروم عقب‌تر. از تیرماه منتظر جواب یک نامهٔ اداری از سازمان کرمانشاه به قم هستم. تا مهر خبری نمی‌شود. من خوش خیالانه نشسته‌ام که کار روالش را طی کند. دو…
۷:۳۶ دقیقه توی سازمان الف هستم. می‌روم اتاق همکاری که این چند روزه تلفنی پیگیر کارهایم بوده. به اصرار کنارش چند لقمه صبحانه و استکانی چای می‌خورم. فرمم دست آقایی است در طبقه چهارم. می‌روم بالا ولی می‌گویند نیست. صبر کن بیاید. می‌نشینم توی اتاق یک همکار قدیمی دیگر. حوالی ساعت ده آقا می‌آید. معلوم می‌شود توی سازمان ب بوده. همان‌جا که مقصد دوم من است. فرم را می‌دهد و می‌گوید فعلا نرو. آقای فلانی که باهاش کار داری نیستش. رفته بیرون. ساعت حدود ۱۱ زنگ می‌زند بهش. برگشته اداره. بدو سوار تاکسی می‌شوم به سمت سازمان ب.

وقتی می‌رسم چند دقیقه منتظر فلانی می‌شوم تا برسد. مدارکم را بررسی می‌کند و می‌برد دفتر رییس. من هم پشت سرش می‌روم. رییس رفته جلسه. از رییس دفتر اجازه می‌گیرم و همان‌جا منتظر می‌شوم.
اذان می‌شود و خبری از برگشت نیست. می‌پرسم جلسهٔ چیه که این‌قدر طولانیه؟
-ستاد اربعین؟
لبی بالا می‌اندازم و می‌پرسم از حالا برای اربعین؟
- نه اربعین سیدحسن نصرالله.
منشی دوبار برایم چای می‌آورد. یک بار تنها یک بار با بیسکوییت. دفعه دوم به داد گرسنگی‌ام رسید. چند صفحه از کتاب ارواح ملیت ندارند خواندم. دو جستاری را که‌خوانده بودیم از طریق ویس با دوستم آنالیز کردیم. ولی همچنان خبری از رییس نبود. رییس دفتر تلفنی متوجه شد رفته جلسهٔ دومی.
۱:۲۴ دقیقه شارژ گوشی‌ام یک درصد شد. نت را خاموش کردم و گذاشتمش کنار.

تلویزیون روی شبکه خبر بود و اخبار لبنان را نشان می‌داد. حزب الله با موشک به اسراییل حمله کرده بود. مقداری از وقت را به تحلیل این موضوع صرف کردیم و‌ بخشی را به تحلیل وضعیت کارمندی و‌ افول و سقوط آن که خبر رسید رییس به جلسهٔ سوم رفته.

ساعت اداری تمام شد. آن یکی رییس دفتری که همراه رییس بود برگشت و گفت رییس رفته جلسهٔ دیگری.
«برمی‌گرده یا رفت تا فردا؟»
هر دوگفتند تا هر ساعتی جلسه باشد بعدش حتماً برمی‌گردد اداره. قرار شد وقتی برگشت امضای نامه‌ را ازش بگیرند و باهام تماس بگیرند.

با دخترعمویم هماهنگ کردم ناهار بروم خانه‌اش. شماره خودم و او را‌ دادم برای تماس. چون ممکن بود با آن یک درصد گوشی‌ام خاموش شود.
تا عصر در حالت آماده‌باش بودم. چندبار‌تماس گرفتم و گفتند هنوز نیامده. و خوشبختانه هر بار هم باخوشرویی جوابم را می‌دادند.

ساعت ۱۸:۱۵ بالاخره تماس گرفتند که نامه امضا شد.
دوباره سوار تاکسی بشو و بدو به سوی سازمان ب. ساعت ۱۸:۴۱ نامه را با مهر و امضا تحویل گرفتم.
اول به دا زنگ زدم و بعد به مدیرم در قم. گفتم خسته‌ام. نمی‌توانم امشب برگردم. فردا را بهم مرخصی بدهد.
خوشحال بودم که دوازده ساعت خستگی و استرس تمام شده بود. باورم نمی‌شد دیگر این‌جا کاری نداشته باشم.
سوار تاکسی که شدم زدم زیر گریه. دلم می‌خواست سر می‌گذاشتم توی آغوش دا و بهش می‌گفتم چرا من باید از تو دور شوم؟

دیشب پشت ترافیک و شنیدن صدای کردی و لهجهٔ شیرین فارسی مسافران و مردم به «کرمانشاه» می‌گفتم: آه شهر و استانی که دوستت دارم. کاش این همه بی‌نظم و آشفته نبودی که از تو دور شوم.
8💘2
حرف اضافه
۷:۳۶ دقیقه توی سازمان الف هستم. می‌روم اتاق همکاری که این چند روزه تلفنی پیگیر کارهایم بوده. به اصرار کنارش چند لقمه صبحانه و استکانی چای می‌خورم. فرمم دست آقایی است در طبقه چهارم. می‌روم بالا ولی می‌گویند نیست. صبر کن بیاید. می‌نشینم توی اتاق یک همکار قدیمی…
و درود بر آیفون که با یک درصد شارژ کنارم موند. در یازده تماس برقرار شده و هفت تماس از دست رفته و بیش از پونزده دقیقه مکالمه همراهیم کرد و بعد از هفت ساعت که رسیدم خونه همچنان روشن بود.
👻3💘3🤔1
بله بله
همین الان اسم مرداد رو شنیدم.
مرداد عباسپور منتقد داستان.



#اسم_فامیل_بازی
3
حرف اضافه
بله بله همین الان اسم مرداد رو شنیدم. مرداد عباسپور منتقد داستان. #اسم_فامیل_بازی
از اسامی ماه‌ها کدوم‌هاش اسم شدند؟
مهر، آبان، آذر، بهمن، اسفند، فروردین.
از اسامی منتسب به ماه‌ها مهرداد و تیرداد رو هم داریم.
مرداد رو هم باید به این لیست اضافه کنیم:)


#اسم_فامیل_بازی
2