یک شهر تو را از یاد برده
بزرگان شهر هم مهر سکوت بر لب زده
حکم طهارت و نماز را ترجیح داده اند به از تو گفتن
ما مقصریم
دل هامان را تکان بده
#دلنوشته
💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
بزرگان شهر هم مهر سکوت بر لب زده
حکم طهارت و نماز را ترجیح داده اند به از تو گفتن
ما مقصریم
دل هامان را تکان بده
#دلنوشته
💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
دلم از خودم که می گیرد
یاد تو ارام می کند مرا حسین..
خاطرات اربعین
پای پیاده
کربلا
#دلنوشته
💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
یاد تو ارام می کند مرا حسین..
خاطرات اربعین
پای پیاده
کربلا
#دلنوشته
💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
قضای نماز
یعنی
خدا هنوز
منتظر حرف هایمان
نشسته است
#دلنوشته
💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
یعنی
خدا هنوز
منتظر حرف هایمان
نشسته است
#دلنوشته
💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
به زمین خوردی و آهت دل ما را سوزاند
جگرت سوخت و این قلب رضا را سوزاند
#دلنوشته
💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
جگرت سوخت و این قلب رضا را سوزاند
#دلنوشته
💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
گرچه مثل پدرت سوختی از آتش زهر
مجتبائی شدنت آل عبا را سوزاند
🔴السلام علیک یا جواد الائمه
#دلنوشته
💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
مجتبائی شدنت آل عبا را سوزاند
🔴السلام علیک یا جواد الائمه
#دلنوشته
💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
#دانشجویی_نوشت | #دلنوشته_اربعین
✍ یکسال بهت امید داشتم. می گفتم مریضی من فقط بدست تو شفا پیدا میکنه. مریضی که فقط مریضی جسمانی نیست. من قلبم مریض بود. میگفتم حساب آقا جداست. چون دوسش دارم و توش شکی ندارم که واقعی میخوامش، پس اونم منو روبه راه می کنه. یکسال! یکسال می گفتم کی میرسی؟ همه ی عقده هامو بیارم. قدم به قدم سبک بشم. نو بشم. اصلا برم و بیام همه بگن یکی دیگه اومده! و تا آخر پای هرچی که عهد بستم بمونم! یکسال شد. آی کربلا با تو ام. چه کردی با دل من؟ الان میفهمم.. الان که زورم به خودم نمیرسه، زورم به تغییر خودم نمیرسه میفهمم که انگاری درست محاسبه کرده بودم. فقط تو می تونستی من ضعیفو تغییر بدی آی زیارت حسین. آی پیاده روی اربعین. باشه. دل شکستن هنر نمی باشد.. ولی یجوری منو هم برسون. من تنبلم. من بی اراده ام. من نالایقم. یجوری منو هم بین این بیست سی ملیون آدم جا کن! آخه رواست؟ مسیحیی و استرالیایی و هلندی و اروپایی و چه و چه به تو میرسن.. ما که به نامت خوردیم، جا بمونیم و دق کنیم؟
🔗 @mataboshohada_uma
✍ یکسال بهت امید داشتم. می گفتم مریضی من فقط بدست تو شفا پیدا میکنه. مریضی که فقط مریضی جسمانی نیست. من قلبم مریض بود. میگفتم حساب آقا جداست. چون دوسش دارم و توش شکی ندارم که واقعی میخوامش، پس اونم منو روبه راه می کنه. یکسال! یکسال می گفتم کی میرسی؟ همه ی عقده هامو بیارم. قدم به قدم سبک بشم. نو بشم. اصلا برم و بیام همه بگن یکی دیگه اومده! و تا آخر پای هرچی که عهد بستم بمونم! یکسال شد. آی کربلا با تو ام. چه کردی با دل من؟ الان میفهمم.. الان که زورم به خودم نمیرسه، زورم به تغییر خودم نمیرسه میفهمم که انگاری درست محاسبه کرده بودم. فقط تو می تونستی من ضعیفو تغییر بدی آی زیارت حسین. آی پیاده روی اربعین. باشه. دل شکستن هنر نمی باشد.. ولی یجوری منو هم برسون. من تنبلم. من بی اراده ام. من نالایقم. یجوری منو هم بین این بیست سی ملیون آدم جا کن! آخه رواست؟ مسیحیی و استرالیایی و هلندی و اروپایی و چه و چه به تو میرسن.. ما که به نامت خوردیم، جا بمونیم و دق کنیم؟
🔗 @mataboshohada_uma
#دانشجویی_نوشت
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ اولین پیاده روی به مشهد آرزوی ندیده و حس نشده ای بود با اینکه امام رضا چندین بار دعوتم کرده بود ولی پیاده رفتن به پابوس امام را با هیچ چیز نمیتوان مقایسه کرد در راه پیاده روی چهره های خسته،خاک آلود، کودک و نوجوان ولی با هدف زیبا و آرزوی دل ها همه با قدم های محکم و با شادی خستگی آلود به راه خود ادامه میدهند آخر مسیر زیباست گلدسته های بلند، گنبد طلایی،کبوتر های امام که رسیدن زایران پیاده را به امام خبر میدهند.
این حس را که در پیاده روی تا مشهد داشتم یقین دارم اقایم حسین اگر بخواهد صد برابر این حس را تجربه خواهم کرد به امید آن سعادت.
#علی_شکیبا / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ اولین پیاده روی به مشهد آرزوی ندیده و حس نشده ای بود با اینکه امام رضا چندین بار دعوتم کرده بود ولی پیاده رفتن به پابوس امام را با هیچ چیز نمیتوان مقایسه کرد در راه پیاده روی چهره های خسته،خاک آلود، کودک و نوجوان ولی با هدف زیبا و آرزوی دل ها همه با قدم های محکم و با شادی خستگی آلود به راه خود ادامه میدهند آخر مسیر زیباست گلدسته های بلند، گنبد طلایی،کبوتر های امام که رسیدن زایران پیاده را به امام خبر میدهند.
این حس را که در پیاده روی تا مشهد داشتم یقین دارم اقایم حسین اگر بخواهد صد برابر این حس را تجربه خواهم کرد به امید آن سعادت.
#علی_شکیبا / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دانشجویی_نوشت
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ به نظر من برجسته ترین و شاخص ترین چیزی که من دیدم تو این سفر ـ جدا از زیارت و بار معنوی که برام داشت ـ این بود که همه ی افراد با هر قومیت و سنخیتی که داشتند، زیر سایه یک پرچم عاشقانه به عزاداری آقا امام رضا ع می پرداختند و این نشان از نفوذ حضرت تو قلب همه داره؛ چه سنی و چه شیعه و ایرانی و خارجی..
#بابک_اسماعیلی / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ به نظر من برجسته ترین و شاخص ترین چیزی که من دیدم تو این سفر ـ جدا از زیارت و بار معنوی که برام داشت ـ این بود که همه ی افراد با هر قومیت و سنخیتی که داشتند، زیر سایه یک پرچم عاشقانه به عزاداری آقا امام رضا ع می پرداختند و این نشان از نفوذ حضرت تو قلب همه داره؛ چه سنی و چه شیعه و ایرانی و خارجی..
#بابک_اسماعیلی / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دانشجویی_نوشت
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ مادرم میگفت وقتی اسمتو گذاشتم رضا با خودم گفتم میشه نوکر نوکرای اهل بیت؛ منم همیشه سعی کردم به یه نحوی نوکریشونو بکنم. چند بار واسم پیش اومد که برم مشهد اما نشد! با خودم گفتم امام رضا منو میخواد چیکار؟ من یه آدم بی سروپا و آس و پاس .. اما بازم تو اردوی پیاده روی شرکت کردم با خودم گفتم آقا که فقط واسه خوبا نیست، ما بدا هم دل داریم. که زد و اسم منم در اومد و راه افتادیم..
آقا جان من تو راه، عشقو تجربه کردم. البته نه عشق زمینی، بلکه عشق به تو که منه نوکر بی لیاقتتو تا اونجا رسوندی. فهمیدم عشق به امام رضا ع ، پیر و جوان و سالم و معلول نمیشناسه! من دیدم که یه عروس دوماد جوان واسه سالگرد ازدواجشون نذری دادن به زائرا. من دیدمکه رفاقت امام رضایی یه چیز دیگه ست. دیدم آقا آره .. آرامشی که از عشقت سراغ آدم میاد رو .. دیدم آرامشی که وقتی واسه بار اول گلدسته هاتو دیدم نمی دونستم گریه کنم یا بخندم؟! من آغوش گرمتو دیدم که بدون هیچ منتی به حرفم گوش دادی و آروم شدم
آقا دلم واسه نوشتن حرف زیاد داره اما تو بهتر میدونی که تو دلم چه خبره پس دستمو بگیر .
نوکر نوکرات رضا
یاعلی
#رضا_حسینخانی / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ مادرم میگفت وقتی اسمتو گذاشتم رضا با خودم گفتم میشه نوکر نوکرای اهل بیت؛ منم همیشه سعی کردم به یه نحوی نوکریشونو بکنم. چند بار واسم پیش اومد که برم مشهد اما نشد! با خودم گفتم امام رضا منو میخواد چیکار؟ من یه آدم بی سروپا و آس و پاس .. اما بازم تو اردوی پیاده روی شرکت کردم با خودم گفتم آقا که فقط واسه خوبا نیست، ما بدا هم دل داریم. که زد و اسم منم در اومد و راه افتادیم..
آقا جان من تو راه، عشقو تجربه کردم. البته نه عشق زمینی، بلکه عشق به تو که منه نوکر بی لیاقتتو تا اونجا رسوندی. فهمیدم عشق به امام رضا ع ، پیر و جوان و سالم و معلول نمیشناسه! من دیدم که یه عروس دوماد جوان واسه سالگرد ازدواجشون نذری دادن به زائرا. من دیدمکه رفاقت امام رضایی یه چیز دیگه ست. دیدم آقا آره .. آرامشی که از عشقت سراغ آدم میاد رو .. دیدم آرامشی که وقتی واسه بار اول گلدسته هاتو دیدم نمی دونستم گریه کنم یا بخندم؟! من آغوش گرمتو دیدم که بدون هیچ منتی به حرفم گوش دادی و آروم شدم
آقا دلم واسه نوشتن حرف زیاد داره اما تو بهتر میدونی که تو دلم چه خبره پس دستمو بگیر .
نوکر نوکرات رضا
یاعلی
#رضا_حسینخانی / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دانشجویی_نوشت
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ میدونی .... یه حس عجیبیه ... یه صدای خاصیه که انگار یه عمر دنبالش بودم و اینجا پیداش کردم. خیلی از آهنگا هست آدم رو یاد خیلی چیزا و خیلی کسا میندازه.. اما یه کمبودی توی صدا هام بود! دلم دنبال یه صدایی میگشت که
هم غم داشته باشه هم شادی..
هم بوی همه کس رو بده هم بوی بی کسی.. هم بوی درد بده هم بوی درمان..
هم آرامش بهم بده هم دلم رو بی قرار کنه.. هم عاقلم کنه و هم دیوونه..
هم عارفم کنه وهم عاشق ..
بعد چند سال خدا را شکر این صدای آشنا را پیدا کردم. انقدر بغض می کردم وقتی کسی که یه عمر دنبالش می گشتیم رو امسال بعد ۲۰سال پیداش کردم! و لایق زیارتش شدم..
فکر کنم امسال آقا خودش خواست که ما زیارتش کنیم. امسال با پای پیاده خدمت آقامون رفتیم. بعد دیدن صحنه هایی از پیرمرد، پیرزن و بچه های کوچک تو راه، دیدم که ما چرا این همه سال از آقامون غافل شدیم! چقدر غفلت کردیم!
حال که قلم به دستم میگیرم و در میان واژه ها حیران وسرگردان به دنبال کلمه ای برای وصف آن بزرگواریت می گردم باز هم به کوچه ای بی انتها می رسم و دستانم دوباره عاجز می شود از نوشتن کرامتت ای امام پروانه ها...
بهترین لطفی که آن بزرگوار در حق ما غافلان کرد غذای حضرتی حرم بود که بیشتر افراد حتی خوردن یه دونه برنجشو آرزو دارن ..
آقا نوکرت هستم و نوکرت خواهم بود
#حسن_نوید / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ میدونی .... یه حس عجیبیه ... یه صدای خاصیه که انگار یه عمر دنبالش بودم و اینجا پیداش کردم. خیلی از آهنگا هست آدم رو یاد خیلی چیزا و خیلی کسا میندازه.. اما یه کمبودی توی صدا هام بود! دلم دنبال یه صدایی میگشت که
هم غم داشته باشه هم شادی..
هم بوی همه کس رو بده هم بوی بی کسی.. هم بوی درد بده هم بوی درمان..
هم آرامش بهم بده هم دلم رو بی قرار کنه.. هم عاقلم کنه و هم دیوونه..
هم عارفم کنه وهم عاشق ..
بعد چند سال خدا را شکر این صدای آشنا را پیدا کردم. انقدر بغض می کردم وقتی کسی که یه عمر دنبالش می گشتیم رو امسال بعد ۲۰سال پیداش کردم! و لایق زیارتش شدم..
فکر کنم امسال آقا خودش خواست که ما زیارتش کنیم. امسال با پای پیاده خدمت آقامون رفتیم. بعد دیدن صحنه هایی از پیرمرد، پیرزن و بچه های کوچک تو راه، دیدم که ما چرا این همه سال از آقامون غافل شدیم! چقدر غفلت کردیم!
حال که قلم به دستم میگیرم و در میان واژه ها حیران وسرگردان به دنبال کلمه ای برای وصف آن بزرگواریت می گردم باز هم به کوچه ای بی انتها می رسم و دستانم دوباره عاجز می شود از نوشتن کرامتت ای امام پروانه ها...
بهترین لطفی که آن بزرگوار در حق ما غافلان کرد غذای حضرتی حرم بود که بیشتر افراد حتی خوردن یه دونه برنجشو آرزو دارن ..
آقا نوکرت هستم و نوکرت خواهم بود
#حسن_نوید / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دانشجویی_نوشت
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ بسم الله الرحمن الرحیم
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
دلم برای کبوترهای حرم امام رضا، برای آوای دلنشین و روح نواز نقاره خوان ها هنگام آغاز روز و پایان روز، برای گنبد و ایوان طلایی تنگ شده بود.
ولی مهم تر برای اشک های بی اختیار و گره خوردن دل در مشبکه های ضریح و سبک شدن قلبم دلتنگ شده بودم.
نمی دانم چه شد که خدا مرا لایق دانست تا چند صباحی در خدمت علی بن موسی الرضا عیه السلام باشم.
قلبم را بر روی دست بگیرم و با شرمندگی به امامم بگویم باز دلم غبار گرفته یاامام رضا کمکم کن تا بتوانم همانند خادمان فراش حرمت قلبم را غبارروبی کنم و کمی بارم برای بازگشت سبک تر شده باشد.
انشاالله هرکسی که آرزوی رفتن به این مکان پاک و مقدس را دارد به آرزویش برسد.
#سید_امیر_طاهرنسب / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ بسم الله الرحمن الرحیم
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
دلم برای کبوترهای حرم امام رضا، برای آوای دلنشین و روح نواز نقاره خوان ها هنگام آغاز روز و پایان روز، برای گنبد و ایوان طلایی تنگ شده بود.
ولی مهم تر برای اشک های بی اختیار و گره خوردن دل در مشبکه های ضریح و سبک شدن قلبم دلتنگ شده بودم.
نمی دانم چه شد که خدا مرا لایق دانست تا چند صباحی در خدمت علی بن موسی الرضا عیه السلام باشم.
قلبم را بر روی دست بگیرم و با شرمندگی به امامم بگویم باز دلم غبار گرفته یاامام رضا کمکم کن تا بتوانم همانند خادمان فراش حرمت قلبم را غبارروبی کنم و کمی بارم برای بازگشت سبک تر شده باشد.
انشاالله هرکسی که آرزوی رفتن به این مکان پاک و مقدس را دارد به آرزویش برسد.
#سید_امیر_طاهرنسب / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دانشجویی_نوشت
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ به نام خدای ضامن
تا اون موقع به مرقدهای هیچ کدام از امامان معصوم نرفته بودم.
اوایل راه پیاده روی بی ذوق و شوق راه می رفتم؛ تا اینکه چندین شخص معلول را دیدم. با اینکه نای راه رفتن هم نداشتند، ولی با چنان ذوقی می رفتند که انگار گم کرده ای دارند!
دیدم آری، خیلی ها گم کرده ای دارند!
سوالی از خود پرسیدم که من چطور؟ من گم کرده ندارم؟
ندای درونم گفت داشتی و داری و اما غافل آن بودی! اشک درچشمانم حلقه زد!
دیدم این گم کرده همان آقای رویاهایم است! همان شخص سخاوتمند و رئوف! همان چراغ راهم! همان دستگیرم!
دیگر از خود بی خود شده و خستگی راه برایم بی معنی شد و یکباره ذوق و شوق دیدن گم کرده ام تمام وجودم را گرفت! احساس میکردم انگار چندین بال مرا دراین راه همراهی میکنند .. و پاهایم گویی فقط پانتومیم بازی میکنند!
بالاخره با دوستان رسیدیم حرم مطهر صاحب دلم! انگار پدر گم شده ام را پیدا کردم! آن پاهای خسته و کوفته با چنان سرعتی می رفتند که دوستانم را جا گذاشتم! و بالاخره چشمان معصیت کارم به حرم آن حضرت رسید.. اشک های مزاحم نمی گذاشتند حرم را ببینم! آن لحظه حرم را نه با چشمان سر، بلکه با چشم دل دیدم و بالاخره این دل بی قرار کنار صاحبش آرام گرفت. آرامشی از جنس رضوی. به امید دیدار دوباره اش دل را از نزدش آورده ام!
#فرهاد_خانی / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ به نام خدای ضامن
تا اون موقع به مرقدهای هیچ کدام از امامان معصوم نرفته بودم.
اوایل راه پیاده روی بی ذوق و شوق راه می رفتم؛ تا اینکه چندین شخص معلول را دیدم. با اینکه نای راه رفتن هم نداشتند، ولی با چنان ذوقی می رفتند که انگار گم کرده ای دارند!
دیدم آری، خیلی ها گم کرده ای دارند!
سوالی از خود پرسیدم که من چطور؟ من گم کرده ندارم؟
ندای درونم گفت داشتی و داری و اما غافل آن بودی! اشک درچشمانم حلقه زد!
دیدم این گم کرده همان آقای رویاهایم است! همان شخص سخاوتمند و رئوف! همان چراغ راهم! همان دستگیرم!
دیگر از خود بی خود شده و خستگی راه برایم بی معنی شد و یکباره ذوق و شوق دیدن گم کرده ام تمام وجودم را گرفت! احساس میکردم انگار چندین بال مرا دراین راه همراهی میکنند .. و پاهایم گویی فقط پانتومیم بازی میکنند!
بالاخره با دوستان رسیدیم حرم مطهر صاحب دلم! انگار پدر گم شده ام را پیدا کردم! آن پاهای خسته و کوفته با چنان سرعتی می رفتند که دوستانم را جا گذاشتم! و بالاخره چشمان معصیت کارم به حرم آن حضرت رسید.. اشک های مزاحم نمی گذاشتند حرم را ببینم! آن لحظه حرم را نه با چشمان سر، بلکه با چشم دل دیدم و بالاخره این دل بی قرار کنار صاحبش آرام گرفت. آرامشی از جنس رضوی. به امید دیدار دوباره اش دل را از نزدش آورده ام!
#فرهاد_خانی / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دانشجویی_نوشت
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
ای کاش چندین بار اقا بخواهی مرا.. تا پیاده بیایمم بر استانت، تا آن دارالسلام.. با خستگی زیبایی که برتنم دارم، با هدف والایم، حتی نیرویم را بدهی.. از شهر خودم تا به آستانت پیاده بیایم.. شفاعتم را بکنی تا آقایم حسین ع نیز مرا پیاده آنطور که با اشتیاق به حرم زیبای تو آمدم به کربلا دعوت کند .. و با اشتیاق دوچندان به سوی کربلا روانه شوم..
#علی_شکیبا / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
ای کاش چندین بار اقا بخواهی مرا.. تا پیاده بیایمم بر استانت، تا آن دارالسلام.. با خستگی زیبایی که برتنم دارم، با هدف والایم، حتی نیرویم را بدهی.. از شهر خودم تا به آستانت پیاده بیایم.. شفاعتم را بکنی تا آقایم حسین ع نیز مرا پیاده آنطور که با اشتیاق به حرم زیبای تو آمدم به کربلا دعوت کند .. و با اشتیاق دوچندان به سوی کربلا روانه شوم..
#علی_شکیبا / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دانشجویی_نوشت
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ بسم الله الرحمن الرحیم
گشتم بر دیوارهای حرمت...
جایی ننوشتند گنهکار نیاید...
مشهد! قطعه ای ازبهشت روی زمین...
نامش را که می شنوم چشمانم پر از اشک می شود و دلم می لرزد و مشتاق لحظه ی دیدار میشوم...
چندین بار دلم در هوای حرمش آرام گرفته و چندین بار زائر کویش شدم، اما اینبار...اما اینبار همچون دفعه های قبل نیست! کمی که نه کلا فرق میکند. این دفعه توفیق هست تا چند قدمی را پیاده طی کنم برا رسیدن به مشهد...اینبار زمان کافی دارم برای اندیشیدن به اینکه کجا میروم؟ این پیاده رفتن تسکینی است برای کسانی که از پیاده روی اربعین جا مانده اند...
درطول مسیر عشق را به عینه میشود دید،لمس کرد،حتی میشود عشق را تجربه کرد...
پیرمردانی که همپای جوانان راه می روند ، بچه های کوچک که پا برهنه همپای پدر و مادر خود طول مسیر را می پیمایند، یا زنان پیری که با چشمانی گریان کیلومترها را طی می کنند، تا به وعده گاه عشق برسند...
اهالی شهرها و روستاهای اطراف می فهمند عشق بازی با امام رضا ع یعنی چه؟ یکی چای میداد،ویکی واکس میزد، یکی پاهای زائران را ماساژ میداد، همه آمده بودند حتی با یک استکان چایی... تا عشقشان را به مولایشان نشان دهند و بگویند: مولاجان دار و ندارم فدای قدم های زائرانت...
آری بخدا قسم عشق واقعی همین ها هستند...
بجز مکتب ائمه این چنین عشق ها را کجا میشود پیدا کرد؟
آقاجان نفس هایم را می شمارم نه قدم هایم را برای اینکه به شما برسم.
مولاجان حرمتان را از دور که می بینم انگار کوه نور است و من مانند کسی هستم که در دریای طوفانی روی یک تکه چوب ایستاده ام.. یا امام الرئوف دستم را بگیر همچنان که مشهدی شدم مشهدی بمانم.
#محسن_اسدی / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
✍ بسم الله الرحمن الرحیم
گشتم بر دیوارهای حرمت...
جایی ننوشتند گنهکار نیاید...
مشهد! قطعه ای ازبهشت روی زمین...
نامش را که می شنوم چشمانم پر از اشک می شود و دلم می لرزد و مشتاق لحظه ی دیدار میشوم...
چندین بار دلم در هوای حرمش آرام گرفته و چندین بار زائر کویش شدم، اما اینبار...اما اینبار همچون دفعه های قبل نیست! کمی که نه کلا فرق میکند. این دفعه توفیق هست تا چند قدمی را پیاده طی کنم برا رسیدن به مشهد...اینبار زمان کافی دارم برای اندیشیدن به اینکه کجا میروم؟ این پیاده رفتن تسکینی است برای کسانی که از پیاده روی اربعین جا مانده اند...
درطول مسیر عشق را به عینه میشود دید،لمس کرد،حتی میشود عشق را تجربه کرد...
پیرمردانی که همپای جوانان راه می روند ، بچه های کوچک که پا برهنه همپای پدر و مادر خود طول مسیر را می پیمایند، یا زنان پیری که با چشمانی گریان کیلومترها را طی می کنند، تا به وعده گاه عشق برسند...
اهالی شهرها و روستاهای اطراف می فهمند عشق بازی با امام رضا ع یعنی چه؟ یکی چای میداد،ویکی واکس میزد، یکی پاهای زائران را ماساژ میداد، همه آمده بودند حتی با یک استکان چایی... تا عشقشان را به مولایشان نشان دهند و بگویند: مولاجان دار و ندارم فدای قدم های زائرانت...
آری بخدا قسم عشق واقعی همین ها هستند...
بجز مکتب ائمه این چنین عشق ها را کجا میشود پیدا کرد؟
آقاجان نفس هایم را می شمارم نه قدم هایم را برای اینکه به شما برسم.
مولاجان حرمتان را از دور که می بینم انگار کوه نور است و من مانند کسی هستم که در دریای طوفانی روی یک تکه چوب ایستاده ام.. یا امام الرئوف دستم را بگیر همچنان که مشهدی شدم مشهدی بمانم.
#محسن_اسدی / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دانشجویی_نوشت
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
به نام صانع یکتا..
دست نوشته ای که امروز می نویسم شاید هر کسی نتواند آن را درک کند.. شاید هر کسی نتواند آن را با تمام وجود حس کند...نوشته های پسری تنها در شهر غریب...نوشتن آرامم میکند پس می نویسم...
مدت ها بود که دلم نمی خندید... آرام و قرار نداشتم... آسمان دلم تاریک بود ... بی تاب بودم... تا این که خبری را شنیدم... خبر از یک سفر حکایت داشت... سفر به سوی مردی که تسکین دهنده ی همه ی درد ها و بی تابی هاست...
دانشگاه سفری را برای دیدار ضامن آهو تدارک دیده بود...
با این که تمام وجودم را یاس و ناامیدی فرا گرفته بود، ثبت نام کردم..
چند روزی گذشت اما خبری نشد! با خودم گفتم او هم دیگر مرا نمی خواهد..
دگر نا امید شدم...نا امید ِ نا امید! کنار پنجره نشسته بودم و با چشمانی مظلوم که پر از بغض تنهایی بود به بارش باران نگاه میکردم... بغضی که در گلویم پینه بسته بود... بغضی که به تنهایی نمی توانستم آن را بشکنم...
شب را صبح کردم... وقتی از خواب بیدار شدم گوشی ام چند باری زنگ خورده بود! وقتی زنگ زدم متوجه شدم که مراد همه ی دل ها مرا طلبیده است..
باید کوله ام را میبستم؛ انگار که دوای دلم را پیدا کرده بودم. انگار که می دانستم این سفر غبار وجودم را پاک می کند.
مهیای سفر شدیم. آرام و قرار نداشتم. دوست داشتم هر چه زودتر برسیم. هر چه زود تر...
صبح روز دوم به قدمگاه رسیدیم. باید مسافتی را تا مشهد مقدس پیاده طی می کردیم. مسافتش برایم مهم نبود! آنقدر شوق دیدار داشتم که حتی پینه بستن پاهایم را نیز متوجه نشدم!
بالاخره طاقتم جواب داد و فردای آن روز به همراه کاروان در مسیر حرم بودیم. تعداد ضربان قلبم بالا رفته بود.. انگار که زبانم قفل شده بود.. اصلا نمی دانستم که چه باید بگویم؟! لحظه به لحظه که می گذشت بوی حرم مشامم را پر میکرد.. در حال و هوای خودم بودم که ناگهان چشمانم به دو مناره ی زرین و تابناک خورد! ناخودآگاه چشمانم پر از اشک شد.. انگار که دیگر خبری از بغض نبود. دقیقا همین طور بود..
هنوز وارد حرم نشده بودم، آنقدر به آنجا وابسته شدم که دوست داشتم اصلا برنگردم.. دوست داشتم در حرم بمانم و با صاحب دلم درد و دل کنم...
کلی حرف زدم. کلی دعا کردم. حالا دیگر خبری از بی تابی و تنهایی و بغض نبود! احساس می کردم که دوباره متولد شده ام. حس خیلی خوبی داشتم. آنقدر که نمی توانم توصیف کنم. دیگر روز پایانی رسید باید برمی گشتیم. آخرین روز را تا صبح در حرم ماندم...ولی دیگر باید برمی گشتیم...
#محمد_پورعلی / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#دلنوشته | #امام_رضایی_ها ❤️
به نام صانع یکتا..
دست نوشته ای که امروز می نویسم شاید هر کسی نتواند آن را درک کند.. شاید هر کسی نتواند آن را با تمام وجود حس کند...نوشته های پسری تنها در شهر غریب...نوشتن آرامم میکند پس می نویسم...
مدت ها بود که دلم نمی خندید... آرام و قرار نداشتم... آسمان دلم تاریک بود ... بی تاب بودم... تا این که خبری را شنیدم... خبر از یک سفر حکایت داشت... سفر به سوی مردی که تسکین دهنده ی همه ی درد ها و بی تابی هاست...
دانشگاه سفری را برای دیدار ضامن آهو تدارک دیده بود...
با این که تمام وجودم را یاس و ناامیدی فرا گرفته بود، ثبت نام کردم..
چند روزی گذشت اما خبری نشد! با خودم گفتم او هم دیگر مرا نمی خواهد..
دگر نا امید شدم...نا امید ِ نا امید! کنار پنجره نشسته بودم و با چشمانی مظلوم که پر از بغض تنهایی بود به بارش باران نگاه میکردم... بغضی که در گلویم پینه بسته بود... بغضی که به تنهایی نمی توانستم آن را بشکنم...
شب را صبح کردم... وقتی از خواب بیدار شدم گوشی ام چند باری زنگ خورده بود! وقتی زنگ زدم متوجه شدم که مراد همه ی دل ها مرا طلبیده است..
باید کوله ام را میبستم؛ انگار که دوای دلم را پیدا کرده بودم. انگار که می دانستم این سفر غبار وجودم را پاک می کند.
مهیای سفر شدیم. آرام و قرار نداشتم. دوست داشتم هر چه زودتر برسیم. هر چه زود تر...
صبح روز دوم به قدمگاه رسیدیم. باید مسافتی را تا مشهد مقدس پیاده طی می کردیم. مسافتش برایم مهم نبود! آنقدر شوق دیدار داشتم که حتی پینه بستن پاهایم را نیز متوجه نشدم!
بالاخره طاقتم جواب داد و فردای آن روز به همراه کاروان در مسیر حرم بودیم. تعداد ضربان قلبم بالا رفته بود.. انگار که زبانم قفل شده بود.. اصلا نمی دانستم که چه باید بگویم؟! لحظه به لحظه که می گذشت بوی حرم مشامم را پر میکرد.. در حال و هوای خودم بودم که ناگهان چشمانم به دو مناره ی زرین و تابناک خورد! ناخودآگاه چشمانم پر از اشک شد.. انگار که دیگر خبری از بغض نبود. دقیقا همین طور بود..
هنوز وارد حرم نشده بودم، آنقدر به آنجا وابسته شدم که دوست داشتم اصلا برنگردم.. دوست داشتم در حرم بمانم و با صاحب دلم درد و دل کنم...
کلی حرف زدم. کلی دعا کردم. حالا دیگر خبری از بی تابی و تنهایی و بغض نبود! احساس می کردم که دوباره متولد شده ام. حس خیلی خوبی داشتم. آنقدر که نمی توانم توصیف کنم. دیگر روز پایانی رسید باید برمی گشتیم. آخرین روز را تا صبح در حرم ماندم...ولی دیگر باید برمی گشتیم...
#محمد_پورعلی / #طریق_رضوی
🔗 @maktaboshohada_uma
#رمضان_نامه | #دلنوشته 🖋
نمی دانم چرا باور نمیکنم..
رمضان واقعا آمده؟ مهلت عمر من به بهار بندگی رسید؟ شیاطین در غل و زنجیر شدند، از شرشان رهایی یافته ایم و فقط مانده من و تو و مهمانی ات؟
ای کریم،
من آداب مهمانی نمی دانم. اما تو راه و رسم بنده نوازی و عفو و کرم را خوب ِ خوب اجرا می کنی. یک من ِ بی ادب را هم سر سفره نشان. مشود که رمضانت طی شود و نور مهمانی ات قلب مرا تا رمضان بعدی بیمه نکند؟
@Hamdaman_uma
نمی دانم چرا باور نمیکنم..
رمضان واقعا آمده؟ مهلت عمر من به بهار بندگی رسید؟ شیاطین در غل و زنجیر شدند، از شرشان رهایی یافته ایم و فقط مانده من و تو و مهمانی ات؟
ای کریم،
من آداب مهمانی نمی دانم. اما تو راه و رسم بنده نوازی و عفو و کرم را خوب ِ خوب اجرا می کنی. یک من ِ بی ادب را هم سر سفره نشان. مشود که رمضانت طی شود و نور مهمانی ات قلب مرا تا رمضان بعدی بیمه نکند؟
@Hamdaman_uma
پویش #سردار_دلها
سردار عزیزم
ای نظر کرده امام زمانم
تو را قسم می دهم به مادرت که شبانه چون به مادر خاک تو را پذیرا شد.
تو را قسم می دهم به علی اکبر که چون ایشان اربا اربا شدی. تو را قسم به علمدار که دستت جدا شد. ما خفتگان در دل خاک و ظلمت غفلت، ما انسان های اسیر و تکه تکه شده در زندان دنیا، ما انسان های دست رمیده از دامان اهل بیت را اجابت کن و ما را آزاد کن از هر چه منیت هست و خالص بگردان برای معبودمان به حرمت مادرت حضرت زهرا (س)
خانم میرزایی
#دلنوشته
🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
سردار عزیزم
ای نظر کرده امام زمانم
تو را قسم می دهم به مادرت که شبانه چون به مادر خاک تو را پذیرا شد.
تو را قسم می دهم به علی اکبر که چون ایشان اربا اربا شدی. تو را قسم به علمدار که دستت جدا شد. ما خفتگان در دل خاک و ظلمت غفلت، ما انسان های اسیر و تکه تکه شده در زندان دنیا، ما انسان های دست رمیده از دامان اهل بیت را اجابت کن و ما را آزاد کن از هر چه منیت هست و خالص بگردان برای معبودمان به حرمت مادرت حضرت زهرا (س)
خانم میرزایی
#دلنوشته
🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
پویش #سردار_دلها
سلام سردار
آسوده بخواب سردار
که برای حفاظت از این خاک بر سَرِ دار هم می رویم.
روحت شاد
خانم علیزاده
#دلنوشته
🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
سلام سردار
آسوده بخواب سردار
که برای حفاظت از این خاک بر سَرِ دار هم می رویم.
روحت شاد
خانم علیزاده
#دلنوشته
🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma