#پارت۱۲۸
شونه ای بالا انداختم سینی محتویاته قهوه رو
برداشتم با قدم های آروم و محکم به سمت اتاق
مخصوص رفتم با دیدن بادیگاردها پشت در
؛مکثی کردم که یکیشون اومد سمتم تا سینی رو
بگیره که دستمو کشیدم
عصبی غرید
-بده
برای شما دو تا نیست که برای خان و مهمونشون
اوردم
-منم نگفتم برای ماست بده خودم میبرم
لازم نکرده چلاق نیستم و از وسط هر دوشون رد
شدم دستگیره رو بدون در زدن کشیدم که در باز
شد
نگاه خان و اون مرد جوان متوجه ما شد مرد
پشت سرم گفت:
_ببخشید من
گفتم:
بدن بنده میارم اما ....
همون مرد جوان بی حوصله انگشتشو تکون داد
و مرد ساکت شد
زیر لب سلام ارومی کردم خان گفت:
_بذار رو میز
سینی قهوه رو روی میز گذاشتم
همین که سرمو بلند کردم نگاهم به نگاه خیره ی
همان مرد جوان افتاد
هول کردم و سرمو پایین انداختم.....
می تونی بری
از اتاق بیرون امدم
@ghazaymahaly
شونه ای بالا انداختم سینی محتویاته قهوه رو
برداشتم با قدم های آروم و محکم به سمت اتاق
مخصوص رفتم با دیدن بادیگاردها پشت در
؛مکثی کردم که یکیشون اومد سمتم تا سینی رو
بگیره که دستمو کشیدم
عصبی غرید
-بده
برای شما دو تا نیست که برای خان و مهمونشون
اوردم
-منم نگفتم برای ماست بده خودم میبرم
لازم نکرده چلاق نیستم و از وسط هر دوشون رد
شدم دستگیره رو بدون در زدن کشیدم که در باز
شد
نگاه خان و اون مرد جوان متوجه ما شد مرد
پشت سرم گفت:
_ببخشید من
گفتم:
بدن بنده میارم اما ....
همون مرد جوان بی حوصله انگشتشو تکون داد
و مرد ساکت شد
زیر لب سلام ارومی کردم خان گفت:
_بذار رو میز
سینی قهوه رو روی میز گذاشتم
همین که سرمو بلند کردم نگاهم به نگاه خیره ی
همان مرد جوان افتاد
هول کردم و سرمو پایین انداختم.....
می تونی بری
از اتاق بیرون امدم
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۲۷
_الان می بینی
با باز شدن در چند تا پسر وارد شدن
_مگه تولد مختلطه؟!
_نه اینا دوستای بچه هان
معذب شدم
خواستم بلند شم که نگین دستم و گرفت
_بشین دریا بچه های بدی نیستن
با دیدن شایسته که آخر از همه وارد شد لحظه ای شوکه شدم
_نگین این اینجا چیکار میکنه؟!
_من دعوتش کردم
از جاش بلند شد
شایسته با دیدنمون یکی از ابروهاش و داد بالا
دستامو روی رون های برهنه ام گذاشتم
شایسته اومد طرفمون
مجبور از جام بلند شدم
نگین از گردن شایسته آویزون شد
#پارت۱۲۸
و با هم روبوسی کردن
شایسته نگاهی به سرتا پام انداخت
و لحظه ای نگاهش روی پرسینگ نافم ثابت موند
دستام و بهم حلقه کردم و جلوم گرفتم
دستشو سمتم دراز کرد
دستم و توی دست گرمش گذاشتم
و تند خواستم بکشم بیرون که دوباره لبخندی زد گفت:
_به خانوم نستو خوبین؟
خوشحالم از دیدنتون
لبخند پر استرسی زدم
_ممنون
همچنین
سری تکون داد گفت:
_اینجا میتونم بشینم؟
دلم میخواست فقط زودتر بشینم با این لباس
پوشیدنم خاک
سری تکون دادم
نشستم
#پارت۱۲۹
با فاصله ای کم کنارم نشست و پاشو روی پاش انداخت
کیف دستیمو روی پام گذاشتم و دستامو روش
نگین که اونورم نشسته بود به شایسته گفت:
قیاص جون نوشیدنی چی میخوری؟؟
یهو دست گرم شایسته روی کتف لختم نشست گفت:
_ببین خانوم نستوی عزیز چی میخوره
_تو چی میخوری دریا؟
_هرچی بیاری فرقی نمیکنه
نگین پاشد
دست شایسته هنوز روی شونم بود
تکونی به خودم دادم
_میشه دستتون و بردارین؟
_اوه بله
و دستش و برداشت
نگین با یه سینی که توش سه تا لیوان بود برگشت
آب پرتغالش و برداشتم...
#پارت۱۲۷
_الان می بینی
با باز شدن در چند تا پسر وارد شدن
_مگه تولد مختلطه؟!
_نه اینا دوستای بچه هان
معذب شدم
خواستم بلند شم که نگین دستم و گرفت
_بشین دریا بچه های بدی نیستن
با دیدن شایسته که آخر از همه وارد شد لحظه ای شوکه شدم
_نگین این اینجا چیکار میکنه؟!
_من دعوتش کردم
از جاش بلند شد
شایسته با دیدنمون یکی از ابروهاش و داد بالا
دستامو روی رون های برهنه ام گذاشتم
شایسته اومد طرفمون
مجبور از جام بلند شدم
نگین از گردن شایسته آویزون شد
#پارت۱۲۸
و با هم روبوسی کردن
شایسته نگاهی به سرتا پام انداخت
و لحظه ای نگاهش روی پرسینگ نافم ثابت موند
دستام و بهم حلقه کردم و جلوم گرفتم
دستشو سمتم دراز کرد
دستم و توی دست گرمش گذاشتم
و تند خواستم بکشم بیرون که دوباره لبخندی زد گفت:
_به خانوم نستو خوبین؟
خوشحالم از دیدنتون
لبخند پر استرسی زدم
_ممنون
همچنین
سری تکون داد گفت:
_اینجا میتونم بشینم؟
دلم میخواست فقط زودتر بشینم با این لباس
پوشیدنم خاک
سری تکون دادم
نشستم
#پارت۱۲۹
با فاصله ای کم کنارم نشست و پاشو روی پاش انداخت
کیف دستیمو روی پام گذاشتم و دستامو روش
نگین که اونورم نشسته بود به شایسته گفت:
قیاص جون نوشیدنی چی میخوری؟؟
یهو دست گرم شایسته روی کتف لختم نشست گفت:
_ببین خانوم نستوی عزیز چی میخوره
_تو چی میخوری دریا؟
_هرچی بیاری فرقی نمیکنه
نگین پاشد
دست شایسته هنوز روی شونم بود
تکونی به خودم دادم
_میشه دستتون و بردارین؟
_اوه بله
و دستش و برداشت
نگین با یه سینی که توش سه تا لیوان بود برگشت
آب پرتغالش و برداشتم...
ڪافـ☕️ـہ دونفـ☕ـره(دنیای عجیب):
#پارت۱۲۶
کنار میز نشستم. لیلا به اتاق منوچهر و زبیده رفت.
چند دقیقه بعد با چند تا پلاستیک برگشت، گذاشت روی زمین.
خودشم نشست و گفت: خوب شروع می کنیم؛ ببین این پودرا رو با این قاشق می ریزی تو این بسته ها. اوگی؟
با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم: اینا چین؟ - نخودی کیشمیشن...
خوب موادن دیگه؟ سوال داره؟... آخ ببخشید! یادم نبود تا حالا این چیزا رو ندیدی!
خوب پس بذار بهت معرفی کنم. این آقای مهندس هرویئنه... این خانم دکتر شیشه ست ......این دانشجو تریاک و..
انگشت اشارشو به سمت پایین گرفت و گفت: افتاد؟ یا بندازمش؟
با چشمای گشاد شده به موادا نگاه کردم و گفتم: اینا رو از کجا آوردین؟
کی می خواد اینا رو بفروشه؟ اگه گیر افتادین چی؟ می دونی اگه پلیس بفهمه اعدام تو
شاختونه؟ کار من فقط همینه که موادا رو بسته بندی کنم؟
- قربون اون فک منار جونبونت که همین جوری برای خودش تکون می خوره! یکی یکی...
اول
اینکه اینا رو منوچهر می خره. از کجا؟ به ما
دخلی نداره! اینا رو همه مون می فروشیم، به جز
مهسا و یسنا که کارشون دزدیه ...
تا حالا که گیر نیفتادیم، از این به بعدشم خدا کریمه... کار تو فقط همین نیست.
این برای شروعه که موادا رو یاد بگیری که وقتی خواستی بفروشی چپکی نفروشی. دوشیزه
اگه سوال دیگه ای ندارن می تونن کارو شروع کنن! لیلا یکی از پلاستیک ها رو گذاشت جلوی من. گفتم: چیکارش کنم؟
- بده بغلی... خب بسته بندیش کن!
مواد و گذاشتم جلوش و گفتم: من این کار رو نمی کنم. شاید گناه باشه!
#پارت۱۲۷
زیر چشمی نگام کرد و گفت: اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم می فرستمت..
. خانم پاک دامن! فکر نکنم دیگه یاد گرفتنشون گناه باشه؟
من فقط نگاش می کردم. اونم بسته بندی می کرد و توضیح می داد.
چند دقیقه ساکت شد.
بهش گفتم: یه سوال بپرسم؟
با خنده گفت: چیه این سواله از دستت در رفته بود که بپرسی؟ فقط خواهشا اگه چند تاست یکی
یکی بپرس!
- چرا دیروز حالت خراب بود؟
- عرضم به حضور انورتون که هستیم در
خدمتتون! دیروز ؟!... کدوم دیروز؟! آها دیروزا هیچی بابا زیور بهم جنس داده بود که بفروشم،
گیر مامورا افتادم، انداختمشون تو جوب... اونم مثلا خواست تنبيهم کنه گفت
از نهار خبری نیست و مواد بهم نمی ده... خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم!
- چرا معتاد شدی؟
- نبودم؛ کردنم.
بهم نگاه کرد و گفت: بذار از اول قصه بگم.....
یکی بود یکی نبود. یه شهر در اندشتی بود به اسم تهران.
پایین این شهر خیلی از آدمای بدبخت بیچاره زندگی می کردن...
یکی از اون آدمای بدبخت به زن و شوهر بودن. شوهره معتاد بود ولی کار می کرد. زنه هم خونه دار بود.
بعد از دو سال، خدا یه دختر بهشون میده؛ اسمشو میذارن ليلا.
لیلا خوشبخت بود اما نه برای همیشه..کم کم مرد خونه کارو ول می کنه می شینه گوشه ی خونه، زن خونه میره کار می کنه؛ اونم کلفتی.
روز اول مهر می شه و پدر مادرا با بچه هاشون میومدن. لیلا به دور رو ورش نگاه می کنه تا شاید مادرشو ببینه اما تنها بود...
گریش می گیره. همه فکر می کردن چون کلاس اولیه گریه می کنه...
همه ازش می پرسیدن پس پدر مادرت کجاست؟ اما اون فقط گریه می کرد.
#پارت۱۲۸
خلاصه لیلا بزرگ و بزرگ شد اما تنها بزرگ شد، لیلا وقتی کلاس اول راهنمایی بوده مدیر مدرسه پاکتی بهشون می ده و می گه جلسه اولیاء و مربیانه
. به پدر و مادراتون بگین بیان... لیلا همیشه مادرشو می برد، چون خجالت می کشید باباشو ببره...
وقتی می رسه خونه، شد که می شه... می بینه هم مادرش هم پدرش پای منقل نشستن و دارن می کشن.
با گریه ادامه داد: لیلا دلش می خواست بمیره... دلش می خواست به همه دنیا بگه پدر و مادرش مردن...
کیفشو می ندازه زمین و فرار می کنه. تا جایی که جون تو پاهاش داره... فرار می کنه نمی
دونست می خواد کجا بره. فقط می خواست بره. حتی به مردنشم راضی بود. زمین و زمانو نفرین می کرد به بخت بدش.
اشکای لیلا رو با دستام پاک کردم و گفتم: گریه نکن. زندگی منم بهتر از تو نبوده ...دیگه نمی
خواد ادامه بدی.
لیلا: نه بذار بگم... وقتی یک بود یکی نبود قصه رو شروع می کنی،
باید تا غیر از خدا هیچ کس نبود و بری ... تو محلشون شده بود انگشت نمای همه...
سرافکنده و شرمنده شده بود... زنای همسایشون با ترحم بهش نگاه می کردن.
به بهونه خیرات برای امواتشون برای لیلا شام یا نهار میاوردن... برای ثواب، لباسای دختراشونو برای لیلا می آوردن.
توی مدرسه بعضی از دخترا تو گوش هم پچ پچ می کردن که لیلا پدر و مادرش معتاده.
پول خریدن غذا هم ندارن... مدیر مدرسه هم سنگ تموم می ذاشت و هر چند ماه یک بار لیلا رو می کشوند به دفتر که از طرف خیرین بهش پول بده.
لیلا هم با خجالت پولو میذاشت تو جیبش و وارد کلاس می شد...
دیگه خسته شده بود... درس و مشقوول می کنه می ره دنبال کار...
#پارت۱۲۶
کنار میز نشستم. لیلا به اتاق منوچهر و زبیده رفت.
چند دقیقه بعد با چند تا پلاستیک برگشت، گذاشت روی زمین.
خودشم نشست و گفت: خوب شروع می کنیم؛ ببین این پودرا رو با این قاشق می ریزی تو این بسته ها. اوگی؟
با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم: اینا چین؟ - نخودی کیشمیشن...
خوب موادن دیگه؟ سوال داره؟... آخ ببخشید! یادم نبود تا حالا این چیزا رو ندیدی!
خوب پس بذار بهت معرفی کنم. این آقای مهندس هرویئنه... این خانم دکتر شیشه ست ......این دانشجو تریاک و..
انگشت اشارشو به سمت پایین گرفت و گفت: افتاد؟ یا بندازمش؟
با چشمای گشاد شده به موادا نگاه کردم و گفتم: اینا رو از کجا آوردین؟
کی می خواد اینا رو بفروشه؟ اگه گیر افتادین چی؟ می دونی اگه پلیس بفهمه اعدام تو
شاختونه؟ کار من فقط همینه که موادا رو بسته بندی کنم؟
- قربون اون فک منار جونبونت که همین جوری برای خودش تکون می خوره! یکی یکی...
اول
اینکه اینا رو منوچهر می خره. از کجا؟ به ما
دخلی نداره! اینا رو همه مون می فروشیم، به جز
مهسا و یسنا که کارشون دزدیه ...
تا حالا که گیر نیفتادیم، از این به بعدشم خدا کریمه... کار تو فقط همین نیست.
این برای شروعه که موادا رو یاد بگیری که وقتی خواستی بفروشی چپکی نفروشی. دوشیزه
اگه سوال دیگه ای ندارن می تونن کارو شروع کنن! لیلا یکی از پلاستیک ها رو گذاشت جلوی من. گفتم: چیکارش کنم؟
- بده بغلی... خب بسته بندیش کن!
مواد و گذاشتم جلوش و گفتم: من این کار رو نمی کنم. شاید گناه باشه!
#پارت۱۲۷
زیر چشمی نگام کرد و گفت: اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم می فرستمت..
. خانم پاک دامن! فکر نکنم دیگه یاد گرفتنشون گناه باشه؟
من فقط نگاش می کردم. اونم بسته بندی می کرد و توضیح می داد.
چند دقیقه ساکت شد.
بهش گفتم: یه سوال بپرسم؟
با خنده گفت: چیه این سواله از دستت در رفته بود که بپرسی؟ فقط خواهشا اگه چند تاست یکی
یکی بپرس!
- چرا دیروز حالت خراب بود؟
- عرضم به حضور انورتون که هستیم در
خدمتتون! دیروز ؟!... کدوم دیروز؟! آها دیروزا هیچی بابا زیور بهم جنس داده بود که بفروشم،
گیر مامورا افتادم، انداختمشون تو جوب... اونم مثلا خواست تنبيهم کنه گفت
از نهار خبری نیست و مواد بهم نمی ده... خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم!
- چرا معتاد شدی؟
- نبودم؛ کردنم.
بهم نگاه کرد و گفت: بذار از اول قصه بگم.....
یکی بود یکی نبود. یه شهر در اندشتی بود به اسم تهران.
پایین این شهر خیلی از آدمای بدبخت بیچاره زندگی می کردن...
یکی از اون آدمای بدبخت به زن و شوهر بودن. شوهره معتاد بود ولی کار می کرد. زنه هم خونه دار بود.
بعد از دو سال، خدا یه دختر بهشون میده؛ اسمشو میذارن ليلا.
لیلا خوشبخت بود اما نه برای همیشه..کم کم مرد خونه کارو ول می کنه می شینه گوشه ی خونه، زن خونه میره کار می کنه؛ اونم کلفتی.
روز اول مهر می شه و پدر مادرا با بچه هاشون میومدن. لیلا به دور رو ورش نگاه می کنه تا شاید مادرشو ببینه اما تنها بود...
گریش می گیره. همه فکر می کردن چون کلاس اولیه گریه می کنه...
همه ازش می پرسیدن پس پدر مادرت کجاست؟ اما اون فقط گریه می کرد.
#پارت۱۲۸
خلاصه لیلا بزرگ و بزرگ شد اما تنها بزرگ شد، لیلا وقتی کلاس اول راهنمایی بوده مدیر مدرسه پاکتی بهشون می ده و می گه جلسه اولیاء و مربیانه
. به پدر و مادراتون بگین بیان... لیلا همیشه مادرشو می برد، چون خجالت می کشید باباشو ببره...
وقتی می رسه خونه، شد که می شه... می بینه هم مادرش هم پدرش پای منقل نشستن و دارن می کشن.
با گریه ادامه داد: لیلا دلش می خواست بمیره... دلش می خواست به همه دنیا بگه پدر و مادرش مردن...
کیفشو می ندازه زمین و فرار می کنه. تا جایی که جون تو پاهاش داره... فرار می کنه نمی
دونست می خواد کجا بره. فقط می خواست بره. حتی به مردنشم راضی بود. زمین و زمانو نفرین می کرد به بخت بدش.
اشکای لیلا رو با دستام پاک کردم و گفتم: گریه نکن. زندگی منم بهتر از تو نبوده ...دیگه نمی
خواد ادامه بدی.
لیلا: نه بذار بگم... وقتی یک بود یکی نبود قصه رو شروع می کنی،
باید تا غیر از خدا هیچ کس نبود و بری ... تو محلشون شده بود انگشت نمای همه...
سرافکنده و شرمنده شده بود... زنای همسایشون با ترحم بهش نگاه می کردن.
به بهونه خیرات برای امواتشون برای لیلا شام یا نهار میاوردن... برای ثواب، لباسای دختراشونو برای لیلا می آوردن.
توی مدرسه بعضی از دخترا تو گوش هم پچ پچ می کردن که لیلا پدر و مادرش معتاده.
پول خریدن غذا هم ندارن... مدیر مدرسه هم سنگ تموم می ذاشت و هر چند ماه یک بار لیلا رو می کشوند به دفتر که از طرف خیرین بهش پول بده.
لیلا هم با خجالت پولو میذاشت تو جیبش و وارد کلاس می شد...
دیگه خسته شده بود... درس و مشقوول می کنه می ره دنبال کار...
شلوار مادرشو بدون اجازه پوشیده بودم داشتم از خجالت میمردم!
سرمو پایین انداختم و گفتم: ببخشید با اون
شلوار نتونستم بخوابم!
مرصاد_ لازم نیست عذرخواهی کنی!
پشت بند حرفش به سمت آشپزخونه رفت و از یخچال چیزی برداشت!
دیگه صبر نکردم ببینم چیکارمیکنه! سریع به اتاق
رفتم و لباس هامو عوض کردم.
#پارت۱۲۸
دیشب قبل ازخواب سرویس بهداشتی رو پیدا
کرده بودم شالمو همینجوری روی موهام انداختم
و رفتم دست صورتمو شستم.
نیم ساعت بعد حاضر و آماده کیفمو سرشونم
انداختم و اتاقو ترک کردم!!!
مرصاد روی کاناپه داشت با لبتاپ کار میکرد
بدون بلندکردن سرش گفت:
_کجا؟
_وا؟ میخوای خونه نرم هان؟ نظرت چیه؟
مرصاد با اخم و پر تحکم نگاهم کرد و گفت:
مشکلی با خونه رفتن شما ندارم!
آرایشتو پاک کن بسلامت!
دستمو مشت کردم و سعی کردم کنترل شده
حرف بزنم،گفتم: قرار شد وقتی با شما هستم آرایش نکنم!
مرصاد_من باکسی قرار نذاشتم! تا وقتی با منی
بدون آرایش!حالا هم میری پاک میکنی و
خداحافظی!!!!
#پارت۱۲۹
با حرص پامو زمین کوبیدم و گفتم: نمیکنم!! مگه
تو بابامی؟مامانمی؟ داداشمی؟ چیکارمی؟ از راه
نرسیده تایین تکلیف نکن واسه من!
سریع به سمت در رفتم و بازش کردم.
اما قبل از اینکه پامو بیرون بزارم صدای فریادش میخکوبم کرد!!!
مرصاد_ماهککککک!!!
برگشتم و با حیرت نگاهش کردم!!! به گلوش نگاه کردم!! حنجره اش پاره نشد؟؟؟
مرصاد از جاش بلند شد و آروم تر اما در حالیکه
هنوزم تن صداش بلند بود گفت: از این در بیرون
رفتی عواقبش پای خودته!!!!
با نفرت نگاهی بهم انداخت و گفت: حالم از
لجبازی بهم میخوره! بدو بشور هرچه زودتر
گورتو گم کن!!
#پارت۱۳۰
خیلی داشتم تحقیر میشدم! دیگه نزدیک بود
گریه کنم از دستش! هنوز سه روز از اون شرط
لعنتی نگذشته اینجوری میکنه! رسما برده اش
شدم! من!!! دختر مجتبی صفایی!!! برده و غلام
حلقه به گوش این عوضی شدم! آخ ماهک داغت
به دل مجتبی بمونه که خودت خودتو به این
روز انداختی! نزدیک بود جلوش بزنم زیر گریه اما
نباید به همین زودی خودمو ببازم!! آروم سمت
سرویس بهداشتی رفتم و صورتمو شستم! اون
وسط چندقطره ای هم اشک ریختم اما خودمو
جمع وجور کردم و رفتم بیرون!
مرصاد که صورتمو دید گفت: حالا میتونی بری!
آژانس پایین منتظره!
با نفرت و انزجار نگاهش کردم و خونه رو ترک
کردم!
سرمو پایین انداختم و گفتم: ببخشید با اون
شلوار نتونستم بخوابم!
مرصاد_ لازم نیست عذرخواهی کنی!
پشت بند حرفش به سمت آشپزخونه رفت و از یخچال چیزی برداشت!
دیگه صبر نکردم ببینم چیکارمیکنه! سریع به اتاق
رفتم و لباس هامو عوض کردم.
#پارت۱۲۸
دیشب قبل ازخواب سرویس بهداشتی رو پیدا
کرده بودم شالمو همینجوری روی موهام انداختم
و رفتم دست صورتمو شستم.
نیم ساعت بعد حاضر و آماده کیفمو سرشونم
انداختم و اتاقو ترک کردم!!!
مرصاد روی کاناپه داشت با لبتاپ کار میکرد
بدون بلندکردن سرش گفت:
_کجا؟
_وا؟ میخوای خونه نرم هان؟ نظرت چیه؟
مرصاد با اخم و پر تحکم نگاهم کرد و گفت:
مشکلی با خونه رفتن شما ندارم!
آرایشتو پاک کن بسلامت!
دستمو مشت کردم و سعی کردم کنترل شده
حرف بزنم،گفتم: قرار شد وقتی با شما هستم آرایش نکنم!
مرصاد_من باکسی قرار نذاشتم! تا وقتی با منی
بدون آرایش!حالا هم میری پاک میکنی و
خداحافظی!!!!
#پارت۱۲۹
با حرص پامو زمین کوبیدم و گفتم: نمیکنم!! مگه
تو بابامی؟مامانمی؟ داداشمی؟ چیکارمی؟ از راه
نرسیده تایین تکلیف نکن واسه من!
سریع به سمت در رفتم و بازش کردم.
اما قبل از اینکه پامو بیرون بزارم صدای فریادش میخکوبم کرد!!!
مرصاد_ماهککککک!!!
برگشتم و با حیرت نگاهش کردم!!! به گلوش نگاه کردم!! حنجره اش پاره نشد؟؟؟
مرصاد از جاش بلند شد و آروم تر اما در حالیکه
هنوزم تن صداش بلند بود گفت: از این در بیرون
رفتی عواقبش پای خودته!!!!
با نفرت نگاهی بهم انداخت و گفت: حالم از
لجبازی بهم میخوره! بدو بشور هرچه زودتر
گورتو گم کن!!
#پارت۱۳۰
خیلی داشتم تحقیر میشدم! دیگه نزدیک بود
گریه کنم از دستش! هنوز سه روز از اون شرط
لعنتی نگذشته اینجوری میکنه! رسما برده اش
شدم! من!!! دختر مجتبی صفایی!!! برده و غلام
حلقه به گوش این عوضی شدم! آخ ماهک داغت
به دل مجتبی بمونه که خودت خودتو به این
روز انداختی! نزدیک بود جلوش بزنم زیر گریه اما
نباید به همین زودی خودمو ببازم!! آروم سمت
سرویس بهداشتی رفتم و صورتمو شستم! اون
وسط چندقطره ای هم اشک ریختم اما خودمو
جمع وجور کردم و رفتم بیرون!
مرصاد که صورتمو دید گفت: حالا میتونی بری!
آژانس پایین منتظره!
با نفرت و انزجار نگاهش کردم و خونه رو ترک
کردم!