#پارت۱۲۷
با قدم های بلند رفت سمت میز
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم با قدم های آروم
به سمت پله های مارپیچ طبقه ی بالای عمارت
رفتم وارد اتاق بزرگ کیارش خان شدم کتش رو
روی چوب لباسی اویزون کردم
رفتم پائین توی سکوت میز ناهارو چیدم توی
تمام مدتی که میزو چیدم نگاه خیره ی
کیارش خان رو روی تمام حرکاتم احساس کردم
همه دور میز جمع شده بودند مادر کیارش خان
رو به کیارش خان گفت
چرا فریبا رو نیاوردی؟
**
روزها از پی هم میومدن و میرفتن توی اتاقم
کرسی گذاشتم از صبح همه در تکاپو بودند انگار
مهمان مهمی قرار بود بیاد صنم کت و شلوار
خوش دوخت یاسی رنگی رو سمتم گرفت و گفت:
_بسه هرچی لباس مشکی پوشیدی اقا امشب
مهمون سیاسی خیلی مهمی دارن و تو باید
پذیرایی کنی
اما صنم
_اما و اگر نیار ساتین بسه عزاداری به فکر خودت
باش یه پاره استخون شدی برو اماده شو
به اجبار لباسو از صنم گرفتم و توی اتاق عوض
کردم همه چیز برای پذیرایی از مهمونها اماده بود
اما با ورود مردی قد بلند و چهارشونه که دوتا
بادیگارد هیکلی دو طرفش بودن تعجب کردم
خان جلوی مرد جوان خم شد که باعث تعجب
بیشترم شد خان به اون مرد جوان که شاید هم
سن های کیارش خان بود تعظیم کرد جای شک
داشت با راهنمایی خان مرد به همراه خان به
سمت اتاق مخصوص مهمان های خاص رفتن
صنم صدام کرد که باعث شد از در آشپزخونه
فاصله بگیرم
_دختر جان اگه دید زدنات تموم شد،بیا قهوه
برای آقا و مهمونشون ببر به نظرت اوضاع کمی
مشکوک نیست؟
حرفا میزنی چه مشکوکی؟
چشمامو تنگ کردم
حرفم این مرد جوان با دوتا بادیگاردش نبود اما
تعظیم خان جلوی این مرد شک بر انگیز بود
_تو به این کارا کاری نداشته باش سرت به کار
خودت باشه حالا قهوه هارو ببر تا سرد نشده....
@ghazaymahaly
با قدم های بلند رفت سمت میز
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم با قدم های آروم
به سمت پله های مارپیچ طبقه ی بالای عمارت
رفتم وارد اتاق بزرگ کیارش خان شدم کتش رو
روی چوب لباسی اویزون کردم
رفتم پائین توی سکوت میز ناهارو چیدم توی
تمام مدتی که میزو چیدم نگاه خیره ی
کیارش خان رو روی تمام حرکاتم احساس کردم
همه دور میز جمع شده بودند مادر کیارش خان
رو به کیارش خان گفت
چرا فریبا رو نیاوردی؟
**
روزها از پی هم میومدن و میرفتن توی اتاقم
کرسی گذاشتم از صبح همه در تکاپو بودند انگار
مهمان مهمی قرار بود بیاد صنم کت و شلوار
خوش دوخت یاسی رنگی رو سمتم گرفت و گفت:
_بسه هرچی لباس مشکی پوشیدی اقا امشب
مهمون سیاسی خیلی مهمی دارن و تو باید
پذیرایی کنی
اما صنم
_اما و اگر نیار ساتین بسه عزاداری به فکر خودت
باش یه پاره استخون شدی برو اماده شو
به اجبار لباسو از صنم گرفتم و توی اتاق عوض
کردم همه چیز برای پذیرایی از مهمونها اماده بود
اما با ورود مردی قد بلند و چهارشونه که دوتا
بادیگارد هیکلی دو طرفش بودن تعجب کردم
خان جلوی مرد جوان خم شد که باعث تعجب
بیشترم شد خان به اون مرد جوان که شاید هم
سن های کیارش خان بود تعظیم کرد جای شک
داشت با راهنمایی خان مرد به همراه خان به
سمت اتاق مخصوص مهمان های خاص رفتن
صنم صدام کرد که باعث شد از در آشپزخونه
فاصله بگیرم
_دختر جان اگه دید زدنات تموم شد،بیا قهوه
برای آقا و مهمونشون ببر به نظرت اوضاع کمی
مشکوک نیست؟
حرفا میزنی چه مشکوکی؟
چشمامو تنگ کردم
حرفم این مرد جوان با دوتا بادیگاردش نبود اما
تعظیم خان جلوی این مرد شک بر انگیز بود
_تو به این کارا کاری نداشته باش سرت به کار
خودت باشه حالا قهوه هارو ببر تا سرد نشده....
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۲۷
_الان می بینی
با باز شدن در چند تا پسر وارد شدن
_مگه تولد مختلطه؟!
_نه اینا دوستای بچه هان
معذب شدم
خواستم بلند شم که نگین دستم و گرفت
_بشین دریا بچه های بدی نیستن
با دیدن شایسته که آخر از همه وارد شد لحظه ای شوکه شدم
_نگین این اینجا چیکار میکنه؟!
_من دعوتش کردم
از جاش بلند شد
شایسته با دیدنمون یکی از ابروهاش و داد بالا
دستامو روی رون های برهنه ام گذاشتم
شایسته اومد طرفمون
مجبور از جام بلند شدم
نگین از گردن شایسته آویزون شد
#پارت۱۲۸
و با هم روبوسی کردن
شایسته نگاهی به سرتا پام انداخت
و لحظه ای نگاهش روی پرسینگ نافم ثابت موند
دستام و بهم حلقه کردم و جلوم گرفتم
دستشو سمتم دراز کرد
دستم و توی دست گرمش گذاشتم
و تند خواستم بکشم بیرون که دوباره لبخندی زد گفت:
_به خانوم نستو خوبین؟
خوشحالم از دیدنتون
لبخند پر استرسی زدم
_ممنون
همچنین
سری تکون داد گفت:
_اینجا میتونم بشینم؟
دلم میخواست فقط زودتر بشینم با این لباس
پوشیدنم خاک
سری تکون دادم
نشستم
#پارت۱۲۹
با فاصله ای کم کنارم نشست و پاشو روی پاش انداخت
کیف دستیمو روی پام گذاشتم و دستامو روش
نگین که اونورم نشسته بود به شایسته گفت:
قیاص جون نوشیدنی چی میخوری؟؟
یهو دست گرم شایسته روی کتف لختم نشست گفت:
_ببین خانوم نستوی عزیز چی میخوره
_تو چی میخوری دریا؟
_هرچی بیاری فرقی نمیکنه
نگین پاشد
دست شایسته هنوز روی شونم بود
تکونی به خودم دادم
_میشه دستتون و بردارین؟
_اوه بله
و دستش و برداشت
نگین با یه سینی که توش سه تا لیوان بود برگشت
آب پرتغالش و برداشتم...
#پارت۱۲۷
_الان می بینی
با باز شدن در چند تا پسر وارد شدن
_مگه تولد مختلطه؟!
_نه اینا دوستای بچه هان
معذب شدم
خواستم بلند شم که نگین دستم و گرفت
_بشین دریا بچه های بدی نیستن
با دیدن شایسته که آخر از همه وارد شد لحظه ای شوکه شدم
_نگین این اینجا چیکار میکنه؟!
_من دعوتش کردم
از جاش بلند شد
شایسته با دیدنمون یکی از ابروهاش و داد بالا
دستامو روی رون های برهنه ام گذاشتم
شایسته اومد طرفمون
مجبور از جام بلند شدم
نگین از گردن شایسته آویزون شد
#پارت۱۲۸
و با هم روبوسی کردن
شایسته نگاهی به سرتا پام انداخت
و لحظه ای نگاهش روی پرسینگ نافم ثابت موند
دستام و بهم حلقه کردم و جلوم گرفتم
دستشو سمتم دراز کرد
دستم و توی دست گرمش گذاشتم
و تند خواستم بکشم بیرون که دوباره لبخندی زد گفت:
_به خانوم نستو خوبین؟
خوشحالم از دیدنتون
لبخند پر استرسی زدم
_ممنون
همچنین
سری تکون داد گفت:
_اینجا میتونم بشینم؟
دلم میخواست فقط زودتر بشینم با این لباس
پوشیدنم خاک
سری تکون دادم
نشستم
#پارت۱۲۹
با فاصله ای کم کنارم نشست و پاشو روی پاش انداخت
کیف دستیمو روی پام گذاشتم و دستامو روش
نگین که اونورم نشسته بود به شایسته گفت:
قیاص جون نوشیدنی چی میخوری؟؟
یهو دست گرم شایسته روی کتف لختم نشست گفت:
_ببین خانوم نستوی عزیز چی میخوره
_تو چی میخوری دریا؟
_هرچی بیاری فرقی نمیکنه
نگین پاشد
دست شایسته هنوز روی شونم بود
تکونی به خودم دادم
_میشه دستتون و بردارین؟
_اوه بله
و دستش و برداشت
نگین با یه سینی که توش سه تا لیوان بود برگشت
آب پرتغالش و برداشتم...
ڪافـ☕️ـہ دونفـ☕ـره(دنیای عجیب):
#پارت۱۲۶
کنار میز نشستم. لیلا به اتاق منوچهر و زبیده رفت.
چند دقیقه بعد با چند تا پلاستیک برگشت، گذاشت روی زمین.
خودشم نشست و گفت: خوب شروع می کنیم؛ ببین این پودرا رو با این قاشق می ریزی تو این بسته ها. اوگی؟
با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم: اینا چین؟ - نخودی کیشمیشن...
خوب موادن دیگه؟ سوال داره؟... آخ ببخشید! یادم نبود تا حالا این چیزا رو ندیدی!
خوب پس بذار بهت معرفی کنم. این آقای مهندس هرویئنه... این خانم دکتر شیشه ست ......این دانشجو تریاک و..
انگشت اشارشو به سمت پایین گرفت و گفت: افتاد؟ یا بندازمش؟
با چشمای گشاد شده به موادا نگاه کردم و گفتم: اینا رو از کجا آوردین؟
کی می خواد اینا رو بفروشه؟ اگه گیر افتادین چی؟ می دونی اگه پلیس بفهمه اعدام تو
شاختونه؟ کار من فقط همینه که موادا رو بسته بندی کنم؟
- قربون اون فک منار جونبونت که همین جوری برای خودش تکون می خوره! یکی یکی...
اول
اینکه اینا رو منوچهر می خره. از کجا؟ به ما
دخلی نداره! اینا رو همه مون می فروشیم، به جز
مهسا و یسنا که کارشون دزدیه ...
تا حالا که گیر نیفتادیم، از این به بعدشم خدا کریمه... کار تو فقط همین نیست.
این برای شروعه که موادا رو یاد بگیری که وقتی خواستی بفروشی چپکی نفروشی. دوشیزه
اگه سوال دیگه ای ندارن می تونن کارو شروع کنن! لیلا یکی از پلاستیک ها رو گذاشت جلوی من. گفتم: چیکارش کنم؟
- بده بغلی... خب بسته بندیش کن!
مواد و گذاشتم جلوش و گفتم: من این کار رو نمی کنم. شاید گناه باشه!
#پارت۱۲۷
زیر چشمی نگام کرد و گفت: اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم می فرستمت..
. خانم پاک دامن! فکر نکنم دیگه یاد گرفتنشون گناه باشه؟
من فقط نگاش می کردم. اونم بسته بندی می کرد و توضیح می داد.
چند دقیقه ساکت شد.
بهش گفتم: یه سوال بپرسم؟
با خنده گفت: چیه این سواله از دستت در رفته بود که بپرسی؟ فقط خواهشا اگه چند تاست یکی
یکی بپرس!
- چرا دیروز حالت خراب بود؟
- عرضم به حضور انورتون که هستیم در
خدمتتون! دیروز ؟!... کدوم دیروز؟! آها دیروزا هیچی بابا زیور بهم جنس داده بود که بفروشم،
گیر مامورا افتادم، انداختمشون تو جوب... اونم مثلا خواست تنبيهم کنه گفت
از نهار خبری نیست و مواد بهم نمی ده... خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم!
- چرا معتاد شدی؟
- نبودم؛ کردنم.
بهم نگاه کرد و گفت: بذار از اول قصه بگم.....
یکی بود یکی نبود. یه شهر در اندشتی بود به اسم تهران.
پایین این شهر خیلی از آدمای بدبخت بیچاره زندگی می کردن...
یکی از اون آدمای بدبخت به زن و شوهر بودن. شوهره معتاد بود ولی کار می کرد. زنه هم خونه دار بود.
بعد از دو سال، خدا یه دختر بهشون میده؛ اسمشو میذارن ليلا.
لیلا خوشبخت بود اما نه برای همیشه..کم کم مرد خونه کارو ول می کنه می شینه گوشه ی خونه، زن خونه میره کار می کنه؛ اونم کلفتی.
روز اول مهر می شه و پدر مادرا با بچه هاشون میومدن. لیلا به دور رو ورش نگاه می کنه تا شاید مادرشو ببینه اما تنها بود...
گریش می گیره. همه فکر می کردن چون کلاس اولیه گریه می کنه...
همه ازش می پرسیدن پس پدر مادرت کجاست؟ اما اون فقط گریه می کرد.
#پارت۱۲۸
خلاصه لیلا بزرگ و بزرگ شد اما تنها بزرگ شد، لیلا وقتی کلاس اول راهنمایی بوده مدیر مدرسه پاکتی بهشون می ده و می گه جلسه اولیاء و مربیانه
. به پدر و مادراتون بگین بیان... لیلا همیشه مادرشو می برد، چون خجالت می کشید باباشو ببره...
وقتی می رسه خونه، شد که می شه... می بینه هم مادرش هم پدرش پای منقل نشستن و دارن می کشن.
با گریه ادامه داد: لیلا دلش می خواست بمیره... دلش می خواست به همه دنیا بگه پدر و مادرش مردن...
کیفشو می ندازه زمین و فرار می کنه. تا جایی که جون تو پاهاش داره... فرار می کنه نمی
دونست می خواد کجا بره. فقط می خواست بره. حتی به مردنشم راضی بود. زمین و زمانو نفرین می کرد به بخت بدش.
اشکای لیلا رو با دستام پاک کردم و گفتم: گریه نکن. زندگی منم بهتر از تو نبوده ...دیگه نمی
خواد ادامه بدی.
لیلا: نه بذار بگم... وقتی یک بود یکی نبود قصه رو شروع می کنی،
باید تا غیر از خدا هیچ کس نبود و بری ... تو محلشون شده بود انگشت نمای همه...
سرافکنده و شرمنده شده بود... زنای همسایشون با ترحم بهش نگاه می کردن.
به بهونه خیرات برای امواتشون برای لیلا شام یا نهار میاوردن... برای ثواب، لباسای دختراشونو برای لیلا می آوردن.
توی مدرسه بعضی از دخترا تو گوش هم پچ پچ می کردن که لیلا پدر و مادرش معتاده.
پول خریدن غذا هم ندارن... مدیر مدرسه هم سنگ تموم می ذاشت و هر چند ماه یک بار لیلا رو می کشوند به دفتر که از طرف خیرین بهش پول بده.
لیلا هم با خجالت پولو میذاشت تو جیبش و وارد کلاس می شد...
دیگه خسته شده بود... درس و مشقوول می کنه می ره دنبال کار...
#پارت۱۲۶
کنار میز نشستم. لیلا به اتاق منوچهر و زبیده رفت.
چند دقیقه بعد با چند تا پلاستیک برگشت، گذاشت روی زمین.
خودشم نشست و گفت: خوب شروع می کنیم؛ ببین این پودرا رو با این قاشق می ریزی تو این بسته ها. اوگی؟
با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم: اینا چین؟ - نخودی کیشمیشن...
خوب موادن دیگه؟ سوال داره؟... آخ ببخشید! یادم نبود تا حالا این چیزا رو ندیدی!
خوب پس بذار بهت معرفی کنم. این آقای مهندس هرویئنه... این خانم دکتر شیشه ست ......این دانشجو تریاک و..
انگشت اشارشو به سمت پایین گرفت و گفت: افتاد؟ یا بندازمش؟
با چشمای گشاد شده به موادا نگاه کردم و گفتم: اینا رو از کجا آوردین؟
کی می خواد اینا رو بفروشه؟ اگه گیر افتادین چی؟ می دونی اگه پلیس بفهمه اعدام تو
شاختونه؟ کار من فقط همینه که موادا رو بسته بندی کنم؟
- قربون اون فک منار جونبونت که همین جوری برای خودش تکون می خوره! یکی یکی...
اول
اینکه اینا رو منوچهر می خره. از کجا؟ به ما
دخلی نداره! اینا رو همه مون می فروشیم، به جز
مهسا و یسنا که کارشون دزدیه ...
تا حالا که گیر نیفتادیم، از این به بعدشم خدا کریمه... کار تو فقط همین نیست.
این برای شروعه که موادا رو یاد بگیری که وقتی خواستی بفروشی چپکی نفروشی. دوشیزه
اگه سوال دیگه ای ندارن می تونن کارو شروع کنن! لیلا یکی از پلاستیک ها رو گذاشت جلوی من. گفتم: چیکارش کنم؟
- بده بغلی... خب بسته بندیش کن!
مواد و گذاشتم جلوش و گفتم: من این کار رو نمی کنم. شاید گناه باشه!
#پارت۱۲۷
زیر چشمی نگام کرد و گفت: اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم می فرستمت..
. خانم پاک دامن! فکر نکنم دیگه یاد گرفتنشون گناه باشه؟
من فقط نگاش می کردم. اونم بسته بندی می کرد و توضیح می داد.
چند دقیقه ساکت شد.
بهش گفتم: یه سوال بپرسم؟
با خنده گفت: چیه این سواله از دستت در رفته بود که بپرسی؟ فقط خواهشا اگه چند تاست یکی
یکی بپرس!
- چرا دیروز حالت خراب بود؟
- عرضم به حضور انورتون که هستیم در
خدمتتون! دیروز ؟!... کدوم دیروز؟! آها دیروزا هیچی بابا زیور بهم جنس داده بود که بفروشم،
گیر مامورا افتادم، انداختمشون تو جوب... اونم مثلا خواست تنبيهم کنه گفت
از نهار خبری نیست و مواد بهم نمی ده... خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم!
- چرا معتاد شدی؟
- نبودم؛ کردنم.
بهم نگاه کرد و گفت: بذار از اول قصه بگم.....
یکی بود یکی نبود. یه شهر در اندشتی بود به اسم تهران.
پایین این شهر خیلی از آدمای بدبخت بیچاره زندگی می کردن...
یکی از اون آدمای بدبخت به زن و شوهر بودن. شوهره معتاد بود ولی کار می کرد. زنه هم خونه دار بود.
بعد از دو سال، خدا یه دختر بهشون میده؛ اسمشو میذارن ليلا.
لیلا خوشبخت بود اما نه برای همیشه..کم کم مرد خونه کارو ول می کنه می شینه گوشه ی خونه، زن خونه میره کار می کنه؛ اونم کلفتی.
روز اول مهر می شه و پدر مادرا با بچه هاشون میومدن. لیلا به دور رو ورش نگاه می کنه تا شاید مادرشو ببینه اما تنها بود...
گریش می گیره. همه فکر می کردن چون کلاس اولیه گریه می کنه...
همه ازش می پرسیدن پس پدر مادرت کجاست؟ اما اون فقط گریه می کرد.
#پارت۱۲۸
خلاصه لیلا بزرگ و بزرگ شد اما تنها بزرگ شد، لیلا وقتی کلاس اول راهنمایی بوده مدیر مدرسه پاکتی بهشون می ده و می گه جلسه اولیاء و مربیانه
. به پدر و مادراتون بگین بیان... لیلا همیشه مادرشو می برد، چون خجالت می کشید باباشو ببره...
وقتی می رسه خونه، شد که می شه... می بینه هم مادرش هم پدرش پای منقل نشستن و دارن می کشن.
با گریه ادامه داد: لیلا دلش می خواست بمیره... دلش می خواست به همه دنیا بگه پدر و مادرش مردن...
کیفشو می ندازه زمین و فرار می کنه. تا جایی که جون تو پاهاش داره... فرار می کنه نمی
دونست می خواد کجا بره. فقط می خواست بره. حتی به مردنشم راضی بود. زمین و زمانو نفرین می کرد به بخت بدش.
اشکای لیلا رو با دستام پاک کردم و گفتم: گریه نکن. زندگی منم بهتر از تو نبوده ...دیگه نمی
خواد ادامه بدی.
لیلا: نه بذار بگم... وقتی یک بود یکی نبود قصه رو شروع می کنی،
باید تا غیر از خدا هیچ کس نبود و بری ... تو محلشون شده بود انگشت نمای همه...
سرافکنده و شرمنده شده بود... زنای همسایشون با ترحم بهش نگاه می کردن.
به بهونه خیرات برای امواتشون برای لیلا شام یا نهار میاوردن... برای ثواب، لباسای دختراشونو برای لیلا می آوردن.
توی مدرسه بعضی از دخترا تو گوش هم پچ پچ می کردن که لیلا پدر و مادرش معتاده.
پول خریدن غذا هم ندارن... مدیر مدرسه هم سنگ تموم می ذاشت و هر چند ماه یک بار لیلا رو می کشوند به دفتر که از طرف خیرین بهش پول بده.
لیلا هم با خجالت پولو میذاشت تو جیبش و وارد کلاس می شد...
دیگه خسته شده بود... درس و مشقوول می کنه می ره دنبال کار...
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۲۱
زشت بود اگه لج میکردم! عصبی کردنش ساعت
۳ونیم صبح خطرناک بود!
دستمو بلند کردم و خواستم قرص و دهنش بزارم
که سرشو عقب کشید و گفت: دستاتو شستی!!!!
چشممو توکاسه چرخوندم و گفتم: شستم! حالا
افتخار میدی این قرصو بخوری یا نه؟
مرصاد بدون حرف بالاخره قرص هارو خورد! منم
کیفمو از روی اپن برداشتم و رفتم سمت اتاق ها!
دو تا اتاق داشت! نمیدونستم برم توی کدوم یکی!
برگشتم سمت مرصاد و گفتم: من کجا بخوابم؟
مرصاد_دست راست اتاق مریمه! اونجا میتونی
بخوابی!مریم کیه دیگه!!!! نکنه این دیوانه زن
داره؟ وای اگه زنش بیاد و منو اونجا ببینه چی؟
یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که موهام تو چنگ
یه زنه و داره دور خونه می پیچه! وای تصورشم
سخته! ولی اگه زنشه چرا اتاق جدا دارن؟
#پارت۱۲۲
مرصاد_ برو دیگه!
با گیجی گفتم: کجا؟
مرصاد یه دونه زد توی پیشونیش و گفت:
وایییی!!! این دیگه کیه خدایا؟؟؟
آهان! یادم اومد! من داشتم میرفتم توی اتاق
مریم! سریع خودمو جمع کردم وارد اتاق سمت
راستی شدم!لامپو روشن کردم، یه اتاق ۹متری
کاغذ دیواری های سفید با خط های صورتی
مینیاتوری!!! فرش کرم وپرده ی صورتی! تخت
یک نفره ی چوبی سفید ساده و میز آرایش
کوچولو و کم جایی که جز یه شونه ی فلزی
چیزی روش نبود! یاد میز آرایش خودم افتادم!
پر از لاک ها و ادکلن های رنگارنگ!!!
حتما مریم اینجا اتاق قهرشه! یه دونه زدم تو سر
خودم وگفتم: امشب خوب سوتی دادیاااا!
برگشتم سمت در اتاق! دنبال کلید گشتم اما نبود
اگه شب بیاد تواتاق چی؟ ای خداااا عجب غلطی
کردم! کاش میرفتم خونه!!!!
#پارت۱۲۳
روی تخت نشستم وچشمم به کمد دیواری افتاد!
میدونم مسخره اس اما یه لحظه به سرم زد برم
تو کمد!! خب چیکار کنم؟ ازش میترسم! وقتی
به اون سرعت آدم و میبوسه و عکس میگیره
لابد میتونه به همون سرعتم بدبختم کنه!
مانتومو از تنم درآوردم، یه لباس آستین بلند
سفید که یه گربه ی سبز فسفری جلوی لباس
نقاشی شده بود تنم بود! شلوارم زیادی تنگ بود!
یه شلوار جین یخی! نمیتونستم با اون بخوابم!
رفتم سمت کمد دیواری و بازش کردم! دو تا
مانتوی ساده یکی مشکی یکی هم سورمه ای!
وا؟ انگارلباس های مامانش!! چند تا هم دامن و
شلوارهای گل گلی مامان دوز! واسم مهم نبود
اون لباسا واسه کی بودن! مهم این بود امشب
تموم بشه و من گورمو گم کنم!
#پارت۱۲۴
پس یه دونه از شلوارهای گلی گلی رو پام کردم و
خوابیدم! صبح با صدای زنگ موبایلم بلند شدم!
به شماره که نگاه کردم مو تنم سیخ شد! شماره
مامانم بود! کم پیش میومد به من زنگ بزنه مگر
اینکه بخواد آمارمو بگیره! اگه جواب میدادم
مطمئنا میخواست گوشی رو دست هانیه
بدم و... واویلا! پس گوشی رو سایلنت کردم و از
جام بلند شدم! باید قبل از اینکه کسی از نبودم
با خبر بشه به هانیه زنگ میزدم و بهش خبر میدادم!
اما مگه مامان جان فرصت میداد و دستشو
از شماره ام برمیداشت؟؟!!! دلم شور زد، باید با
تلفن خونه زنگ بزنم، به ساعت نگاه کردم! ۹صبح بود!
#پارت۱۲۵
مرصاد باید با خوردن مسکن ها خواب باشه
همونجوری با همون لباس ها و موهای بازم
آهسته اتاق و ترک کردم و خودمو به تلفن
رسوندم! چقدر پرده ها تیره بودن که با وجود
صبح بودن و روشن بودن اتاق، پزیرایی تاریک
بود! انگاری زمستون بود و هوا گرفته اما آسمون
کاملا افتابی بود! بیخیال تاریکی فضا شدم و
شماره ی هانیه رو گرفتم!
دومین بوق جواب داد!
هانیه_بله؟
_الو سلام!
هانیه_شما؟
_ماهکم! خوبی؟
هانیه_وای ماهک تو کجایی؟
با ترس گفتم: چرا؟ چیزی شده؟
هانیه_نه مادرت به نازنین زنگ زده و شماره ی
منو خواسته!
#پارت۱۲۶
نازنینم اول به من زنگ زد که اجازه بگیره! مادرت
به نازنین گفته ماهک جواب نمیده کار مهم دارم!
مطمئن شدم با اسم من مامانتو پیچوندی!
_وای پس خدا رحم کرد بهت زنگ زدما! وگرنه کی
جواب اعظمو میداد!!
هانیه_حالا کجایی؟
_میام واست تعریف میکنم! تا یک ساعت دیگه
پیشتم به نازنین بگو شمارتو نده تا من برسم!
هانیه_باشه پس زود بیا من بجای تو استرس دارم!!
_اوکی خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و اومدم از رو مبل بلند شم
که خوردم به مرصاد! میگم مرصاد چون هیچ جز
مرصاد نمیتونست با برخورد با من آخ بلندی
بگه!!
_وای ببخشید!
مرصاد دستش به زخمش بود و اخم هاش توهم!
مرصاد_اشکال نداره!! کسی با من کار داشت؟
#پارت۱۲۷
_نه! ببخشید مجبور شدم با تلفن خونه زنگ بزنم!
اخم های مرصاد باز شد و گوشه ی لبش کش
اومد!
وا؟ این چرا میخنده؟ رد نگاهشو گرفتم به شلوار
گشاد وگل گلیم رسیدم!!! وای خاک تو سرم! من
روسری هم نداشتم! ولی دیگه کار از کار گذشته
بود! زیاد اهل قید و بند نبودم اما خب جدی جدی خجالت کشیدم!
مرصاد با طعنه گفت: چقدر بهت میاد!
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۲۱
زشت بود اگه لج میکردم! عصبی کردنش ساعت
۳ونیم صبح خطرناک بود!
دستمو بلند کردم و خواستم قرص و دهنش بزارم
که سرشو عقب کشید و گفت: دستاتو شستی!!!!
چشممو توکاسه چرخوندم و گفتم: شستم! حالا
افتخار میدی این قرصو بخوری یا نه؟
مرصاد بدون حرف بالاخره قرص هارو خورد! منم
کیفمو از روی اپن برداشتم و رفتم سمت اتاق ها!
دو تا اتاق داشت! نمیدونستم برم توی کدوم یکی!
برگشتم سمت مرصاد و گفتم: من کجا بخوابم؟
مرصاد_دست راست اتاق مریمه! اونجا میتونی
بخوابی!مریم کیه دیگه!!!! نکنه این دیوانه زن
داره؟ وای اگه زنش بیاد و منو اونجا ببینه چی؟
یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که موهام تو چنگ
یه زنه و داره دور خونه می پیچه! وای تصورشم
سخته! ولی اگه زنشه چرا اتاق جدا دارن؟
#پارت۱۲۲
مرصاد_ برو دیگه!
با گیجی گفتم: کجا؟
مرصاد یه دونه زد توی پیشونیش و گفت:
وایییی!!! این دیگه کیه خدایا؟؟؟
آهان! یادم اومد! من داشتم میرفتم توی اتاق
مریم! سریع خودمو جمع کردم وارد اتاق سمت
راستی شدم!لامپو روشن کردم، یه اتاق ۹متری
کاغذ دیواری های سفید با خط های صورتی
مینیاتوری!!! فرش کرم وپرده ی صورتی! تخت
یک نفره ی چوبی سفید ساده و میز آرایش
کوچولو و کم جایی که جز یه شونه ی فلزی
چیزی روش نبود! یاد میز آرایش خودم افتادم!
پر از لاک ها و ادکلن های رنگارنگ!!!
حتما مریم اینجا اتاق قهرشه! یه دونه زدم تو سر
خودم وگفتم: امشب خوب سوتی دادیاااا!
برگشتم سمت در اتاق! دنبال کلید گشتم اما نبود
اگه شب بیاد تواتاق چی؟ ای خداااا عجب غلطی
کردم! کاش میرفتم خونه!!!!
#پارت۱۲۳
روی تخت نشستم وچشمم به کمد دیواری افتاد!
میدونم مسخره اس اما یه لحظه به سرم زد برم
تو کمد!! خب چیکار کنم؟ ازش میترسم! وقتی
به اون سرعت آدم و میبوسه و عکس میگیره
لابد میتونه به همون سرعتم بدبختم کنه!
مانتومو از تنم درآوردم، یه لباس آستین بلند
سفید که یه گربه ی سبز فسفری جلوی لباس
نقاشی شده بود تنم بود! شلوارم زیادی تنگ بود!
یه شلوار جین یخی! نمیتونستم با اون بخوابم!
رفتم سمت کمد دیواری و بازش کردم! دو تا
مانتوی ساده یکی مشکی یکی هم سورمه ای!
وا؟ انگارلباس های مامانش!! چند تا هم دامن و
شلوارهای گل گلی مامان دوز! واسم مهم نبود
اون لباسا واسه کی بودن! مهم این بود امشب
تموم بشه و من گورمو گم کنم!
#پارت۱۲۴
پس یه دونه از شلوارهای گلی گلی رو پام کردم و
خوابیدم! صبح با صدای زنگ موبایلم بلند شدم!
به شماره که نگاه کردم مو تنم سیخ شد! شماره
مامانم بود! کم پیش میومد به من زنگ بزنه مگر
اینکه بخواد آمارمو بگیره! اگه جواب میدادم
مطمئنا میخواست گوشی رو دست هانیه
بدم و... واویلا! پس گوشی رو سایلنت کردم و از
جام بلند شدم! باید قبل از اینکه کسی از نبودم
با خبر بشه به هانیه زنگ میزدم و بهش خبر میدادم!
اما مگه مامان جان فرصت میداد و دستشو
از شماره ام برمیداشت؟؟!!! دلم شور زد، باید با
تلفن خونه زنگ بزنم، به ساعت نگاه کردم! ۹صبح بود!
#پارت۱۲۵
مرصاد باید با خوردن مسکن ها خواب باشه
همونجوری با همون لباس ها و موهای بازم
آهسته اتاق و ترک کردم و خودمو به تلفن
رسوندم! چقدر پرده ها تیره بودن که با وجود
صبح بودن و روشن بودن اتاق، پزیرایی تاریک
بود! انگاری زمستون بود و هوا گرفته اما آسمون
کاملا افتابی بود! بیخیال تاریکی فضا شدم و
شماره ی هانیه رو گرفتم!
دومین بوق جواب داد!
هانیه_بله؟
_الو سلام!
هانیه_شما؟
_ماهکم! خوبی؟
هانیه_وای ماهک تو کجایی؟
با ترس گفتم: چرا؟ چیزی شده؟
هانیه_نه مادرت به نازنین زنگ زده و شماره ی
منو خواسته!
#پارت۱۲۶
نازنینم اول به من زنگ زد که اجازه بگیره! مادرت
به نازنین گفته ماهک جواب نمیده کار مهم دارم!
مطمئن شدم با اسم من مامانتو پیچوندی!
_وای پس خدا رحم کرد بهت زنگ زدما! وگرنه کی
جواب اعظمو میداد!!
هانیه_حالا کجایی؟
_میام واست تعریف میکنم! تا یک ساعت دیگه
پیشتم به نازنین بگو شمارتو نده تا من برسم!
هانیه_باشه پس زود بیا من بجای تو استرس دارم!!
_اوکی خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و اومدم از رو مبل بلند شم
که خوردم به مرصاد! میگم مرصاد چون هیچ جز
مرصاد نمیتونست با برخورد با من آخ بلندی
بگه!!
_وای ببخشید!
مرصاد دستش به زخمش بود و اخم هاش توهم!
مرصاد_اشکال نداره!! کسی با من کار داشت؟
#پارت۱۲۷
_نه! ببخشید مجبور شدم با تلفن خونه زنگ بزنم!
اخم های مرصاد باز شد و گوشه ی لبش کش
اومد!
وا؟ این چرا میخنده؟ رد نگاهشو گرفتم به شلوار
گشاد وگل گلیم رسیدم!!! وای خاک تو سرم! من
روسری هم نداشتم! ولی دیگه کار از کار گذشته
بود! زیاد اهل قید و بند نبودم اما خب جدی جدی خجالت کشیدم!
مرصاد با طعنه گفت: چقدر بهت میاد!