آرشیو دسر و غذای محلی
1.84K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.08K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
آرام جانم۱♥️:
#پارت111



واسه خودم آب ریختم.. 

حرکت کردم سمت میز..

لبخندم هنوز رو لبام بود.. 

دقیقا جلوش وایسادم..

پوزخند اومد رو لبم..

دیگه معصومیتش به چشام نیومد..

با ارامش غیر قابل توصیفی یه قلپ از آب لیوان خوردم و

بعد یهو با تمام قدرتم پارچ و رو میز کوبیدم..

با وحشت از خواب پرید و تا بفهمه چی به چیه

اب سرد لیوانمو پاشیدم تو صورتش..

قشنگ حس کردم نفسش یه لحظه قطع شد...

چشاش قد توپ تنیس شده بود..

یه خنکی عجیبی تو دلم حس کردم..
انگار زبونش بند اومده بود

الکی صورتمو ناراحت نشون دادم و گفتم:

_اوخیییییی وای ببخشید خانومی خوابتون

برده بود؟؟ نچ نچ اخه دختر خوب مگه اینجا

جای خوابیدنه؟ خوب میرفتی تو تخت.. چیزی

#پارت112



ک تواین خونه زیاده تخت خوابه عزیزززممم.

نگاه اشتباهی اب و ریختم روت.. اوخیییی ..


زبونش باز شد.. 

صدای ارومش اومد

با لکنت گفت:
_اا..قا.. من... بب..خش..ید.. من...
حرفشو قطع کردم..

_هیسسسسس... 

دورش چرخیدم و پشت سرش وایسادم..

دلم یکم بازی میخواست.. 

لذت میبردم وقتی میدیدم زبونش بند اومده..

همونجور خشک شده سر جاش نشسته بود..

قطره های اب از صورتش سر میخورد..

خم شدم و لبمو چسبوندم به گوشش اروم

شمرده به عمد جوری ک نفسام به گوشش

بخوره گفتم:

#پارت113



_ اینبارو ندید میگیرم..

چون بار اولت بود ..

اما دفعه ی بعد مطمین باش وقتی تو عمارت

خوابت ببره چشماتو باز کنی رو میز نیستی..

مهمون تخت منی.. 

خشک شده بود...

خیلی ریلکس گوشه ی شالش و مرتب کردم انگار

که هیچ اتفاقی نیوفتاده.. 

از کنارش حرکت کردم و 

جلوی ورودی آشپزخونه وایسادم..
برگشتم سمتش..

هنوز تو شوک بود 

پوزخندم گوشه لبم نشست .
.
_تا 15 دقیقه دیگه غذا حاضر باشه..

بعد بی توجه به حالش رفتم تو اتاقم.. 

بلوزم و در اوردم برم حموم..

میخواستم این پیروزی و جشن بگیرم...

#پارت114



نورا:


شوکه بودم...

گیج بودم..اصن نفهمیدم چیشد..

نکنه داشتم خواب میدیدم؟

نکنه توهم زدم؟

دستمو کشیدم به صورتم....

این خیسی صورتم نه خوابه و نه توهم..

لبخند تلخی رو لبام نشست..

بازم تحقیرم کرد.. 

بازم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت..

خسته سرمو گذاشتم رو میز..

اخه مگه من چه هیزم تری بهش فروختم که انقد

ازم متنفره؟

نمیدونم..چاره ای که ندارم . فعلا دور دور اونه..

اروم با بدنی کوفته از جام پاشدم با دستمال

صورتمو خشک کردم و زیر غذا رو روشن کردم

#پارت115



تا گرم بشه..

کف آشپزخونه رو خشک کردم و ظرفاشو روی

میز چیدم..

غذا که گرم شد تو ظرف کشیدمش و گزاشتم رو میز.. 

خیلی نگذشت که سرو کلش پیدا شد..

قطره های اب از موهاش میریخت.. 
انگاری رفته بود حموم..

باز همون پوزخند مسخرش رو لباش بود

سرد و خشک گفتم:
_غذاتون آمادس..بفرمایید..

صندلیش و عقب کشید و نشست و بی حرف

مشغول خوردن شد.. منم ظرفایی ک کثیف

کرده بودم و شروع کردم به شستنشون..

دلم ضعف میرفت از دیشب چیزی نخورده بودم.

چاره ای نبود باید صبر میکردم تا برم خونه..

ظرفا که تموم شد دستامو با گوشه های لباسم

خشک کردم و رو بهش گفتم:

#پارت116



_اقا من همه ی کارا رو انجام دادم..اگه کاری

مونده بگید انجام بدم... اگه هم کاری نمونده 

با اجازتون من برم خونه..

بیشعور اصلا نگاهمم نکرد..

انگار با دیوار حرف میزنم مردک بز..

همونجور از درون داشتم حرص میخوردم که

صداش بلند شد:

_اینجا چند نفر هست؟

با تعجب زل زدم بهش..

_ببخشید متوجه نشدم..

قاشق و گذاشت زمین و زل زد بهم:

_من یه نفرم درسته؟پس دقیقا به چه علت منو جمع میبندی؟

از جمع بستن خوشم نمیاد.. چند باره میخوام

بهت بفهمم حالیت نمیشه.. اما الان روک بهت

گفت..مفهومه؟

سرمو انداختم پایین و با ناخونام مشغول

شدم.. اروم گفتم:

#پارت117



_یکم برام سخته..

لیوان اب و به لباش نزدیک کرد

_تو گفتی و منم باور کردم.. مهم نیس که تو

سختت باشه یا نه... مهم اینه که من احساس

راحتی کنم...هرچی من میگم میگی چشم..

درضمن .. فکر کنم قبلا بهت گفتم ک من کیوانم.. نه اقا و ...

پس دیگه تکرار نشه.. متوجه شدی؟

مرده شور اون ریختت و ببره..اه.. اخه تو چیه

منی که چایی نخورده پسر خالت شم..؟؟

_نشنیدم صدات و...

سریع به خودم اومدم.
_بله اق...کیوان...

لبخندی از سر رضایت رو لباش نشست...

_خوبه.. درضمن.. شما باید شام درست کنی

امشب مهمون دارم کارات و تا ساعت 7 انجام

#پارت118


میدی و امروز استثنا زود میری..

اما از شبای بعد باید تا 10شب بمونی...

بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت:

_غذا خوردی؟

اروم زیر لب گفتم:

_نه.. وقت نکردم..

_ از این به بعد از غدا بیشتر درست کن.. خودت

بخور برای خانوادتم ببر.. میرم بخوابم..

بعد بی هیچ حرفی از آشپزخونه خارج شد.. 
قلب بیتابم 1:
#پارت118


پدرام از کنارم بلند شد و سرمو قطع کرد و از دستم درش اورد

و بعد از اینکه سفارشاته لازمو بهم کرد از اتاق رفتن 
بیرون...


وقتی تنها شدم یاده بدبختیم افتادم...حالا من به اینا چی بگم؟


قیافه هاشون اومد جلوی چشمم..پدرام چشمای عسلی تیره و موهای قهوه ای تیره و پوست روشنی داشت


ولب ودهان و بینی متناسبی هم داشت و قدشم بلند بود...


هانی هم خیلی شبیهش بود...چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد و فقط


رنگ پوستش با پدرام متفاوت بود هانی رنگه پوستش گندمی بود اون هم مثل پدرام قد بلند بود ولی به نظرم


پدرام کمی قدش بلندتر بود...
هر دوتاشون خیلی جذاب بودند...
مخصوصا پدرام...

#پارت119


پدرام و هانی از اتاق بیرون امدند...
هانی  گفت:پدرااااااام...؟
پدرام نگاهش کرد



وگفت:بلههههههه...
-میگمااااااا...
-بگوااااااا...



هانی با اخم نگاش کرد وگفت:داری منو مسخره می کنی؟


پدرام خندید و به طرف اشپزخونه رفت که بین راه هانی بازویش را گرفت..


پدرام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چیه؟...چته تو؟...


هانی خندید و گفت:پدرام دیدیش چه خوشگله؟...


پدرام ابروشو انداخت بالا و گفت:کی؟...


هانی زد به بازوشو گفت:مامان بزرگو میگم دیگه...


پدرام اخم کرد وگفت:مسخره..صدبار گفتم با خانم بزرگ شوخی نکن


و اینجوری هم درموردش حرف نزن...

#پارت120


هانی من با اخم سرش را برگرداند وگفت:خیلی خوب بابا...حالا که اون نیست تو شدی وکیل


مدافعش؟...درضمن
منظورم اون دختره بود ...دیدیش چه خوشگل بود؟


پدرام دست به سینه رو به روش وایساد و گفت:اره دیدم...که چی؟...


-چشماشم دیدی؟
-اره...
-به نظرت اشنا نیست؟


پدرام کمی فکرکرد وگفت:نه...چطور؟می شناسیش؟
هانی  متفکرانه نگاهش کرد


وگفت:نه..ولی به نظرم اشنا میاد...انگار یه جایی دیدمش...اما کجا...)



شونهشو انداخت
بالا و گفت:نمی دونم.
پدرام سرش را تکان داد


و گفت:ولش کن..طبق معمول توهم زدی..بیا بریم با نصرت خانم کار دارم...