خداروشکر که خودش حرف از غذا زد.. منم
باخیال راحت یکم برای خودم غذا کشیدم و
مشغول خوردن شدم.انگار جون به تنم برگشت..
یکم غذا هم برا مامان و نهال نگه داشتم..
تو ظرف ریختم و تندی از عمارت اومدم بیرون...
سمت خونه رفتم.. در زدم خیلی طول نکشید ک
مامان درو باز کرد
_نورا مادر تویی؟ خوبی؟
لبخند زدم..
#پارت119
_خوبم مامان..این غذا و بگیر باید زود برگردم...
نهال خوبه؟
همونجور ک سینی و از دستم میگرفت گفت:
_دستت درد نکنه مادر ..خوبه پای کارتون نشسته..
_مواظبش باش مامان.. باید برم تا 7 میام
_توام مواظبه خودت باش مادری..
تندی لپش و بوسیدم و سریع سمت عمارت
حرکت کردم..
وقتی به در عمارت رسیدم اروم درو باز کردم و
مثل مجرما کلمو بردم تو تا اول یه سر گوشی
اب بدم.
یه دور کل عمارتو از نظر گذروندم و وقتی
مطمین شدم کیوان پایین نیست مثه فرفره
پریدم تو اشپزخونه..
نفسمو پر استرس بیرون دادم و دستمو گذاشتم
رو قلبم..
#پارت120
شانس اوردمااا.. وگرنه چون بی اجازش رفتم
خونه یه تنبیه حسابی داشتم..
ساعت نزدیک 4 بود..
.
مواد قورمه سبزی و در اوردم تا برای شب
درست کنم..
وقتی غذارو روی گاز گذاشتم رفتم سراغ سالاد
درست کردن..
نشستم پشت میز..
فکرم حسابی درگیر بود..
اگه من همه ی روز و اینجا کار کنم پس چجوری
پول دربیاریم اخه؟
اینم ک قرار نیس حقوقی بهم بده فقط قرار بود
به خاطر جای خواب و دیه اتابک من براش کار کنم...
داروهای مامان و درمان نهال..
هزینه هاش سر به فلک میکشید..
همونجور تو فکر بدبختیام بودم که یهو یه
سوزش عجیبی و تو دستم حس کردم..
باخیال راحت یکم برای خودم غذا کشیدم و
مشغول خوردن شدم.انگار جون به تنم برگشت..
یکم غذا هم برا مامان و نهال نگه داشتم..
تو ظرف ریختم و تندی از عمارت اومدم بیرون...
سمت خونه رفتم.. در زدم خیلی طول نکشید ک
مامان درو باز کرد
_نورا مادر تویی؟ خوبی؟
لبخند زدم..
#پارت119
_خوبم مامان..این غذا و بگیر باید زود برگردم...
نهال خوبه؟
همونجور ک سینی و از دستم میگرفت گفت:
_دستت درد نکنه مادر ..خوبه پای کارتون نشسته..
_مواظبش باش مامان.. باید برم تا 7 میام
_توام مواظبه خودت باش مادری..
تندی لپش و بوسیدم و سریع سمت عمارت
حرکت کردم..
وقتی به در عمارت رسیدم اروم درو باز کردم و
مثل مجرما کلمو بردم تو تا اول یه سر گوشی
اب بدم.
یه دور کل عمارتو از نظر گذروندم و وقتی
مطمین شدم کیوان پایین نیست مثه فرفره
پریدم تو اشپزخونه..
نفسمو پر استرس بیرون دادم و دستمو گذاشتم
رو قلبم..
#پارت120
شانس اوردمااا.. وگرنه چون بی اجازش رفتم
خونه یه تنبیه حسابی داشتم..
ساعت نزدیک 4 بود..
.
مواد قورمه سبزی و در اوردم تا برای شب
درست کنم..
وقتی غذارو روی گاز گذاشتم رفتم سراغ سالاد
درست کردن..
نشستم پشت میز..
فکرم حسابی درگیر بود..
اگه من همه ی روز و اینجا کار کنم پس چجوری
پول دربیاریم اخه؟
اینم ک قرار نیس حقوقی بهم بده فقط قرار بود
به خاطر جای خواب و دیه اتابک من براش کار کنم...
داروهای مامان و درمان نهال..
هزینه هاش سر به فلک میکشید..
همونجور تو فکر بدبختیام بودم که یهو یه
سوزش عجیبی و تو دستم حس کردم..
قلب بیتابم 1:
#پارت118
پدرام از کنارم بلند شد و سرمو قطع کرد و از دستم درش اورد
و بعد از اینکه سفارشاته لازمو بهم کرد از اتاق رفتن
بیرون...
وقتی تنها شدم یاده بدبختیم افتادم...حالا من به اینا چی بگم؟
قیافه هاشون اومد جلوی چشمم..پدرام چشمای عسلی تیره و موهای قهوه ای تیره و پوست روشنی داشت
ولب ودهان و بینی متناسبی هم داشت و قدشم بلند بود...
هانی هم خیلی شبیهش بود...چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد و فقط
رنگ پوستش با پدرام متفاوت بود هانی رنگه پوستش گندمی بود اون هم مثل پدرام قد بلند بود ولی به نظرم
پدرام کمی قدش بلندتر بود...
هر دوتاشون خیلی جذاب بودند...
مخصوصا پدرام...
#پارت119
پدرام و هانی از اتاق بیرون امدند...
هانی گفت:پدرااااااام...؟
پدرام نگاهش کرد
وگفت:بلههههههه...
-میگمااااااا...
-بگوااااااا...
هانی با اخم نگاش کرد وگفت:داری منو مسخره می کنی؟
پدرام خندید و به طرف اشپزخونه رفت که بین راه هانی بازویش را گرفت..
پدرام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چیه؟...چته تو؟...
هانی خندید و گفت:پدرام دیدیش چه خوشگله؟...
پدرام ابروشو انداخت بالا و گفت:کی؟...
هانی زد به بازوشو گفت:مامان بزرگو میگم دیگه...
پدرام اخم کرد وگفت:مسخره..صدبار گفتم با خانم بزرگ شوخی نکن
و اینجوری هم درموردش حرف نزن...
#پارت120
هانی من با اخم سرش را برگرداند وگفت:خیلی خوب بابا...حالا که اون نیست تو شدی وکیل
مدافعش؟...درضمن
منظورم اون دختره بود ...دیدیش چه خوشگل بود؟
پدرام دست به سینه رو به روش وایساد و گفت:اره دیدم...که چی؟...
-چشماشم دیدی؟
-اره...
-به نظرت اشنا نیست؟
پدرام کمی فکرکرد وگفت:نه...چطور؟می شناسیش؟
هانی متفکرانه نگاهش کرد
وگفت:نه..ولی به نظرم اشنا میاد...انگار یه جایی دیدمش...اما کجا...)
شونهشو انداخت
بالا و گفت:نمی دونم.
پدرام سرش را تکان داد
و گفت:ولش کن..طبق معمول توهم زدی..بیا بریم با نصرت خانم کار دارم...
#پارت118
پدرام از کنارم بلند شد و سرمو قطع کرد و از دستم درش اورد
و بعد از اینکه سفارشاته لازمو بهم کرد از اتاق رفتن
بیرون...
وقتی تنها شدم یاده بدبختیم افتادم...حالا من به اینا چی بگم؟
قیافه هاشون اومد جلوی چشمم..پدرام چشمای عسلی تیره و موهای قهوه ای تیره و پوست روشنی داشت
ولب ودهان و بینی متناسبی هم داشت و قدشم بلند بود...
هانی هم خیلی شبیهش بود...چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد و فقط
رنگ پوستش با پدرام متفاوت بود هانی رنگه پوستش گندمی بود اون هم مثل پدرام قد بلند بود ولی به نظرم
پدرام کمی قدش بلندتر بود...
هر دوتاشون خیلی جذاب بودند...
مخصوصا پدرام...
#پارت119
پدرام و هانی از اتاق بیرون امدند...
هانی گفت:پدرااااااام...؟
پدرام نگاهش کرد
وگفت:بلههههههه...
-میگمااااااا...
-بگوااااااا...
هانی با اخم نگاش کرد وگفت:داری منو مسخره می کنی؟
پدرام خندید و به طرف اشپزخونه رفت که بین راه هانی بازویش را گرفت..
پدرام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چیه؟...چته تو؟...
هانی خندید و گفت:پدرام دیدیش چه خوشگله؟...
پدرام ابروشو انداخت بالا و گفت:کی؟...
هانی زد به بازوشو گفت:مامان بزرگو میگم دیگه...
پدرام اخم کرد وگفت:مسخره..صدبار گفتم با خانم بزرگ شوخی نکن
و اینجوری هم درموردش حرف نزن...
#پارت120
هانی من با اخم سرش را برگرداند وگفت:خیلی خوب بابا...حالا که اون نیست تو شدی وکیل
مدافعش؟...درضمن
منظورم اون دختره بود ...دیدیش چه خوشگل بود؟
پدرام دست به سینه رو به روش وایساد و گفت:اره دیدم...که چی؟...
-چشماشم دیدی؟
-اره...
-به نظرت اشنا نیست؟
پدرام کمی فکرکرد وگفت:نه...چطور؟می شناسیش؟
هانی متفکرانه نگاهش کرد
وگفت:نه..ولی به نظرم اشنا میاد...انگار یه جایی دیدمش...اما کجا...)
شونهشو انداخت
بالا و گفت:نمی دونم.
پدرام سرش را تکان داد
و گفت:ولش کن..طبق معمول توهم زدی..بیا بریم با نصرت خانم کار دارم...