آرام جانم۱♥️:
#پارت111
واسه خودم آب ریختم..
حرکت کردم سمت میز..
لبخندم هنوز رو لبام بود..
دقیقا جلوش وایسادم..
پوزخند اومد رو لبم..
دیگه معصومیتش به چشام نیومد..
با ارامش غیر قابل توصیفی یه قلپ از آب لیوان خوردم و
بعد یهو با تمام قدرتم پارچ و رو میز کوبیدم..
با وحشت از خواب پرید و تا بفهمه چی به چیه
اب سرد لیوانمو پاشیدم تو صورتش..
قشنگ حس کردم نفسش یه لحظه قطع شد...
چشاش قد توپ تنیس شده بود..
یه خنکی عجیبی تو دلم حس کردم..
انگار زبونش بند اومده بود
الکی صورتمو ناراحت نشون دادم و گفتم:
_اوخیییییی وای ببخشید خانومی خوابتون
برده بود؟؟ نچ نچ اخه دختر خوب مگه اینجا
جای خوابیدنه؟ خوب میرفتی تو تخت.. چیزی
#پارت112
ک تواین خونه زیاده تخت خوابه عزیزززممم.
نگاه اشتباهی اب و ریختم روت.. اوخیییی ..
زبونش باز شد..
صدای ارومش اومد
با لکنت گفت:
_اا..قا.. من... بب..خش..ید.. من...
حرفشو قطع کردم..
_هیسسسسس...
دورش چرخیدم و پشت سرش وایسادم..
دلم یکم بازی میخواست..
لذت میبردم وقتی میدیدم زبونش بند اومده..
همونجور خشک شده سر جاش نشسته بود..
قطره های اب از صورتش سر میخورد..
خم شدم و لبمو چسبوندم به گوشش اروم
شمرده به عمد جوری ک نفسام به گوشش
بخوره گفتم:
#پارت113
_ اینبارو ندید میگیرم..
چون بار اولت بود ..
اما دفعه ی بعد مطمین باش وقتی تو عمارت
خوابت ببره چشماتو باز کنی رو میز نیستی..
مهمون تخت منی..
خشک شده بود...
خیلی ریلکس گوشه ی شالش و مرتب کردم انگار
که هیچ اتفاقی نیوفتاده..
از کنارش حرکت کردم و
جلوی ورودی آشپزخونه وایسادم..
برگشتم سمتش..
هنوز تو شوک بود
پوزخندم گوشه لبم نشست .
.
_تا 15 دقیقه دیگه غذا حاضر باشه..
بعد بی توجه به حالش رفتم تو اتاقم..
بلوزم و در اوردم برم حموم..
میخواستم این پیروزی و جشن بگیرم...
#پارت114
نورا:
شوکه بودم...
گیج بودم..اصن نفهمیدم چیشد..
نکنه داشتم خواب میدیدم؟
نکنه توهم زدم؟
دستمو کشیدم به صورتم....
این خیسی صورتم نه خوابه و نه توهم..
لبخند تلخی رو لبام نشست..
بازم تحقیرم کرد..
بازم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت..
خسته سرمو گذاشتم رو میز..
اخه مگه من چه هیزم تری بهش فروختم که انقد
ازم متنفره؟
نمیدونم..چاره ای که ندارم . فعلا دور دور اونه..
اروم با بدنی کوفته از جام پاشدم با دستمال
صورتمو خشک کردم و زیر غذا رو روشن کردم
#پارت115
تا گرم بشه..
کف آشپزخونه رو خشک کردم و ظرفاشو روی
میز چیدم..
غذا که گرم شد تو ظرف کشیدمش و گزاشتم رو میز..
خیلی نگذشت که سرو کلش پیدا شد..
قطره های اب از موهاش میریخت..
انگاری رفته بود حموم..
باز همون پوزخند مسخرش رو لباش بود
سرد و خشک گفتم:
_غذاتون آمادس..بفرمایید..
صندلیش و عقب کشید و نشست و بی حرف
مشغول خوردن شد.. منم ظرفایی ک کثیف
کرده بودم و شروع کردم به شستنشون..
دلم ضعف میرفت از دیشب چیزی نخورده بودم.
چاره ای نبود باید صبر میکردم تا برم خونه..
ظرفا که تموم شد دستامو با گوشه های لباسم
خشک کردم و رو بهش گفتم:
#پارت116
_اقا من همه ی کارا رو انجام دادم..اگه کاری
مونده بگید انجام بدم... اگه هم کاری نمونده
با اجازتون من برم خونه..
بیشعور اصلا نگاهمم نکرد..
انگار با دیوار حرف میزنم مردک بز..
همونجور از درون داشتم حرص میخوردم که
صداش بلند شد:
_اینجا چند نفر هست؟
با تعجب زل زدم بهش..
_ببخشید متوجه نشدم..
قاشق و گذاشت زمین و زل زد بهم:
_من یه نفرم درسته؟پس دقیقا به چه علت منو جمع میبندی؟
از جمع بستن خوشم نمیاد.. چند باره میخوام
بهت بفهمم حالیت نمیشه.. اما الان روک بهت
گفت..مفهومه؟
سرمو انداختم پایین و با ناخونام مشغول
شدم.. اروم گفتم:
#پارت117
_یکم برام سخته..
لیوان اب و به لباش نزدیک کرد
_تو گفتی و منم باور کردم.. مهم نیس که تو
سختت باشه یا نه... مهم اینه که من احساس
راحتی کنم...هرچی من میگم میگی چشم..
درضمن .. فکر کنم قبلا بهت گفتم ک من کیوانم.. نه اقا و ...
پس دیگه تکرار نشه.. متوجه شدی؟
مرده شور اون ریختت و ببره..اه.. اخه تو چیه
منی که چایی نخورده پسر خالت شم..؟؟
_نشنیدم صدات و...
سریع به خودم اومدم.
_بله اق...کیوان...
لبخندی از سر رضایت رو لباش نشست...
_خوبه.. درضمن.. شما باید شام درست کنی
امشب مهمون دارم کارات و تا ساعت 7 انجام
#پارت118
میدی و امروز استثنا زود میری..
اما از شبای بعد باید تا 10شب بمونی...
بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
_غذا خوردی؟
اروم زیر لب گفتم:
_نه.. وقت نکردم..
_ از این به بعد از غدا بیشتر درست کن.. خودت
بخور برای خانوادتم ببر.. میرم بخوابم..
بعد بی هیچ حرفی از آشپزخونه خارج شد..
#پارت111
واسه خودم آب ریختم..
حرکت کردم سمت میز..
لبخندم هنوز رو لبام بود..
دقیقا جلوش وایسادم..
پوزخند اومد رو لبم..
دیگه معصومیتش به چشام نیومد..
با ارامش غیر قابل توصیفی یه قلپ از آب لیوان خوردم و
بعد یهو با تمام قدرتم پارچ و رو میز کوبیدم..
با وحشت از خواب پرید و تا بفهمه چی به چیه
اب سرد لیوانمو پاشیدم تو صورتش..
قشنگ حس کردم نفسش یه لحظه قطع شد...
چشاش قد توپ تنیس شده بود..
یه خنکی عجیبی تو دلم حس کردم..
انگار زبونش بند اومده بود
الکی صورتمو ناراحت نشون دادم و گفتم:
_اوخیییییی وای ببخشید خانومی خوابتون
برده بود؟؟ نچ نچ اخه دختر خوب مگه اینجا
جای خوابیدنه؟ خوب میرفتی تو تخت.. چیزی
#پارت112
ک تواین خونه زیاده تخت خوابه عزیزززممم.
نگاه اشتباهی اب و ریختم روت.. اوخیییی ..
زبونش باز شد..
صدای ارومش اومد
با لکنت گفت:
_اا..قا.. من... بب..خش..ید.. من...
حرفشو قطع کردم..
_هیسسسسس...
دورش چرخیدم و پشت سرش وایسادم..
دلم یکم بازی میخواست..
لذت میبردم وقتی میدیدم زبونش بند اومده..
همونجور خشک شده سر جاش نشسته بود..
قطره های اب از صورتش سر میخورد..
خم شدم و لبمو چسبوندم به گوشش اروم
شمرده به عمد جوری ک نفسام به گوشش
بخوره گفتم:
#پارت113
_ اینبارو ندید میگیرم..
چون بار اولت بود ..
اما دفعه ی بعد مطمین باش وقتی تو عمارت
خوابت ببره چشماتو باز کنی رو میز نیستی..
مهمون تخت منی..
خشک شده بود...
خیلی ریلکس گوشه ی شالش و مرتب کردم انگار
که هیچ اتفاقی نیوفتاده..
از کنارش حرکت کردم و
جلوی ورودی آشپزخونه وایسادم..
برگشتم سمتش..
هنوز تو شوک بود
پوزخندم گوشه لبم نشست .
.
_تا 15 دقیقه دیگه غذا حاضر باشه..
بعد بی توجه به حالش رفتم تو اتاقم..
بلوزم و در اوردم برم حموم..
میخواستم این پیروزی و جشن بگیرم...
#پارت114
نورا:
شوکه بودم...
گیج بودم..اصن نفهمیدم چیشد..
نکنه داشتم خواب میدیدم؟
نکنه توهم زدم؟
دستمو کشیدم به صورتم....
این خیسی صورتم نه خوابه و نه توهم..
لبخند تلخی رو لبام نشست..
بازم تحقیرم کرد..
بازم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت..
خسته سرمو گذاشتم رو میز..
اخه مگه من چه هیزم تری بهش فروختم که انقد
ازم متنفره؟
نمیدونم..چاره ای که ندارم . فعلا دور دور اونه..
اروم با بدنی کوفته از جام پاشدم با دستمال
صورتمو خشک کردم و زیر غذا رو روشن کردم
#پارت115
تا گرم بشه..
کف آشپزخونه رو خشک کردم و ظرفاشو روی
میز چیدم..
غذا که گرم شد تو ظرف کشیدمش و گزاشتم رو میز..
خیلی نگذشت که سرو کلش پیدا شد..
قطره های اب از موهاش میریخت..
انگاری رفته بود حموم..
باز همون پوزخند مسخرش رو لباش بود
سرد و خشک گفتم:
_غذاتون آمادس..بفرمایید..
صندلیش و عقب کشید و نشست و بی حرف
مشغول خوردن شد.. منم ظرفایی ک کثیف
کرده بودم و شروع کردم به شستنشون..
دلم ضعف میرفت از دیشب چیزی نخورده بودم.
چاره ای نبود باید صبر میکردم تا برم خونه..
ظرفا که تموم شد دستامو با گوشه های لباسم
خشک کردم و رو بهش گفتم:
#پارت116
_اقا من همه ی کارا رو انجام دادم..اگه کاری
مونده بگید انجام بدم... اگه هم کاری نمونده
با اجازتون من برم خونه..
بیشعور اصلا نگاهمم نکرد..
انگار با دیوار حرف میزنم مردک بز..
همونجور از درون داشتم حرص میخوردم که
صداش بلند شد:
_اینجا چند نفر هست؟
با تعجب زل زدم بهش..
_ببخشید متوجه نشدم..
قاشق و گذاشت زمین و زل زد بهم:
_من یه نفرم درسته؟پس دقیقا به چه علت منو جمع میبندی؟
از جمع بستن خوشم نمیاد.. چند باره میخوام
بهت بفهمم حالیت نمیشه.. اما الان روک بهت
گفت..مفهومه؟
سرمو انداختم پایین و با ناخونام مشغول
شدم.. اروم گفتم:
#پارت117
_یکم برام سخته..
لیوان اب و به لباش نزدیک کرد
_تو گفتی و منم باور کردم.. مهم نیس که تو
سختت باشه یا نه... مهم اینه که من احساس
راحتی کنم...هرچی من میگم میگی چشم..
درضمن .. فکر کنم قبلا بهت گفتم ک من کیوانم.. نه اقا و ...
پس دیگه تکرار نشه.. متوجه شدی؟
مرده شور اون ریختت و ببره..اه.. اخه تو چیه
منی که چایی نخورده پسر خالت شم..؟؟
_نشنیدم صدات و...
سریع به خودم اومدم.
_بله اق...کیوان...
لبخندی از سر رضایت رو لباش نشست...
_خوبه.. درضمن.. شما باید شام درست کنی
امشب مهمون دارم کارات و تا ساعت 7 انجام
#پارت118
میدی و امروز استثنا زود میری..
اما از شبای بعد باید تا 10شب بمونی...
بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
_غذا خوردی؟
اروم زیر لب گفتم:
_نه.. وقت نکردم..
_ از این به بعد از غدا بیشتر درست کن.. خودت
بخور برای خانوادتم ببر.. میرم بخوابم..
بعد بی هیچ حرفی از آشپزخونه خارج شد..
قلب بیتابم 1:
#پارت111
او خیره مانده بود...لبانی به رنگه گل... توتیا ارام ارام چشمانش را باز کرد..
پدرام سریع نگاهش را بر گرفت و اینبار به چشمانه توتیا نگاه کرد...
پدرام گفت:خانم...حالتون خوبه؟...
***
با احساسه یه مایع شیرینی توی دهانم... اروم چشمامو باز کردم...
احساسه سرگیجه داشتم دستمو اوردم بالا و گذاشتم روی سرم...
یه صدایی که میخورد مردونه باشه گفت:خانم...حالتون خوبه؟...
چشمامو کامل باز کردم و دستمو از روی سرم برداشتم...سرمو
چرخوندم سمته صدا یه مرده جوون درست کنارم
نشسته بود...
#پارت112
منگ نگاهش کردم و با صدای گرفته ای گفتم:شما...شما کی هستید اقا؟
همون موقع در اتاق باز شد و یه مرده جوونه دیگه اومد توی اتاق و با تعجب نگام کرد
وگفت:اااااااااا بهوش
اومدی؟... گنگ نگاهش کردم..به نظرم اشنا بود...
اینا دیگه کی بودن؟اصلا من کجام؟
همون مردی که کنارم نشسته بود لبخند مالیمی زد
وگفت:شما ما رو نمی شناسید خانم؟من پدرام و این هم برادرم
هانی هست...
ما همونایی هستیم که امشب شما رو از دسته اون اراذل نجات دادیم..یادتون اومد؟
نگاهمو ازش گرفتم و به هانی نگاه کردم... دوباره به پدرام نگاه کردمو و گفتم:اره...یه چیزایی یادم
اومد...درسته.
#پارت113
اون دو تا مرد شما بودید؟
هانی خندید وگفت:نه اون دو تا خانم ما بودیم...
اونی که چادر سرش بود داداشیم بود اونی که مانتو کوتاه تنش بود
و خیلی هم قر و قمیش می اومد
من بودم..یادته از حرفاش چیزی سر در نمی اوردم ولی از چیزایی که می گفت خنده ام گرفته بود
و لبخنده کوچیکی نشست
روی لبام... دیدم همین طوری به من خیره شدن....
نیم نگاهی به خودم انداختم....
از زور شرم سرخ شدم...وای خدا چرا شونه هام لخته؟..من که شنل تنم بود...
با کفشه پاشنه بلندم چطوری زدم تو سره اون مرتیکه ی گردن
کلفت؟...
#پارت114
با اون دستم که ازاد بود و بهش سرم وصل نبود لبه ی شنلمو گرفتم و انداختم روی خودم..
رو به هر دوتاشون با اخم گفتم:به چی نگاه می کنید؟تا اونجایی که یادم بود من شنلم تنم بوده
پس چرا از تنم درش اوردید؟...
پدرام نگاهشو گرفت و هانی من من کنان گفت:به خدا کاره من نبوده...
این کرده..تازه من زود سر رسیدم وگرنه این پدرام داشت یه کارایی صورت...
پدرام با ارنج زد به پای هانی که کنارش وایساده بود وگفت:خفه هانی ..چی داری میگی تو؟
بعد با اخم رو به من گفت:خانم سوتفاهم نشه لطفا.. من کاری به شما نداشتم..
من خودم پزشک هستم و شنلتونو در اوردم تا زخماتونو پانسمان کنم...
#پارت115
قصد دیگه ای نداشتم...
مشکوک نگاشون کردم و به پدرام
گفتم:گفتید دکترین؟دکتره چی؟
هانی سریع گفت:دکتره دیوونه ها...
با تعجب به پدرام نگاه کردم که پدرام هم بدجور به هانی نگاه کرد که اونم گفت:نه یعنی دکتره اطفاله...
پدرام نگاهشو نگرفت که هانی با ناله گفت:چیه خب؟...چرا اینجوری نگاه می کنی؟بابا من غلط کردم اصلا
داداشه من دامپزشکه...حرفیه خانم؟...تو چیکار به رشته ی پزشکیه این داری؟
من خودم هم که داداشش
هستم ازش نمی پرسم......
از حرفاش نمی دونستم بزنم زیره خنده یا حرص بخورم...
پدرام با لبخنده ماتی رو به من گفت:من متخصصه مغز
#پارت116
و اعصاب هستم...
هانی خندید وگفت:اره دیگه...میگم یه جورایی
با دیوونه ها سرو کار داره...اونایی که از این نظر)به سرش
اشاره کرد وگفت:مشکل دارنو
میارن پیشه داداشه من...اینم سه سوته اب روغنشونو عوض می کنه
اونا هم از روزه اولشون سرحال تر میشن...میگی نه؟همین نصرت خانم...
بنده خدا اولش که اینجوری نبود؟از صبح تا شب ابغوره می گرفت کار به جایی رسیده بود
که من میخواستم برم با کارخونه ی ابغوره گیری قرارداد ببندم...ولی
خدا داداشمو حفظ کنه کاری کرد
که نصرت خانم دیگه سالی یه بار هم اشکش در نمیاد...به زووووور چی
بشههههههه ما یه قطره اشک به صورتش ببنیم که اونم واسه گرد
و خاک و الودگیه هوای تهرانه...
#پارت117
زیاد نمیشه جدی گرفتش...
خنده ام گرفته بود..پسره خیلی بامزه ای بود ...
بهش گفتم:نصرت خانم کیه؟
خندید وگفت:موشه ازمایشگاهیه پدرامه..بعد باهاش اشنا میشی...
پدرام با خنده گفت:پسر تو چقدر حرف می زنی؟کم چرت و پرت بگو...بریم بیرون تا ایشون هم کمی استراحت
کنند...
بعد رو به من گفت:به نصرت خانم می سپرم براتون لباس تهیه کنه...شما استراحت کنید...
بعد یه سری توضیحات
هست که باید به ما بدید..باشه؟
سرمو تکون دادم
و گفتم:باشه...ممنون..درضمن الان حالم خیلی بهتره...
-خوبه...
#پارت111
او خیره مانده بود...لبانی به رنگه گل... توتیا ارام ارام چشمانش را باز کرد..
پدرام سریع نگاهش را بر گرفت و اینبار به چشمانه توتیا نگاه کرد...
پدرام گفت:خانم...حالتون خوبه؟...
***
با احساسه یه مایع شیرینی توی دهانم... اروم چشمامو باز کردم...
احساسه سرگیجه داشتم دستمو اوردم بالا و گذاشتم روی سرم...
یه صدایی که میخورد مردونه باشه گفت:خانم...حالتون خوبه؟...
چشمامو کامل باز کردم و دستمو از روی سرم برداشتم...سرمو
چرخوندم سمته صدا یه مرده جوون درست کنارم
نشسته بود...
#پارت112
منگ نگاهش کردم و با صدای گرفته ای گفتم:شما...شما کی هستید اقا؟
همون موقع در اتاق باز شد و یه مرده جوونه دیگه اومد توی اتاق و با تعجب نگام کرد
وگفت:اااااااااا بهوش
اومدی؟... گنگ نگاهش کردم..به نظرم اشنا بود...
اینا دیگه کی بودن؟اصلا من کجام؟
همون مردی که کنارم نشسته بود لبخند مالیمی زد
وگفت:شما ما رو نمی شناسید خانم؟من پدرام و این هم برادرم
هانی هست...
ما همونایی هستیم که امشب شما رو از دسته اون اراذل نجات دادیم..یادتون اومد؟
نگاهمو ازش گرفتم و به هانی نگاه کردم... دوباره به پدرام نگاه کردمو و گفتم:اره...یه چیزایی یادم
اومد...درسته.
#پارت113
اون دو تا مرد شما بودید؟
هانی خندید وگفت:نه اون دو تا خانم ما بودیم...
اونی که چادر سرش بود داداشیم بود اونی که مانتو کوتاه تنش بود
و خیلی هم قر و قمیش می اومد
من بودم..یادته از حرفاش چیزی سر در نمی اوردم ولی از چیزایی که می گفت خنده ام گرفته بود
و لبخنده کوچیکی نشست
روی لبام... دیدم همین طوری به من خیره شدن....
نیم نگاهی به خودم انداختم....
از زور شرم سرخ شدم...وای خدا چرا شونه هام لخته؟..من که شنل تنم بود...
با کفشه پاشنه بلندم چطوری زدم تو سره اون مرتیکه ی گردن
کلفت؟...
#پارت114
با اون دستم که ازاد بود و بهش سرم وصل نبود لبه ی شنلمو گرفتم و انداختم روی خودم..
رو به هر دوتاشون با اخم گفتم:به چی نگاه می کنید؟تا اونجایی که یادم بود من شنلم تنم بوده
پس چرا از تنم درش اوردید؟...
پدرام نگاهشو گرفت و هانی من من کنان گفت:به خدا کاره من نبوده...
این کرده..تازه من زود سر رسیدم وگرنه این پدرام داشت یه کارایی صورت...
پدرام با ارنج زد به پای هانی که کنارش وایساده بود وگفت:خفه هانی ..چی داری میگی تو؟
بعد با اخم رو به من گفت:خانم سوتفاهم نشه لطفا.. من کاری به شما نداشتم..
من خودم پزشک هستم و شنلتونو در اوردم تا زخماتونو پانسمان کنم...
#پارت115
قصد دیگه ای نداشتم...
مشکوک نگاشون کردم و به پدرام
گفتم:گفتید دکترین؟دکتره چی؟
هانی سریع گفت:دکتره دیوونه ها...
با تعجب به پدرام نگاه کردم که پدرام هم بدجور به هانی نگاه کرد که اونم گفت:نه یعنی دکتره اطفاله...
پدرام نگاهشو نگرفت که هانی با ناله گفت:چیه خب؟...چرا اینجوری نگاه می کنی؟بابا من غلط کردم اصلا
داداشه من دامپزشکه...حرفیه خانم؟...تو چیکار به رشته ی پزشکیه این داری؟
من خودم هم که داداشش
هستم ازش نمی پرسم......
از حرفاش نمی دونستم بزنم زیره خنده یا حرص بخورم...
پدرام با لبخنده ماتی رو به من گفت:من متخصصه مغز
#پارت116
و اعصاب هستم...
هانی خندید وگفت:اره دیگه...میگم یه جورایی
با دیوونه ها سرو کار داره...اونایی که از این نظر)به سرش
اشاره کرد وگفت:مشکل دارنو
میارن پیشه داداشه من...اینم سه سوته اب روغنشونو عوض می کنه
اونا هم از روزه اولشون سرحال تر میشن...میگی نه؟همین نصرت خانم...
بنده خدا اولش که اینجوری نبود؟از صبح تا شب ابغوره می گرفت کار به جایی رسیده بود
که من میخواستم برم با کارخونه ی ابغوره گیری قرارداد ببندم...ولی
خدا داداشمو حفظ کنه کاری کرد
که نصرت خانم دیگه سالی یه بار هم اشکش در نمیاد...به زووووور چی
بشههههههه ما یه قطره اشک به صورتش ببنیم که اونم واسه گرد
و خاک و الودگیه هوای تهرانه...
#پارت117
زیاد نمیشه جدی گرفتش...
خنده ام گرفته بود..پسره خیلی بامزه ای بود ...
بهش گفتم:نصرت خانم کیه؟
خندید وگفت:موشه ازمایشگاهیه پدرامه..بعد باهاش اشنا میشی...
پدرام با خنده گفت:پسر تو چقدر حرف می زنی؟کم چرت و پرت بگو...بریم بیرون تا ایشون هم کمی استراحت
کنند...
بعد رو به من گفت:به نصرت خانم می سپرم براتون لباس تهیه کنه...شما استراحت کنید...
بعد یه سری توضیحات
هست که باید به ما بدید..باشه؟
سرمو تکون دادم
و گفتم:باشه...ممنون..درضمن الان حالم خیلی بهتره...
-خوبه...