#پارت۱۴۰
تو اینجا هستی تا ندیمه شخصی آیسا باشی
همسرم !فهمیدی ؟! هرکاری اون خواست باید
براش انجام بدی فردا شب ی مهمانی بزرگ
برگزار میشه به هیچ عنوان با کسی حرف
نمیزنی و نمیگی از کجا اومدی!
اره
سری تکون داد:
_ خوبه ، حالا برو شام رو باید کنار ما باشی
از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم همین که وارد
اتاقم شدم نفسمو رها کردم
روی تخت دراز کشیدم چشم به سقف اتاق
دوختم و غرق خاطراتم شدم
الان آبتین کجای این شهر زندگی میکنه ؟
بغض نشست توی گلوم کاش میشد میفهمیدم پدر
و مادرم کجا هستن و چیکار میکنن
با صدای در به خودم اومدم و نیم خیز شدم
_ بیا شام ، آقا بدش میاد بعد اونا بیای
باشه برو میام
شکوفه درو بست از جام بلند شدم و دستی به
لباسام کشیدم و از اتاق خارج شدم
چند تا خدمتکار مشغول چیدن میز شام بودن
باشنیدن صدای تق تق کفش های آیسا سر
چرخوندم تاپ و دامن کوتاه تنش بود و
دستشو دور بازوی سهراب حلقه کرده بود
دوتا از خدمتکار ها سریع ، دوتا صندلی کشیدن
کنار وقتی پشت میز جا گرفتن ، خدمتکار ها
شروع به پرکردن ظرف های غذا کردن به کار
خدمتکار ها نگاه میکردم که سهراب خان گفت :
_ چرا ایستادی ؟ بیا بشین
سری تکون دادم و کنارشون نشستم
رفتم سمت آیسا . پشت چشمی نازک کرد
@ghazaymahaly
تو اینجا هستی تا ندیمه شخصی آیسا باشی
همسرم !فهمیدی ؟! هرکاری اون خواست باید
براش انجام بدی فردا شب ی مهمانی بزرگ
برگزار میشه به هیچ عنوان با کسی حرف
نمیزنی و نمیگی از کجا اومدی!
اره
سری تکون داد:
_ خوبه ، حالا برو شام رو باید کنار ما باشی
از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم همین که وارد
اتاقم شدم نفسمو رها کردم
روی تخت دراز کشیدم چشم به سقف اتاق
دوختم و غرق خاطراتم شدم
الان آبتین کجای این شهر زندگی میکنه ؟
بغض نشست توی گلوم کاش میشد میفهمیدم پدر
و مادرم کجا هستن و چیکار میکنن
با صدای در به خودم اومدم و نیم خیز شدم
_ بیا شام ، آقا بدش میاد بعد اونا بیای
باشه برو میام
شکوفه درو بست از جام بلند شدم و دستی به
لباسام کشیدم و از اتاق خارج شدم
چند تا خدمتکار مشغول چیدن میز شام بودن
باشنیدن صدای تق تق کفش های آیسا سر
چرخوندم تاپ و دامن کوتاه تنش بود و
دستشو دور بازوی سهراب حلقه کرده بود
دوتا از خدمتکار ها سریع ، دوتا صندلی کشیدن
کنار وقتی پشت میز جا گرفتن ، خدمتکار ها
شروع به پرکردن ظرف های غذا کردن به کار
خدمتکار ها نگاه میکردم که سهراب خان گفت :
_ چرا ایستادی ؟ بیا بشین
سری تکون دادم و کنارشون نشستم
رفتم سمت آیسا . پشت چشمی نازک کرد
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۳۸
ترس و دلهره تموم وجودمو گرفته بود .
بغض سنگینی راه گلومو بست
خواستم در آپارتمانمونو باز کنم که یهو در آپارتمان عمو اینا باز شد .
هیوا با دیدنم اومد طرفم
+ سلام دریا کجایی ؟؟؟؟
ترسیده گفتم _ دیشب تولد دوستم بود نشد بیام چی شده
+ عزیز سکته کرده بیمارستانه .
_ چی چرا الان حالش چطوره؟؟؟؟
+ نمیدونم دیشب ساعت 10 اینطورا بود
همسایه اش زنگ زد گفت حال عزیز بد شده .
_ الآن کجاست ؟؟؟؟
بقیه کجان ؟؟؟؟
+ از دیشب همه اونجا رفتن الانم بیمارستانن
دارم میرم اگه میری بیا بریم .
دردام فراموشم شد .
- بریم .
راه اومده رو برگشتم و با هیوا سمت بیمارستان
رفتیم ، دل توی دلم نبود .
وارد بیمارستان شدیم .
با دیدن سعید و هلنا لحظه ی غم نشست توی دلم .
دنیام دیشب نابود شد ....
#پارت۱۳۹
هلنا اومد طرفمون .
- عزیز چطوره هلنا ؟؟؟؟
+ نگران نباشید الآن حالش خوبه
- بقیه کجان ؟؟؟
+ بالا
- باشه منم میرم اتاق چنده ؟؟؟
_103
دستمو تکون دادم رفتم سمت ساختمون
بیمارستان .
وارد بخش شدم .
نگاهی به اتاق 103 انداختم و خواستم برم تو که
صدای ضعیف عزیزو شنیدم .
نمیدونم بعد چند سال برای چی برگشته و میگه میخوامش .
- منظور عزیز چی بود ؟؟؟؟کی بود؟
در هول دادم و آروم سلام کردم
مامان با دیدنم اشکاشو پاک کرد .
رفتم جلو با خنده گفتم :- دختر چهارده سالمون
عاشق شده ، شکسته عشقی خورده و قلبش گرفته .
بگو خودم برم حسابشو برسم .
#پارت۱۴۰
عزیز خنده ی ضعیفی کردو دستشو طرفم دراز کرد .
رفتم جلو و دستای چروکیده ی مهربونشو گرفتم .
خم شدمو بوسیدمش .
- میگم عزیز مهربون شدیاااا خبریه ؟؟
نکنه داری شوهر میکنی ؟؟؟؟
مامان کشیده گفت : دریا !
- چیه مامان جوونم خوب راست میگم .
دستای عزیزو بوسیدم .
- عزیز جون، مراقب خودت باش ، نبینم دیگه
بیمارستان باشیا .
عزیز دستشو روی دستم گزاشت به رو به رو خیره شد
- خانوما بفرمایین ملاقات تمومه .
زن عمو رو به مامان کرد
+ شیرین جون تو برو از
دیشب اینجایی من تا عصر هستم که بخوان مرخص کنن .
- زن عمو شما برین من میمونم
+ نه زن عمو تو دیشب تولد بودی حتما خیلی رقصیدی خسته ای و چشمکی زد .
لبخندی زدم توی دلم گفتم آره خیلی .
با ...زنمو و عزیز خداحافظی کردیم و همراه مامان از اتاق بیرون اومدم .
هر لحظه منتظر بودم مامان دعوام کنه و بگه
- دیشب کجا بودی ؟ اما مامان هیچی نگفت
#پارت۱۴۱
مامان
+ جانم مامان
- دیشب نیومدم شما ناراحت شدین ؟
+ دیشب بعد از این که تو رفتی چند ساعت
بعدش همسایه عزیز زنگ زد رفتیم خونه عزیز
دوستت زنگ زد گفت : شب پیشش میمونی .
انقدر نگران عزیز بودم که گفتم باشه چون از
بابت تو خیالم راحت بود که با هرکسی دوست نمیشی
با این حرف مامان یه چیزی تو دلم زیر و رو شد
از اینکه جواب اعتمادشونو اینطوری می دادم از
خودم بدم اومد .
حرفی نزدم .
تا خونه مامان توی فکر بود . همین که وارد خونه شدیم ، رفتم سمت اتاقم .
لباسامو برداشتم مستقیم رفتم سمت حموم .
از صبح بس که بغضمو قورت داده بودم ، گلوم درد میکرد .
وارد حموم شدم . تند تند لباسامو کندم انداختم تو سبد .
آب و باز کردم . همین که زیر دوش آب ایستادم ، بغضم سرباز کرد و زدم زیر گریه .
خدایا چرا اینطوری شد ؟؟؟؟؟
چرا بدبخت شدم ؟؟؟؟
خدایا جواب مامان اینارو چی بدم ؟؟
خدایا اگه بفهمن ، چطور سرمو پیششون بلند کنم ؟؟؟
هق زدم ، اشک ریختم ، سبک نشدم هیچ ، بدتر غم روی دلم سنگین شد .
لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون .
مامان با دیدنم گفت : تو چرا جدیدنا چشمات انقدر قرمز میشه ؟؟؟؟
- نمیدونم مامان الان فک کنم شامپو رفت تو چشمام ، مامان من برم بخوابم .
+ برو عزیزم .
از این پهلو به اون پهلو شدم .
از استرس حالت تهوع بهم دست داد .
چرا هیچی از اتفاقای دیشب یادم نیست ؟؟؟؟
گوشیمو برداشتمو شماره ی نگین رو گرفتم .
#پارت۱۳۸
ترس و دلهره تموم وجودمو گرفته بود .
بغض سنگینی راه گلومو بست
خواستم در آپارتمانمونو باز کنم که یهو در آپارتمان عمو اینا باز شد .
هیوا با دیدنم اومد طرفم
+ سلام دریا کجایی ؟؟؟؟
ترسیده گفتم _ دیشب تولد دوستم بود نشد بیام چی شده
+ عزیز سکته کرده بیمارستانه .
_ چی چرا الان حالش چطوره؟؟؟؟
+ نمیدونم دیشب ساعت 10 اینطورا بود
همسایه اش زنگ زد گفت حال عزیز بد شده .
_ الآن کجاست ؟؟؟؟
بقیه کجان ؟؟؟؟
+ از دیشب همه اونجا رفتن الانم بیمارستانن
دارم میرم اگه میری بیا بریم .
دردام فراموشم شد .
- بریم .
راه اومده رو برگشتم و با هیوا سمت بیمارستان
رفتیم ، دل توی دلم نبود .
وارد بیمارستان شدیم .
با دیدن سعید و هلنا لحظه ی غم نشست توی دلم .
دنیام دیشب نابود شد ....
#پارت۱۳۹
هلنا اومد طرفمون .
- عزیز چطوره هلنا ؟؟؟؟
+ نگران نباشید الآن حالش خوبه
- بقیه کجان ؟؟؟
+ بالا
- باشه منم میرم اتاق چنده ؟؟؟
_103
دستمو تکون دادم رفتم سمت ساختمون
بیمارستان .
وارد بخش شدم .
نگاهی به اتاق 103 انداختم و خواستم برم تو که
صدای ضعیف عزیزو شنیدم .
نمیدونم بعد چند سال برای چی برگشته و میگه میخوامش .
- منظور عزیز چی بود ؟؟؟؟کی بود؟
در هول دادم و آروم سلام کردم
مامان با دیدنم اشکاشو پاک کرد .
رفتم جلو با خنده گفتم :- دختر چهارده سالمون
عاشق شده ، شکسته عشقی خورده و قلبش گرفته .
بگو خودم برم حسابشو برسم .
#پارت۱۴۰
عزیز خنده ی ضعیفی کردو دستشو طرفم دراز کرد .
رفتم جلو و دستای چروکیده ی مهربونشو گرفتم .
خم شدمو بوسیدمش .
- میگم عزیز مهربون شدیاااا خبریه ؟؟
نکنه داری شوهر میکنی ؟؟؟؟
مامان کشیده گفت : دریا !
- چیه مامان جوونم خوب راست میگم .
دستای عزیزو بوسیدم .
- عزیز جون، مراقب خودت باش ، نبینم دیگه
بیمارستان باشیا .
عزیز دستشو روی دستم گزاشت به رو به رو خیره شد
- خانوما بفرمایین ملاقات تمومه .
زن عمو رو به مامان کرد
+ شیرین جون تو برو از
دیشب اینجایی من تا عصر هستم که بخوان مرخص کنن .
- زن عمو شما برین من میمونم
+ نه زن عمو تو دیشب تولد بودی حتما خیلی رقصیدی خسته ای و چشمکی زد .
لبخندی زدم توی دلم گفتم آره خیلی .
با ...زنمو و عزیز خداحافظی کردیم و همراه مامان از اتاق بیرون اومدم .
هر لحظه منتظر بودم مامان دعوام کنه و بگه
- دیشب کجا بودی ؟ اما مامان هیچی نگفت
#پارت۱۴۱
مامان
+ جانم مامان
- دیشب نیومدم شما ناراحت شدین ؟
+ دیشب بعد از این که تو رفتی چند ساعت
بعدش همسایه عزیز زنگ زد رفتیم خونه عزیز
دوستت زنگ زد گفت : شب پیشش میمونی .
انقدر نگران عزیز بودم که گفتم باشه چون از
بابت تو خیالم راحت بود که با هرکسی دوست نمیشی
با این حرف مامان یه چیزی تو دلم زیر و رو شد
از اینکه جواب اعتمادشونو اینطوری می دادم از
خودم بدم اومد .
حرفی نزدم .
تا خونه مامان توی فکر بود . همین که وارد خونه شدیم ، رفتم سمت اتاقم .
لباسامو برداشتم مستقیم رفتم سمت حموم .
از صبح بس که بغضمو قورت داده بودم ، گلوم درد میکرد .
وارد حموم شدم . تند تند لباسامو کندم انداختم تو سبد .
آب و باز کردم . همین که زیر دوش آب ایستادم ، بغضم سرباز کرد و زدم زیر گریه .
خدایا چرا اینطوری شد ؟؟؟؟؟
چرا بدبخت شدم ؟؟؟؟
خدایا جواب مامان اینارو چی بدم ؟؟
خدایا اگه بفهمن ، چطور سرمو پیششون بلند کنم ؟؟؟
هق زدم ، اشک ریختم ، سبک نشدم هیچ ، بدتر غم روی دلم سنگین شد .
لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون .
مامان با دیدنم گفت : تو چرا جدیدنا چشمات انقدر قرمز میشه ؟؟؟؟
- نمیدونم مامان الان فک کنم شامپو رفت تو چشمام ، مامان من برم بخوابم .
+ برو عزیزم .
از این پهلو به اون پهلو شدم .
از استرس حالت تهوع بهم دست داد .
چرا هیچی از اتفاقای دیشب یادم نیست ؟؟؟؟
گوشیمو برداشتمو شماره ی نگین رو گرفتم .
خواستم برم که مچ دستمو گرفت. سریع دستمو کشیدم و داد زدم: داری چه غلطی می کنی؟
با عصبانیت دور و برو نگاه کرد آدامسشو انداخت تو سطل آشغال کنار نیمکت، بلند شد و گفت: راه بیفت.
- کجا؟
- این آشغالا رو ازت بخرم.
چند قدمی که رفت، گفتم: چرا همین جا نمی خری؟
دستاشو گذاشت تو جیبش و با عصبانیت و کلافگی برگشت طرفم.
تو چشمام زل زد و گفت: ببین کوچولوا من اولین بارم نیست که دارم جنس می خرم.
پس تابلو بازی در نیار و راه بیوفت.
با ترس راه افتادم. نگاهی به اطراف انداختم. شاید زبیده رو ببینم اما نبود.
اون جلو بود و من پشت سرش. هر چی راه می رفتیم به جایی نمی رسیدیم.
آخرش وایسادم و گفتم: کجا داریم می ریم؟... خسته شدم
خندید و گفت: این خستگیا بخاطر نداشتن
تحرکه. اگه ورزش می کردی الان این جوری نمی
شدی
به رو به روش اشاره کرد: همین کافی شاپه ست بیا.
#پارت۱۴۰
زیر لب گفتم: یه معتاد که دم از ورزش می زنها
بلند گفت: شنیدم چی گفتی...
من معتاد نیستم خانم!
اینو گفت و وارد کافی شاپ شد. دیگه نفس برام نمونده بود. وقتی رفتم تو، هر چی سر چرخوندم
ندیدمش.
به گارسون اومد طرفم و گفت: خانم بفرمایید طبقه بالا.
با تعجب گفتم: چی؟
گارسونه فکر کرد حرفشو نفهمیدم. دوباره تکرار کرد: آقای کبیری طبقه بالا منظر شما هستند...
بفرمایید.
په پوفی کردم و رفتم طبقه بالا. یکی نبود به این بچه بگه آخه به مواد خریدن انقدر قرتی بازی می خواد؟
وقتی رسیدم، دیدم هیچ کس نبود. فقط به گفته گارسونه آقای کبیری تک و تنها.
دست زیر چونه کنار پنجره نشسته بود و بیرونو نگاه می کرد. کنارش وایسادم و یه تک سرفه ای کردم.
سرشو چرخوند و گفت: اه..کی رسیدی؟! داشتم کم کم... می رفتم.
از روی حرص لبخند زدم و گفتم: با مزه بود
. روبه روش نشستم و گفتم: اگه قایم باشک بازیتون تموم شده ..
. پولو بده می خوام برم. خندید و گفت: ای بابا!
من نمی دونم تو چرا انقدر عجله داری؟ من و تو حالا حالا ها با هم کار
داریم
با عصبانیت دستمو زدم به میز، وایسادم و گفتم: چی گفتی
خودشو جمع کرد و با خنده گفت: نه نه ..منظورم از اون کارا نیست ...
منظورم اینه که من و شما قراره بیشتر همدیگه رو ببینیم ...
پس باید درجه صبرتون و بیشتر کنید. همین جور می خندید.
منم با حرص نشستم و گفتم: لطف کن دفعه ی دیگه منظورتو واضح بگو
- اعصاب نداریا؟
با عصبانیت دور و برو نگاه کرد آدامسشو انداخت تو سطل آشغال کنار نیمکت، بلند شد و گفت: راه بیفت.
- کجا؟
- این آشغالا رو ازت بخرم.
چند قدمی که رفت، گفتم: چرا همین جا نمی خری؟
دستاشو گذاشت تو جیبش و با عصبانیت و کلافگی برگشت طرفم.
تو چشمام زل زد و گفت: ببین کوچولوا من اولین بارم نیست که دارم جنس می خرم.
پس تابلو بازی در نیار و راه بیوفت.
با ترس راه افتادم. نگاهی به اطراف انداختم. شاید زبیده رو ببینم اما نبود.
اون جلو بود و من پشت سرش. هر چی راه می رفتیم به جایی نمی رسیدیم.
آخرش وایسادم و گفتم: کجا داریم می ریم؟... خسته شدم
خندید و گفت: این خستگیا بخاطر نداشتن
تحرکه. اگه ورزش می کردی الان این جوری نمی
شدی
به رو به روش اشاره کرد: همین کافی شاپه ست بیا.
#پارت۱۴۰
زیر لب گفتم: یه معتاد که دم از ورزش می زنها
بلند گفت: شنیدم چی گفتی...
من معتاد نیستم خانم!
اینو گفت و وارد کافی شاپ شد. دیگه نفس برام نمونده بود. وقتی رفتم تو، هر چی سر چرخوندم
ندیدمش.
به گارسون اومد طرفم و گفت: خانم بفرمایید طبقه بالا.
با تعجب گفتم: چی؟
گارسونه فکر کرد حرفشو نفهمیدم. دوباره تکرار کرد: آقای کبیری طبقه بالا منظر شما هستند...
بفرمایید.
په پوفی کردم و رفتم طبقه بالا. یکی نبود به این بچه بگه آخه به مواد خریدن انقدر قرتی بازی می خواد؟
وقتی رسیدم، دیدم هیچ کس نبود. فقط به گفته گارسونه آقای کبیری تک و تنها.
دست زیر چونه کنار پنجره نشسته بود و بیرونو نگاه می کرد. کنارش وایسادم و یه تک سرفه ای کردم.
سرشو چرخوند و گفت: اه..کی رسیدی؟! داشتم کم کم... می رفتم.
از روی حرص لبخند زدم و گفتم: با مزه بود
. روبه روش نشستم و گفتم: اگه قایم باشک بازیتون تموم شده ..
. پولو بده می خوام برم. خندید و گفت: ای بابا!
من نمی دونم تو چرا انقدر عجله داری؟ من و تو حالا حالا ها با هم کار
داریم
با عصبانیت دستمو زدم به میز، وایسادم و گفتم: چی گفتی
خودشو جمع کرد و با خنده گفت: نه نه ..منظورم از اون کارا نیست ...
منظورم اینه که من و شما قراره بیشتر همدیگه رو ببینیم ...
پس باید درجه صبرتون و بیشتر کنید. همین جور می خندید.
منم با حرص نشستم و گفتم: لطف کن دفعه ی دیگه منظورتو واضح بگو
- اعصاب نداریا؟
دختر کوتاه قد با لباس کوتاه و خیلی باز زرد
رنگی خودشو انداخته بود اون وسط و سعی
میکرد واسه پسرای جمع اشوه خرکی بیاد! اینقدر
از حرکاتش حرصم گرفته بود که نزدیک بود برم
با مو از اون وسط بکشمش بیرون!! اه اه اه
دختره ی بی نمک بی ریخت خودنمای جلف!
#پارت۱۳۷
داشتم با نفرت به حرکاتش نگاه میکردم که
مامانم که تابحال پیداش نبود با یه خانم مسن
خیلی خوش لباس اومدن سمت من!
مامانم با اینکه زیادی به تیپ و لباس و آرایش و
مارک لباسهای گرون قیمتش اهمیت میداد اما
بدحجاب نبود! با اینکه ۹۰درصد زن ها بدون
روسری بودن اما مامان من روسری سه گوش
حریر سفید رنگی رو سرش کرده بود!
مامان با چشم و ابرو اشاره کرد از جام بلندبشم!
منم به اجبار بلند شدم و سلام کردم!
مامان_دخترم ایشون کتایون جان از دوستان
قدیمی هستن!باهاش دست دادم و ابراز
خوشحالی کردم!
مامان باغرور رو به کتی(میدونم زود دخترخاله
شدم) ادامه داد: کتایون جان اینم دخترم ماهک
که تعریفشو میکردم! کتایون هم با خوش رویی
و مهربونی ابراز خوشحالی کرد!
با هم روی صندلی میز چهار نفره نشستن و گرم
صحبت شدن! اینقدر قلبمه سلمبه حرف میزدن که حوصله ام سر رفت!
#پارت۱۳۸
رفتم پیش زن عمو و عمو احوال پرسی و خوش
و بش! بعدشم که صرف شام و بعدشم فضای
تاریک و آهنگ رمانتیک و صد البته رقص
رمانتیک! پسری قد بلندی که قیافه ی خیلی
شیک و آریایی داشت خودشو دوست آرش
معرفی کرده بود به سمتم اومد و پیشنهاد رقص داد!
خب بهتر از غاز چروندن بود! بدون تعارف قبول
کردم و به جایگاه رفتیم! آروم و مردونه
میرقصید! یه لحظه یاد مرصاد افتادم! ایییش
مرده شورش! پسره ی تفلون!
مهرپویا_ ببخشید میتونم یه سوال بپرسم؟
همینطور که توی دست هاش آروم تکون
میخوردم به چشم هاش نگاه کردم و گفتم: البته!!
مهرپویا_شما ازدواج و یا نامزد کردید؟
با تعجب گفتم: نه! چطور؟
مهرپویا که به پشت سرم چشم دوخته بود گفت:
یه آقایی از اول رقصمون داره باغضب نگاهم میکنه!
#پارت۱۳۹
خواستم برگردم سمت اونی که مهرپویا میگفت
که سریع شونه هامو گرفت و گفت: نه! برنگرد!
الان میفهمه راجبع بهش حرف میزنیم! سعی
کردم آروم با ادامه ی رقصمون برگردم و ببینم
اونی که مهرپویا میگفت کیه. (فضولیم گل کرده
بود) مهرپویا با حرکت ماهرانه ای جامونو عوض
کرد! اما من دیگه تکون نمیخوردم! کپ کرده به
مرصادی نگاه میکردم که باقیافه ی برزخی بهم
زل زده بود! کت شلوار اسپرت سورمه ای تیره
پیراهن هم رنگش و کراوات زرشکی!خیلی خوش
تیپ شده بود، هیکل قشنگش توی اون کت
شلوار حسابی خود نمایی میکرد! اما.... مرصاد
اینجا چیکار میکرد؟ توی جشن نامزدی
پسرعموی من؟!! خدایا این پسرکیه؟ چرا هرجا
میرم جلو چشمم ظاهر میشه! توی هنگ بودم که مهرپویا گفت:
_ماهک خانوم؟ مشکلی پیش اومده؟
سرمو بلند کردم و به مهرپویا نگاه کردم! قیافه ی
جذابی داره! اما مرصاد یه چیز دیگه اس!
_بله؟
#پارت۱۴۰
لبخند با نمکی زد و گفت: بیا بریم بشینیم
انگارحالتون مساعد نیست!
وا؟ این چرا اینجوری حرف میزنه؟ خب یا جمع
حرف بزن یا مفرد!!
از مهرپویا جداشدم و متوجه سوتی بزرگم شدم!
من میون جمعیتی که همه در حال تکون خوردن
بودن مثل مجسمه ایستاده بودم! مثل بچه هایی
که از ترس پناه به مادرشون میبرن دنبال مادرم
گشتم! آرزو میکردم سر همون میزی باشه که با
کتایون گرم صحبت بوداما نبود! سرمو گردوندم
سمت مرصاد! همونجا ایستاده بود و با غضب به
جای خالی من نگاه میکرد! بدون شک رنگم پریده
بود! دنبال بابا گشتم! اونم انگار توی جمع نبود!
پ تنها راه چاره ام رفتن پیش آرش و عاطفه!
سریع پاتند کردم سمت جایگاه که دستم از پشت
کشیده شد!نمیتونست مرصاد باشه چون توی
جمعیتی که اکثرا منو میشناختن باید دل شیر
داشت و ابراز وجود کرد!برگشتم سمت کسی که دستمو کشیده بود!
رنگی خودشو انداخته بود اون وسط و سعی
میکرد واسه پسرای جمع اشوه خرکی بیاد! اینقدر
از حرکاتش حرصم گرفته بود که نزدیک بود برم
با مو از اون وسط بکشمش بیرون!! اه اه اه
دختره ی بی نمک بی ریخت خودنمای جلف!
#پارت۱۳۷
داشتم با نفرت به حرکاتش نگاه میکردم که
مامانم که تابحال پیداش نبود با یه خانم مسن
خیلی خوش لباس اومدن سمت من!
مامانم با اینکه زیادی به تیپ و لباس و آرایش و
مارک لباسهای گرون قیمتش اهمیت میداد اما
بدحجاب نبود! با اینکه ۹۰درصد زن ها بدون
روسری بودن اما مامان من روسری سه گوش
حریر سفید رنگی رو سرش کرده بود!
مامان با چشم و ابرو اشاره کرد از جام بلندبشم!
منم به اجبار بلند شدم و سلام کردم!
مامان_دخترم ایشون کتایون جان از دوستان
قدیمی هستن!باهاش دست دادم و ابراز
خوشحالی کردم!
مامان باغرور رو به کتی(میدونم زود دخترخاله
شدم) ادامه داد: کتایون جان اینم دخترم ماهک
که تعریفشو میکردم! کتایون هم با خوش رویی
و مهربونی ابراز خوشحالی کرد!
با هم روی صندلی میز چهار نفره نشستن و گرم
صحبت شدن! اینقدر قلبمه سلمبه حرف میزدن که حوصله ام سر رفت!
#پارت۱۳۸
رفتم پیش زن عمو و عمو احوال پرسی و خوش
و بش! بعدشم که صرف شام و بعدشم فضای
تاریک و آهنگ رمانتیک و صد البته رقص
رمانتیک! پسری قد بلندی که قیافه ی خیلی
شیک و آریایی داشت خودشو دوست آرش
معرفی کرده بود به سمتم اومد و پیشنهاد رقص داد!
خب بهتر از غاز چروندن بود! بدون تعارف قبول
کردم و به جایگاه رفتیم! آروم و مردونه
میرقصید! یه لحظه یاد مرصاد افتادم! ایییش
مرده شورش! پسره ی تفلون!
مهرپویا_ ببخشید میتونم یه سوال بپرسم؟
همینطور که توی دست هاش آروم تکون
میخوردم به چشم هاش نگاه کردم و گفتم: البته!!
مهرپویا_شما ازدواج و یا نامزد کردید؟
با تعجب گفتم: نه! چطور؟
مهرپویا که به پشت سرم چشم دوخته بود گفت:
یه آقایی از اول رقصمون داره باغضب نگاهم میکنه!
#پارت۱۳۹
خواستم برگردم سمت اونی که مهرپویا میگفت
که سریع شونه هامو گرفت و گفت: نه! برنگرد!
الان میفهمه راجبع بهش حرف میزنیم! سعی
کردم آروم با ادامه ی رقصمون برگردم و ببینم
اونی که مهرپویا میگفت کیه. (فضولیم گل کرده
بود) مهرپویا با حرکت ماهرانه ای جامونو عوض
کرد! اما من دیگه تکون نمیخوردم! کپ کرده به
مرصادی نگاه میکردم که باقیافه ی برزخی بهم
زل زده بود! کت شلوار اسپرت سورمه ای تیره
پیراهن هم رنگش و کراوات زرشکی!خیلی خوش
تیپ شده بود، هیکل قشنگش توی اون کت
شلوار حسابی خود نمایی میکرد! اما.... مرصاد
اینجا چیکار میکرد؟ توی جشن نامزدی
پسرعموی من؟!! خدایا این پسرکیه؟ چرا هرجا
میرم جلو چشمم ظاهر میشه! توی هنگ بودم که مهرپویا گفت:
_ماهک خانوم؟ مشکلی پیش اومده؟
سرمو بلند کردم و به مهرپویا نگاه کردم! قیافه ی
جذابی داره! اما مرصاد یه چیز دیگه اس!
_بله؟
#پارت۱۴۰
لبخند با نمکی زد و گفت: بیا بریم بشینیم
انگارحالتون مساعد نیست!
وا؟ این چرا اینجوری حرف میزنه؟ خب یا جمع
حرف بزن یا مفرد!!
از مهرپویا جداشدم و متوجه سوتی بزرگم شدم!
من میون جمعیتی که همه در حال تکون خوردن
بودن مثل مجسمه ایستاده بودم! مثل بچه هایی
که از ترس پناه به مادرشون میبرن دنبال مادرم
گشتم! آرزو میکردم سر همون میزی باشه که با
کتایون گرم صحبت بوداما نبود! سرمو گردوندم
سمت مرصاد! همونجا ایستاده بود و با غضب به
جای خالی من نگاه میکرد! بدون شک رنگم پریده
بود! دنبال بابا گشتم! اونم انگار توی جمع نبود!
پ تنها راه چاره ام رفتن پیش آرش و عاطفه!
سریع پاتند کردم سمت جایگاه که دستم از پشت
کشیده شد!نمیتونست مرصاد باشه چون توی
جمعیتی که اکثرا منو میشناختن باید دل شیر
داشت و ابراز وجود کرد!برگشتم سمت کسی که دستمو کشیده بود!