آرشیو دسر و غذای محلی
1.85K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.08K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۳۴



سری تکون دادم .دست روی شونه اش گذاشتم:

امیدوارم اگه روزی عاشق شدی بهش برسی. تو

میتونستی کاری کنی تا همه بفهمن آبتین بی

گناهه تا همه نگن یه حروم زاده بوده و باعث بی

آبرویی یه دختر شد.

اما تو این کارو نکردی و اون تا ابد با عذاب

وجدان زندگی میکنه

سرش رو انداخت پایین، نگاه آخرم رو به اتاق

سرد و بی روح رو به روم انداختم و از اتاق

بیرون اومدم

با صنم خداحافظی کردم ،تنها آدمی که تو این

عمارت سنگی باهام مهربون بود. دلم براش تنگ میشه.

ماشین مشکی بزرگی کنار عمارت پارک شد. خان سرش رو بالا گرفت:

برو دختر فرهاد خان

بدون اینکه با کسی خداحافظی کنم با قدم های

محکم و استوار رفتم سمت در کنار عمارت و

نگاه آخرم رو به عمارت بزرگ و مجلل وسط باغ انداختم؛

لحظه ای خاطره ی مردی با لباس های سفید که

توی تراس آخر عمارت ایستاده بود افتادم.

حالا میفهمم مردی که با لذت فلک شدن منو

نظاره می کرد کیارش خان بوده مردی که ادعای

عاشقی میکرد.

راننده کت و شلواری در عقب را باز کرد.

_بفرمایید خانم

روی صندلی عقب نشستم

راننده درو بست
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۳۴


و کوبیدم رو سینه اش

اشک هام روان شدن

عصبی دستام و گرفت پرتم کرد روی تخت

روم خیمه زد گفت:

_خیلی دیگه داری رو مخم راه میری

جیغ و دادتو سر اون کسی که این بلارو سرت

آورده خالی کن نه من فهمیدی؟!

دستام و برد

و بالای سرم نگهداشت

_دروغ میگی همش تقصیره تو و اون نگین لعنتیه

_دختر برای من کم نیست

تو چیزی نداری که بخواد من و جذب خودش بکنه

من اومدم دیدم خانوم لخت روی تخت خوابیدی

اشکام روان شدن

_دروغ میگی

_میخوای بریم پزشک قانونی تا ببینن که کرد...

نذاشتم ادامه بده

فریاد زدم:ساکت شو

دستام و ول کرد و از روم بلند شد

#پارت۱۳۵



_بهتره آماده بشی بری خونتون از صبح صدبار گوشیت زنگ خورده

با یاداوری مامان و بابا هق زدم

خدایا با چه رویی برم خونه؟
چی بگم؟

لباسامو پرت کرد رو تخت و از اتاق بیرون رفت

از جام بلند شدم که نگاهم به بدن برهنه ام توی آیینه افتاد

زیر گردنم و روی سینه هام خون بسته بود

با چندش از آیینه رو گرفتم

اشکهام تمامی نداشت

اگه کار این نیست پس کی این بلا رو سرم آورده؟

کاش پام میشکست با نگین نمیومدم

با درد و حقارت لباسام و پوشیدم

نگاه نفرت باری به خون روی ملافه انداختم

زیر دلم درد میکرد

احساس میکردم پایین تنم از خودم نیست

شایسته پا رو پا انداخته بود

#پارت۱۳۶



و ماک بزرگی توی دستش بود

از این مردم نفرت داشتم

هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم

دستم و به دیوار گرفتم

_میشه زنگ بزنین آژانس؟

دست برد تلفن و برداشت

شماره گرفت

نگاهی بهم انداخت

_کجا میری؟

آدرس خونه رو گفتم

از جاش بلند شد گفت:

_الانم دیر نیست

میتونی پزشک قانونی بری

شاید معلوم بشه با کی بودی دیشب

اما دور و بر من نمیپلکی فهمیدی؟

با نفرت نگاهش کردم

_متنفرم از امسال مردهایی مثل شما اون حروم

زاده ای که با من این کار و کرده

حتما تقاص کاراشو پس میده

با پشت دست اشکام و پاک کردم

و آروم به سمت در رفتم

از اون آپارتمان نحس بیرون زدم

هوای آزاد که به صورتم خورد درد تمام دنیا

نشست روی قلبم

#پارت۱۳۷



سوار ماشین شدم .

سرم و به شیشه تکیه دادم .

اشکام دوباره روان شدن .

چطور به بقیه بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وای خدا !

هیچ وقت نباید بفهمن ، هیچ وقت .

راننده نگاهی بهم انداخت ، توجهی بهش نکردم .

نزدیکای خونه صورت بی روحمو پاک کردم .

حالا چطور برم بالا ؟؟؟

چی بگم آخه ؟؟ دیشب کجا بودم ؟!

وای خدا کاش میمردم .

از ماشین پیاده شدم و با کلیدی که داشتم وارد

ساختمون شدم .

سوار آسانسور شدم ، به بدنه ی سرد فلزی

آسانسور تکیه دادم .

نگاهم به دختره پژمرده ی داخل آینه افتاد .

یه روزه نابود شدم . آینده و و جوانیم همه اش به باد دادم .

با ایستادن آسانسور از آسانسور بیرون اومدم .
دو جفت کفش و خلاصه هرچی که لازم داشتم، برام خریده بود.

با ذوق گفتم: وای ممنون!

لیلا: بپوش ببینم زشت تر می شی یا خوشگل شدنم بلدی؟


#پارت۱۳۴



مانتو شلوار لی رو پوشیدم ولی شلواره کمی برام گشاد بود.

لیلا چونشو خاروند و گفت: خوبه، بد نشدی می تونم پیشنهاد ازدواجتو قبول کنم!

خندیدم و از مهناز تشکر کردم. وقتی همه اومدن، سفره رو پهن کردم. بعد از به به و چه چه، بخاطر دستپختم،

لیلا گفت: «اولین باره که می تونم مزه غذای انسانها رو بچشم!»

* * *
یک هفته تو اون خونه بودم. هر دفعه زبیده یکی از بچه ها رو پیشم می ذاشت تا فرار نکنم

. به هر کدومشون می گفتم می خوام زنگ بزنم، جواب لیلا رو بهم می دادن.

یه شب بعد از شام زبیده بهم گفت:

- از فردا باید کارتو شروع کنی.

خوردن و خوابیدن تعطیل...

فقط پول در میاری، پولا هم چی؟ نصف نمی شه همشو میدی دست من ...

من اینجا فقط جای خواب و خوار کتو میدم ... فهمیدی؟

- بله فقط کارم چیه؟

- نترس سخت نیست مواد می فروشی ... خودم و منوچهرم باهاتیم.

اینو که گفت، بچه ها با ترس نگام کردن.

نگار بهم پوزخند زد . وقتی همه سر جاشون

خوابیده بودن، نگار گفت: کارت ساخته است

دختر.

لیلا: الکی نترسونش .. چیزی نیست شیرین بخواب.

نگار: آره چیزی نیست شیرین بخواب ...

ولی به نظر من اگه بدونی قراره چه بلایی سرت بیاد بهتره.

با ترس نشستم رو تخت و گفتم: مگه قرار نیست فقط مواد بفروشم؟

لیلا: چرا عزیزم ... این داره زر زیادی می زنه.

نگار نشست و گفت: من زر می زنم؟... ببین دختر جون!

وقتی زبیده و منوچهر میگن می خوان باهات بیان یعنی جنس زیاد می خوان دستت بدن.

مهناز: می تونی دهن گشاد تو ببندی؟ شیرین بخواب، الکی داره می ترسوندت.

#پارت۱۳۵



نگار: آره دارم می ترسونمش ... یادتون رفته

همین بلا رو سر مستانه بیچاره آوردن؟ چند کیلو مواد دادن دستش بفروشه خودشونم باش

رفتن ... پلیسا گرفتنش و حکم اعدام براش نوشتن اینو گفت و خوابید.

مهناز پوفی کرد.
با ترس کنارش خوابیدم و یواش گفتم: من می ترسم.

- از چی؟

- از فردا...

- مگه فردا ترس داره؟

- اگه نخوام این کارو بکنم چی؟

آروم گفت: یه وقت این حرفو بهش نزنيا؟ ... می فرستت یه جایی که عین سگ از گفته خودت پشیمون بشی.

- چیکار کنم؟

- هیچی... کاری که گفتو براش انجام بده. نترس اتفاقی برات نمیوفته. شب بخیر..

یک ساعت گذشت ولی خوابم نبرد. بلند شدم رفتم بالای سر لیلا نشستم.

لیلا همچین به دیوار چسبیده بود، انگار تو بغل شوهرش خوابیده.

همون جا نشسته بودم که یهو سرشو بلند و کرد
گفت:

- یا پیغمبر خدا ...تو چرا اینجا نشستی؟ جایت درد می کنه؟

- نه ... می ترسم.

- از چی؟

- اعدامم کنن.

بلند خندید، دستمو گذاشتم روی دهنش و گفتم: هیششش ...

می خوای بیدارشون کنی دعوا راه
بیفته؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۳۱


باید یه مدت از تهران برم! میرم شمال! اونجا از

دست این عوضی درامونم و اینقدر میمونم تا

این یک ماه لعنتی تموم بشه!

هانیه_ عزیزم!!! چقدر بدون آرایش بامزه میشی!

خیلی نازتر و ملوس تر میشی!

_هانیه هیچی نگو که از دست اون آشغال خیلی عصبیم!!!

هانیه_تقصیرخودته!! آخه این چه شرط بندیه ای که تو کردی!

با حرص و بدون حرف نگاهش کردم! دوساعت

پیش به خونشون رسیدم و بعد از زنگ زدن به

مامانم که کار مهمش مهمونی امشب بود نشستم

کل ماجرا رو واسه هانیه تعریف کردم از اول

آشنایی تا دعوای دیشب و بوسه و اتفاق های

امروز! هم تعجب کرده کرده بود هم خنده اش

گرفته بوداما جرات نداشت جلوم  بخنده! تا

نیشش به لبخند باز میشد شاکی میشدم!



#پارت۱۳۲


بعد از ناهار که نازنینم به جمعمون پیوسته

بود(البته قرارشد این موضوع بین منو هانیه

پنهون بمونه! درسته نازنین دوست خوبیه اما

دلم نمیخواد راجع بهم فکر بد کنه) عزم رفتن

کردم! باید واسه نامزدی پسرعموم آرش اماده میشدم!

مامانم یا نمیگه یا همیشه دقیقه ی نود میگه ما

یک ماه پیش به جشن نامزدی دعوت شدیم! 

به کوری چشم اون یارو مرصاد میخوام برم

آرایشگاه و تا میتونم زیاده روی کنم! به خونه

رسیدم! بابا هم خونه بود! واسم عجیب بود این

روزا بابا خونه نشین شده بود!!! بابا کلی قربون

صدقه ام رفت اما مامان هنوزم باهام سر سنگین

بود اما با وجود قهر بودنش دیروز رفته بود واسم

لباس شب سورمه ای پر از سنگ دوزهای قشنگ

خریده بود! بلندیش تا روی زمین بوداما چاک

بغل لباس جلوه ی قشنگی روبهش داده بود!

آستین حلقه ای نسبتا پهنی داشت! خیلی تو تنم

قشنگ شده بود! یعنی عالی بود! پریدم و مامانمو محکم بوسش کردم!

#پارت۱۳۳


_مرسییییی مامانی عاشقتممممم!!!

مامان_مبارکت باشه! برو یه دوش بگیر تا دیر نشده به خودت برس!

خداییش عجب مامان باحالی دارم من! همه ی

مامان های دنیا بچه هاشونو محدود میکنن مامان

من دخترشو مجبور به آرایش و آراسته بودن

میکنه!!! شاید این خصلتش برگرده به اصالتش!

به خانزاده بودن وخاندان با اصل نصبش!

نمیدونم چرا من به مامانم نبردم! اگه به اون

میبردم الان نمیدونستم مرصاد نامی هم تو دنیا

هست یا نه! اگه به مامانم برده بودم الان شرط

بندی نکرده بودم!!! ای خدا ببین اون عوضی

چیکارم کرده که آرزو میکنم جای مامانم باشم!!!

!ساعت تقریبا ۹شب بودکه رسیدیم به تالاری که

قرار بودجشن نامزدی توش برگزار بشه! 

منو مامان و بابا واسه اولین بار بعداز سالها سه تایی باهم جایی میرفتیم!

وارد سالن که شدیم با سیلی ازجمعیت رو به رو

شدیم، مجلس مختلط بود! 

صدای موزیک بلند و قر داری توی فضا پیچیده

بود! اینقدر موزیکش شاد و پر انرژی بود که آدم

خود به خود با رتیم آهنگ تکون میخورد!

#پارت۱۳۴


جالب بود که هرکسی فقط سرجای خودش تکون

میخورد،از غرور کاذب خانواده ی پدریم خوشم

نمیاد! لامصبا انگار عصا قورت دادن!  گرچه به

گرد پای خانواده ی مادریم نمیرسیدن اما خانواده

مادرم با وجود اصالتشون گرم صمیمی بودن!!

توی همین فکرها بودم که دستی روی شونه ام

نشست و صدای پر انرژی آرزو دخترعموم باعث

شد به طرفش برگردم!

آرزو_به به ماهک خانوم خوش اومدی عزیزم!!!

باهاش احوال پرسی و روبوسی کردم!

آرزو_بی معرفت بایدحتما دقیقه ی نود

میمومدی؟ بابا من فکر میکردم حساب تو از

صفایی ها جداس! آرزو هم مثل من از غرور این

طایفه متنفر بود! دخترخوب و با محبتی بود اما

خب خیلی هم صمیمی نبودیم!

_اختیار داری! باور کن من امروز صبح فهمیدم

نامزدیه آرش! میخواست چیزی بگه که ادامه دادم:

#پارت۱۳۵


نمیخواد یادآوری کنی، میدونم بی معرفتم و

میدونمم از یک ماه پیش خبر نامزدی رو دادین

اما.. چشمامو توکاسه گردوندم و ادامه دادم:

مامانمو که میشناسی!! لنگه مامان خودته همه

چی رودقیقه ی نود میگه!!

خلاصه با کسایی که میشناختم احوال پرسی

کردم و با آرزو سمت آرش و نامزدش رفتیم!

آرش تا منو دید یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: ماهک خودتی؟

_سلام! تبریک میگم پسرعمو!

با نامزدش دست دادم و گفتم: ماهک هستم دختر

عموی آرش جان! تبریک میگم! با خوش رویی و

لبخند قشنگی دستمو فشرد و گفت: خوشبختم

عزیزم! منم عاطفه هستم!

آرش_ چه عجب دخترعمو چشممون به جمالت روشن شد!؟

_ببخشید کم لطفی از طرف من بوده!



#پارت۱۳۶


آرش_ خواهش میکنم. خوش اومدی. بعد از یه

کم خوش و بش از جایگاه اومدم بیرون و با کمک

ارزو لباسمو عوض کردم!

آرزو_وای ماهک ماشالله امشب از همیشه

خوشگلتر شدی عزیزم!

خب اگه هانیه یا نازنین بود مجبورنبودم لفظ قلم

صحبت کنم اما گفتم:

_مرسی عزیزم! تو هم عالی شدی!

نیم ساعت بود که تنهایی نشسته بودم و به

جمعیت محدود وسط سالن نگاه میکردم که به

طرز مسخره ای خودشونو تکون میدادن!  یه