#پارت۱۲۹
بی توجه به اون دوتا بادیگارد رفتم سمت
آشپزخونه
وای صنم اینا کی هستن دیگه
_چی شده باز
یه جوره خاصی مشکوکن
_امان از دست تو
چند ساعت بعد رفتم میز شام رو چیدم خان
همراه مهموناو اون دوتا بادیگاردش امد سمت
میز نمی دونم چرا وقتی این جناب ناشناس و
می دیدم استرس میگرفتم
خان صندلی راس مجلس کشید عقب و اون مرد
نشست خان هم کنارش نشست بادیگاردا دو
طرف صندلیش ایستادن از زن های خان فقط زن
بزرگش شمس الملک سرمیز حاضر شد تعظیمی
کرد و با اون مرد دست و داد نشست
شمس الملک رو به غریبه کرد و گفت
_خوب هستین جناب سهراب؟
نفسمو دادم بیرون بلاخره فهمیدم اسمش چی
هست سهراب سری تکون داد و به گفتن یه
کلمه اکتفا کرد:خوبم
توی سکوت مشغول خوردن شدن و منم مثل
همیشه اونجا ایستادم تا اگر کاری داشتن انجام بدم
سهراب بعد از خوردن غذا دور دهنش رو پاک
کرد ،لحظه ای نگاهم به حلقه ای توی انگشت
دوم دست چپش افتاد،پس زن داره انگار
سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بلند
کرد و نگاهم رو شکار دوباره هول کردم سرمو
انداختم پایین اما سنگینی نگاهش رو حس
میکردم بعد از صرف غذا به سالن مهمان رفتن و
بعد از خوردن قهوه جناب سهراب خان قصد
رفتن کردن اما قبل از رفتن با خان و شمس
الملک صحبت کرد که باعث شد شمس الملک
نگاهی به من که درحال جمع کردن میز بودم
بندازه
بی توجه به نگاهش به کارم ادامه دادم چند روزی
از رفتن آرشاوین می گذشت که یه غروب شمس
المک اومد اتاقم گفت:....
@ghazaymahaly
بی توجه به اون دوتا بادیگارد رفتم سمت
آشپزخونه
وای صنم اینا کی هستن دیگه
_چی شده باز
یه جوره خاصی مشکوکن
_امان از دست تو
چند ساعت بعد رفتم میز شام رو چیدم خان
همراه مهموناو اون دوتا بادیگاردش امد سمت
میز نمی دونم چرا وقتی این جناب ناشناس و
می دیدم استرس میگرفتم
خان صندلی راس مجلس کشید عقب و اون مرد
نشست خان هم کنارش نشست بادیگاردا دو
طرف صندلیش ایستادن از زن های خان فقط زن
بزرگش شمس الملک سرمیز حاضر شد تعظیمی
کرد و با اون مرد دست و داد نشست
شمس الملک رو به غریبه کرد و گفت
_خوب هستین جناب سهراب؟
نفسمو دادم بیرون بلاخره فهمیدم اسمش چی
هست سهراب سری تکون داد و به گفتن یه
کلمه اکتفا کرد:خوبم
توی سکوت مشغول خوردن شدن و منم مثل
همیشه اونجا ایستادم تا اگر کاری داشتن انجام بدم
سهراب بعد از خوردن غذا دور دهنش رو پاک
کرد ،لحظه ای نگاهم به حلقه ای توی انگشت
دوم دست چپش افتاد،پس زن داره انگار
سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بلند
کرد و نگاهم رو شکار دوباره هول کردم سرمو
انداختم پایین اما سنگینی نگاهش رو حس
میکردم بعد از صرف غذا به سالن مهمان رفتن و
بعد از خوردن قهوه جناب سهراب خان قصد
رفتن کردن اما قبل از رفتن با خان و شمس
الملک صحبت کرد که باعث شد شمس الملک
نگاهی به من که درحال جمع کردن میز بودم
بندازه
بی توجه به نگاهش به کارم ادامه دادم چند روزی
از رفتن آرشاوین می گذشت که یه غروب شمس
المک اومد اتاقم گفت:....
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۲۷
_الان می بینی
با باز شدن در چند تا پسر وارد شدن
_مگه تولد مختلطه؟!
_نه اینا دوستای بچه هان
معذب شدم
خواستم بلند شم که نگین دستم و گرفت
_بشین دریا بچه های بدی نیستن
با دیدن شایسته که آخر از همه وارد شد لحظه ای شوکه شدم
_نگین این اینجا چیکار میکنه؟!
_من دعوتش کردم
از جاش بلند شد
شایسته با دیدنمون یکی از ابروهاش و داد بالا
دستامو روی رون های برهنه ام گذاشتم
شایسته اومد طرفمون
مجبور از جام بلند شدم
نگین از گردن شایسته آویزون شد
#پارت۱۲۸
و با هم روبوسی کردن
شایسته نگاهی به سرتا پام انداخت
و لحظه ای نگاهش روی پرسینگ نافم ثابت موند
دستام و بهم حلقه کردم و جلوم گرفتم
دستشو سمتم دراز کرد
دستم و توی دست گرمش گذاشتم
و تند خواستم بکشم بیرون که دوباره لبخندی زد گفت:
_به خانوم نستو خوبین؟
خوشحالم از دیدنتون
لبخند پر استرسی زدم
_ممنون
همچنین
سری تکون داد گفت:
_اینجا میتونم بشینم؟
دلم میخواست فقط زودتر بشینم با این لباس
پوشیدنم خاک
سری تکون دادم
نشستم
#پارت۱۲۹
با فاصله ای کم کنارم نشست و پاشو روی پاش انداخت
کیف دستیمو روی پام گذاشتم و دستامو روش
نگین که اونورم نشسته بود به شایسته گفت:
قیاص جون نوشیدنی چی میخوری؟؟
یهو دست گرم شایسته روی کتف لختم نشست گفت:
_ببین خانوم نستوی عزیز چی میخوره
_تو چی میخوری دریا؟
_هرچی بیاری فرقی نمیکنه
نگین پاشد
دست شایسته هنوز روی شونم بود
تکونی به خودم دادم
_میشه دستتون و بردارین؟
_اوه بله
و دستش و برداشت
نگین با یه سینی که توش سه تا لیوان بود برگشت
آب پرتغالش و برداشتم...
#پارت۱۲۷
_الان می بینی
با باز شدن در چند تا پسر وارد شدن
_مگه تولد مختلطه؟!
_نه اینا دوستای بچه هان
معذب شدم
خواستم بلند شم که نگین دستم و گرفت
_بشین دریا بچه های بدی نیستن
با دیدن شایسته که آخر از همه وارد شد لحظه ای شوکه شدم
_نگین این اینجا چیکار میکنه؟!
_من دعوتش کردم
از جاش بلند شد
شایسته با دیدنمون یکی از ابروهاش و داد بالا
دستامو روی رون های برهنه ام گذاشتم
شایسته اومد طرفمون
مجبور از جام بلند شدم
نگین از گردن شایسته آویزون شد
#پارت۱۲۸
و با هم روبوسی کردن
شایسته نگاهی به سرتا پام انداخت
و لحظه ای نگاهش روی پرسینگ نافم ثابت موند
دستام و بهم حلقه کردم و جلوم گرفتم
دستشو سمتم دراز کرد
دستم و توی دست گرمش گذاشتم
و تند خواستم بکشم بیرون که دوباره لبخندی زد گفت:
_به خانوم نستو خوبین؟
خوشحالم از دیدنتون
لبخند پر استرسی زدم
_ممنون
همچنین
سری تکون داد گفت:
_اینجا میتونم بشینم؟
دلم میخواست فقط زودتر بشینم با این لباس
پوشیدنم خاک
سری تکون دادم
نشستم
#پارت۱۲۹
با فاصله ای کم کنارم نشست و پاشو روی پاش انداخت
کیف دستیمو روی پام گذاشتم و دستامو روش
نگین که اونورم نشسته بود به شایسته گفت:
قیاص جون نوشیدنی چی میخوری؟؟
یهو دست گرم شایسته روی کتف لختم نشست گفت:
_ببین خانوم نستوی عزیز چی میخوره
_تو چی میخوری دریا؟
_هرچی بیاری فرقی نمیکنه
نگین پاشد
دست شایسته هنوز روی شونم بود
تکونی به خودم دادم
_میشه دستتون و بردارین؟
_اوه بله
و دستش و برداشت
نگین با یه سینی که توش سه تا لیوان بود برگشت
آب پرتغالش و برداشتم...
هر کاری گیرش میومد نه نمی گفت... چاره ای نداشت. باید پول مواد مامان و باباشو جور می کرد... خرج خونه هم بود.
یه روز لیلا می ره خونه می بینه باباش نشئه نشئه ست که بلند بلند می خنده.
ترسیده بود ... باباش تا لیلا رو می بینه می گه: بیا اینجا..... اما اون محل باباش نمیذاره و میره تو خونه.
باباش با سیخ داغ میاد جلوش وای میسته و میگه باید مواد بکشی...
باباشو هل می ده و می گه برو گم شو آشغال! اما باباش بلند می شه، اونو می کشه می بره پای
منقل، مجبورش می کنه بکشه... لیلا نکشید اما باباش سیخ داغو گذاشت رو کمرش ....
لیلا جیغ کشید؛ باباش گفت اگه نکشی بازم
#پارت۱۲۹
میذارم. لیلا با گریه و درد می کشه .
.باباشم فقط می خندید. دیوونه شده بود. همون یه بار بس بود تا بفهمه معتاد شده.
روزای بعد بدن درد و سر درد داشت. کشیدن های لیلا هم شروع شد و شد معتاد... قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.
گفتم: پس چه جوری اومدی اینجا؟
اشکاشو پاک کرد و با خنده گفت: مثل اینکه سوالای تو تمومی نداره ...
خوب من موادامو از منوچهر می خریدم. وقتی پدر و مادرم مردن، صاحب خونمون انداختم بیرون. جای خواب نداشتم.
زبیده گفت اگه مواداشو براش بفروشم،
جای خواب هم بهم میده. دیگه چی می خواستم؟
- مامان و بابات چه جوری مردن؟
- فکر کنم تو از اون دخترایی بودی که سر کلاس خیلی می پرسیدن نه؟
فقط خندیدم.
گفت: بابام اووردوز شده بود تو یه خرابه از بس مواد کشیده بود، مرد.
مامانم شب می خواسته از خیابون رد بشه یه ماشین می زنه آش و لاشش می کنه.
حتی نتونستم دیه بگیرم. چون پزشک قانونی تایید کرده بود مادرم بخاطر مصرف زیاد تعادل نداشته...
گفتم: ليلا؟
- دیگه چیه؟... آها فهمیدم! بپرس!
با لبخند گفتم: بقیه چه جوری اومدن اینجا ؟
به ساعت رو دیوار نگاه کرد و گفت: یه پیشنهاد...
- چی؟
- برو تو آشپزخونه هم نهار درست بکن هم سوالاتتو بپرس ...
منم هم اینا رو بسته بندی میکنم، هم جواب تو رو میدم قبول؟
گردنمو کج کردم و گفتم: پیشنهاد خوبیه! چی درست کنم؟
#پارت۱۳۰
- هرچی عشقت کشید!
- زبیده دعوا نکنه؟
- نه بابا... خدا رو شکر برای شکمش دعوا راه نمی اندازه...
تو رو خدا فقط یه جوری درست کن آدم بتونه بخورتش! نه عين مهناز و نگار که معلوم نیست چی درست می کنن!
خندیدم و گفتم: خیالت راحت. دست پختم حرف نداره!
- ببینیم و تعریف کنیم!
رفتم تو آشپزخونه. لیلا هم شروع کرد و گفت: اول از مهناز شروع می کنم، چون از اول اینجا
بوده..
گفتم: لیلا مرغاتون کجاست؟
- دختر وسط حرفم پارازیت نپرون! تو فریزر دیگه؟
- نیست.
- شاید تو رو دیده در رفته!
با حرص گفتم: ليلا!
- نمی شه یه چیز دیگه درست کنی؟
چشمم افتاد به مرغ و گفتم: پیداش کردم!
- خب خدا رو شکر ... ادامه می دیم مهناز پنج سالش بوده که میارنش اینجا. زبیده و منوچهر بچه دار نمی شدن
همین جور که مرغو گذاشتم توی سینی، گفتم: چه قدم سبکی داشته... که شیش تا دختر دیگه هم گیرشون اومد!
لیلا: اگه یه بار دیگه حرف بزنی نمی گما؟!
- باشه... باشه! |
یه روز لیلا می ره خونه می بینه باباش نشئه نشئه ست که بلند بلند می خنده.
ترسیده بود ... باباش تا لیلا رو می بینه می گه: بیا اینجا..... اما اون محل باباش نمیذاره و میره تو خونه.
باباش با سیخ داغ میاد جلوش وای میسته و میگه باید مواد بکشی...
باباشو هل می ده و می گه برو گم شو آشغال! اما باباش بلند می شه، اونو می کشه می بره پای
منقل، مجبورش می کنه بکشه... لیلا نکشید اما باباش سیخ داغو گذاشت رو کمرش ....
لیلا جیغ کشید؛ باباش گفت اگه نکشی بازم
#پارت۱۲۹
میذارم. لیلا با گریه و درد می کشه .
.باباشم فقط می خندید. دیوونه شده بود. همون یه بار بس بود تا بفهمه معتاد شده.
روزای بعد بدن درد و سر درد داشت. کشیدن های لیلا هم شروع شد و شد معتاد... قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.
گفتم: پس چه جوری اومدی اینجا؟
اشکاشو پاک کرد و با خنده گفت: مثل اینکه سوالای تو تمومی نداره ...
خوب من موادامو از منوچهر می خریدم. وقتی پدر و مادرم مردن، صاحب خونمون انداختم بیرون. جای خواب نداشتم.
زبیده گفت اگه مواداشو براش بفروشم،
جای خواب هم بهم میده. دیگه چی می خواستم؟
- مامان و بابات چه جوری مردن؟
- فکر کنم تو از اون دخترایی بودی که سر کلاس خیلی می پرسیدن نه؟
فقط خندیدم.
گفت: بابام اووردوز شده بود تو یه خرابه از بس مواد کشیده بود، مرد.
مامانم شب می خواسته از خیابون رد بشه یه ماشین می زنه آش و لاشش می کنه.
حتی نتونستم دیه بگیرم. چون پزشک قانونی تایید کرده بود مادرم بخاطر مصرف زیاد تعادل نداشته...
گفتم: ليلا؟
- دیگه چیه؟... آها فهمیدم! بپرس!
با لبخند گفتم: بقیه چه جوری اومدن اینجا ؟
به ساعت رو دیوار نگاه کرد و گفت: یه پیشنهاد...
- چی؟
- برو تو آشپزخونه هم نهار درست بکن هم سوالاتتو بپرس ...
منم هم اینا رو بسته بندی میکنم، هم جواب تو رو میدم قبول؟
گردنمو کج کردم و گفتم: پیشنهاد خوبیه! چی درست کنم؟
#پارت۱۳۰
- هرچی عشقت کشید!
- زبیده دعوا نکنه؟
- نه بابا... خدا رو شکر برای شکمش دعوا راه نمی اندازه...
تو رو خدا فقط یه جوری درست کن آدم بتونه بخورتش! نه عين مهناز و نگار که معلوم نیست چی درست می کنن!
خندیدم و گفتم: خیالت راحت. دست پختم حرف نداره!
- ببینیم و تعریف کنیم!
رفتم تو آشپزخونه. لیلا هم شروع کرد و گفت: اول از مهناز شروع می کنم، چون از اول اینجا
بوده..
گفتم: لیلا مرغاتون کجاست؟
- دختر وسط حرفم پارازیت نپرون! تو فریزر دیگه؟
- نیست.
- شاید تو رو دیده در رفته!
با حرص گفتم: ليلا!
- نمی شه یه چیز دیگه درست کنی؟
چشمم افتاد به مرغ و گفتم: پیداش کردم!
- خب خدا رو شکر ... ادامه می دیم مهناز پنج سالش بوده که میارنش اینجا. زبیده و منوچهر بچه دار نمی شدن
همین جور که مرغو گذاشتم توی سینی، گفتم: چه قدم سبکی داشته... که شیش تا دختر دیگه هم گیرشون اومد!
لیلا: اگه یه بار دیگه حرف بزنی نمی گما؟!
- باشه... باشه! |
شلوار مادرشو بدون اجازه پوشیده بودم داشتم از خجالت میمردم!
سرمو پایین انداختم و گفتم: ببخشید با اون
شلوار نتونستم بخوابم!
مرصاد_ لازم نیست عذرخواهی کنی!
پشت بند حرفش به سمت آشپزخونه رفت و از یخچال چیزی برداشت!
دیگه صبر نکردم ببینم چیکارمیکنه! سریع به اتاق
رفتم و لباس هامو عوض کردم.
#پارت۱۲۸
دیشب قبل ازخواب سرویس بهداشتی رو پیدا
کرده بودم شالمو همینجوری روی موهام انداختم
و رفتم دست صورتمو شستم.
نیم ساعت بعد حاضر و آماده کیفمو سرشونم
انداختم و اتاقو ترک کردم!!!
مرصاد روی کاناپه داشت با لبتاپ کار میکرد
بدون بلندکردن سرش گفت:
_کجا؟
_وا؟ میخوای خونه نرم هان؟ نظرت چیه؟
مرصاد با اخم و پر تحکم نگاهم کرد و گفت:
مشکلی با خونه رفتن شما ندارم!
آرایشتو پاک کن بسلامت!
دستمو مشت کردم و سعی کردم کنترل شده
حرف بزنم،گفتم: قرار شد وقتی با شما هستم آرایش نکنم!
مرصاد_من باکسی قرار نذاشتم! تا وقتی با منی
بدون آرایش!حالا هم میری پاک میکنی و
خداحافظی!!!!
#پارت۱۲۹
با حرص پامو زمین کوبیدم و گفتم: نمیکنم!! مگه
تو بابامی؟مامانمی؟ داداشمی؟ چیکارمی؟ از راه
نرسیده تایین تکلیف نکن واسه من!
سریع به سمت در رفتم و بازش کردم.
اما قبل از اینکه پامو بیرون بزارم صدای فریادش میخکوبم کرد!!!
مرصاد_ماهککککک!!!
برگشتم و با حیرت نگاهش کردم!!! به گلوش نگاه کردم!! حنجره اش پاره نشد؟؟؟
مرصاد از جاش بلند شد و آروم تر اما در حالیکه
هنوزم تن صداش بلند بود گفت: از این در بیرون
رفتی عواقبش پای خودته!!!!
با نفرت نگاهی بهم انداخت و گفت: حالم از
لجبازی بهم میخوره! بدو بشور هرچه زودتر
گورتو گم کن!!
#پارت۱۳۰
خیلی داشتم تحقیر میشدم! دیگه نزدیک بود
گریه کنم از دستش! هنوز سه روز از اون شرط
لعنتی نگذشته اینجوری میکنه! رسما برده اش
شدم! من!!! دختر مجتبی صفایی!!! برده و غلام
حلقه به گوش این عوضی شدم! آخ ماهک داغت
به دل مجتبی بمونه که خودت خودتو به این
روز انداختی! نزدیک بود جلوش بزنم زیر گریه اما
نباید به همین زودی خودمو ببازم!! آروم سمت
سرویس بهداشتی رفتم و صورتمو شستم! اون
وسط چندقطره ای هم اشک ریختم اما خودمو
جمع وجور کردم و رفتم بیرون!
مرصاد که صورتمو دید گفت: حالا میتونی بری!
آژانس پایین منتظره!
با نفرت و انزجار نگاهش کردم و خونه رو ترک
کردم!
سرمو پایین انداختم و گفتم: ببخشید با اون
شلوار نتونستم بخوابم!
مرصاد_ لازم نیست عذرخواهی کنی!
پشت بند حرفش به سمت آشپزخونه رفت و از یخچال چیزی برداشت!
دیگه صبر نکردم ببینم چیکارمیکنه! سریع به اتاق
رفتم و لباس هامو عوض کردم.
#پارت۱۲۸
دیشب قبل ازخواب سرویس بهداشتی رو پیدا
کرده بودم شالمو همینجوری روی موهام انداختم
و رفتم دست صورتمو شستم.
نیم ساعت بعد حاضر و آماده کیفمو سرشونم
انداختم و اتاقو ترک کردم!!!
مرصاد روی کاناپه داشت با لبتاپ کار میکرد
بدون بلندکردن سرش گفت:
_کجا؟
_وا؟ میخوای خونه نرم هان؟ نظرت چیه؟
مرصاد با اخم و پر تحکم نگاهم کرد و گفت:
مشکلی با خونه رفتن شما ندارم!
آرایشتو پاک کن بسلامت!
دستمو مشت کردم و سعی کردم کنترل شده
حرف بزنم،گفتم: قرار شد وقتی با شما هستم آرایش نکنم!
مرصاد_من باکسی قرار نذاشتم! تا وقتی با منی
بدون آرایش!حالا هم میری پاک میکنی و
خداحافظی!!!!
#پارت۱۲۹
با حرص پامو زمین کوبیدم و گفتم: نمیکنم!! مگه
تو بابامی؟مامانمی؟ داداشمی؟ چیکارمی؟ از راه
نرسیده تایین تکلیف نکن واسه من!
سریع به سمت در رفتم و بازش کردم.
اما قبل از اینکه پامو بیرون بزارم صدای فریادش میخکوبم کرد!!!
مرصاد_ماهککککک!!!
برگشتم و با حیرت نگاهش کردم!!! به گلوش نگاه کردم!! حنجره اش پاره نشد؟؟؟
مرصاد از جاش بلند شد و آروم تر اما در حالیکه
هنوزم تن صداش بلند بود گفت: از این در بیرون
رفتی عواقبش پای خودته!!!!
با نفرت نگاهی بهم انداخت و گفت: حالم از
لجبازی بهم میخوره! بدو بشور هرچه زودتر
گورتو گم کن!!
#پارت۱۳۰
خیلی داشتم تحقیر میشدم! دیگه نزدیک بود
گریه کنم از دستش! هنوز سه روز از اون شرط
لعنتی نگذشته اینجوری میکنه! رسما برده اش
شدم! من!!! دختر مجتبی صفایی!!! برده و غلام
حلقه به گوش این عوضی شدم! آخ ماهک داغت
به دل مجتبی بمونه که خودت خودتو به این
روز انداختی! نزدیک بود جلوش بزنم زیر گریه اما
نباید به همین زودی خودمو ببازم!! آروم سمت
سرویس بهداشتی رفتم و صورتمو شستم! اون
وسط چندقطره ای هم اشک ریختم اما خودمو
جمع وجور کردم و رفتم بیرون!
مرصاد که صورتمو دید گفت: حالا میتونی بری!
آژانس پایین منتظره!
با نفرت و انزجار نگاهش کردم و خونه رو ترک
کردم!