#پارت۱۲۱
اتفاقات چند ساعت پیش مثل یک فیلم اومد جلو
چشمام از جام بلند شدم با هراس نگاهی به
درخت های اطرافم انداختم
رفتم سمت ماشین بارون بند امده بود
با ترس و در عقب و باز کردم اما خبری از جسد
بی جون خواهر ناکامم نبود
جیغ بلندی کشیدم
صنا کجایی خواهری کجایی
با نشستن دستی به شونه ام از جام پریدم
کیارش خان پشت سرم ایستاده بودنگاه نگرانم
و به چشماش دوختم
خواهرم کجا بردی نامرد حتی جسم بی جونشم ازم گرفتی
_چی میگی برای خودت تو راجب من چه فکر
کردی ها اینقدر نامرد نیستم یاشارو فرستادن از
ده کمک اورد تو خواب بودی ایستادم تا
بیدارشی ببرمت
پشت بهم کرد سوار ماشین شد
_سوار شو
با قدم هایلرزان در ماشین و باز کردم نشستم
بدون حرف ماشین و به حرکت در اورد بعد از
مدتی که به ده رسیدیم
کیارش خان با ماشین وارد باغ عمارت شد
همه تو باغ جمع شده بودن با دست لرزون در
ماشین و باز کردم و پیاده شدم
صنم اومد سمتم و زیر بازومو گرفت نگاهی به
زندانم انداختم....
@ghazaymahaly
اتفاقات چند ساعت پیش مثل یک فیلم اومد جلو
چشمام از جام بلند شدم با هراس نگاهی به
درخت های اطرافم انداختم
رفتم سمت ماشین بارون بند امده بود
با ترس و در عقب و باز کردم اما خبری از جسد
بی جون خواهر ناکامم نبود
جیغ بلندی کشیدم
صنا کجایی خواهری کجایی
با نشستن دستی به شونه ام از جام پریدم
کیارش خان پشت سرم ایستاده بودنگاه نگرانم
و به چشماش دوختم
خواهرم کجا بردی نامرد حتی جسم بی جونشم ازم گرفتی
_چی میگی برای خودت تو راجب من چه فکر
کردی ها اینقدر نامرد نیستم یاشارو فرستادن از
ده کمک اورد تو خواب بودی ایستادم تا
بیدارشی ببرمت
پشت بهم کرد سوار ماشین شد
_سوار شو
با قدم هایلرزان در ماشین و باز کردم نشستم
بدون حرف ماشین و به حرکت در اورد بعد از
مدتی که به ده رسیدیم
کیارش خان با ماشین وارد باغ عمارت شد
همه تو باغ جمع شده بودن با دست لرزون در
ماشین و باز کردم و پیاده شدم
صنم اومد سمتم و زیر بازومو گرفت نگاهی به
زندانم انداختم....
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۲۰
از اتاق بیرون رفتم
مامان تو آشپزخونه در حال درست کردن شام بود
با دیدنم گفت:چقدر میخوابی باز چشم هات قرمز شده
_مامان جونم..
فردا شب تولد یکی از دوستام دعوت شدم
_کدوم دوستت؟
_بچه های داروخونه
میشه برم؟
_نمیدونم مادر
اگه دختر قابل اعتمادی هست برو
_دختر خوبیه
منم این چند وقته خیلی خسته شدم
همش کار کار کار
_پس خودت به بابا میگی؟!
_آره میگم
از جام بلند شدم و یه بوس آب دار از گونه مامان کردم
_تو باز منو تف مالی کردی؟؟
برو اونور ببینم
از دست تو
_اِه مامان
از آشپزخونه بیرون اومدم
#پارت۱۲۱
رفتم سمت اتاقم
در کمد و باز کردم
هر چی گریه کردم و زانو غم بغل کردم بسه
نگاهی به لباس های تو کمد انداختم
نگاهم رو شورتک لی آبی و بلوز کوتاه بالای ناف افتاد
برشون داشتم
این و برای تولد هلنا پوشیده بودم
و یادش بخیر تازه پرسینگ ناف زده بودم
چقدر پوزشو میدادم
با صدای مامان از اتاق بیرون رفتم
بابا از سر کار برگشته بود
_سلام به بهترین بابای دنیا
_باز چی میخوای که داری قربون صدقه میری؟
_بابا؟
مامان خندید گفت:
_بابات راست میگه دیگه تو هر وقت یه چیز
بخوای اینطوری مهربون میشی
#پارت۱۲۲
خودمم خندم گرفته بود
کنار مامان بابا نشستم
_ببینم مامان از اون آش خورت چه خبر؟!
مامان قیافش ناراحت شد
_بمیرم
بچم حتما خیلی لاغر شده
معلوم نیست چی بهشون میدن
_عیب نداره مامان مرد بار میاد
غصت نباشه
تا آخر شب کنار مامان اینا نشستیم
آخر شب خسته از درگیرهای ذهنی به اتاقم رفتم
و خوابیدم
صبح وارد داروخونه شدم
نگین هنوز نیومده بود
شایسته پشت میز نشسته بود
با دیدنم نگاه خیره ای از بالا تا پایینم انداخت
از نگاهش یه جوری شدم
رفتم اتاق وسایلام و گذاشتم و رو پوش سفیدم
و پوشیدم
نگینم اومد
با دیدنم لبخندی زد
#پارت۱۲۰
از اتاق بیرون رفتم
مامان تو آشپزخونه در حال درست کردن شام بود
با دیدنم گفت:چقدر میخوابی باز چشم هات قرمز شده
_مامان جونم..
فردا شب تولد یکی از دوستام دعوت شدم
_کدوم دوستت؟
_بچه های داروخونه
میشه برم؟
_نمیدونم مادر
اگه دختر قابل اعتمادی هست برو
_دختر خوبیه
منم این چند وقته خیلی خسته شدم
همش کار کار کار
_پس خودت به بابا میگی؟!
_آره میگم
از جام بلند شدم و یه بوس آب دار از گونه مامان کردم
_تو باز منو تف مالی کردی؟؟
برو اونور ببینم
از دست تو
_اِه مامان
از آشپزخونه بیرون اومدم
#پارت۱۲۱
رفتم سمت اتاقم
در کمد و باز کردم
هر چی گریه کردم و زانو غم بغل کردم بسه
نگاهی به لباس های تو کمد انداختم
نگاهم رو شورتک لی آبی و بلوز کوتاه بالای ناف افتاد
برشون داشتم
این و برای تولد هلنا پوشیده بودم
و یادش بخیر تازه پرسینگ ناف زده بودم
چقدر پوزشو میدادم
با صدای مامان از اتاق بیرون رفتم
بابا از سر کار برگشته بود
_سلام به بهترین بابای دنیا
_باز چی میخوای که داری قربون صدقه میری؟
_بابا؟
مامان خندید گفت:
_بابات راست میگه دیگه تو هر وقت یه چیز
بخوای اینطوری مهربون میشی
#پارت۱۲۲
خودمم خندم گرفته بود
کنار مامان بابا نشستم
_ببینم مامان از اون آش خورت چه خبر؟!
مامان قیافش ناراحت شد
_بمیرم
بچم حتما خیلی لاغر شده
معلوم نیست چی بهشون میدن
_عیب نداره مامان مرد بار میاد
غصت نباشه
تا آخر شب کنار مامان اینا نشستیم
آخر شب خسته از درگیرهای ذهنی به اتاقم رفتم
و خوابیدم
صبح وارد داروخونه شدم
نگین هنوز نیومده بود
شایسته پشت میز نشسته بود
با دیدنم نگاه خیره ای از بالا تا پایینم انداخت
از نگاهش یه جوری شدم
رفتم اتاق وسایلام و گذاشتم و رو پوش سفیدم
و پوشیدم
نگینم اومد
با دیدنم لبخندی زد
ڪافـ☕️ـہ دونفـ☕ـره(دنیای عجیب):
#پارت۱۲۱
نگار ملحفه رو از سرش کشید و گفت:
- دیگه چرا تعارف می کنی..برو دیگه؟
سپیده: راست میگه دیگه ..............
مهناز: تو امشب قرص راست میگه دیگه ای»
خوردی؟! با خنده رفتم پیش مهناز خوابیدم.
گفت: جات راحته؟ ببخش دیگه تخت یه نفره ست.
- نه بابا این چه حرفیه... همینم زیادیه.
مهناز: جدی جدی اهل بوشهری؟
- آره.
- پس چرا سفیدی؟
خندیدم و گفتم: بخاطر اینکه همش زیر باد کولر بودم.
نگار: میشه آروم تر بنالید؟!
سپیده: راست میگه دیگه؟ می خوایم بخوابیم.
مهناز پوفی کرد و گفت: شیطونه میگه...
نگار: شیطونه چی میگه؟ ها؟
ليلا: وای وای ...وای ..سرم رفت... امشب معلوم هست چه مرگتونه؟ چرا نمی خوابید؟
گفتم: ببخشید ... بخشید. شب بخیر. آروم دم گوش مهناز گفتم: فردا حرف می زنیم. می ترسم تا صبح چیزی ازم نمونه.
خندید و قبول کرد. من و مهناز پشت به هم خوابیدیم.
نمی دونم ساعت چند بود که یکی شونه هامو تکون داد:
#پارت۱۲۲
- شیرین ... شیرین؟
- هووم؟
- هووم نه! باید بگی بله؟
چشمامو باز کردم. سپیده بود
. چشمامو مالوندم و دور و برم نگاه کردم و نشستم.
همشون داشتن لباس می پوشیدن. به جز لیلا که یه گوشه سیگار می کشید.
مهناز هم نبود. سپیده داشت شلوار لی آبیشو می پوشید. با خنده گفت: چقدر می خوابی دختر .....
پاشو تا صدای سگه در نیومده! با تعجب گفتم: سگ؟؟ کدوم سگ؟
نجوا مانتو سورمه ایش رو پوشید و گفت: توی این خونه یه سگ بیشتر نیست، اونم زبیده ست؟
لیلا: آروم تر بابا..شر درست نکنین.
نگار: تو خفه معتاد مفنگی!
به من نگاه کرد: چته عین آدم ندیده ها نگام می کنی؟
لیلا: فکر کنم یه سگ دیگه به این خونه اضافه شد به اسم نگار؟
نگار تا شنید، به سمتش حمله کرد.
گلوی لیلا رو گرفت چسبوند به زمین.
خودشم روی شمکش نشست و با دستاش گلوی لیلا رو فشار می داد و با عصبانیت گفت:
- سگ کیه؟ ها؟ سگ کیه؟!
من و بقیه بچه ها سعی کردیم نگار و جدا کنیم که خدا رو شکر موفق هم شدیم.
بچه ها نگارو دور کردن
. منم کنار لیلا نشستم؛ صورتش کبود شده بود و نفس های بلندی می کشید.
سرشو بلند کردم، گفتم: خوبی ليلا؟
سرفه می کرد.
گفت: آره خوبم .
#پارت۱۲۳
به نگار نگاه کرد : چیه بهت برخورد؟
نگار همین جور که با عصبانیت نفس نفس می زد، شالشو از رو زمین برداشت و از اتاق رفت
بیرون
به لیلا گفتم: چرا سر به سرش می ذاری؟!
لیلا: تو خودتو ناراحت نکن ....کم کم باید عادت کنی.
ندا: ما هر روز صبح اینجا کشتی کج داریم.
چهار نفرشون (سپیده و نجوا و مهسا و یسنا) رو زمین نشسته بودن.
داشتن آرایش می کردن. یه
نفسی کشیدم و گفتم:
- مهناز کجاست؟
نجوا: آخی... بچه ها عشقشو میگه ها؟!
همشون خندیدن و مهسا گفت: حالا خوبه یه شب پیش هم خوابیدن و اینجوری عاشق و دل داده ی هم شدن!
یسنا: جدی میگی؟
مهسا: آره بابا... مهناز صبح که داشت می رفت گفت حواست به این تازه وارده باشه.
لیلا به سیگار دیگه آتیش کرد، دود شو فرستاد بالا و گفت: مبارکه ایشاا..!
همشون با خنده گفتن: ایشاا...!
در باز شد و زبیده اومد تو.
اونم با اخم گفت: چه مرگتونه گم شید بیاید بیرون دیگه؟
اینو گفت و رفت بیرون.
لیلا: ای ریدم تو اون قیافه آشغالت
#پارت۱۲۴
همشون بلند شدن به جز لیلا.
سپیده گفت: اگه جرات داری برو جلو روش بگو.
وقتی رفتن بیرون، مهسا رو به لیلا کرد و
گفت :لیلی من ... مجنون مهناز و می سپارم به دستان تو. مراقبش باش!
لیلا: خیالت راحت ... می دم داروغه، سرش را بزند! مهسا خندید و رفت.
سیگارو از دستش کشیدم و گذاشتم تو جا سیگاری و گفتم:
میخوای خودکشی کنی؟
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: من خیلی وقته خودکشی کردم. خبر نداری..... خوب مجنون
خانم نظرت در مورد صبحونه چیه؟
- مثبت؛
- باهم رفتیم سمت آشپزخونه. هیچ کس تو خونه نبود.
گفتم:اینا کجا رفتن؟
از تو یخچال پنیر و مربا در آورد گذاشت رو میز و گفت: رفتن دنبال رزق و روزیشون!
- کجا؟
- تو جیبای مردم!
با تعجب گفتم: ها؟
- هامبر... بشین تا برات چای بریزم.
نشستم. دو تا چایی آورد. یکیشو گذاشت جلوی من. خودشم کنارم نشست و گفت:
- چرا نیگاشون می کنی؟ بخور دیگه؟
بهش نگاه کردم و گفتم: پول اینا با فروش مواد و دزدیه؟
#پارت۱۲۵
همین جور که لقمه می گرفت، گفت:
- پس نه از پول ماهیانه که بابامون برامون می فرسته.
لقمه رو گذاشت تو دهنم و گفت: ببین گربه خانم
اگه می خوای تو این خونه حلال و حروم کنی از گشنگی تلف می شی ...
تمام چیزی هایی که می بینی، چه مواد غذایی، چه وسایل، از همین راهی که تو گفتی به دست اومده. پس بخور و حرف نزن
دیدم بیراه هم نمی گه. پس مجبورم بخورم و ساکت شم. همین جور که صبحونمو می خوردم، گفتم :
- لیلا تو تلفن نداری؟
لقمه پرید تو گلوش. همین جور سرفه می کرد. با دستم زدم به پشتش. یه لیوان آب براش آوردم.
#پارت۱۲۱
نگار ملحفه رو از سرش کشید و گفت:
- دیگه چرا تعارف می کنی..برو دیگه؟
سپیده: راست میگه دیگه ..............
مهناز: تو امشب قرص راست میگه دیگه ای»
خوردی؟! با خنده رفتم پیش مهناز خوابیدم.
گفت: جات راحته؟ ببخش دیگه تخت یه نفره ست.
- نه بابا این چه حرفیه... همینم زیادیه.
مهناز: جدی جدی اهل بوشهری؟
- آره.
- پس چرا سفیدی؟
خندیدم و گفتم: بخاطر اینکه همش زیر باد کولر بودم.
نگار: میشه آروم تر بنالید؟!
سپیده: راست میگه دیگه؟ می خوایم بخوابیم.
مهناز پوفی کرد و گفت: شیطونه میگه...
نگار: شیطونه چی میگه؟ ها؟
ليلا: وای وای ...وای ..سرم رفت... امشب معلوم هست چه مرگتونه؟ چرا نمی خوابید؟
گفتم: ببخشید ... بخشید. شب بخیر. آروم دم گوش مهناز گفتم: فردا حرف می زنیم. می ترسم تا صبح چیزی ازم نمونه.
خندید و قبول کرد. من و مهناز پشت به هم خوابیدیم.
نمی دونم ساعت چند بود که یکی شونه هامو تکون داد:
#پارت۱۲۲
- شیرین ... شیرین؟
- هووم؟
- هووم نه! باید بگی بله؟
چشمامو باز کردم. سپیده بود
. چشمامو مالوندم و دور و برم نگاه کردم و نشستم.
همشون داشتن لباس می پوشیدن. به جز لیلا که یه گوشه سیگار می کشید.
مهناز هم نبود. سپیده داشت شلوار لی آبیشو می پوشید. با خنده گفت: چقدر می خوابی دختر .....
پاشو تا صدای سگه در نیومده! با تعجب گفتم: سگ؟؟ کدوم سگ؟
نجوا مانتو سورمه ایش رو پوشید و گفت: توی این خونه یه سگ بیشتر نیست، اونم زبیده ست؟
لیلا: آروم تر بابا..شر درست نکنین.
نگار: تو خفه معتاد مفنگی!
به من نگاه کرد: چته عین آدم ندیده ها نگام می کنی؟
لیلا: فکر کنم یه سگ دیگه به این خونه اضافه شد به اسم نگار؟
نگار تا شنید، به سمتش حمله کرد.
گلوی لیلا رو گرفت چسبوند به زمین.
خودشم روی شمکش نشست و با دستاش گلوی لیلا رو فشار می داد و با عصبانیت گفت:
- سگ کیه؟ ها؟ سگ کیه؟!
من و بقیه بچه ها سعی کردیم نگار و جدا کنیم که خدا رو شکر موفق هم شدیم.
بچه ها نگارو دور کردن
. منم کنار لیلا نشستم؛ صورتش کبود شده بود و نفس های بلندی می کشید.
سرشو بلند کردم، گفتم: خوبی ليلا؟
سرفه می کرد.
گفت: آره خوبم .
#پارت۱۲۳
به نگار نگاه کرد : چیه بهت برخورد؟
نگار همین جور که با عصبانیت نفس نفس می زد، شالشو از رو زمین برداشت و از اتاق رفت
بیرون
به لیلا گفتم: چرا سر به سرش می ذاری؟!
لیلا: تو خودتو ناراحت نکن ....کم کم باید عادت کنی.
ندا: ما هر روز صبح اینجا کشتی کج داریم.
چهار نفرشون (سپیده و نجوا و مهسا و یسنا) رو زمین نشسته بودن.
داشتن آرایش می کردن. یه
نفسی کشیدم و گفتم:
- مهناز کجاست؟
نجوا: آخی... بچه ها عشقشو میگه ها؟!
همشون خندیدن و مهسا گفت: حالا خوبه یه شب پیش هم خوابیدن و اینجوری عاشق و دل داده ی هم شدن!
یسنا: جدی میگی؟
مهسا: آره بابا... مهناز صبح که داشت می رفت گفت حواست به این تازه وارده باشه.
لیلا به سیگار دیگه آتیش کرد، دود شو فرستاد بالا و گفت: مبارکه ایشاا..!
همشون با خنده گفتن: ایشاا...!
در باز شد و زبیده اومد تو.
اونم با اخم گفت: چه مرگتونه گم شید بیاید بیرون دیگه؟
اینو گفت و رفت بیرون.
لیلا: ای ریدم تو اون قیافه آشغالت
#پارت۱۲۴
همشون بلند شدن به جز لیلا.
سپیده گفت: اگه جرات داری برو جلو روش بگو.
وقتی رفتن بیرون، مهسا رو به لیلا کرد و
گفت :لیلی من ... مجنون مهناز و می سپارم به دستان تو. مراقبش باش!
لیلا: خیالت راحت ... می دم داروغه، سرش را بزند! مهسا خندید و رفت.
سیگارو از دستش کشیدم و گذاشتم تو جا سیگاری و گفتم:
میخوای خودکشی کنی؟
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: من خیلی وقته خودکشی کردم. خبر نداری..... خوب مجنون
خانم نظرت در مورد صبحونه چیه؟
- مثبت؛
- باهم رفتیم سمت آشپزخونه. هیچ کس تو خونه نبود.
گفتم:اینا کجا رفتن؟
از تو یخچال پنیر و مربا در آورد گذاشت رو میز و گفت: رفتن دنبال رزق و روزیشون!
- کجا؟
- تو جیبای مردم!
با تعجب گفتم: ها؟
- هامبر... بشین تا برات چای بریزم.
نشستم. دو تا چایی آورد. یکیشو گذاشت جلوی من. خودشم کنارم نشست و گفت:
- چرا نیگاشون می کنی؟ بخور دیگه؟
بهش نگاه کردم و گفتم: پول اینا با فروش مواد و دزدیه؟
#پارت۱۲۵
همین جور که لقمه می گرفت، گفت:
- پس نه از پول ماهیانه که بابامون برامون می فرسته.
لقمه رو گذاشت تو دهنم و گفت: ببین گربه خانم
اگه می خوای تو این خونه حلال و حروم کنی از گشنگی تلف می شی ...
تمام چیزی هایی که می بینی، چه مواد غذایی، چه وسایل، از همین راهی که تو گفتی به دست اومده. پس بخور و حرف نزن
دیدم بیراه هم نمی گه. پس مجبورم بخورم و ساکت شم. همین جور که صبحونمو می خوردم، گفتم :
- لیلا تو تلفن نداری؟
لقمه پرید تو گلوش. همین جور سرفه می کرد. با دستم زدم به پشتش. یه لیوان آب براش آوردم.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۲۱
زشت بود اگه لج میکردم! عصبی کردنش ساعت
۳ونیم صبح خطرناک بود!
دستمو بلند کردم و خواستم قرص و دهنش بزارم
که سرشو عقب کشید و گفت: دستاتو شستی!!!!
چشممو توکاسه چرخوندم و گفتم: شستم! حالا
افتخار میدی این قرصو بخوری یا نه؟
مرصاد بدون حرف بالاخره قرص هارو خورد! منم
کیفمو از روی اپن برداشتم و رفتم سمت اتاق ها!
دو تا اتاق داشت! نمیدونستم برم توی کدوم یکی!
برگشتم سمت مرصاد و گفتم: من کجا بخوابم؟
مرصاد_دست راست اتاق مریمه! اونجا میتونی
بخوابی!مریم کیه دیگه!!!! نکنه این دیوانه زن
داره؟ وای اگه زنش بیاد و منو اونجا ببینه چی؟
یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که موهام تو چنگ
یه زنه و داره دور خونه می پیچه! وای تصورشم
سخته! ولی اگه زنشه چرا اتاق جدا دارن؟
#پارت۱۲۲
مرصاد_ برو دیگه!
با گیجی گفتم: کجا؟
مرصاد یه دونه زد توی پیشونیش و گفت:
وایییی!!! این دیگه کیه خدایا؟؟؟
آهان! یادم اومد! من داشتم میرفتم توی اتاق
مریم! سریع خودمو جمع کردم وارد اتاق سمت
راستی شدم!لامپو روشن کردم، یه اتاق ۹متری
کاغذ دیواری های سفید با خط های صورتی
مینیاتوری!!! فرش کرم وپرده ی صورتی! تخت
یک نفره ی چوبی سفید ساده و میز آرایش
کوچولو و کم جایی که جز یه شونه ی فلزی
چیزی روش نبود! یاد میز آرایش خودم افتادم!
پر از لاک ها و ادکلن های رنگارنگ!!!
حتما مریم اینجا اتاق قهرشه! یه دونه زدم تو سر
خودم وگفتم: امشب خوب سوتی دادیاااا!
برگشتم سمت در اتاق! دنبال کلید گشتم اما نبود
اگه شب بیاد تواتاق چی؟ ای خداااا عجب غلطی
کردم! کاش میرفتم خونه!!!!
#پارت۱۲۳
روی تخت نشستم وچشمم به کمد دیواری افتاد!
میدونم مسخره اس اما یه لحظه به سرم زد برم
تو کمد!! خب چیکار کنم؟ ازش میترسم! وقتی
به اون سرعت آدم و میبوسه و عکس میگیره
لابد میتونه به همون سرعتم بدبختم کنه!
مانتومو از تنم درآوردم، یه لباس آستین بلند
سفید که یه گربه ی سبز فسفری جلوی لباس
نقاشی شده بود تنم بود! شلوارم زیادی تنگ بود!
یه شلوار جین یخی! نمیتونستم با اون بخوابم!
رفتم سمت کمد دیواری و بازش کردم! دو تا
مانتوی ساده یکی مشکی یکی هم سورمه ای!
وا؟ انگارلباس های مامانش!! چند تا هم دامن و
شلوارهای گل گلی مامان دوز! واسم مهم نبود
اون لباسا واسه کی بودن! مهم این بود امشب
تموم بشه و من گورمو گم کنم!
#پارت۱۲۴
پس یه دونه از شلوارهای گلی گلی رو پام کردم و
خوابیدم! صبح با صدای زنگ موبایلم بلند شدم!
به شماره که نگاه کردم مو تنم سیخ شد! شماره
مامانم بود! کم پیش میومد به من زنگ بزنه مگر
اینکه بخواد آمارمو بگیره! اگه جواب میدادم
مطمئنا میخواست گوشی رو دست هانیه
بدم و... واویلا! پس گوشی رو سایلنت کردم و از
جام بلند شدم! باید قبل از اینکه کسی از نبودم
با خبر بشه به هانیه زنگ میزدم و بهش خبر میدادم!
اما مگه مامان جان فرصت میداد و دستشو
از شماره ام برمیداشت؟؟!!! دلم شور زد، باید با
تلفن خونه زنگ بزنم، به ساعت نگاه کردم! ۹صبح بود!
#پارت۱۲۵
مرصاد باید با خوردن مسکن ها خواب باشه
همونجوری با همون لباس ها و موهای بازم
آهسته اتاق و ترک کردم و خودمو به تلفن
رسوندم! چقدر پرده ها تیره بودن که با وجود
صبح بودن و روشن بودن اتاق، پزیرایی تاریک
بود! انگاری زمستون بود و هوا گرفته اما آسمون
کاملا افتابی بود! بیخیال تاریکی فضا شدم و
شماره ی هانیه رو گرفتم!
دومین بوق جواب داد!
هانیه_بله؟
_الو سلام!
هانیه_شما؟
_ماهکم! خوبی؟
هانیه_وای ماهک تو کجایی؟
با ترس گفتم: چرا؟ چیزی شده؟
هانیه_نه مادرت به نازنین زنگ زده و شماره ی
منو خواسته!
#پارت۱۲۶
نازنینم اول به من زنگ زد که اجازه بگیره! مادرت
به نازنین گفته ماهک جواب نمیده کار مهم دارم!
مطمئن شدم با اسم من مامانتو پیچوندی!
_وای پس خدا رحم کرد بهت زنگ زدما! وگرنه کی
جواب اعظمو میداد!!
هانیه_حالا کجایی؟
_میام واست تعریف میکنم! تا یک ساعت دیگه
پیشتم به نازنین بگو شمارتو نده تا من برسم!
هانیه_باشه پس زود بیا من بجای تو استرس دارم!!
_اوکی خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و اومدم از رو مبل بلند شم
که خوردم به مرصاد! میگم مرصاد چون هیچ جز
مرصاد نمیتونست با برخورد با من آخ بلندی
بگه!!
_وای ببخشید!
مرصاد دستش به زخمش بود و اخم هاش توهم!
مرصاد_اشکال نداره!! کسی با من کار داشت؟
#پارت۱۲۷
_نه! ببخشید مجبور شدم با تلفن خونه زنگ بزنم!
اخم های مرصاد باز شد و گوشه ی لبش کش
اومد!
وا؟ این چرا میخنده؟ رد نگاهشو گرفتم به شلوار
گشاد وگل گلیم رسیدم!!! وای خاک تو سرم! من
روسری هم نداشتم! ولی دیگه کار از کار گذشته
بود! زیاد اهل قید و بند نبودم اما خب جدی جدی خجالت کشیدم!
مرصاد با طعنه گفت: چقدر بهت میاد!
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۲۱
زشت بود اگه لج میکردم! عصبی کردنش ساعت
۳ونیم صبح خطرناک بود!
دستمو بلند کردم و خواستم قرص و دهنش بزارم
که سرشو عقب کشید و گفت: دستاتو شستی!!!!
چشممو توکاسه چرخوندم و گفتم: شستم! حالا
افتخار میدی این قرصو بخوری یا نه؟
مرصاد بدون حرف بالاخره قرص هارو خورد! منم
کیفمو از روی اپن برداشتم و رفتم سمت اتاق ها!
دو تا اتاق داشت! نمیدونستم برم توی کدوم یکی!
برگشتم سمت مرصاد و گفتم: من کجا بخوابم؟
مرصاد_دست راست اتاق مریمه! اونجا میتونی
بخوابی!مریم کیه دیگه!!!! نکنه این دیوانه زن
داره؟ وای اگه زنش بیاد و منو اونجا ببینه چی؟
یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که موهام تو چنگ
یه زنه و داره دور خونه می پیچه! وای تصورشم
سخته! ولی اگه زنشه چرا اتاق جدا دارن؟
#پارت۱۲۲
مرصاد_ برو دیگه!
با گیجی گفتم: کجا؟
مرصاد یه دونه زد توی پیشونیش و گفت:
وایییی!!! این دیگه کیه خدایا؟؟؟
آهان! یادم اومد! من داشتم میرفتم توی اتاق
مریم! سریع خودمو جمع کردم وارد اتاق سمت
راستی شدم!لامپو روشن کردم، یه اتاق ۹متری
کاغذ دیواری های سفید با خط های صورتی
مینیاتوری!!! فرش کرم وپرده ی صورتی! تخت
یک نفره ی چوبی سفید ساده و میز آرایش
کوچولو و کم جایی که جز یه شونه ی فلزی
چیزی روش نبود! یاد میز آرایش خودم افتادم!
پر از لاک ها و ادکلن های رنگارنگ!!!
حتما مریم اینجا اتاق قهرشه! یه دونه زدم تو سر
خودم وگفتم: امشب خوب سوتی دادیاااا!
برگشتم سمت در اتاق! دنبال کلید گشتم اما نبود
اگه شب بیاد تواتاق چی؟ ای خداااا عجب غلطی
کردم! کاش میرفتم خونه!!!!
#پارت۱۲۳
روی تخت نشستم وچشمم به کمد دیواری افتاد!
میدونم مسخره اس اما یه لحظه به سرم زد برم
تو کمد!! خب چیکار کنم؟ ازش میترسم! وقتی
به اون سرعت آدم و میبوسه و عکس میگیره
لابد میتونه به همون سرعتم بدبختم کنه!
مانتومو از تنم درآوردم، یه لباس آستین بلند
سفید که یه گربه ی سبز فسفری جلوی لباس
نقاشی شده بود تنم بود! شلوارم زیادی تنگ بود!
یه شلوار جین یخی! نمیتونستم با اون بخوابم!
رفتم سمت کمد دیواری و بازش کردم! دو تا
مانتوی ساده یکی مشکی یکی هم سورمه ای!
وا؟ انگارلباس های مامانش!! چند تا هم دامن و
شلوارهای گل گلی مامان دوز! واسم مهم نبود
اون لباسا واسه کی بودن! مهم این بود امشب
تموم بشه و من گورمو گم کنم!
#پارت۱۲۴
پس یه دونه از شلوارهای گلی گلی رو پام کردم و
خوابیدم! صبح با صدای زنگ موبایلم بلند شدم!
به شماره که نگاه کردم مو تنم سیخ شد! شماره
مامانم بود! کم پیش میومد به من زنگ بزنه مگر
اینکه بخواد آمارمو بگیره! اگه جواب میدادم
مطمئنا میخواست گوشی رو دست هانیه
بدم و... واویلا! پس گوشی رو سایلنت کردم و از
جام بلند شدم! باید قبل از اینکه کسی از نبودم
با خبر بشه به هانیه زنگ میزدم و بهش خبر میدادم!
اما مگه مامان جان فرصت میداد و دستشو
از شماره ام برمیداشت؟؟!!! دلم شور زد، باید با
تلفن خونه زنگ بزنم، به ساعت نگاه کردم! ۹صبح بود!
#پارت۱۲۵
مرصاد باید با خوردن مسکن ها خواب باشه
همونجوری با همون لباس ها و موهای بازم
آهسته اتاق و ترک کردم و خودمو به تلفن
رسوندم! چقدر پرده ها تیره بودن که با وجود
صبح بودن و روشن بودن اتاق، پزیرایی تاریک
بود! انگاری زمستون بود و هوا گرفته اما آسمون
کاملا افتابی بود! بیخیال تاریکی فضا شدم و
شماره ی هانیه رو گرفتم!
دومین بوق جواب داد!
هانیه_بله؟
_الو سلام!
هانیه_شما؟
_ماهکم! خوبی؟
هانیه_وای ماهک تو کجایی؟
با ترس گفتم: چرا؟ چیزی شده؟
هانیه_نه مادرت به نازنین زنگ زده و شماره ی
منو خواسته!
#پارت۱۲۶
نازنینم اول به من زنگ زد که اجازه بگیره! مادرت
به نازنین گفته ماهک جواب نمیده کار مهم دارم!
مطمئن شدم با اسم من مامانتو پیچوندی!
_وای پس خدا رحم کرد بهت زنگ زدما! وگرنه کی
جواب اعظمو میداد!!
هانیه_حالا کجایی؟
_میام واست تعریف میکنم! تا یک ساعت دیگه
پیشتم به نازنین بگو شمارتو نده تا من برسم!
هانیه_باشه پس زود بیا من بجای تو استرس دارم!!
_اوکی خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و اومدم از رو مبل بلند شم
که خوردم به مرصاد! میگم مرصاد چون هیچ جز
مرصاد نمیتونست با برخورد با من آخ بلندی
بگه!!
_وای ببخشید!
مرصاد دستش به زخمش بود و اخم هاش توهم!
مرصاد_اشکال نداره!! کسی با من کار داشت؟
#پارت۱۲۷
_نه! ببخشید مجبور شدم با تلفن خونه زنگ بزنم!
اخم های مرصاد باز شد و گوشه ی لبش کش
اومد!
وا؟ این چرا میخنده؟ رد نگاهشو گرفتم به شلوار
گشاد وگل گلیم رسیدم!!! وای خاک تو سرم! من
روسری هم نداشتم! ولی دیگه کار از کار گذشته
بود! زیاد اهل قید و بند نبودم اما خب جدی جدی خجالت کشیدم!
مرصاد با طعنه گفت: چقدر بهت میاد!