📕#حکایت_ملانصرالدین
روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟
سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟
در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الان زنده نبودم!
🌹هیچ کار خدا بی حکمت نیست
🆔 @GhaleshirEmrooz
روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟
سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟
در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الان زنده نبودم!
🌹هیچ کار خدا بی حکمت نیست
🆔 @GhaleshirEmrooz
📕#حکایت
کودکان را از مکتب به بیابان برده بودند، عابری پرسید: برای چه این کودکان را آوردهاید؟
گفتند: از برای دل پاک ایشان، تا مگر دعای آنها کارگر بیفتد و باران بیاید...
عابر گفت: اگر دعای کودکان کارگر بودی، یک معلم و یک مکتب در جهان نماندی…!
🗣#عبید_زاکانی
🆔 @GhaleshirEmrooz
کودکان را از مکتب به بیابان برده بودند، عابری پرسید: برای چه این کودکان را آوردهاید؟
گفتند: از برای دل پاک ایشان، تا مگر دعای آنها کارگر بیفتد و باران بیاید...
عابر گفت: اگر دعای کودکان کارگر بودی، یک معلم و یک مکتب در جهان نماندی…!
🗣#عبید_زاکانی
🆔 @GhaleshirEmrooz
🆔 @GhaleshirEmrooz
#حکایت
حاتم طائی را گفتند :
از تو بزرگ همّت تر در جهان دیدهای یا شنیدهای ؟
گفت: بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم اُمرای عرب را
پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم،
خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده.
گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟
گفت:
هرکه نان از عمل خویش خورَد
منـّت حـاتـم طائــى نبـَرد ...
من او را به همّت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
#سعدی
#گلستان
#حکایت
حاتم طائی را گفتند :
از تو بزرگ همّت تر در جهان دیدهای یا شنیدهای ؟
گفت: بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم اُمرای عرب را
پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم،
خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده.
گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟
گفت:
هرکه نان از عمل خویش خورَد
منـّت حـاتـم طائــى نبـَرد ...
من او را به همّت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
#سعدی
#گلستان
📚#حکایت
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همان کشکت را بساب.»
🆔 @GhaleshirEmrooz
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همان کشکت را بساب.»
🆔 @GhaleshirEmrooz
📚#حکایت
می گویند؛
مردی در امامزاده ای اختیار ادرارش را
از کف داد و در صحن امامزاده ادرار کرد!
مردم خشمگین شدند و به سمت او
هجوم بردند و خواستند که او را بکشند...!
مرد که هوش و فراستی بسیار داشت
گفت؛ ای مردم !
من قادر به ادرار کردن نبودم؛
امامزاده مرا شفا داد...!
ناگهان به یکباره مردم ادرار او را به عنوان تبرک به سر و صورت خود مالیدند!
منشا اشتباهات ندانستن نیست،
بلکه تقلید و اعتقادات کورکورانه است.
به زاهد گفتم این زهد و ریا تا کی بود باقی!
بگفتا؛ تا به دنیا مردم نادان شود پیدا....!
🆔 @GhaleshirEmrooz
می گویند؛
مردی در امامزاده ای اختیار ادرارش را
از کف داد و در صحن امامزاده ادرار کرد!
مردم خشمگین شدند و به سمت او
هجوم بردند و خواستند که او را بکشند...!
مرد که هوش و فراستی بسیار داشت
گفت؛ ای مردم !
من قادر به ادرار کردن نبودم؛
امامزاده مرا شفا داد...!
ناگهان به یکباره مردم ادرار او را به عنوان تبرک به سر و صورت خود مالیدند!
منشا اشتباهات ندانستن نیست،
بلکه تقلید و اعتقادات کورکورانه است.
به زاهد گفتم این زهد و ریا تا کی بود باقی!
بگفتا؛ تا به دنیا مردم نادان شود پیدا....!
🆔 @GhaleshirEmrooz
📚 #حکایت_موعد_مرگ
ملانصرالدین رفت بالای منبر و گفت: ایهاالناس، اول خدا را شکر کنید تا بعد بگویم برای چه؟ مردم خدا را شکر کردند. ملا گفت: این شکر برای آن بود که خدا مرگ را در آخر عمرتان قرار داده، والا نمی توانستید در این دنیا کاری انجام دهید!😂
🆔 @GhaleshirEmrooz
ملانصرالدین رفت بالای منبر و گفت: ایهاالناس، اول خدا را شکر کنید تا بعد بگویم برای چه؟ مردم خدا را شکر کردند. ملا گفت: این شکر برای آن بود که خدا مرگ را در آخر عمرتان قرار داده، والا نمی توانستید در این دنیا کاری انجام دهید!😂
🆔 @GhaleshirEmrooz
🦋#حکایت
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
🆔 @GhaleshirEmrooz
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
🆔 @GhaleshirEmrooz
📚 #حکایت_بهلول_و_مستی_خلیفه
روزی بُهلول به قصر خلیفه هارون الرشید وارد شد. خلیفه در حال نوشیدن شراب بود. به بهلول گفت: این شراب، از بهترینِ شراب هاست و بعد پرسید: ای بهلول! چنانچه من از این شراب مست گردم، دیگر هشیار خواهم شد؟ بهلول گفت: کسی که مست شراب شود، بالاخره هوشیار خواهد شد ولی آن کس که از ظلم و بیداد بر رعایا مست شده، هرگز!
🆔 @GhaleshirEmrooz
روزی بُهلول به قصر خلیفه هارون الرشید وارد شد. خلیفه در حال نوشیدن شراب بود. به بهلول گفت: این شراب، از بهترینِ شراب هاست و بعد پرسید: ای بهلول! چنانچه من از این شراب مست گردم، دیگر هشیار خواهم شد؟ بهلول گفت: کسی که مست شراب شود، بالاخره هوشیار خواهد شد ولی آن کس که از ظلم و بیداد بر رعایا مست شده، هرگز!
🆔 @GhaleshirEmrooz
📚#حکایت_نان_و_نمک
وقتی کسی ملانصرالدین را به منزلش دعوت کرد که بیا نان و نمکی بخوریم. ملانصرالدین باور نکرد و گمان کرد شاید غذای دیگر در کار باشد، به خانه او رفت. وقتی غذا آورند، ملا جز قدری نان و نمک چیزی ندید. گدایی بر در سرای صاحب خانه آمد و چیزی بخواست. صاحبخانه او را جواب گفت، سائل باز سوال نمود، آن مرد گفت اگر نروی با این چوب سر تو را خواهم شکست. ملانصرالدین گفت، این مرد آن قدر در قول خود صادق است که حساب ندارد، تا زود است برو و جانت را به در بر😁
🆔 @GhaleshirEmrooz
وقتی کسی ملانصرالدین را به منزلش دعوت کرد که بیا نان و نمکی بخوریم. ملانصرالدین باور نکرد و گمان کرد شاید غذای دیگر در کار باشد، به خانه او رفت. وقتی غذا آورند، ملا جز قدری نان و نمک چیزی ندید. گدایی بر در سرای صاحب خانه آمد و چیزی بخواست. صاحبخانه او را جواب گفت، سائل باز سوال نمود، آن مرد گفت اگر نروی با این چوب سر تو را خواهم شکست. ملانصرالدین گفت، این مرد آن قدر در قول خود صادق است که حساب ندارد، تا زود است برو و جانت را به در بر😁
🆔 @GhaleshirEmrooz
🌞قلعه شیر امروز🌞
حکایت به قلم "سعــــدی" ✨ بازرگانى را هزار دينار خسارت افتاد. پسر را گفت نبايد كه اين سخن با كسی درميـان نهی. گفت ای پدر فرمان توراست نگويم وليکن خواهم که مرا بر فايده اين مطلع گردانی كه مصلحت در نهان داشتن چيست. گفت تا مصيبت دو نشود يكی نقصان مايه و ديگر…
📘#حکایت
دزدی مقادیر زیادی پول دزدید
دزد دیگری هم به کاهدان زد
و مقداری کاه دزدید ...
هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند .
قاضی دزد پول را آزاد کرد و دزد کاه را به
دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم كرد .
كاه دزد به وكیلش گفت :
چرا قاضی پول دزد را
آزاد كرد و من كه فقط مقداری كاه
دزدیدم به دو سال حبس با اَعمال
شاقه محكوم شدم ؟!
وكیل گفت :
آخه قاضی ؛ كاه نمی خورد .!
📚عبید زاكانی
🆔 @GhaleshirEmrooz
دزدی مقادیر زیادی پول دزدید
دزد دیگری هم به کاهدان زد
و مقداری کاه دزدید ...
هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند .
قاضی دزد پول را آزاد کرد و دزد کاه را به
دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم كرد .
كاه دزد به وكیلش گفت :
چرا قاضی پول دزد را
آزاد كرد و من كه فقط مقداری كاه
دزدیدم به دو سال حبس با اَعمال
شاقه محكوم شدم ؟!
وكیل گفت :
آخه قاضی ؛ كاه نمی خورد .!
📚عبید زاكانی
🆔 @GhaleshirEmrooz
📚#حکایت_خواندنی_ملانصرالدین
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم میمیرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید.
دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.»
🆔 @GhaleshirEmrooz
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم میمیرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید.
دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.»
🆔 @GhaleshirEmrooz
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📗#حکایت
اﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»
ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ!
🆔 @GhaleshirEmrooz
اﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»
ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ!
🆔 @GhaleshirEmrooz
#حکایت_زیبا
روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست
متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند...
*"فرهنگی که باید با آب طلا نوشت"*
🆔 @GhaleshirEmrooz
روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست
متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند...
*"فرهنگی که باید با آب طلا نوشت"*
🆔 @GhaleshirEmrooz
📘#حکایت_و_پند
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت.
نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد پادشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک دینار هم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند »
🆔 @GhaleshirEmrooz
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت.
نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد پادشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک دینار هم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند »
🆔 @GhaleshirEmrooz
🌞قلعه شیر امروز🌞
📘خر من از کُره گی دُم نداشت !! مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را دست در دُم خر زده، قُوَت کرد. دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که: تاوان بده مرد به قصد فرار به کوچهای دوید، بن بست یافت. خود را به خانهای…
#حکایت_دو_رفیق
دو رفیق در جنگل متوجه شدند که یک شیر به طرفشان می آید.
یکی از آنها بلافاصله مشغول محکم کردن بند کفشهایش شد.
دیگری از او پرسید: چه کار میکینی؟
تابحال هیچ انسانی نتوانسته است از شیر تند تر بدود...
رفیق اولی پاسخ داد: برای اینکه جانم در امان باشد، تنها کافی است که از تو تندتر بدوم...
دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی...
🆔 @GhaleshirEmrooz
دو رفیق در جنگل متوجه شدند که یک شیر به طرفشان می آید.
یکی از آنها بلافاصله مشغول محکم کردن بند کفشهایش شد.
دیگری از او پرسید: چه کار میکینی؟
تابحال هیچ انسانی نتوانسته است از شیر تند تر بدود...
رفیق اولی پاسخ داد: برای اینکه جانم در امان باشد، تنها کافی است که از تو تندتر بدوم...
دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی...
🆔 @GhaleshirEmrooz
🌞قلعه شیر امروز🌞
سحرخیز باش تا کامروا باشی! حکایت کرده اند که بزرگمهر وزیر دانشمند انوشیروان هر روز صبح زود خدمت پادشاه میرفت و در جواب وی که چرا اینقدر زود آمدی میگفت: سحرخیز باش تا کامروا شوی. روزی انوشیروان به عده ای از درباریان دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه…
✍#حکایت_دعوای_ساختگی
دو روباه در وسط روستا با هم دعوا می کردند
مردم هم جمع شده بودند
به تماشا
همه تعجب کرده بودند
و در پی علت می گشتند
جغدی پیر دانایی هم از بالای درختی تماشا می کرد و می خندید
یکی پرسید تو چرا می خندی ؟
جغد پاسخ داد: پشت این دعوا جریانی هست
روباه ها همگی در یک جناح هستند و هرگز با هم دعوا نمی کنند
این دعوا ساختگی است
این دو شما را مشغول کرده اند
تا بقیه آنها راحت تر بتوانند مرغ و خروس هایتان را ببرند...
وقتی مردم به خانه هایشان برگشتند،
صدای داد و فریادشان بلند شد.
یکی می گفت خروس ام نیست
دیگری فریاد می زد مرغ ام کو؟
جغد هم سرش را تکان می داد
و برای سادگی مردم افسوس می خورد
زیرا این اولین باری نبود که مردم فریب حیله روباه ها را می خوردند.😐
سادگی،
نا آگاهی و
زود باوری
تاوان سنگینی دارد...
🆔 @GhaleshirEmrooz
دو روباه در وسط روستا با هم دعوا می کردند
مردم هم جمع شده بودند
به تماشا
همه تعجب کرده بودند
و در پی علت می گشتند
جغدی پیر دانایی هم از بالای درختی تماشا می کرد و می خندید
یکی پرسید تو چرا می خندی ؟
جغد پاسخ داد: پشت این دعوا جریانی هست
روباه ها همگی در یک جناح هستند و هرگز با هم دعوا نمی کنند
این دعوا ساختگی است
این دو شما را مشغول کرده اند
تا بقیه آنها راحت تر بتوانند مرغ و خروس هایتان را ببرند...
وقتی مردم به خانه هایشان برگشتند،
صدای داد و فریادشان بلند شد.
یکی می گفت خروس ام نیست
دیگری فریاد می زد مرغ ام کو؟
جغد هم سرش را تکان می داد
و برای سادگی مردم افسوس می خورد
زیرا این اولین باری نبود که مردم فریب حیله روباه ها را می خوردند.😐
سادگی،
نا آگاهی و
زود باوری
تاوان سنگینی دارد...
🆔 @GhaleshirEmrooz
🌞قلعه شیر امروز🌞
سحرخیز باش تا کامروا باشی! حکایت کرده اند که بزرگمهر وزیر دانشمند انوشیروان هر روز صبح زود خدمت پادشاه میرفت و در جواب وی که چرا اینقدر زود آمدی میگفت: سحرخیز باش تا کامروا شوی. روزی انوشیروان به عده ای از درباریان دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه…
📘#حکایت_بهلول
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود
شخصی از او پرسید :
بهلول! با این ' سر های مردگان ' چه می کنی ؟
گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند، برد از یک کفن بیش
🆔 @GhaleshirEmrooz
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود
شخصی از او پرسید :
بهلول! با این ' سر های مردگان ' چه می کنی ؟
گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند، برد از یک کفن بیش
🆔 @GhaleshirEmrooz
#حکایت_آموزنده
📖 فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه ، یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد .
دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه : من دکتر واقعی نیستم !
شما این پول رو بگیر بی خیال شو !
بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه ؟!
مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه
بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی !!
مریض لبخند تلخی میزنه و میگه : اتفاقأ من هم مريض نيستم اومدم كه چند روز استراحت استعلاجی بگيرم برای مرخصی محل كارم
و این است حکایت ما در جامعه ؟!!
قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ....
🆔 @GhaleshirEmrooz
📖 فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه ، یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد .
دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه : من دکتر واقعی نیستم !
شما این پول رو بگیر بی خیال شو !
بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه ؟!
مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه
بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی !!
مریض لبخند تلخی میزنه و میگه : اتفاقأ من هم مريض نيستم اومدم كه چند روز استراحت استعلاجی بگيرم برای مرخصی محل كارم
و این است حکایت ما در جامعه ؟!!
قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ....
🆔 @GhaleshirEmrooz
#حکایت
کمال الملک نقاش چیره دست
ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی
با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی
به اروپا سفر کرد
زمانی که در پاریس بود
فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
شکمش هم پولی نداشت
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول
غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،
معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که
این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود
مدادی برداشت و پس از تمیز کردن
کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن
کشید
بشقاب را روی میز گذاشت
و از رستوران بیرون آمد
گارسون که اسکناس را داخل
بشقاب دید دست برد که آن را
بردارد
ولی متوجه شد که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشی ست
بلافاصله با عصبانیت دنبال
کمال الملک دوید یقه او را گرفت
و شروع به داد و فریاد کرد
صاحب رستوران جلو آمد و جریان
را پرسید
گارسون بشقاب را به او نشان داد
و گفت این مرد یک دزد و شیادست
بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد
بعد به گارسون گفت رهایش کن
برود این بشقاب خیلی بیشتر از
یک پرس غذا ارزش دارد
امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشوند ...
🆔 @GhaleshirEmrooz
کمال الملک نقاش چیره دست
ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی
با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی
به اروپا سفر کرد
زمانی که در پاریس بود
فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
شکمش هم پولی نداشت
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول
غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،
معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که
این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود
مدادی برداشت و پس از تمیز کردن
کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن
کشید
بشقاب را روی میز گذاشت
و از رستوران بیرون آمد
گارسون که اسکناس را داخل
بشقاب دید دست برد که آن را
بردارد
ولی متوجه شد که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشی ست
بلافاصله با عصبانیت دنبال
کمال الملک دوید یقه او را گرفت
و شروع به داد و فریاد کرد
صاحب رستوران جلو آمد و جریان
را پرسید
گارسون بشقاب را به او نشان داد
و گفت این مرد یک دزد و شیادست
بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد
بعد به گارسون گفت رهایش کن
برود این بشقاب خیلی بیشتر از
یک پرس غذا ارزش دارد
امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشوند ...
🆔 @GhaleshirEmrooz
🌞قلعه شیر امروز🌞
🎥#داستان_کوتاه_تصویری 📔حکایت ملانصرالدین و کوزه عسل 🆔 @GhaleshirEmrooz
📚#حکایت_ملانصرالدین
همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»
🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بیخـبر هستـم ؛ ولی امشب برایـت خـبر میآورم.»
🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.
🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا میآمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد میآیند.
🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت...
🎈خانمش پرسیـد:
«از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!»
گفت:
🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!
واقعیت همین است .
🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ،
🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ،
🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ،
🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ،
🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ،
🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم،
🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !!
خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن...
🆔 @GhaleshirEmrooz
همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»
🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بیخـبر هستـم ؛ ولی امشب برایـت خـبر میآورم.»
🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.
🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا میآمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد میآیند.
🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت...
🎈خانمش پرسیـد:
«از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!»
گفت:
🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!
واقعیت همین است .
🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ،
🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ،
🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ،
🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ،
🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ،
🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم،
🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !!
خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن...
🆔 @GhaleshirEmrooz