یکی اسبی به عاریت خواست،
گفت: دارم اما سیاه هست !
گفت: مگر اسب سیاه را سواری نشاید شد؟!
گفت: چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است...!
👤 #عبید_زاکانی
.🆔 @GhaleshirEmrooz
گفت: دارم اما سیاه هست !
گفت: مگر اسب سیاه را سواری نشاید شد؟!
گفت: چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است...!
👤 #عبید_زاکانی
.🆔 @GhaleshirEmrooz
🆔 @GhaleshirEmrooz
🔘 حکایت
ابلهی می خواست بر اسب سوار شود . پای راست بر رڪاب گذاشت و بالا رفت . ناگزیر ، رویش به طرف پشت اسب قرار گرفت .
اندڪی رفت تا به جماعتی رسید . گفتند :
چرا واژگونه بر اسب نشسته ای؟!
گفت :
" من درست نشسته ام . این اسب از ڪرگی بر عکس بوده است ! "
#عبید_زاکانی
🔘 حکایت
ابلهی می خواست بر اسب سوار شود . پای راست بر رڪاب گذاشت و بالا رفت . ناگزیر ، رویش به طرف پشت اسب قرار گرفت .
اندڪی رفت تا به جماعتی رسید . گفتند :
چرا واژگونه بر اسب نشسته ای؟!
گفت :
" من درست نشسته ام . این اسب از ڪرگی بر عکس بوده است ! "
#عبید_زاکانی
#لوحه_انوشیروان
از : #عبید_زاکانی
گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را
گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر
بر آن نوشته شده بود :
هر که مال ندارد، آبروی ندارد
هر که برادر ندارد، پشت ندارد
هر که زن ندارد، عیش ندارد
هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد
هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد....!
.🆔 @GhaleshirEmrooz
از : #عبید_زاکانی
گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را
گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر
بر آن نوشته شده بود :
هر که مال ندارد، آبروی ندارد
هر که برادر ندارد، پشت ندارد
هر که زن ندارد، عیش ندارد
هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد
هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد....!
.🆔 @GhaleshirEmrooz
شخصی به دارالحکومه رفت و گفت از کسی پولی طلب دارم و او پس نمی دهد.
گفتند آیا شاهدی هم داری؟ گفت: خدا
گفتند: کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد...
#عبید_زاکانی
🆔 @GhaleshirEmrooz
گفتند آیا شاهدی هم داری؟ گفت: خدا
گفتند: کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد...
#عبید_زاکانی
🆔 @GhaleshirEmrooz
🆔 @GhaleshirEmrooz
#حکایت
مولانا شمس الدین با یکی از مشایخ خراسان کدورتی داشت، شیخ ناگاه بمرد.
نجاری صندوق گوری ساخت به تکلیف از بهر او تراشید.
مردم تحسین نجار می کردند.
مولانا گفت: خوب تراشیده اما سهوی عظیم کرده که دودکش نگذاشته است.
#عبید_زاکانی
#حکایت
مولانا شمس الدین با یکی از مشایخ خراسان کدورتی داشت، شیخ ناگاه بمرد.
نجاری صندوق گوری ساخت به تکلیف از بهر او تراشید.
مردم تحسین نجار می کردند.
مولانا گفت: خوب تراشیده اما سهوی عظیم کرده که دودکش نگذاشته است.
#عبید_زاکانی
🆔 @GhaleshirEmrooz
🔘 حکایت
ابلهی می خواست بر اسب سوار شود . پای راست بر رڪاب گذاشت و بالا رفت . ناگزیر ، رویش به طرف پشت اسب قرار گرفت .
اندڪی رفت تا به جماعتی رسید . گفتند :
چرا واژگونه بر اسب نشسته ای؟!
گفت :
" من درست نشسته ام . این اسب از ڪرگی بر عکس بوده است ! "
#عبید_زاکانی
🔘 حکایت
ابلهی می خواست بر اسب سوار شود . پای راست بر رڪاب گذاشت و بالا رفت . ناگزیر ، رویش به طرف پشت اسب قرار گرفت .
اندڪی رفت تا به جماعتی رسید . گفتند :
چرا واژگونه بر اسب نشسته ای؟!
گفت :
" من درست نشسته ام . این اسب از ڪرگی بر عکس بوده است ! "
#عبید_زاکانی
🆔 @GhaleshirEmrooz
#حکایت
شخصی برای درمانِ دردش نزد طبیب رفت .
پزشک پرسید:کجایت درد می کند؟
آن شخص پاسخ داد: موی ریشم !
طبیب پرسید : چه خوردهای ؟
بیمار گفت: نان و یخ!!
پزشک گفت: برو بمیر
که نه دردت به آدمی می ماند
و نه خوراکت!
#عبید_زاکانی
#حکایت
شخصی برای درمانِ دردش نزد طبیب رفت .
پزشک پرسید:کجایت درد می کند؟
آن شخص پاسخ داد: موی ریشم !
طبیب پرسید : چه خوردهای ؟
بیمار گفت: نان و یخ!!
پزشک گفت: برو بمیر
که نه دردت به آدمی می ماند
و نه خوراکت!
#عبید_زاکانی
📕#حکایت
کودکان را از مکتب به بیابان برده بودند، عابری پرسید: برای چه این کودکان را آوردهاید؟
گفتند: از برای دل پاک ایشان، تا مگر دعای آنها کارگر بیفتد و باران بیاید...
عابر گفت: اگر دعای کودکان کارگر بودی، یک معلم و یک مکتب در جهان نماندی…!
🗣#عبید_زاکانی
🆔 @GhaleshirEmrooz
کودکان را از مکتب به بیابان برده بودند، عابری پرسید: برای چه این کودکان را آوردهاید؟
گفتند: از برای دل پاک ایشان، تا مگر دعای آنها کارگر بیفتد و باران بیاید...
عابر گفت: اگر دعای کودکان کارگر بودی، یک معلم و یک مکتب در جهان نماندی…!
🗣#عبید_زاکانی
🆔 @GhaleshirEmrooz