مدرسه‌ رهایی
2.15K subscribers
6.58K photos
2.02K videos
188 files
4.76K links
«مدرسه‌ رهایی» نام جدید کانال «معلمان عدالت‌خواه»
است. این کانال انعکاس صدای آزادی‌ و عدالت‌ خواهی دانش‌آموزان و معلمان است.

با نگاهی به سایر جنبش‌های
#اجتماعی، #صنفی و #مدنی
____________________________

#مدرسه_رهایی
Download Telegram
🔴 مجبور کردن ۲ #کودک_کار به #خوردن_گل و گیاه توسط پیمانکار #شهرداری_کرمان !!

🔹ویدئویی ناراحت کننده از رفتار خشونت‌آمیز پیمانکار شهرداری #کرمان با #کودکان_کار که در آن ۲ کودک کار مجبور به خوردن گُل کرده و از این شیرین کاری خود فیلم هم گرفته !!
🔹گفته شده پیمانکار اینگونه اقدامات را برای فراری دادن کودکان کار از منطقه ۲ شهرداری کرمان کرده و حتی در مواقعی برای تنبیه برخی کودکان را به بیابان‌های کرمان می‌برند و مجبورشان می‌کنند تا در بیابان بدوند تا این آزارها موجب شود از محدوده ناحیه شان خارج شوند!!
🔸پیگیری‌ها نشان می‌دهد که این موضوع صحت داشته و شهرداری کرمان گفته که پیگیر این رخداد است


📌 از توئیتر جعفر ابراهیمی

(@jafarebrahimi6) Tweeted:

#خوراندن_اجباری_گیاه به کودکان توسط پیمانکار شهرداری کرمان.
لابد فردا می گویند پیمانکار بود نه شهرداری.

این #توحش نتیجه سیاست های #نئولیبرالی است که کودکان را از مدرسه طرد و روانه خیابان می کند.

روزی این کودکان حق خود را از حلقوم ستمگران بیرون خواهند کشید اما نا با گُل با ...

https://t.co/I7cv9njynX https://twitter.com/jafarebrahimi6/status/1084115800112295936?s=17

🔻🔻🔻
🆔 @kahimeh

🔺🔺🔺

https://tttttt.me/edalatxah
Forwarded from سرخط
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 امشب هرچه باران ببارد برای من
است

شعر و صدای سایبر هاکا
به یاد فرهاد خسروی و همه‌ی کودکان کار

#کودک_کار


@sarkhatism
#داستانک

آبشاری سیاه
محمد حبیبی

وقتی آمدی ،وقتی نشستی،وقتی سنگینی نگاهت نشست بر پیشانی ام؛نگاهم به تارهای درهم تنیده ی قالی پدری بود.آنجا که تو نشسته بودی ،چشمان غزالی به رنگ شب ،می درخشید.
گفتی :خب!
و من نگاهم افتاد به گیسوانی به رنگ شب ،که خروار خروار راه شانه ها را طی می کرد تا برسد به میانه ی کمر و از آنجا فرو ریزد بر تار و پود قالی پدری.
همچون آبشاری آسیاه!
گفتم ،کاش همیشه بودی .تو خندیدی و سری تکان دادی .آبشار سیاه مواج شد و من فرو رفتم در تاریکی ته چاه!
چشم که باز کردم ،تو همچنان می خندیدی و نگاهم می کردی.دست دراز کردم که لمس کنم این انبوه سیاهی را.تو عقب نشستی و دستهایم ماند همانجا.
گفتم ،چرا نمی شود؟
گفتی همین است که هست.بلند شدی که بروی و من خسته از این همه سرگردانی ،گفتم راضی ام به همین دیدارهای کوتاه خانه پدری.
نشستیم ؛گفتیم ؛خندیدیم ،نه آنچنان که بشود،آنقدری که دلم لک نزند،یا اگر زد به پیسی نخورد‌.
وقت رفتن ،لرزش سیبک گلویم را که دیدی ،خندیدی و گفتی ،بگو سیب.
و من ،میخکوب آن همه سیاهی که تاب می خورد با لرزش کمر ،
گفتم،کاش معلقم می کردی،کاش می شد گم شوم در آن همه سیاهی ،کاش ...
به چارچوب در که رسیدی ،
برگشتی ،نگاهم کردی ،خندیدی و گفتی ،
همین است که هست.

پ ن :
اسمش رحیم بود.گاه به گاه می نشستیم در حیاط زندان ،و او روایت می کرد عاشقی اش را در شانزده سالگی.دل سپرده بود به نامادری اش که هم سال خودش بود وسی سال جوانتر از پدرش.به همین جرم از خانه رانده شده بود ، وحالا زندان شده بود خانه اولش.این نوشته روایتی است از آن عاشقی.چاره ای نیست باید نوشت از رحیم ها که پیر می شوند درکودکی ،آن هم در جایی به جز خانه پدری .
#محمد_حبیبی
#کودک_کار
#گیسوان
#زندان
#زندان_تهران_بزرگ
#کودک_همسری

📌 آدرس صفحه اینستاگرام👇

https://www.instagram.com/p/CO2Dz70B1lq/?igshid=htp4qb1esnpq

@edalatxah