دلتنگیهای من
77 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش پنجم






اومدن جلو... من دستم رو گذاشته بودم زیر چونه و نگاهشون می کردم... از دیدن کپرهای ما به وجد آمده بودن...
انگار براشون خیلی جالب بود. از بین اونا دختری که یک دوربین عکاسی به گردنش بود اومد جلو...
بلند شدم، ایستادم، و سلام کردم. با روی خوشی در حالیکه یک خنده‌ی شیرین روی لبش بود، با ناز و اطفاری که مخصوص تهرانی‌ها بود گفت: سلام عزیزم؛ چه جای قشنگی دارین...
وای بیا ببین اعظم جون چقدر اینا خوشگلن... الهییی؛ با خجالت گفتم: چشمتون خوشگل می ببینه. گفت: وای تو فارسی بلدی؟ چه عالی!! بقیه چی؟ اونام بلدن؟
گفتم: اینجا همه ترکی حرف می زنن. فقط اونایی که سواد دارن فارسی بلد هستن...
گفت: خدا جون! چه لهجه ی خوبی داری... چند ساله اینجا زندگی می کنی؟
گفتم: من اهل گنبدم؛ به خاطر کار شوهرم اینجا هستم...
گفت: خیلی خوبه! کاش منم می تونستم یک مدت اینجا زندگی کنم... با چی غذا می پزین؟ گفتم: می تونین برین تو کپر خودتون ببینین... تازه تمیزش کردم...









#ناهید_گلکار
داستان #آه_حسرت💐
#قسمت_پنجم- بخش ششم






اون هفت نفر مدام ازم سئوال می کردن و عکس می گرفتن...
چقدر اون دختر رو که اسمش مهسا بود دوست داشتم... حرکاتش مثل نسیم بود؛ قد بلند، خوش هیکل و یک خنده روی لبش که گاهی دندون نما می شد و دوتا چال روی گونه هاش میفتاد که باعث می شد دلم بخواد از صورت اون چشم بر ندارم...
اونا بیشتر کپر ها رو نگاه کردن و با مردم اونجا حرف زدن و عکس گرفتن و من همش دنبال اون دختر بودم...
براشون چای درست کردم و مقداری خوراکی‌های محلی آوردم... برای من روزی بود باور نکردنی! خوشحال بودم و حسرت می خوردم که چرا درس نخوندم تا بتونم مثل اونا پایان نامه بنویسم...
نزدیک غروب سوار ماشین شدن و از اونجا رفتن و من تازه یادم افتاده بود که برای شام چیزی درست نکردم...
کپر رو جمع و جور کردم و استکان ها رو شستم و منتظر احمد و اتابک موندم...
همه‌ی مردا برگشتن، ولی هوا تاریک شد و اونا نیومدن...







#ناهید_گلکار