دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودوپنجم

با هر گامی که برمیداشت حس میکرد بر عکس تصورش برای دیدن مادرش مشتاق تر میشود .
حسی که تا همان لحظه نداشت ، این بود که قلبش دیوانه وار بر دیواره ی قفسه ی سینه اش
میکوبید . از ترسِ زانو زدن دست پدرش را گرفت .
بهرام دستش را فشرد ، نگاهی به صورت رنگ پریده اش کرد . آرام پرسید:
- خوبی؟
بهار سرش را به علامت) نه ( به سمت بالا تکان داد . دستان پدرش هم مانند او یخزده و لرزان
بود .
حال او را درک میکرد . کسی که خود را گناه کار ماجرا میدانست این رویارویی برایش ، بسیار
سخت بود .
اما همان دستان یخ زده هم برایش پناه بود . داشتن پشت گرمی به پدرش جانی دوباره به
زانوهایش بخشید .
روی ایوان ساختمان همه ایستاده بودند و منتظر این رویارویی تماشایی بودند .
چشمان بهار فقط روی زنی ثابت مانده بود که از لحاظ جسمانی نحیف و رنجور به نظر میرسید .
اما در همان
نظر اول از شباهتی که به آن زن داشت تعجب کرد .
الهه با قدمهایی لرزان و چشمانی بارانی به سمتش پرواز کرد . آرشام هم شانه به شانه اش گام
برمیداشت . نگران حالش
بود . بهار با دیدن حرکت الهه در جایش میخکوب شد . گیج و منگ به او خیره شد . این صحنه ی
پیش رویش واقعیت
بود یا رؤیا !!
الهه بی قرار به آنی او را در آغوش خود گرفت و فشرد . صدای هق هق گریه اش میان گردن بهار
و شنیدن نامش از زبان الهه احساسات نهفته اش را به غلیان انداخت . در دلش جوش و خروشی
برپا شد
صدای استخوانهایش زیر فشار دستان مادرش به گوشش میرسید . کم کم دستان بهار بالا آمد و
روی کمر مادرش نشست . لحظه ای ناب بود برای الهه ، بهار و اطرافیانش . اشک از چشمان همه
ی حاضرین جاری شد .
الهه با آغوش محکمش گویی میخواست دخترش را در وجود خود حل کند . اوج تمام دلتنگی
هایش را میخواست
با آن آغوش نشان دهد .
گاهی اعمال و رفتار بیشتر از زبان گویای احوال آدم میشوند . به طوری که زبان در بیانش قاصر
است .
آرشام با نگاهی به الهه متوجه حالش شد . به نفس نفس افتاده بود . سریع بازوانش را اسیر
دستان پر قدرتش کرد . او را از بهار دور کرد . با دست دور صورتش را قاب گرفت با استرس و
التماس گفت :
- بسه عمه .... الهه جان برات خوب نیست .... عزیزم نفس بکش .
با صدای فریاد او ، علی به سمتش آمد . از جیبش اسپری را در آورد و داخل دهانش قرار داد . رنگ
صورتش به کبودی میزد .
ترس در نگاه همه هویدا بود . بهار و بهرام بهت زده و ناباور به صحنه ی روبرو خیره شدند .هر دو
با دیدن آن صحنه در حال جان دادن بودند.هیجان آن دیدار با دیدن خرابی حال الهه رنگ باخت و
جایش را به نگرانی داد.
***************
همه درپذیرایی روی مبل های راحتی نشسته بودند. سکوت ، حاکم مطلق بود . هر کس در افکار
خود غرق بود .
الهه به اتاق برده شد و با تزریق آرامبخشی به خواب رفت .
آقاجون و عزیز هم آمده بودند . هر دو نگران و ناراحت به بهرام و بهاری که زبانش بند آمده بود
خیره شدند . صدای
جمشید خان سکوت را شکست

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودوششم

بهرام جان ممنون که اجازه دادی الهه به آرزوش برسه . ایکاش قبول کنی و برای ناهار بمونین .
تا الهه بعد از بیدار شدن بتونه با دخترش دیدنا کنه . میدونم بیدار بشه از اینکه این فرصت رو از
دست داده دوباره حالش بد میشه .
بهرام به آرامی سرش را بالا آورد . به صورت عمویش خیره شد . بعد از مکث کوتاهی گفت :
- من باید برم شرکت اما اگه بهار بخواد میتونه بمونه من شب میام دنبالش .
آرشام سرفه ای مصلحتی کرد و گفت :
- اگه اجازه بدین برای اینکه شما هم با این حالتون توی این ترافیک اسیر نشین من خودم
عصری میارمش خونه .
بهرام برای اولین بار از این حرف آرشام استقبال کرد . دیگر توانی برایش باقی نمانده بود تا
دوباره شاهد این دور همی با حضور علی و آن نگاه پرعشق باشد .
رو به بهار کرد و گفت :
- دخترم دلت میخواد بمونی ؟
بهار هنوز از بهت خارج نشده بود . گیج و منگ نگاهی به او کرد . آقاجون به جای او جواب داد .
- بهرام جان بمونه بهتره . تو برو خیالت راحت باشه . اینجا که تنها نیست .
بهرام از جا برخاست . با نگاهی به آرشام گفت :
- زحمت نباشه برات ؟
آرشام با اخم های در هم کشیده گفت :
- نه ... انگار خودم پیشنهاد دادم .
بهرام خدا حافظی کرد و از سالن پذیرایی خارج شد . متوجه حضور آرشام در پشت سرش شد که
برای بدرقه اش
هم پای او می آمد .به در ورودی باغ که رسید به سمت عقب چرخید . با اخم های در هم گره
خورده به صورت
آرشام نگاه کرد و گفت :
- اگه اجازه دادم چون خودم حالم خوب نیست . اما تو باید حد خودتو بدونی ... من به قولم عمل
کردم تو هم
مرد باش و به دخترم بیشتر از اینی که هست نزدیک نشو . هیچ فکری هم در اون مخیله ات درباره
ی اون پرورش نده .
آرشام گستاخانه و حق بجانب دستانش را روی سینه گره زد و با پوزخندی گفت :
- اونوقت چرا فکر کردین منم با این هشدار شما مثل بهار... چَشم میگم و اجازه میدم برای من
تعیین تکلیف کنین .
- پسر با من سرشاخ نشو . من گاهی برای خودم هم ترسناکم چه برسه به تو .
آرشام خندید و گفت :
- شاید برای خودتون با اون گندی که زدین خطرناک باشین اما برای من نمیتونین . در ضمن بعد
از مراسم کیان و آرمیتا
بهار رو برای کار میارم پیش خودم . پیش من جاش امن تر از جای غریبه ست . خودت میدونی با
این دختر ترسو و خجالتی که تربیت کردی تو جامعه ای که این همه گرگ ریخته زود آسیب میبینه
. باید جای مطمئنی باشه .
بهرام پوزخندی زد و گفت :
- حتما اون جای امن هم درست کنارتوئه ؟! من از همه بیشتر از خود تو میترسم .
- بهتره نترسی و به من اطمینان کنی . این برای هردومون بهتره .
- اون وقت این بهتر بودنو تو به تنهایی تشخیص دادی؟
آرشام نگاهش را به سمت ساختمان چرخاند و گفت :
- فکر میکردم خودتون تشخیص میدین . نمیدونم تا امروز چی به بهار گفتین اما میدونم دوست
ندارین نظرش در مورد شما عوض بشه . پس بهتره منو تحمل کنی و بهار رو آزاد بذاری .
بهرام با دست به شانه اش زد و گفت

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودوهفتم

به احتمال زیاد تو شرکت خودم میبرمش . پس نمی خواد نگران جامعه و گرگاش باشی .
این حرف را با لحن خشنی گفت و از باغ خارج شد . باید همین حالا تکلیف کار بهار را روشن
میکرد .
به هر ترتیبی که بود نمیگذاشت این پسر خودش را به او و خانواده اش سنجاق کند . او خود خطر
بود .
با رسیدن به شرکت اولین کاری که کرد به دیدن رئیس شرکت رفت . نادری سرش داخل لب تاپ
بود . با کمی مکث سرش را بیرون آورد و گفت :
- بَه آقای فرهمند . خوب تو این چند روزه از شرکت در میریا ... مشکلاتت برطرف شد ؟
بهرام دستانش را در هم قفل کرد و گفت :
- تا حدی ... اما برای کار دیگه ای اومدم .
- چه کاری ؟
- میشه یه نفرو برای استخدام بیارم .
نادری عینک فرم مشکیش را از روی صورت برداشت و گفت :
- ما که نیرو نمیخوایم . حالا اون شخص کیه که شما براش این کارو میخوای .
- راستش دخترم درسش تموم شده و دلش میخواد سرکار بره . دیدم برای شرکت بایگان نداریم
....به کار کامپیوتر هم وارده میتونه تو این موردم کمک حال شرکت باشه .
نادری چشمانش را ریز کرد و گفت :
- مگه تو فقط یه پسر نداشتی ؟ این دختر از کجا اومد !
- من نگفته بودم دختر ندارم فقط حرفش پیش نیومده بود که در موردش حرف بزنم .
- خودت بهتر میدونی ... اگه فکر میکنی بودنش لازمه بیارش . بالاخره تو هم اینجا معاونی و حق
آب و گل داری . اما میدونی که جو اینجا زیادی مردونه ست ... باید خودت مواظبش باشی . من
نمیتونم بخاطر دخترت با مهندسای خوب و فعال شرکت در بیوفتم . میبینی که استخدام اون سه تا
زن هم با شرایط سن بالا و تأهل انجام شد
خیالتون راحت دختر من خیلی آروم و سربزیره مشکلی پیش نمیاد .
- پس من مشکلی ندارم .
- ممنون . پس من میرم دنبال کارای شهرداری اون برج فرمانیه .
نادری خندید و گفت :
- زحمت نکش بهرام خانِ فرهمند دیر شده بود یکی از مهندسا رو فرستادم . برو پای نقشه ی
اون مجتمع رفاهی تفریحی که برای شمال کشوره . میدونی که صاحبش به نظم و مقررات خیلی
پایبنده برای همین نمیتونم به کسی دیگه این کار رو بسپارم .
********************
بهار در حالی که مست از حضور چند ساعته در کنار مادرش بود سوار ماشین شد . همه ی فکرش
درگیر چرای
این جدایی بود .
چرایی که با پرسیدنش اشک را به چشمان مادرش هدیه داد اما لبی از هم باز نشد . دردی پنهان
را در چشمان مرطوب مادرش دید که از کنجکاوی بیشتر منصرف شد .
- کمربندتو ببند بهار خانوم .
بی حواس نگاهی به آرشام کرد . آرشام لبخندی زد به بی حواسیش و کمربند را نشان داد . بهار
کمربند را بست و آرشام از باغ خارج شد . تازه از پیچ کوچه گذشته بود که با ماشین کیان روبرو
شدند . هر دو به اجبار ترمز کردند .
بهار با دیدن کیان دستانش یخ زد . تا به کی این حس لعنتی او را درگیر خود میکرد ؟! در دلش
جنگی بود مانند جنگ جهانی
جنگ بین نفرت از رفتار نامردترین مرد زندگیش و علاقه ای که در ته قلبش هنوز سوسو میزد .
عالقه ای که تا امید به بازگشت کیان داشت هنوز در دلش باقی میماند

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودوهشتم

هنوز در ته قلبش خواهان برهم خوردن مراسم دو روز آینده بود . درست نمیدانست اگر آن مراسم
کنسل شود و کیان باز گردد میتواند او را ببخشد یا نه ... اما با تمام این تردیدها دوست نداشت
کیان را در کنار کسی غیر خود ببیند .
راحت نبود آن علاقه ی چند ساله را به یکباره از دل بیرون کند . کیان نامرد حتی به او فرصت کنار
آمدن با آن
بیوفایی را نداده بود . ضربه هایش را برای ناکار کردن او پیاپی زده بود .
کیان از ماشین پیاده شد . خوش تیپ شده بود . مدام با کت و شلوار های متنوع و خوش دوخت او
را میدید .
دل بی انصافش هر بار که او را میدید دوباره قرار طپیدن میگذاشت .انگار نمیدانست دیگر آرام و
قرار او نیست .
با اخم به بهار نگاهی کرد و به سمت آرشام رفت . آرشام در را باز کرد پیاده شد و کنارش ایستاد .
هر چه بود
داماد خانواده حساب میشد . با اینکه هیچ دل خوشی از او نداشت و رقیب هم بودند ، آداب دان
ماهری بود .
کیان دستش را پیش برد و سلام کرد . نگاهی به بهار انداخت و به آرشام گفت :
- به سلامتی کجا ؟
- داریم میریم تهران .
کیان آرشام را کنار زد . سرش را داخل ماشین برد . رو به بهار کرد و گفت :
- بهار پیاده شو با هم بریم ... من نیم ساعت میشینم و بعد از احوالپرسی با هم برمی گردیم نیازی
نیست به آرشام
زحمت بدی .
بهار با دلخوری نگاهش کرد . چرا فکر میکرد هر چه بگوید او حرفش را گوش میکند . فقط سرش
را تکان داد و با تاسف گفت
ممنون برای شما زحمتش بیشتره .
کیان دندان هایش را روی هم فشرد . به آرامی ، طوریکه فقط بهار بشنود گفت :
- بهار مگه هشدار ندادم تا من هستم حق نداری با کسی باشی ؟!
بغضی پر درد راه نفسش را بند آورد . این همه خودخواهی از چه بود ؟! باچشمانی که در اوج
معصومیت
پر از اشک شده بود به چشمان پر خشم کیان نگاهش را دوخت و گفت :
- حق دارم چون تو این حقو به من دادی . پس برو پیش نامزدت و خوش باش . بهار برای تو
خیلی وقته مرده .
این تویی که هیچ حقی در مورد من نداری . پس احترامت رو حفظ کن .
سرش را به سمت پنجره چرخاند . کیان برای اینکه از سوزش دلش کم کند دل بهار را با آخرین
جمله آتش زد .
- فکر نکن این پسره با این دک و پزش تو رو برای همیشه میخواد... اگه تحفه بودی من کنارت
میموندم ... براش مثل یه عروسکی ... پس به خودت امید نده ، چون من نیستم میتونی اونو به دام
بندازی ... که اگه دامت ،دام بود من ولت نمیکردم و پر نمیزدم .
بهار در حالی که صورتش از اشک خیس بود با خشم به سمتش چرخید . نگاه پر از خشمش را
روی
چشمانش ثابت کرد و گفت :
- خفه شو کیان ... از کی این همه عوضی شدی که من نفهمیدم ! ... تا آخر عمرم این حرفتو
فراموش نمیکنم .
برو خوش باش که خیلی خوب دلمو با حرفات سوزوندی.
دستش را روی صورتش گذاشت و هق هق کنان به گریه افتاد . آرشام از آنها فاصله داشت . با
دیدن حال بهار به کیان نزدیک شد . بازویش را گرفت و از ماشین جدا کرد و با خشم غرید :
- عوضی چی گفتی که به این روز انداختیش؟! تف به روت بیاد که یه ذره مردونگی نداری

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودونهم

مجالی برای پاسخ به او نداد . اورا به عقب هل داد و سوار ماشین شد . پا روی گاز گذاشت با تیک
آفی حرکت کرد .
صدای هق هق آرام بهار اعصابش را به ریخته بود . قلبش به شدت خودش را به قفسه ی سینه
میکوبید .
بی قرار مدام با انگشتانش روی فرمان میکوبید .دانه های درشت عرق روی پیشانیش به سمت
پایین روان شدند و برای خود جویباری ساختند .
دنبال جمله ای میگشت تا بتواند آرامش کند . اما وقتی نشنیده بود چه حرفی میانشان رد و بدل
شده ، نمیتوانست حرفی برای همدلی پیدا کند . عصبی و در عین حال آرام گفت :
- چی گفت این همه ناراحتت کرد؟
............... -
- بهار خانوم با گریه چیزی درست نمیشه . تا زمانی که مثل بره سرتو پایین بندازی هر گرگی از
کنارت رد بشه با پنجه هاش زخمی به وجودت میزنه . این اشک ریختن ها رو تموم کن . قوی
باش .
- نمیتونم . دلم داره آتیش میگیره .
آرشام با ناراحتی در دل ناسزایی نثار کیان کرد و با مهربانی گفت :
- الان چه حسی به کیان داری؟
..............-
- باید با خودت رو راست باشی . باید کیان رو برای همیشه از ذهنت پاک کنی ... باور کن تنها
علاقه ی تو کافیه تا
اون بتونه تو رو بسوزونه . باید این عالقه از بین بره .
صدای گریه ی بهار بیشتر شد . صدای نا مفهمومش به گوش آرشام رسید .
- برای من ... دیگه کیان مُرد ... مرده ... مرده . فقط دارم کم میارم
آرشام سکوت کرد . قلبش از این همه بی تابی او به فشار آمده بود . به روبرو خیره شد . ترافیک
هر روزه روی اعصابش خنج میکشید . در گوشه گوشه ی قلبش نام بهار حک میشد بدون آنکه
امیدی داشته باشد . میدانست با دختری این چنین
دلشکسته ، به راحتی نمی تواند رابطه ای را شروع کند . به قول پدرش که خیلی زود حس او را
فهمیده بود ، باید کفش و عصای آهنی در این راه به پا میکرد . اما خودش را میشناخت تا به حال
هر چیزی دلش خواسته بود به آن رسیده جز یه چیز که دست نامرد سرنوشت او را گرفت .
با ساکت شدن بهار سرش را به سمتش چرخاند . با شالش صورتش را پاک میکرد . دستمال
کاغذی روی داشبورت بود .. اما
بهار متوجه ی آن نشده بود . دستمالی به سمتش گرفت . بهار با تشکر آرامی دستمال را گرفت . با
صدایی که به زور شنیده میشد زمزمه کرد :
- ببخشید باعث ناراحتی شما هم شدم .
- من بیشتر از ناراحتی تو ناراحتم . چرا انقدر در برابرش ضعف نشون میدی ؟ نکنه برنامه ای
بینتون بوده
که نقطه ضعفت شده ؟
بهار با حیرت نگاهش کرد و گفت :
- نه ... چه برنامه ای منظورته ؟
آرشام تازه متوجه شد چه گندی زده با خنده ای خراب کاریش را پوشاند و گفت :
- منظور بدی نداشتم آخه تو خیلی از این بی وجود میترسی ... اونم خیلی راحت اشکتو در میاره .
- ترسی در کار نیست بیشتر دلمو میسوزونه .
- خب این که مقصر صد در صدش خودتی . این تویی که اجازه میدی دیگران به خودشون اجازه
بدن این رفتارو با تو داشته باشن ... پس اول از همه ... خودتو اصلاح کن ... بعد از دیگران توقع
کن دلتو نسوزونن .
- شما از حرفایی که شنیدم خبر ندارین که این حرفو میزنین . پس راه درمان به من نشون نده

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت صدم

این جور که همیشه در برابر من جبهه میگیری در برابر اون میگیرفتی حالو روزت بهتر بود .
سکوت بهار پایان بحث بود . در ذهنش دنبال رفتاری میگشت که کیان را این همه گستاخ کرده
باشد . اما هر چه گشت جز مهربانی و گذشت چیزی به نظرش نرسید .
- راستی بهار از شنبه ی دیگه میتونی بری سرکار ... من با پدرت حرف میزنم تا بیایی دفتر خودم
کار کنی . این جوری سرت گرم میشه و آروم میشی .
- ممنون اما باید با پدرم مشورت کنم .
- اصل کار تویی که میخوای کار کنی نه بابات . یاد بگیر خودت برای خودت تصمیم بگیر روی پای
خودت وایسا .
بهار با لحنی گلایه آمیز گفت :
- فکر کنم یادتون رفته اینجا ایرانه ... من یاد گرفتم به حرف بزرگترم گوش کنم و بدون اجازه ش
کاری نکنم . این طرز فکر شما برای اون جایی جواب میده که جوونا از هیجده سالگی از خانواده
جدا میشن .
- این ترس از بزرگترها جلوی پیشرفت رو میگیره .
بهار نگاهی به آن چشمان سرد خاکستری کرد و گفت :
- این از ترس نیست بخاطر احترام به بزرگتره . هم والدین به گردن فرزنداشون حق دارن هم
فرزندان به گردن والدین .
الان شما که به پدربزرگت محبت میکنی و به حرفش گوش میدی از روی ترسه ؟
- نه به هیچ وجه... بخاطر علاقه س .
- پس چرا توقع داری من روی حرف پدرم حرف بزنم .
- من نگفتم روی حرفش حرف بزن گفتم برای آینده ت و کاری که میخوای انجام بدی خودت
تصمیم بگیر و پدرتو هم راضی کن .
- پدرم از قبل شرط کرده جایی که خودش صالح بدونه باید برم منم قبول کردم .لطفا فکر نکن با
یه دختر بچه ی کوچولو حرف میزنی و باید خوب و بد رو بهش یاد بدی . بدم میاد ابله فرضم کنی.
آرشام لبش را گزید . سکوت کرد و به رانندگیش مشغول شد . اما فکرش درگیر بهار و آینده ی
هردویشان بود . بهار دختری بود که در خانواده ای سنتی بزرگ شده بود و رام کردنش منوط به
رضایت بهرام داشت و این سختترین کار ممکن بود برای اویی که مدام با بهرام سرشاخ شده بود
. امید چیز خوبی بود که آرشام در دلش از این اکسیر موفقیت فراوان داشت.
****************
در آینه به خود نگاه کرد . باور اینکه این همه تغییر کند برایش سخت اما دلنشین بود .
او هم مانند هزاران دختر دیگر از زیبا شدن و زیبا دیده شدن خوشش می آمد .
به چشمان کشیده و زیبایش که با سایه ی صورتی کمرنگی که پشت پلکش زده شده بودو لبهای
صورتی
برجسته اش نگاه کرد .
با اینکه مانند دیگران هیچ ذوقی در چشمانش دیده نمیشد ، حسی موذی و بدجنس شدن زیر
پوستش
به حرکت در آمده بود . فقط آرزویش یک چیز بود ، خراب شدن حال کیان .
میدانست با تعلق خاطری که هنوز به او دارد با این مدل موی فر شده که بطور شلوغ دورش ریخته
شده بود
و او را از آن حالت سادگی و بی رنگی در آورده بود میتواند او را کلافه کند . یکی از آرزوهای کیان
دیدن موهای او بود . گاهی با کنایه گفته بود »حیف که دختر داییمی ...وگرنه می دزدیدمت...
میبردمت جایی که جز خودم کسی تو رو نبینه..... اون وقت من بودم و توو موهایی که همیشه از
من پنهون میکنی ...خسیس.«
هر وقت شیطنتش گل میکرد در جمع به او خسیس میگفت . بهار هم میدانست این خسیس گفتن
ها از کجا آب میخورد . همیشه بهنام بود که سینه سپر میکرد و میگفت :
- » نخیر آبجی من اصلا خسیس نیست . همیشه هر چی پول داره برای من خرید میکنه « .
خاطرات گذشته پیش چشمانش رژه میرفت که صدای رؤیا او را از عالم گذشته بیرون کشید

ادامه دارد
عاشق کسی شو که
روح و جانت را قدر میداند،
قدرتت را میشناسد،
و تا عمق استخوانش دوستت دارد.♥️
‌‌‌‌

رمان #شعله_خاکستری
قسمت صدویکم

خیلی ماه شدی بهار ... فکر کنم کسی از فامیل تو رو نشناسه .
شاید حق با رؤیا بود . این اولین عروسی خانوادگی بود که بهار در این سن و سال میرفت . نوه
های بزرگ خانواده کیان و خواهر و برادرش و خود بهار بودند . مسلما این جشن یکی از اولین
هایی بود که قرار بود برای او باشد که دست پر قدرت سرنوشت بزرگترین مانع آن شد .
- ممنون رؤیا جون شما هم خیلی خوب شدین .
رؤیا با نگاهی پر از حسرت به او آهی کشید و گفت :
- امیدوارم امشب در کنار مادرت بهت خوش بگذره . اما یه خواهشی ...................
حرفش را نیمه تمام گذاشت . از بهار دور شد و کیف پولش را به دست گرفت . بغضش را
نتوانست از بهار مخفی کند .
با ناراحتی که سعی در پنهان آن داشت به سمت صندوق رفت . به بهار اشاره کرد با بهرام تماس
بگیرد تا به
سراغشان بیاید .
بهار حال او را درک میکرد . حضور زن اول بهرام برای رؤیا سخت و نفس گیر بود . بعد از تماس
با پدرش کنار رؤیا ایستاد .
بازوی او را لمس کرد و با مهربانی که در ذاتش بود گفت :
- من امشب دو مادر دارم . شما بیشتر از مادرم زحمتم رو کشیدین . جای شما با هیچ کس پر
نمیشه . اونم جای خودشو داره . پس فکر نکنین اون اومده جای شما رو بگیره .
رؤیا لبخند کمرنگی روی لبش نشست . چقدر دل این دختر بزرگ بود . باورش نمیشد منظور او را
فهمیده باشد . خوشحال بود جوابی که دوست داشت بشنود ، شنیده بود .همین هم راضیش میکرد
.
با وارد شدن به خونه باغ آقا جون ، اولین نفر که جلوی چشمش آمد خود آقاجون بود که کنار
جمشید خان ایستاده بود
دیگر جمشید خان برایش یک عموی پدر نبود . مهر و محبت او را به دل نشانده بود . دستش به
دستگیره ی در نرسیده بود که صدای بهرام او را بی حرکت در جای خود نشاند .
- ببین دخترم من به تو اعتماد دارم . ما از این جمع های خانوادگی زیاد داشتیم که همه با هم و
دور هم بودیم .
الان بغیر از خانواده ی ما دوستان و آشناهای کیان و داییت هم اومدن . میخوام مراقب باشی که
برات دردسری درست نشه . من نمیتونم توی اون جمع چهار چشمی مراقبت باشم . کاری نکن
فردا نتونی تو چشم فامیل نگاه کنی .
بهار دلخور و دلگیر از این حرفهای دو پهلو لب باز کرد تا پاسخ دهد که بهنام پرید وسط و گفت :
- خیالت راحت بابا خودم مواظبشم . نمیذارم کسی اذیتش کنه .
بهار با دلخوری گفت :
- مگه قراره چکار کنم که این حرفو میزنین بابا . شما با این حرفتون نشون دادین چقدر به من
اعتماد دارین ،که از فردا و حرف فامیل میترسین . من نه مطلقه هستم نه بیوه . من هم مثل دخترای
دیگه ... چه فرقی میکنه ؟
بهرام دستش را پشت صندلیش گذاشت . به سمت عقب چرخید و به صورت بهار نگاه کرد . به
آرامی گفت :
- برای همون» نه « که گفتی امشب کلی چشم مراقبت هستن تا بدونن علت اون» نه « کی یا چی
بوده . فهمیدی چی میگم ؟
- بله بابا اما من قبلا هم گفتم من و کیان به درد هم نمیخوردیم . اینم نشونه ش ... دو ماه و چند
روز نگذشته لباس دامادی تنشه ... اگر من لباس عروسی تنم بود... حق داشتن چنین فکری کنن .
- من هر چی بگم تو میخوای یه چیزی جواب بدی . گفتم مراقب باش بگو چشم انقدر یک به دو
کردن نداره ... ای بابا .
- چشم خیالتون راحت .
بهرام نفس عمیقی کشید و رو به رؤیا گفت

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت صدودوم

تو هم مراقب باش که فردا حرف و حدیثی درست نشه . نبینم بری بشینی سرت به غیبت گرم
بشه ها !
رؤیا که ناراحتی در تمام رفتار و حرکاتش نمود پیدا کرده بود گفت :
- امری دیگه ندارین ؟ مادرش که هست احتیاج به دایه نداره .
با خشم از ماشین پیاده شد و در را محکم بهم کوبید . بهرام با دست روی فرمان کوبید و لعنتی
بلندی نثارش کرد .
بهنام با دلخوری گفت :
- بابا شما چه کار کردین مامان دو روزه خیلی ناراحته ؟
- هیچی بابا ... خوبه مادرت همیشه همین اخلاق خوبو داشته ... نمیخواد پای کارای من بذاری
.حالا برید پایین .
بهار و بهنام با هم از ماشین پیاده شدند . بهنام با دیدن میعاد حرفهای برادانه اش را فراموش
کرد و با لبخند گفت :
- آبجی من میرم پیش میعاد خودت مواظب باش دیگه .
بهار با لبخند لپ بهنام را کشید و گفت :
- پسره ی پررو برو نمیخواد برای من ادای داداش بزرگا رو در بیاری . من خودم بلدم مواظب
خودم باشم .
نگاهش را در باغ چرخاند. هم همه ای بر پا بود . دلش از این همه شور ونشاط گرفت . باغ به طرز
خیلی زیبایی چراغانی شده بود . سراسر میز و صندلی هایی با روکش مخمل زرشکی چیده شده
بود . حتی بخاطر کمی فضای باز ،در ابتدای باغ و زیر درختان میوه هم صندلی چیده شده بود .
روی تمام میزها گلدانی کوچک با دو گل رز سرخ خودنمایی میکرد . بادکنکهای سفید و بنفش
مانند طاق نصرت در ابتدای راه ورودی زینت بخش باغ شده
د .
نگاهش روی بوته ی گل سرخ خودش ثابت ماند . گل هایش همه باز شده بود . گلهای که به
زیبایی سابق
خوش بویی قبل نبودند . چقدر دوست داشت آن بوته ی گل را از ریشه بیرون بکشد . تنها چیزی
که مانع این کار
میشد طراوات بوته ی گل بود که نمیخواست خشکش کند . مگر گلها گناهی داشتند که بخواهد
حرص دلش را بر سر
آنها تلافی کند .
محو تماشای جمعیتی شده بود که در حال رفت وآمد بودند . سرش را به سمت دیگر باغ چرخاند .
زیر آلاچیق بساط پذیرایی از آقایون چیده شده بود . خانواده ی آنها با اینکه مانند خیلی از خانواده
ها بی قید و بند نبودند اما در جشن ها کمی تعصباتشان را کنار میگذاشتند .
مثلا یک شب هزار شب نمیشود را در چنین مواقعی زیاد از زبان اطرافیانش میشنید اما با چشم
دیدن این بساط خارج از تصورش بود . تا بحال عروسی در فامیل نزدیک نداشتند تا بداند در
زمانهای خاص خانواده ای که دم از بایدها و نبایدها میزند چه راحت پا روی همان نبایدها گذاشته
بود . پر بودن جامهای زیبا با نوشیدنی های رنگارنگی که نشان از الکلی بودنشان داشت او را
مبهوت کرده بود .چنان غرق در افکارش بود که متوجه حضور کسی در کنارش نشد.
صدایی که از کنارش شنید او را از جا پراند .
- هنوز نمی خوای وارد مهمونی وجشن بشی ؟ میخوای از همین فاصله تماشا کنی ؟
با شنیدن صدای کیمیا سرش به سمت راست چرخید . لبخند نیمه جانی زد . گاهی برای دردهای ،
زخم های
نشسته بر روح و روانت باید خودت مرهم باشی . نفس کوتاهی کشید . به زحمت تمام توانش را
به کار گرفت
تا لبش را به حرکت وا دارد .
- سلام ... تبریک میگم کیمیا جون . ایشالا یه روز نوبت خودت بشه .
برق چشمان کیمیا از شنیدن این حرف چنان واضح بود که بهار نتوانست تعجبش را پنهان کند

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت صدوسوم

وای کیمیا نکنه تو هم ... آره؟!
کیمیا خندید و گفت :
- نه بابا ... مگه دیوونه شدم که خودمو اسیر کنم . من تا کسیو که خودم میخوام اسیر خودم نکنم
دل نمی بندم .
- خوبه ! ایکاش آدم بتونه این جور که تو میگی سرنوشتش رو خودش رقم بزنه .
- میشه عزیزم . فقط کمی جربزه و زرنگی میخواد .
- خب تا تو مشغول اسیر کردن فرد دلخواهی من برم پیش آقاجون و بیام .
با برداشتن چند گام خودش را به آقاجون و جمشید خان رساند . افکارش را کنار زد .
- سلام بر پدر بزرگای عزیز . خوبین ؟!
هر دو با لبخندی از روی رضایت به صورتش خیره شدند . آقاجون در حالی که پیشانیش را
میبوسید گفت :
- سالم به روی ماهت عزیز دلم ... خوشگل خانومی خودم ... ایشالا نمیرم و عروسی تو رو هم
ببینم .
رو به برادرش کرد وگفت :
- خان داداش خیلی امید داشتن بهار عروس کیان بشه ... اما آدم نمیدونه تقدیرش چیه ! کی باور
میکرد دوباره بین خانواده ی من و تو یه وصلت دیگه رخ بده !!
بهار با غم به چهره ی آقاجون خیره شد . جمشید خان بازویش را گرفت و او را به سمت خود
کشید و گفت :
- پدر سوخته منم پدربزرگتم فقط به جعفر بوس میدی .
بوسه ای روی پیشانیش نشست . دستان لرزان جمشید خان روی شانه اش قرار گرفت با ذوق
وافری به
صورتش خیره شد
در نگاهش هزاران حرف وجود داشت که بهار از آنها خبر نداشت .
- خدا کنه وصلت دیگه ای ، این شادیو این جمعو بیشتر به هم پیوند بزنه ... اما خدا نخواد که
ماجرای سالها پیش دوباره بینمون فاصله بندازه .
- ایشالا ... داداش من به آینده خیلی امید دارم .
بهار لبخندی به این امید نشسته در کلام و نگاه دو برادر زد و گفت :
- با اجازه تون منم برم داخل تا سالمی هم به بقیه بکنم .
آقاجون لبخندی زد و گفت:
- برو دخترم الهی سفید بخت بشی .
با دور شدن بهار جمشید رو به برادرش کردو گفت :
- غمی که تو چشماشه دلم رو به درد میاره .
آقاجون آهی کشید و گفت :
- منم با دیدنش غم عالم به دلم میشینه . میدونم از چی اینقدر ناراحته که ازم دورش کرده ...
مدتهاست دیگه
لبخندش رو ندیدم .
- دوران جوونیه و هزار ماجرای پشت اون ... امیدوارم بتونه دل به دل آرشامم بده . پسره رو خیلی
اسیر خودش کرده .
این پسرو بدجور تو این مملکت پابند کرده .
- اما اون که گفته بود بعد از عادی شدن زندگی تو و پدرش میخواد از ایران بره .
- مگه ندیدی تو ایران دفتر زده ؟ خوبه نوه ی خودت کیمیا ، دکوراسیونش رو طراحی کرد . داره
کارشو به ایران منتقل میکنه .
- پس خوش بحالت میشه

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوچهارم

دعا کن این بار به خواسته ش برسه . دلم برای تنهاییش میسوزه ... نمیدونم چی بین اون و
خواهرش گذشته که با هم قهرن . به آرمیتا گفته به کیان بله بگه دیگه نباید اسم اونو بیاره . اما
آرمیتا خیرگی کرد و روی حرف خودش موند ...
آرمیتا دیشب به الهه میگفت ؛ اگه اون برادر منه ، خودم میدونم دلش طاقت نمیاره و بالاخره آشتی
میکنه .
- ای بابا امان از دست این جوونا . انقدر تودار شدن ادم نمیفهمه تو دلشون چه خبره ... شاید
خوبی کیانو ببینه آروم بشه کیان پسرخیلی خوبیه . عاقل و آرومه ... با اینکه بهار دلشو شکوند اما
خیلی زود با تقدیرش کنار اومد . مرد زمین خوردن و زانو زدن نیست .
- آره منم از صلابتش خوشم میاد . همین خصیصه ش آرمیتا رو شیفته ی خودش کرده .
با ورود مهمانان جدید و عاقد حرف دو برادر قطع شد و پشت سر عاقد وارد ساختمان شدند . در
دل هر دو شادی موج میزد . این وصلت از نگاه آن دو سرآغاز یک رابطه ی صمیمانه ی دیگر بود .
رابطه ای که سالها رنگ سردی و کینه گرفته بود . اگر بیماری و دلتنگی یکی از آنها نبود هیچگاه
این وصلت و این نزدیکی صورت نمیگرفت .
**************
بخاطر بزرگی باغ و ساختمانش ، مراسم در آنجا برگزار شده بود .
بدون آنکه جلب توجه کند در ورودی را باز کرد و وارد ساختمان شد . قلبش تیر میکشید . لرزی که
بیرحمانه به جان انگشتان دستش افتاده بود اوج ناتوانیش را در برابر این رویارویی به رخ میکشید
.
اما حرفای رؤیا و پدرش در گوشش زنگ میزد . نباید کاری میکرد در نگاه دیگران شکسته و
درمانده دیده میشد .
شب قبل تا صبح برای قلبش خط و نشان کشیده بود ، اگر برای آن نامردترین مرد زندگیش
دوباره آه و فغان راه بیندازد برای همیشه از کار می اندازدش .
- به به بهار خانوم چه عجب پیدات شد ... اصلا نشناختمت . چقدر تغییر کردی
سرش را به آرامی بلند کرد . با دیدن چشمان درخشان وخاکستری روبرویش اخم هایش کمی در
هم فرو رفت .
- چی شد باز با دیدن من اخم هات تو هم رفت . من اگه بفهمم چه پدر کشتگی با من داری خیلی
خوب میشه ...............
چشمکی زد و با اشاره به صورتش گفت :
- خوشگل کردی تا کباب پزون راه بندازی ؟
از شنیدن این حرف ابروهایش از هم فاصله گرفت و رو به بالات . این مرد تمام حواسش به او
بود حتی از افکار او هم باخبر بود . ممکن بود دیگران هم همین فکر را در موردش بکنند؟
بی اراده سلام آرامی گفت . آرشام از لحن آرام و خجالت زده ی او لبخندی زد و گفت :
- امیدوارم امشب دل کس دیگه ای رو شکار نکنی .
بهار از این حرف ماتش برد . معذب شده بود . کمی خودش را جمع و جور کرد . با سرفه ای
مصلحتی گفت :
- ببخشید من باید برم آماه بشم .
آرشام خندید و دستش را به سمت یکی از اتاقهاگرفت و کمی خم شد و گفت :
- بفرما بانو .... امیدوارم امشب افتخار همراهیتو به من بدی ... چون من تحمل داشتن رقیب رو
ندارم .
بهار سرش را پایین انداخت و نگاهی به اطراف انداخت . نگاهش با چهره ی در هم کیوان تلاقی
کرد . ترسی که از افکارو قضاوت دیگران به جانش افتاده بود، دهانش را خشک کرد . الزم بود، در
این جشن به غیر از زخم هایی که کیان به وجودش میزد چشمان دیگران هم بر قلب ناسورش
خنج بکشند ؟
- ممنون .... اما متاسفم که نمیتونم همراهیتون کنم .
بدون اینکه منتظر ادامه ی بحث باشد از کنارش گذشت . برخلاف اتاقی که آرشام نشانش داد ،به
اولین اتاق که رسید در را باز کرد و بی درنگ خودش را داخل اتاق انداخت . اما با دیدن فضای

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوپنج

و منظره ی روبرویش در جایش میخکوب شد . زمان از حرکت ایستاد . با تمام وجود حس
کرد قلبش هم از طپش افتاد .
سرمایی که در دستانش نشسته بود راه به رگهای تنش پیدا کرد و سانت به سانت وجودش یخ
بست . از خدا عاجزانه یک درخواست داشت » برای لحظه ای بمیرد و نبیند آنچه که توانش را
نداشت «
با باز شدن دوباره در چشمانش را بست . سرش را بزیر انداخت و با صدایی که به شدت میلرزید
گفت :
- ببخشید...ببخشید اشتباهی اومدم ... من ........
- بهار بیا برو تو اتاق کناری .
با صدای کیوان به عقب برگشت . صورت کیوان از خشم سرخ شده بود . ضربه ی بعدی آخرین
توانش را گرفت .کیان با لبخندی مزورانه گفت :
- بهار جان ... عزیزم حالا که اومدی بیا یه عکس یادگاری با ما بنداز بعد برو .
بهار چشمانش را بست تا صحنه ای که قبلا دیده بود را از ذهنش پاک کند که صدای فیلم بردار
که کیوان را مخاطب قرار میداد ، در این بلوشوری که برپا شده بود، بلند شد .
- مگه نگفتم مراقب باشین بدون هماهنگی کسی وارد نشه . الان باید دوباره فیلم رو تکرار کنم .
بهار به خود آمد . سرش را پایین انداخت و گفت :
- شرمنده خانوم من نمیدونستم اینجا اتاق عقده . الان میرم .
از خجالت تا تخت کمرش به عرق نشسته بود . درد داشت دیدن آن منظره آن هم درست روبروی
چشمانش .
دیدن بوسه ای برای ثبت عشقشان آن هم در برابر قلب زخم خورده ی او . اگر تعلل میکرد
ضعفش رسوایش
میکرد گام برداشت و از در بیرون رفت
همزمان با خروج بهار ، عاقد و بزرگترها به سمت اتاق رفتند . کیوان که خیال همراهی با بهار را
داشت با دیدن
آنها رو به کیان گفت :
- کیان عاقد اومد . فعلا عکسو فیلم رو تعطیل کن . آقاجون هم پشت دره .
بهار به اتاق بعدی که رسید . ورود فامیل نزدیک رو به اتاق عقد شاهد بود . هنوز هم تنش میلرزید
.حالش خراب بود .
بغض راه گلویش را چنگ میزد. چرا برخلاف مسیری که آرشام به او نشان داده بود حرکت کرده
بود ؟
چرا میخواست با او لج کند اما خودش را نابود کرده بود ؟
چرا همه چیز بر خلاف میل و خواسته ی او صورت میگرفت ؟! و در آخر چرا او این همه بد شانس
بود؟!
بعد از آماده شدن نگاهی به کت و دامن صورتی چرکی که تنش بود انداخت . با اندامی بودن کت و
دامن اندام های
دخترانه اش به زیبایی دیده میشد . به شال حریر روی سرش خیره شد . دلش سوخته بود و دل
سوزاندن را حق خود میدانست . اما این دل سوزاندن به قیمت پا گذاشتن به عقاید چندساله اش
تمام میشد .
آیا توان گذشتن از عقایدش را داشت ؟ دلش بر سر دو راهی گیر کرده بود . مردد به آینه خیره شد
بود . میخواست تا زمانی که خطبه ی عقد تمام میشود به خود فرصت فکر کردن بدهد . با تعصب
پدرش چه کار میکرد ؟ جواب نگاه گلایه آمیز عمه و کیوان را چه میداد ؟
دل سوخته ی او را چه کسی میفهمید ؟ دلش برای خودش سوخت که حتی نمی توانست بخاطر
دلش به راحتی تصمیم
بگیرد . در لحظه ی آخر بوسه ی آن دو را که بیاد آورد اشک در چشمانش حلقه بست .
دلش سوزاندن میخواست و بد شدن . مگر بغیر از بدی در این مدت چیز دیگری هم دیده بود ؟
پس چرا او بد نباشد !!

ادامه دارد..
رمان #شعله_خاکستری
قسمت صدوششم

با صدای هلهله ای که از بیرون شنید فهمید عروس خانوم بله را گفته است این یعنی پایان تمام
امیدهایش . دستش به روی شال رفت . او را از سرش پایین کشید .
هر چه باداباد . میخواست یک امشب را برای خودش و دلش کاری انجام دهد . وقتی خدا ضجه
های او را ندید و دیگران او را محکوم کردند. دیگر جز خودش کسی را قبول نداشت . اگرامشب را
به دل صاحب جشن زهر نمیکرد آرام نمیشد . کیان خودش به او نقطه ضعفش را با قلدری
فهمانده بود . زیر لب زمزمه کرد :
- » تا تو توی ایران باشی زجر کشت میکنم «.
زمانیکه که دستش نزدیک دستگیره ی در شد ، در باز شد و او را به عقب هل داد . دو قدم به عقب
رفت .
سرش را بالا گرفت تا ببیند چه کسی باعث این عقب نشینی شده که با صورت متعجب و بهت
زده ی آرشام روبرو شد .
آرشام به چهره ی جدید بهار زل زده بود . مسخ آن نگاه جذاب و افسونگر شده بود . خدا در وجود
این دختر که در
برابر او یاغی میشد چه نهاده بود که این همه به سمتش کشش پیدا کرده بود ! میترسید این
جاذبه در آخر کار دست دلش بدهد .
بهار که نگاه خیره ی او آزارش میداد . کمی خودش را جمع کرد و با من من کردن گفت :
- اگه اجازه بدی میخوام برم بیرون .
نگاه آرشام روی موهای زیبایش به حرکت در آمد و به صورتش باز گشت . به آرامی یک قدم به او
نزدیک شد و گفت :
- اینجوری میخواستی بری بیرون ؟
سکوت بهار تاییدی بود به روی حرفش . یک قدم دیگر برداشت و در نزدیکترین فاصله به بهار
ایستاد و گفت :
- فکر میکردم اون تیکه شالی که رو سرت میندازی خیلی برات مهمه که در برابر من اون طور
عصبانی میشدی وقتی
موهاتو میدیدم . پس تو هم مثل اون ادمای بیرون رفتار و کردارت پر از رنگ و ریاس.
بهار با شنیدن این حرف خروشید و گفت :
- نه خیر این طور نیست .
- پس چطوره ؟! نکنه تو هم مثل عوام میگی یه شب هزار شب نمیشه .
بهار از اینکه باز خواست میشد ناراحت شد و اخم هایش در هم گره خورد . اما حضور آرشام آن
هم اینگونه نزدیک که باعث میشد بوی الکی که به مشامش میخورد او را آزار دهد جسارتش را
زیاد کرد . یک قدم عقب رفت و گفت :
- به تو ربط نداره .خودت که هنوز هیچی نشده در پی می و مستی رفتی حق مؤعظه کردن نداری .
برو اونور میخوام
برم بیرون .
- من تا بحال ادعا نکردم که تا به حال لب به این نوشیدنیها نزدم . اما تو ادعا داشتی تا به حال
نذاشتی کسی تو رو بی حجاب ببینه ... اگه اینکارو بخاطر این جشن و از روی شادی انجام میدادی
من حرفی نداشتم ... بالاخره این فضا روی هر آدمی ممکنه اثر بذاره اما من میدونم نیت تو چیه ...
نمیخوام عقاید خودتو برای چنین فکر احمقانه ای زیر پا بذاری .
- گفتم به تو ربطی نداره ... من آزادم و به خودم مربوطه کجا چی بپوشم و چی نپوشم . تو زرنگی
برو پیش خواهرت مواظب باش سرش کلاه نره .
آرشام یک قدم فاصله را پر کرد . سرش را پایین برد تا حدی که چشمان بهار از آن همه نزدیکی
تا ته باز شد .
بی اراده و به طور غریزی سرش را عقب برد . وقتی آرشام گستاخانه لبش را نزدیک برد بهار
عقب رفت که با دستانی که از پشت مانند حصاری مانعش شده بود برخورد کرد و عمال در
آغوشش افتاد . آرشام از فرصت استفاده کرد، در حالی که او را به خود میفشرد سرش را پایین برد
و زیر گوشش زمزمه کرد

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوهفتم

برای من یاغی نشو من کله خراب تر از اونی هستم که فکرشو میکنی . اگه میخوای اون بی
وجود رو بسوزونی خودم کمکت میکنم اما خودتو جلوی چشم دیگران به حراج نذار ... که اگه
بخوای اینکار و بکنی ...باید اول از همه منو راضی کنی. چون من بیشتر از اون بیرونیا .
بهار با به زور دستانش را بالا برد و روی سینه اش گذاشت و او را از خود دور کرد و با خشم گفت :
- ولم کن دیوونه . به تو ربطی .............
صدایش با حرکتی که توقعش را نداشت در گلو خفه شد . زانوانش بی حس شد . بدنش گر گرفت
...
با چشمانی گشاد شده به حرکت بیشرمانه ی آرشام خیره شد . زمانی که از شوک خارج شد با
تقلای زیاد خودش را از آغوش آرشام بیرون کشید و سیلی محکمی به صورتش زد .
در حالی که اشک مانند پرده ای جلوی دیدش را گرفته بود با خشم گفت :
- خیلی بیشعوری . ازت متنفرم ... برو گمشو وگرنه جیغ میزنم تا همه بفهمن چقدر عوضی هستی .
آرشام با چشمانی که لحظه به لحظه سرخ تر و آتشین میشد . دو قدم عقب رفت و دستانش را باز
کرد و گفت :
- جیغ بزن عزیزم ... حتی بخوای کارمو دوباره تکرار میکنم تا حرفت پیش همه باور پذیر باشه
تازه با این کار کیان بیشتر میسوزه . من که خودم گفتم حاضرم برای این که دلت آروم بشه
کمکت کنم . اما نه از این راه .
بهار درمانده روی زمین نشست . نمیتوانست رفتار بیشرمانه ی او را از ذهنش دور کند . کاری که
باعث شد تمام هورمن های زنانه اش به جوش و خروش افتد . کاری که بر خلاف تصورش آنقدر
هم بد نبود که تف به صورتش بیاندازد و آبرویش را در نزد دیگران بریزد . هر چه بود تنفر نداشت
. نمیدانست چه مرگش شده بود که میخواست به حرفش گوش دهد . یک حسی در اعماق
وجودش به او نهیب میزد به او اعتماد کند .
از نگاه به چشمانش حذر میکرد . نمیخواست تحت تاثیر رفتار او قلبش به طپش بیوفتد .دلش
میخواست فقط
از کمکش بهرمند شود
با اینکه کار آرشام در نزد هر بیننده ای قبیح ،زشت و بیشرمانه بود اما نفوذ کلامش را در برابر بهار
بیشتر کرد . بهار رام نگاه گرم و آتشینش شد . اما نمیخواست مانند یک بره سرش را پایین
بیندازد و چشم بگوید . سرش را بالا گرفت و چشم در چشم اودر حالی که انگشت اشاره اش را
جلوی چشم او به عنوان هشدارتکان میداد غرید :
- دیگه حق نداری به من نزدیک بشی ... اگه دوباره این حرکت شنیع رو انجام بدی قید آبروی
خودمو میزنم و آبروتو
پیش همه میبرم ............
نفس عمیقی کشید و بعد از مکثی گفت :
- چه جوری میخوای کمکم کنی ؟ مگه اون شوهر خواهرت نیست ؟
آرشام از عقب نشینی او و محکم حرف زدنش لبخندی زد . بهار نمیدانست چگونه با هر رفتاری که
از خود
نشان میدهد این مرد را بیشتر به سمت خود جذب میکند .آرشام با مهربانی خاصی گفت :
- از وقتی خواهرم به کیان بله گفت برادرش رو برای همیشه از دست داد ... اما کمک من به تو
اینه...
امشب کنار من باش ... اگه اهلش بودی با یه رقص میتونستی حسابی دیوونه ش کنی ... میدونم
که اهلش نیستی ولی میتونی با حرف زدن وگپ زدن ....و جاهایی که من بهت اشاره میکنم خنده
هایی که از ته دل باشه... آتیشش بزنی
اما یه شرط هم دارم .
اخمهای بهار در هم فرو رفت و گفت :
- چه شرطی ؟
- اینکه خودت باشی . من تو رو با عقایدت دوست دارم . نمیخوام خودتو بخاطر آدم بی ارزشی
مثل اون مرتیکه ، از بهار خوب گذشته دور کنی . تو باید خوب بمونی و آشغالی مثل اون ، توی
گندی که دست و پا میزه تنها با نداشتن تمام اون خوبیات در حسرتت بسوزه...باور کن تو حیفی
...درسته من مثل تو خیلی معتقد نیستم اما قید و بند سرم میشه

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوهشتم

کارم رو به پای این بذار میخواستم شوکه بشی و عقلت سرجاش بیاد .نمیخواستم بهت توهین
کنم یا به حریمت تجاوز کنم . تو برام خیلی عزیزی بدونه اینکه خودت اندازه شو بدونی.
حرف های آرشام مانند آبی روی آتش خشمش را فرو نشاند و دلش را آرام و قرار بخشید . چگونه
یک مرد تازه وارد تا این حد به وجود او و روح پاکش اهمیت میداد اما مردی که سالها کنارش بود
او را از خودش بیزار کرده بود . او در کنار آشارم خود را باارزشتر از آنی که بود میدید . حرف هایش
مانند معجزه بود . قلبش از درد تهی شد . کم کم لبخند کمرنگی روی لبش جان گرفت .
شالش را از روی جالباسی برداشت و روی سر انداخت . میخواست به او اعتماد کند هر چندهیچ
آدم عاقلی این کار را نمیکرد .بهارکه از خودی خیری ندیده بود میخواست این بار به این مردی که
در خیلی از مواقع حامیش شده بود تکیه کند . میخواست ریسک کند . باید راهی که باعث
ارامشش میشد را امتحان میکرد وگرنه تا آخر این شب پر از درد، زنده از این جشن بیرون
نمیرفت . حتم داشت قلبش توان این همه زجر کشیدن را ندارد .
روبروی آرشام ایستاد و گفت :
- قبوله . اما تو هم باید قول بدی از این شب برای خودت خیالات نبافی . نمیخوام فکر کنی چون
مدیونت میشم فردا هر
کاری خواستی برات میکنم .
آرشام خندید لب باز کرد جوابش را بدهد که در اتاق با
رمان #شعله_خاکستری
قسمت صدونهم

الهه بلند پاسخ داد :
- خوبم . یه امشب نگران من نباشین ...... یه دخترم داره ازدواج میکنه یکی دیگه ش بعد سالها
دوری کنارمه .
دیگه از خدا چی میخوام .
ابروهای آرشام در هم فرو رفت . الهه با دیدن اخمش گفت :
- آرشام بارها گفتم نباید در تصمیم گیری خواهرت دخالت کنی . اون آزاده با کسی که دوست داره
زندگی کنه حتی اگه این ازدواج به نظر تو اشتباه باشه . پس به نظرش احترام بذار .
رو به بهار کرد و گفت :
- ببخشید بهار جان جلوی تو انقدر راحت حرف این ازدواجو میزنم . آرشام به من گفته که این
ازدواج به چه شکلی صورت گرفت . اول ناراحت شدم ...اما به نظر من کسی که رفیق نیمه راه
باشه همون بهتره تا سفری آغاز نشده راهش جدا بشه چون عواقب این جداییها بعد از همسفر
شدن خیلی سخت تره ... تا کسی جای من نباشه درک نمیکنه ... اما خدا دوستت داشت . تو خیلی
مهربون و مظلومی . در نگاه کیان خوشه های خشم به وضوح دیده میشه . همین الان داره با
نگاهش فریاد میکشه همون بهتر یکی مثل آرمیتا همراهش باشه که از پس خودش بر میاد ...
همین اول کار حق طلاق و مسکن رو ازش گرفت . یه مهریه ی سنگینم جلوی پاش گذاشته تا
نتونه تکون بخوره .
بهار نگاهش به سمت کیان چرخید . آرشام خندید و گفت :
- بهار تو چرا هنوز از خشم اون میترسی . دفتر گذشته ها دیگه امروز بسته شد . خیالت راحت .
بهار در حالی که لبخند میزد به سمت آرشام چرخید . الهه متوجه رفتار و کردار آندو شد . از
شیطنتشان لبخند روی لبانش نشست . بازوی بهار را نوازش کرد و سرش را نزدیک گوشش برد
و آرام گفت :
- من آرشامو تضمین میکنم ... تا ایران هستم به این عزیز دلِ عمه جواب بله بده تا من با آرامش
برگردم .
از اون مرداست عاشق نمیشه نمیشه... اما اگه بشه جونشو برای عشقش میده
بهار از لحن پراز شیطنت مادرش خنده روی لبانش نشست . با صدایی که به زحمت به گوش الهه
میرسید گفت :
- شما براش تبلیغ نکنی باعث تعجبه . ایکاش منم از این عمه ها داشتم .
- باور کن بهار تبلیغ نیست . مردونگیاش حرف نداره . باباشو ببین چند ساله همسرش فوت کرده
حتی حاضر نیست به زن دوم فکر کنه . عاشقی کردنو از پدرش به ارث برده .
بهار نگاهش را در نگاه الهه ثابت نگه داشت و با غمی که تو صداش بود گفت :
- دیگه به عشق و عاشقی هیچ اعتقادی ندارم . دنیای عشق و عاشقیم زیرو رو شد . قلبی برام
نمونده که برای دیگری
خرجش کنم . میخوام با فراغ بال به زندگیم برسم .
آرشام که از پچ پچ انها خسته شده بود غر غر کنان گفت :
- عمه نشدا ... دخترتو آوردم پیشت که تنها تنها حرف بزنین. منم که چوب خشک .... علی آقا هم
هیچی دیگه .
الهه سرش را کنار کشید و با عشق به همسرش نگاه کرد و گفت :
- علی آقا همه کس و همه چیزه منه ... اومم اما تو همون چوب خشک که گفتی خیلی برازنده ته .
- عمه ؟!
- جان عمه مگه دروغ میگم ... اگه تونستی تا دو ماه دیگه که من اینجام رخت دامادی به تن کنی
اونوقت میتونی ادعا کنی
یه چیزی میشی .
بهار به کل کل های الهه و آرشام گوش میداد و از حرف های آندو گاهی از ته دل میخندید .
صمیمیت آندو بیش از تصور او بود. در حدی که آرشام ، الهه را بیشتر به نامش یا عزیزم صدا
میکرد . به آنهمه مهر و محبت بین آن ها غبطه میخورد .
تنها سوالی که برایش دنبال جواب میگشت این بود ؛ چرا او سهمی از این نزدیکی نصیبش نشد
... هنوز دلخور و دلگیر

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت صدودهم

بود . بیشتر بخاطر فامیل ظاهرش را حفظ میکرد .
یک سوالی که منتظر بود از حرفای آنها چیزی دستگیرش شود این بود ، الهه فرزند دیگری دارد یا
نه ؟
در این چند روز زیاد با الهه ملاقات نداشت . بعد از دیدار اول به گفته ی آرشام حالش مساعد نبود
. بهار هم ترجیح
میداد زیاد به آن خانه رفت و آمد نکند تا با کیان و ارمیتا کمتر روبرو شود .
صدای کیوان از بالای سر آرشام او را از افکارش بیرون کشید .
- ببخشید مزاحم جمعتون میشم .. تقصیر این بهار خانومه که دیگه ما رو تحویل نمیگیره ... اجازه
میدین ما این دختر داییمونو چند لحظه ببریم پیش خودمون .
الهه با لبخندی به کیوان نگاه کرد و گفت :
- خب کیوان جان تو هم همین جا بشین .
- ممنون ... مزاحم شما و علی آقا نمیشم .
بهار لبخندی زد و گفت :
- مامان فعلا با اجازه تون من میرم و دوباره برمیگردم .
همزمان با بهار، آرشام هم از روی صندلی برخاست . نگاه کیوان روی آرشام ثابت ماند .
دلش این همراهی را نمیخواست اما یارای گفتنش را نداشت . هر سه به سمتی که دختران و
پسران
جوان جمع شده بودند رفتند . معدود دوستانی که آرمیتا در ایران پیدا کرده بود در جمع حضور
داشتند
و میدان رقص را پر شور و حال کرده بودند .
صورت و چشمان سرخ خیلی از پسران نشان از سرخوشی مصنوعیشان داشت . درکمال ناباوری
در
جایگاه عروس و داماد ، جام های رنگی را در دست کیان و آرمیتا دید . لبخند آرمیتا با
شمان
براقش
دل بهار را خون میکرد . صورت سرخ و خندان کیان آتشش میزد.
هیچ چیزی جز خشم کیان التیام بخش این درد نبود . دوست داشت تا این حد دست و پا بسته
نبود .
گاهی شرم و حیای زیاد هم درد روی درد اضافه میکرد.
کیوان کنار کیمیا و مینا ایستاد . بهار هم ایستاد . مینا با لبخند گفت :
- وای بهار چه خوشگل شدی . از دور که دیدمت اصلا نشناختمت . کیمیا گفت ؛ بهاره ... باورم
نمیشد تو باشی .
بهار لبخندی زد و گفت :
- چرا باور نکردی ؟ خودتو تو آینه ندیدی چقدر تغییر کردی .
کیمیا سرش را کمی به سمت او خم کرد و آرام و با کنایه گفت :
- آخه تا حالا تو رو به این لوندی ندیده بود . آرایش که چیز خاصی نیست اخلاق و رفتارت هم
عوض شده .
حرف زیر گوشی کیمیا برایش گران تمام شد با خشم گفت :
- هنوز انگشت کوچیکه ی تو نمیشم کیمیا جون باید شاگردیتو بکنم .
- بهار ...کیان کارت داره ... باورم نمیشه هنوز برای تبریک گفتن نرفتی پیششون .
با این حرف کیوان تمام بدن بهار یخ زد . پس کیان در جایی که خودش گیر بود کیوان را وسط
انداخته بود .
اما چرا اخم های کیوان این همه در هم بود و با دلخوری حرف میزد . نگاهش که با نگاه کیوان
تلاقی کرد
کیوان به حالت تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت

ادامه دارد
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯿﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻏﺮﻭﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ
ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﯿﺎﺭﻥ :
” ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ “
رمان #شعله_خاکستری
قسمت صدویازدهم

یه لحظه بیا کارت دارم .
بهار نگاهی به آرشام کرد و گفت :
- من میرم و برمیگردم .
آرشام از روی میز کناری شاخه گل سرخی برداشت و گفت :
- برو گل همیشه بهارم خوش باش .
چشمان حاضرین قد توپ تنیس شده بود . بهت و ناباوری باعث شد آرشام به خودش بیاید و
بفهمد زیاده روی کرده با لبخندی گفت :
- چیه چرا چشماتون داره از حدقه بیرون میزنه . من همیشه تو خونه بهش میگم گل همیشه بهار..
عادته دیگه ...یه دختر عمه که بیشتر ندارم .
کیوان و بهار از جمع دور شدند و نزدیک جایی که کیان ایستاده بود زیر درختی دور میزی نشستند
. بهار با اخم گفت :
- چی شده کیوان خان نمیترسی مامانت منو تو رو ببینه و عاق والدین بشی ؟
- بهار دست از نیش زدن بردار ... تو با این پسره چه صنمی داری که از کنارش تکون نمیخوری
... یا نه بهتره بگم این پسره آویزونت شده و نمیذاره تنها باشی .
- خوشت میاد تنها باشم و غصه ی نداشته هامو بخورم .
- بهار ؟!
بهار با دلخوری نگاهش کرد و گفت :
- بله .
- چرا انقدر عوض شدی ؟
- خوبه که عوض شدم الاقل مثل اطرافیانم عوضی نشدم . الاقل پشت مادرم پنهون نمیشم و به
دیگران ضربه بزنم .
- اما برعکس حرفای تو من فکر میکنم کیان راست میگه که تو بخاطر این پسره ردش کردی
بهار بهت زده نگاهش کرد و با صدایی که از خشم بالا رفته بود گفت :
- کیان غلط کرده که این حرفو زده . اگه جرأت داره بیاد روبروی خودم حرف بزنه .
- جرأتشو دارم اگه تو از کنار معشوقت بلند شی و یه نگاهی هم به فامیلت بندازی .
با صدای خش دار کیان از جا پرید . کیان دستانش را بالای صندلیش گذاشت و در حالی که
سرش
را پایین می آورد رو به کیوان گفت :
- داداش شما چند لحظه برو پیش آرمیتا تا حوصله ش سر نره تا من بیام .
- کیان تو دیگه متاهلی .
کیان سرش را بالا گرفت . خندید و گفت :
- کاریش ندارم که... خودش میدونه از وقتی نه گفت ... دیگه برام ارزش نداره اما میخوام چندتا
جمله ی
آخر رو بهش بگم .
کیوان با تردید از پشت میز بلند شد و آرام گفت :
- شب نامزدیتو برای گذشته ها خراب نکن .
بهار با خشم از روی صندلی بلند شد . از چیزی که میشنید خشمش به طوفان تبدیل شد .انگار
بدهکار هم شده بود . با خشم به کیان زل زد و گفت :
- من با تو حرفی ندارم که بشینم به حرفای مزخرفت گوش کنم . اگه منتظر شنیدن کلمه ی
تبریکی ... متاسفم نمیتونم این کلمه رو بهت بگم فقط آرزومه یه روز بدبختی و خواریتو ببینم . اگه
خدا عادل باشه که هست .... تو همین دنیا
تقاصتو پس میدی.
کیوان با ناراحتی به او نگاه کرد . برادرش بود و دوست نداشت در چنین روزی چنین دعایی پشت
زندگیش باشد

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت صدودوازدهم

بهار زمانی که از کنارش میگذشت با خشم گل سرخ رو توی صورتش کوبیدوگفت :
- تو هم مثل برادرتی... خوبه که دارم کم کم همه ی اطرافیانمو میشناسم .... فقط موندم تو چرا؟
تو که خودت شاهد
حالو روز من بودی .
هردو با بهت نگاهش کردند . کیوان با تردید گفت :
- بهار داری از روی عصبانیت حرف میزنی .
- نخیر تازه دارم شماها رو بهتر میشنام ..
رو به کیان کرد و گفت :
- تو چرا وقتی از من بدت میاد نامزد خوشگل و امروزیتو ول کردی و اومدی توی این جای ساکت
منو ببینی ؟
برو و بذار منم به فکر زندگی خودم باشم ... منم مثل تو دارم بهترینا رو برای خودم انتخاب میکنم .
بعد از اتمام حرفش با خشم نگاهی به کیان حیرت زده کرد و با قدمهای محکم از آنجا
بعد از اتمام حرفش با خشم نگاهی به کیان حیرت زده کرد و با قدمهای محکم از آنجا دور شد .
با هر گامی که برمیداشت در دلش زار میزد . دیگر هیچ چیزی از آن لاشه متعفن در قلبش باقی
نمانده بود .
کیان خبر نداشت با رفتار های هیستریکش چه لطف بزرگی به بهار و آینده ی او کرد که اگر
میدانست چنین نمیکرد .
با رفتن بهار حس کرد پاهایش بی رمق شد .هنوز حرفای تند و تیز و خشمی که درون چشمانش
بود او را ازحیرت بیرون نیاورده بود.
حالش انقدر خراب بود که کیوان تکانش داد تا متوجه حضورش شد .
- با تو هستم کیان ... راستش و بگو چه کارش کردی که این طور نفرینت کرد . نگاهش پر از
خشم بود . اصلا انگار عوض شده بود و بهار سابق نبود .
کیان در دل نالید ) خودم میدونم ( . خودش میدانست پل های پشت سر را خراب کرده اما ته
قلبش امیدوار بود هنوزم
علاقه ای در وجودش باقی مانده باشد . احساس رضایت نداشت واین حس او را سر در گم کرده
بود . دلش بهانه گیر شده بود . نگاهش در پی بهار روان شد. وقتی کنار آرشام و بهنام ایستاد
قلبش تیر کشید . با اینکه تازه ساعتی از عقدش گذشته بود هیچ شادی و شوقی به این امر
نداشت . با دستان کیوان به سمت جایگاهش هدایت شد .
کیوان اخمی کرد و گفت :
- این جور که حال تو خرابه به تمام حرفات شک دارم کیان . خدا لعنتت نکنه با زندگی خودت چه
کار کردی که شبیه میت شدی ؟ منم پیش بهار خراب کردی .
حرفش که تمام شد از کنار برادرش گذشت .نگاهش به آرمیتا افتاد که در جمع دوستانش
میرقصید و با لباس نامناسبی که پوشیده بود دل هر مردی را میلرزاند . آهی کشید و در دل گفت :
- لیاقتت همین بود بی غیرت ...... حیف بهار که با کی عوضش کردی .
****************
نگاهش در میان جمعیت در چرخش بود .روی صورتش زوم کرد . با هر لبخندی که روی لبش
میدید دلش بیشتر هوای گذشته را میکرد . چه شد که کارش به اینجا کشید ؟! آنهمه عشق و
علاقه چگونه با یک تعصب کور و عصبانیت بی جا ، جایش عوض شد .
با دیدن بهار در کنار آنها ضربان قلبش بیشتر از قبل شد . خودش میدانست حساسیت زیادش
روی بهار ، از ترس از دست دادن
تکه ای از وجود الهه و یادگار روزهای عاشقانه زیستنش بود . بهار نماد عشقش بود . گاهی همین
نماد عشق او را تا سرحد جنون میبرد و او را از خشم زیاد به اژدهایی وحشتناک تبدیل میکرد .
برای فرار از خودش و آن خشم عظیم راهی جز دوری از او نداشت .
نامهربانیش هم نشان از دوست داشتن زیادش بود . میترسید ضربه هایی که در گذشته نصیبش
شده را سر آن یادگار با ارزش خالی کند .
با صدای رؤیا به خود آمد.
- هنوز فراموشش نکردی؟ انقدری که اون به زندگیش چسبیده و خوشه ، تو فقط خودت و دیگرانو
زجر دادی . تمومش کن بهرام ...ببین اونی که کنارش نشسته شوهرشه ... بخدا اگه شوهر

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیزدهم

نداشت خودم میرفتم خواستگاریش تا تو رو از این همه عذاب و درد نجات بدم ... باور کن من هم
خسته شدم ... دیگه تحمل این زندگی که به خاطر وجود بهنام بهم وصله نه دلخوشی نداشته ام ،
رو ندارم ... یه زن چقدر میتونه تحمل کنه زیر سایه یه زن دیگه زندگی کنه ..... منم درد میکشمو و
صدام در نمیاد .
- بسه رؤیا انقدر داغونم که حوصله ی خودمو ندارم چه برسه غرغرای تو ... نه توقع دارم مرهم
درد باشی ...نه نمک رو زخمم بپاش .... بریدم بخدا .
کف دستش را محکم روی میز کوبید و از روی صندلی بلند شد . نفس عمیقی کشید و گفت :
- بجای ضجه مویه کردن برو اون دخترو بیارش اینجا پیش خودت بشون .... نمیخوام زیاد بهش
وابسته بشه .
رؤیا پوزخندی زد .با لحن توبیخ گونه گفت :
- اینهمه سال مانع دیدارشون شدی فایده داشت ؟ علاقه بین مادر و فرزندی تو خون اونا جریان
داره نمیتونی که منکر اون بشی . بذار اونا هم برای مدتی که پیش هم هستن لذت ببرن .
با خشم دستانش را روی میز گذاشت و به سمتش خم شد و گفت :
- بگو از خدات بهار بره و جلوی چشم تو نباشه ... فکر میکنی نمیدونم از خداته بهار تو خونه نباشه
.
رؤیا با خشم گفت :
- خیلی بی چشم و رویی بهرام .... کم خدمتشو کردم . مثل بچه ی خودم تر و خشکش کردم .
اینه دست مزدم؟
- اون که وظیفه ت بود . اصلا به خاطر وجود بهار بود که تو هستی . اما نگو که کم با نیش زبونت
آزارش دادی . دردی که نیشات داره تمام زحماتت رو به باد میده . درست عین گاو نه من شیر دِه
.... خوبی میکنیا اما آخرش با همون نیش زبونت همشو خنثی میکنی .
- من نیش میزنم ؟! خیلی بی انصافی بهرام
آره من بی انصاف .... امیدوارم شب خواستگاریش یادت باشه با حرف هایی که بار منو بهار
کردی چه جوری منو دیوونه کردی که نزدیک بود دخترم زیر دستم بمیره ... اونوقت که بخودم
اومدم از ناراحتی نتونستم تو چشم بچه م نگاه کنم و بیشتر از هم دور شدیم .
رؤیا از جا برخاست و با حرص گفت :
- برم پرنسست رو بیارم تا کارای جنون آمیز خودت رو به پای من ننوشتی .
پشت دستش کوبید و گفت :
- بشکنه دستی که نمک نداره ... شانسه منم اینه دیگه .
از همان فاصله به بهاری که از پیش کیان و کیوان بر میگشت نگاه کرد . رؤیا به او رسید و او را با
خود همراه کرد .
حوصله جمع را نداشت . میخواست کمی با دلش خلوت کند . با یاد آوری گذشته که مانند فیلمی
جلوی چشمش رژه میرفت نفس هایش تند و تندتر میشد . اما از این یادآوری و خودآزاری لذت
میبرد . یاد روزی که پای مرگ عشقش را امضا کرد ضربانش را بالا برد .
به آخرین ردیف میز و صندلی ها نزدیک شد . در حالی که میتوانست از آنجا الهه را بهتر ببیند غرق
در خاطراتش شد .
******
بعد از طلاق هر دو با اشک از هم جدا شدند . برای اینکه خانواده از کارشان مطلع نشود قرار بر
این بود تا زمانی که مدت عده تمام نشده بهرام به بهانه ی انجام کار به خارج از شهر برود . در
اصل در یک مسافر خانه در وسط شهر ساکن شد .
آنروزها به سختی و رنج بسیارگذشت . وقتی زمان سفر فرا رسید . هر دو مانند ابر بهار اشک
میریختند .
وکیل با لبخند دست روی شانه ی بهرام گذاشت و گفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوچهاردهم

دوست عزیز خیالت راحت زنتو دست آدم مطمئنی سپردم . خیالت جمع باشه ... نه خانومت اهل
دور زدنه نه کسی که عقدش کرده ... اون مرد فقط پول براش مهمه . همینکه کار اقامت درست
شه طلاقش میده و تمام ... تا اون زمانم خانومت میتونه برای ادامه ی تحصیل کارای قانونیش رو
انجام بده . اگه یه فامیل اونجا داشتین کارتون خیلی راحتتر میشد .
بهرام دوباره به الهه نگاه کرد و گفت :
- بخداوندی خدا اگه اون معتمد تو ... چپ بهش نگاه کنه هم تو رو هم اونو زنده نمیذارم .
وکیل خندید و گفت :
- داداش تو که انقدر حساس بودی چرا این کارو قبول کردی همین جا میموندی وبه زندگیت سرو
سامون میدادی.آخه چه کاریه هم تن و بدن خودتو میلرزونی هم ما رو .
با هزار درد و رنج الهه را بدرقه کرد . باید تا دادگاه تجدید نظر خودش صبر میکرد و بعد توشه ی
سفرش را می بست .
با رفتن الهه از همان شب اول با کابوس وحشتناکی از خواب پرید . تمام تنش عرق کرده بود . از
شدت هیجان قلبش
دیوانه وار میکوبید . لحظه لحظه ی خوابش یادش بود . الهه را در آغوش مرد دیگری دیدن
برایش مرگ را تداعی
کرده بود .حاضر بود بمیرد اما چنین صحنه ای را در بیداری نبیند .تا صبح چشم روی هم نگذاشت .
تنها خدا میداند در آن ایام چه بر بهرام گذشت . نه شب داشت نه روز . بی خوابهای مکرر و
روزهایی که طولانی و کشدار شده بود دمار از روزگارش در آورده بود .
هزاران بار از کرده ی خود پشیمان شده بود . با اینکه زود به زود با هم تماس میگرفتند و حرفای
الهه را مبنی بر اینکه تنها زندگی میکند میشنید اما وسواس عجیب و آزاردهنده اش از او بهرام
دیگری ساخته بود .
مدام با مردم کوچه و بازار دعوا و درگیری داشت . با فامیل و آشنا که اصلا رفت و آمد نمیکرد .
حوصله ی هیچکس را نداشت
بیقرار و سرگشته هر کاری میکرد ، نمی توانست یک لحظه از فکرهایی که مغزش را مانند موریانه
میخوردنجات پیدا کند . با جواب دادگاه که تخفیف خاصی برایش قایل شده بود خیالش بابت آن
مشکل راحت شد . روزی هزار بار خودش را برای کاری که کرده بود لعنت میکرد اما این لعنت
کردنها هم او را آرام نمیکرد هیچ، بیشتر وجودش را به آتش میکشید .
دیوانه وار حس میکرد هر لحظه که او حس بدی دارد الهه در آغوش آن مرد است که او را اینگونه
منقلب میکند .
زمانی که الهه با خوشحالی تماس گرفت و خبر گرفتن اقامت را داد قلبش از حرکت ایستاد .
نمیدانست خوشحال است یا ناراحت ؟!
در اتاق خوابش روی تخت دراز کشیده بود و گیج ومنگ به دیوار روبرویش خیره شده بود . بعد از
یک ساعت به خود آمد . اولین حرکتی که انجام داده بود رفتن به آژانس هواپیمایی بود . بلیط که
آماده شد . به پاسپورتش نگاه کرده بود برای این رفتن قمار کرده بود آنهم روی عزیز ترین
کسش .
حالش از خودش بهم میخورد . سرش را چندین بار به دیوار کوبید و به خود ناسزا گفت . تنها
زمانی که به بلیط نگاه کرده بود نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرده بود که کابوس هایش تمام
شده است . نفهمید آن یک هفته چگونه گذشت تا به کشور آرزهایش سفر کرد . کشوری که رنگ
و لعابش بیشتر از چیزی بود که او فکر میکرد . آنجا را بهشت برین میدانست .
فکر میکرد اگر پایش به آن کشور برسد پله های ترقی را یکی یکی طی میکند . اما مشکل این جا
بود که ، کسی که در کشور خودش و در میان هموطنان خودش ،نتوانسته بود ترقی کند و گلیمش
را از آب بیرون بکشد ،چگونه میخواست در کشوری غریب و نا آشنا به فرهنگش موفق باشد !
وقتی با یکسال کلاس رفتن هنوز برای ارتباط برقرار کردن با مردم آن دیار به مشکل بر میخورد
دیگر مشکلات را چگونه از سرراهش بر میداشت .
بر عکس تصور او آنچه در خیالاتش به آنها فکرمیکرد هیچ کدام در واقعیت تحقق پیدا نکرد .
زمانی که عده ی الهه تمام شد .
انگار روی ابرها سیر میکرد . خطب
ه ی عقد که خوانده شد . دست الهه را گرفت و همراه بهار به
خانه ی استجاری الهه قدم گذاشت . با ذوق و شوق الهه را در آغوش کشید . چنان اورا به خود

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوپانزدهم

میفشرد انگار گنج گرانبهایی را در برگرفته و خیال رها کردنش را ندارد .در حدود دوسال این
دوری طول کشیده بود .
بهار خنده کنان در اتاق خواب را با آن قد کوتاهش و در زدن های مکرر باز کرد و وارد اتاق شد .
تلو خوران با عروسکی به سمت بهرام برگشت . اشک شادی صورت هردو را خیس کرده بود . با
صدای بهار که بابا بابا میکرد سرش به سمت اتاق چرخید . با دیدن تخت دو نفره قلبش از حرکت
ایستاد . خشکش زده بود تمام کابوسهای پیش چشمش زنده شد حتی صداهای زننده ای در
گوشش می پیچید. دانه های درشت عرق روی پیشانیش نشست .
الهه با دیدن رنگ پریده و چشمان خیره به اتاق بهرام رد نگاهش را گرفت با دیدن تخت درد او
را فهمید .
دستش را روی شانه ی او گذاشت و با مهربانی گفت :
- اون تخت از وسایل این خونه بود . منو بهار روش میخوابیدیم.
بهار پایش را گرفت و صدایش کرد .
- بابا .... بابا ...
به پایین نگاه کرد عروسک جدید بود . تخم شک در دلش کاشته شده بود بدون آنکه بذری
پاشیده باشند . عروسک را از دست بهار کشید وگفت :
- این عروسکو کی براش خریده ؟
الهه با ترس و لکنت گفت :
- همون روز که رفتیم طالق بگیریم بهار تو بغلش بود . بوسش کرد و اینو برای خوشحالیش خرید
.
دردی را در کمر و پاهایش حس کرد . حالت تهوع امانش را بریده بود . در ذهنش هزاران اتفاق
کنار هم چیده شد . مگر مردی که هیچ رابطه ای با زنی نداشته باشد برای یک ساعت تا سفارت
ایران رفتن برای کودکش عروسک میگیرد .
- مگه چقدر بهار و دیده بود که براش عروسک خرید
الهه دلهره به جانش افتاد . حساسیت او را از وقتی از ایران بیرون آمده بود میشناخت .رنگش از
ترس پرید . ترسی که از حال و روز بهرام بود و در نظر بهرام به چیز دیگری تعبیر شد .
- راستش برای اینکه ماموران دولتی برای تحقیق به محل زندگی میومدن ، اون مرد مجبور بود در
هفته یکی دو بار بیاد با همسایه ها روبرو بشه تا اونا فکر کنن اونم تو این خونه زندگی میکنه .
چشمان بهرام از خشم سرخ شد و گفت :
- اونوقت تو به من دروغ میگفتی که اون اینجا نمیاد ؟! آره ..... هالو گیر اوردی ؟
- بهرام ؟!
- بهرام و مرگ ... بهرام و حناق ...من خودم هزاران بار شب و نصف شب با دیدن کابوس ، تو و
اون مردک را با هم دیدم وتا مرز سکته رفتم . پس بگو اون کابوسا بی دلیل نبوده .تا کی
میخواستی ازم پنهون کنی ... هان؟
- باور کن اصلا با من کاری نداشت . میامد یه دور میزد و میرفت . بخدا داری اشتباه میکنی ...
بهرام تو به اون اعتماد نداری نداشته باش ، به من که زنتم هم اعتماد نداری ؟
بهرام دیوانه وار فریاد کشید .
- نه من به خودمم دیگه اعتماد ندارم ... وای خدا ... من چه کار کردم .
ضجه ی از ته دل بهرام دل الهه را لرزاند .موهایش را چنگ میکشید و دور خودش میچرخید .اگر
کاری نمیکرد سکته کردن بهرام حتمی بود . میدانست حال خرابش از علاقه ی شدیدش نشات
میگیرد اما باور نداشت او به جنون رسیده باشد .وقتی حال خرابش را دید برای آرام کردنش
دستش را دور گردنش حلقه کرد و روی گونه اش را بوسید . در حالی که برای دردی که او میکشد
اشک میریخت با التماس گفت :
- عزیزم ، عشقم ، همه کسم خودتو عذاب نده بخدا من پاک پاکم . چرا اینجور میکنی بعد ازمدتها
که بهم رسیدیم بجای خوش بودن داری هم خودتو داغون میکنی هم منو اذیت میکنی .
مانند برق گرفته ها از خانه خارج شد. در کوچه پس کوچه های خیس شهر قدم زد و خودش را
لعنت کرد اما دلش آرام نمیشد . عقلش از کار افتاده بود . از درون در حال فروپاشیدن بود . دردی
که در قلبش می پیچید راه نفسش را بسته بود .

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوهفدهم

درست در مراحل به اوج رسیدن بهرام کنار کشید و ناخوداگاه عق زد .
با عجله به سمت دستشویی رفت و تمام محتوای معده اش را در توالت فرنگی خالی کرد . صدای
گریه ی الهه را در
میان عق زدن هایش میشنید .
الهه نمیدانست او توان بودن با او را ندارد . او از لحاظ روحی بهم ریخته بود .
صدای گریه ی الهه قلبش را میفشرد اما نمیتوانست به او نزدیک شود . آن کابوسهای شبانه و
تردیدها کار خودش را
کرده بود .با برگشتن بهرام به تخت ، هر دو در سکوت به سقف خیره شدند . بهرام با صدایی
خش برداشته گفته :
- متاسفم الهه .
الهه آرامتر از او گفت :
- نمیتونم حالتو درک کنم . آخه چرا خودتو انقدر عذاب میدی؟
- جای من بودی میفهمیدی.
- جای تو نیستم چون با تمام دور بودن از تو یه لحظه هم به تو شک نکردم.
با شنیدن این حرف و گریه های هر شب الهه کار بیشرمانه و احمقانه ای به ذهنش راه پیدا کرد که
هر دو را به ورطه ی نابودی کشاند . هر کدام به نوعی ضربه خوردند . خودش در ایران سه ماه در
بیمارستان اعصاب و روان بستری
شد و الهه در آن شهر غریب تنها و بی کس در کنج بیمارستان
افتاد .
***
با یاد آوری آن خاطرات درد شدیدی درقلبش حس کرد .خم شد و سرش را روی میز گذاشت .
چشمان تیزبین آرشام از دور شاهد این خم شدن و در هم شکستن بود . به سرعت به سمتش آمد
.
آرشام محترمانه ، سرش را از روی میز بلند کرد و با ناراحتی گفت
بهرام خان حالتون خوبه؟
با دید صورت کبود او ترس بر دلش هوار شد .به سرعت او را از روی صندلی بلند کرد . دستش را
روی شانه ی خودش انداخت و کشان کشان او را به سمت ماشین برد . بهار از دور این صحنه را
دید . قلبش از جا کنده شد . با دویدن خودش را
به آنها رساند . آرشام عرق ریزان به ماشین رسید .
با یک دست بهرام را گرفته بود با دست دیگر به زحمت در ماشین را باز میکرد که دستی به
کمکش آمد .
- من باز میکنم . چی شده ؟
ترس در لرزش صدایش هویدا بود . با دیدن چشمان روی هم پدرش جیغی کشید و گفت :
- وای خدا چه بلایی سر بابام اومده ؟... خدا جون خودت کمک کن .
آرشام با زحمت هیکل درشت بهرام را روی صندلی عقب خواباند و به بهار گفت :
- برو جلو بشین . حالش خوب نیست باید زود برسونمش به بیمارستان .
در طی راه بهار یک لحظه آرامش نداشت . مدام خدا را صدا میزد . نگاه نگرانش به پشت سر
برگشت. آقا جون که در آخرین لحظه متوجه آنها شده بود با اصرار کنار بهرام نشسته بود و سر
پسرش را روی پایش گذاشته بود .
بهار با دلهره ونگرانی گفت:
-آقاجون نفس میکشه ؟
آقا جون با ناراحتی گفت :
- آره اما ضعیفه .
جیغ خفیفی کشید . دستش را روی صورتش گذاشت و به گریه افتاد .
- بهار جان به جای گریه دعا کن . توکه بهتراز من باید این کارها رو بلد باشی .
حرف آرشام سرش را از میان دستهایش بیرون کشید . با تردید پرسید


ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوهجدهم

چه جوری شد حالش بد شد ؟
- نمیدونم من فقط دیدم سرشون افتاده رو میز چون تازه حالشون خوب شده شک کردم و به
طرفشون رفتم که دیدم بیهوش شده .نگران نباش انشالله مثل سری قبل حالش خوب میشه .
بهار در دل دعا میکرد و اشکش فوج فوج روی گونه می غلطید . با تمام سختیهایی که کشیده بود
پدرش تمام دنیایش بود . دختر بود و پدر کوهی برای پناه داشتنش .به بیمارستان که رسیدند
آرشام به سرعت به طرف اورژانس رفت و از پرستاران طلب برانکارد کرد .
سه پرستار همراه آرشام به سمت ماشین آمدو بعد از دقایقی بهرام دوباره اسیر شلنگ اکسیژن و
سیمهایی که به بدنش وصل بود ، شد .
به ساعت نکشید که بهروز ، بهناز ، کیوان ، رؤیا و بهنام به بیمارستان وارد شدند . غوغایی برپا
شده بود . با هر اشکی که از صورت حاضرین می چکید دل بهار بیشتر آشوب میشد و ترس از
دست دادن پدرش روی دلش آوار میشد .
ثانیه ها و دقایق به کندی میگذشت . بالاخره بعد از دو ساعت که بنظر حاضرین دو سال گذشت
در اتاق آی سی یو باز شد .
دکتر با صورتی گشاده گفت :
- خدا رو شکر به هوش اومدن . همش از استرس شدید و ناراحتی بوده . این آقا چه مشکلی داره
که به این حال افتاده ؟
آرشام گفت :
- ما تو عروسی بودیم دکتر . یهو حالشون بهم خورد .
- به هر حال باید اسکن بشه . اما الان با این حال نمیشه باید ببینیم رگ های قلبش نگرفته باشه .
در عرض ده روز دو بار بیهوش شدن و از حال رفتن پیگیری بیشتر میخواد .
با رفتن دکتر سکوت بین خانواده برقرار شد . بهروز دست روی شانه ی آرشام گذاشت و با
مهربانی گفت :
- ممنون پسرم که به موقع رسوندیش ... وگرنه زبونم لال بیچاره میشدیم
بهار با دیدن چهره ی درهم آرشام و دستی که روی شانه اش بود دلش آرام گرفت . واقعا اگر او
نبود و نمیفهمید ، چه برسر پدرش می آمد. نگاه سنگینی را حس کرد . به طرف نگاه که برگشت با
چهره ی درهم کیوان روبرو شد .
سریع برخلاف جهت او ایستاد . دلخور و ناراحت به زمین خیره شد . دلش از او گرفته بود. توقع
آن حرفها را نداشت .
- بهار من واقعا بابت اون حرفها شرمنده ام . میدونم از من ناراحتی اما رو برنگردون . مدتهاست
دلم تنگ او روزهای خوش گذشته س . روزهایی که بدون اینکه بدونیم در آینده چی پیش میاد
کنار هم خوش بودیم .
نگاه پر اشک بهار به چشمانش رسید . با بغض گفت :
- اون روزها به خاطره تبدیل شد . تو هم داری در اون خاطرات بایکوت میشی .
- بهار حق داری ...اما منم نمیدونم دقیقا بین شما چی گذشته . درسته رفتار کیان نشون میده
مقصره اما سکوت تو هم به این قضاوتهای ناعادلانه دامن میزنه .
- من حرفی برای گفتن ندارم . دیگه نه کیان برام مهمه نه کاراش .
- من چی؟
بهار نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و به آرامی گفت :
- تو هم برادر اونی به پاش برسه برادرتو رها نمیکنی از من دفاع کنی . اینو امشب کاملا واضح
نشونم دادی.
- بهار بیا بریم یه گوشه بشین رنگت خیلی پریده .
دست بهار توسط آرشام کشیده شدو در برابر چشمان متعجب کیوان و دیگران بهار توسط او به
حیاط بیمارستان برده شد .
کنار یکی از صندلی ها ایس
تادند .
- بشین اینجا تا من برگردم

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
صدوشانزدهم

حس بدی داشت . از طرفی به الهه ایمان داشت از طرفی وسواس فکری که به جان ذهنش افتاده
بود رهایش نمیکرد . انقدر قدم زد که خود را در شهر غریبی که بود گم کرد .از پا درد فهمید 4
ساعت در حال پیاده رویی بوده است .
نمیدانست در کدام نقطه از شهر است .برای اولین تاکسی دست بلند کرد و آدرس را گفت .
تاکسی که حرکت کرد سرش را به پنجره تکیه داد و به شهر شلوغ و پر هیاهو خیره شد . این زرق
و برق برایش بی ارزش شده بود .
دیگر هیچ انگیزه ای نداشت . خودش را پست میدانست که برای رسیدن به این شهر زنش را
معامله کرده بود .
به این جمله که میرسید از خدا مرگش را میخواست .
فکر میکرد الهه برای اینکه او ناراحت نشود واقعیت را کتمان میکند . شک ذره ذره او را به پرتگاه
نزدیکتر میکرد .
سقوطی که راه برگشت نداشت .
گاهی ما آدمها در مواقع لزوم از گرفتن تصمیم درست عاجزیم . کسانی که در مراحل سخت
زندگی درست تصمیم میگیرند از نوابغ به حساب می آیند مدیریت افکار و کردار یکی از شرایط
بلوغ ذهنیه که بعضی ها از این مورد بی بهره اند .
قبل از رسیدن به آپارتمانش به کافه ای که نزدیک خانه بود پا گذاشت باید خود را به نحوی آرام
میکرد تا بتواند راه درمان درستی برای این دردش پیدا کند که بدترین راه را انتخاب کرد. زمانی
که چشم و سرش داغ شد از کافه بیرون زد .
وارد آپارتمان کوچک شد . چراغها خاموش و خانه در سکوت بود .تلو خوران به سمت اتاق رفت
.شاید با الهه بودن این فکرهای پریشان را از او دور میکرد . به آرامی به سمت اتاق خواب رفت
.در را باز کرد . بهار روی تخت کوچکی که دیروز برایش خریده بود خواب بود .
الهه لب تخت نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود . بدون آنکه سرش را تکان دهد به
آرامی گفت :
- بالاخره اومدی ؟ داشتم از اومدنت ناامید میشدم
خواستنش وجودش را به آتش کشیده بود . این همه مدت نیازهایش را سرکوب کرده بود . حالا که
کنارش بود ، گرمایی که در سلول به سلول بدنش آن را حس میکرد خواستن الهه را فریاد میزد .
لباسش را از تن خارج کرد و کنار الهه نشست . سرش پایین بود . الهه به سمتش چرخید و
دستش
را دور گردنش انداخت .
بوی الکل زیر دماغش زد . بینی اش را جمع کرد و گفت :
- پس هنوز آروم نشدی که پناه به این ام الخبائث بردی .
با دست کمرش را نوازش کرد و گفت :
- پس من میرم بیرون روی کاناپه میخوابم تا تو آروم بشی .
همینکه از جا برخاست دستان پر قدرتش دست او را گرفت و کشید. به سمتش پرت شد . درست
در آغوشش رها شد. دستانش را به دورش حلقه کرد . گرمای تنش هیجانش را بالا برده بود.
دوری از روابط زناشویی اشتیاق هر دو را
زیاد کرده بود .
چشمان به خون نشسته اش در صورت الهه چرخید و روی لبانش ثابت ماند . کمی سرش را
نزدیک برد و گفت :
- میخوام با جشن امشب تمام گذشته رو فراموش کنم ... به نظرت این شدنیه ؟
- باور کن بهرام داری اشتباه میکنی و من هنوزم همون الهه هستم .
بهرام چشمانش را بست . شیطان درونش فریاد میزد دروغ میگه . سرش را خم کرد و او را مهمان
یک هم آغوشی
گرم کرد .
لحظاتی چند در حال معاشقه بودند . الهه امید داشت با این رابطه بهرام آرام شود . تجمع هورمن
های جنسی را دلیل این وسواس و تردید میدانست . شاید با رها شدن از این فشارهای روحی و
روانی آرامش به خانه ی دل هر دو بر میگشت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدونوزدهم

پاهای بی حسش با رفتن آرشام خم و بی اراده روی صندلی نشست . چقدر به این هوا و نشستن
احتیاج داشت . رمقی در پاها و تنش باقی نمانده بود . از اینکه آرشام حواسش بیشتر از خودش به
حال و روزش بود در دلش احساس آرامش داشت . یکی بود که حالش را از نگاه و چهره اش
بخواند . کسی که خیلی وقت بود جایش در زندگیش خالی بود .
اینکه کسی بدون درخواست و بیان کردن تو کمکت کند خیلی دلچسب و دلگرم کننده است .
کاری که ارشام بخوبی
از پس آن بر می آمد . کم حرف میزد اما زیاد توجه میکرد . این حمایت های زیر پوستی خیلی برای
بهار تشنه ی
محبت با ارزش بود .
پاکت آبمیوه که روبرویش قرار گرفت . دستانی که به شدت میلرزید و تا آن لحظه خود بهار هم
متوجه این همه لرزش نشده بود را به سمت پاکت بالا برد . آرشام با دیدن دستانش کنارش
نشست و نی را به سمت دهانش برد و گفت :
- تو بخور ، من نگهش میدارم .
بهار همان طور که با نی از آبمیوه مینوشید آهسته آهسته چشمانش را بالا برد و به چشمان نافذ و
خاکستری روبرویش خیره شد . نگاه پر رمز و راز این چشمانی که تا به حال متوجه زیباییش نشده
بود دلش را لرزاند .
اما نیرویی نمی گذاشت از آن نگاه پر حرارت و مهربان چشم بردارد .
بی اراده کم کم دستانش بالا آمد و پاکت را از دستان گرم آرشام بیرون کشید . هنوز نگاهشان در
هم قفل شده بود . دستان آرشام روی دستان یخ زده اش نشست . آرام با لحنی که پر از اح