دلتنگیهای من
77 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هفتادوپنجم

بهار از زندگی با چنین مردی خلاص شده بود هر چند که هنوز داغ بود و درک درستی از لطف خدا
نداشت ، اما او محکوم
به تحمل چنین برادری بود .
********
نگاهش به در سی سی یو بود . دلش فقط نگاه نگران دخترش را میخواست .دختری که سالها بی
گناه مورد غضبش واقع شده بود . اما بی گناه بی گناه هم نبود . شباهتش به زنی که سالها مالک
قلبش بود و به بدترین و احمقانه ترین صورت ممکن او را از دست داده بود ، باعث میشد لوح
حماقتش را در چهره اش ببیند . این ندیدن ها و نخواستن ها سرچشمه از
گندی بود که خودش به زندگیش زده بود و نمی خواست مدام در سرش کوبیده شود .
جدالی که سالها ، این جدایی با دلش راه انداخته بود، او را به جنون کشانده بود . جنونی که بیشتر
از همه ، بی گناهترین شخص ماجرا را عذاب داده بود .
با ورود رؤیا نگاهش دو دو میزدبه سمت در اتاق . رؤیا درد نگاه مردش را خواند . با اخمی کمرنگ
گفت :
- باید یه نفر یه نفر بیایم تو . بهار بیرون منتظره تا نوبتش بشه .
نفس راحتی کشید . ترس از اینکه تلافی دو ماه پیش را بر سرش در آورد او را بی تاب کرده بود .
کاری که باعث شد هر روز خودش را به بدترین وجه توبیخ کند و راهی برای پیدا کردن آرامش
نداشت . خودش میدانست پدر خوبی نبوده و در حق بهار زندگیش کوتاهی کرده اما بیشتر از هر
چیز ازعان داشت که کسی را به اندازه او در دنیا دوست ندارد . او ثمره ی عشقش بود . ثمره ی
بهترین روزهای زندگیش بود . روزهایی که با گردبادی از حماقتهایش به هوا رفت و دیگر به حال
اول باز نگشت .
نفهمید رؤیا چه گفت و چند دقیقه کنارش نشست . زمانی را حس کرد که بهار با دو چشم خیس و
قرمز کنارش ایستاد
دخترکش خجالت میکشید زیاد به او نزدیک شود . چه کسی مسبب چنین فاصله ای بود جز
خودش ؟!
- خوبی دخترم ؟
بهار اشکش سرازیر شد و گفت :
- چی شد بابا که حالتون بد شد ؟ از دیشب تا الان دارم دیوونه میشم . اگه خدای نکرده طوریتون
میشد من چه کار میکردم؟
- چیزیم نمیشه نگران نباش ... کمی هم مواظب خودت باش .
- بابا اون پسره بهتون چی گفت که حالتون بد شد ؟
بهرام چشمانش را روی گذاشت و گفت :
- هیچی ...حال من به اون ربطی نداره . شاید حالم بهتر شد ... برات یه چیزایی رو تعریف کنم .
چشمان بهار با نگرانی به پدرش خیره شد . دلش لرزید از نگاه دزدیدن پدرش . میترسید آرشام
چیزی در مورد کار کردن او ، به پدرش گفته باشد و او با خشم و عصبانیت زیاد به آن روز نشسته
باشد .
- بابا ... اون چیزی گفته که شما رو انقدر ناراحت کرده ؟
- نه ... حالا انقدر به اون پسر حساس نشو .
در سکوت همدیگر را چند دقیقه نگاه کردند . بهار بخاطر دیدار دیگران با پدرش مجبور شد زود از
اتاق خارج شود .
نفر بعدی عمه بهنازش بود .
بهناز با ناراحتی دست بهرام را گرفت .برادرش بود و همخونش . دردش ، درد او هم بود . هر چند
که ما آدمها گاهی بیدلیل یا با دلیل عزیزترین های زندگیمان را سخت میرنجانیم اما زمان گرفتاری
دوباره یک روح میشویم در چند بدن . این خاصیت ما ایرانی هاست .با نگرانی گفت :
- داداش تمومش کن این سکوت چند ساله رو.... با گفتن حقیقت خودت رو خلاص کن .
بهرام با حیرت به خواهرش نگاه کرد و گفت

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هفتادوششم

منظورت به چیه ؟
- من خبر دارم داداش ... دیروز قبل از اینکه آرشام بیاد سراغ تو الهه به من زنگ زد . خواهش و
تمنا میکرد
اجازه ی دیدن بهار و بهش بدی ... خب حق داره ... اونم نسبت به بهار حق داره . دیگه این کینه
رو تموم کن
و بذار بهار از مادرش هم یه چیزایی بدونه .
یک آن نفسش بند آمد . حس اینکه دیگران بدانند در آن جدایی تا چه حد مقصر بوده او را دیوانه
میکرد .
غرورش اجازه نمیداد تا به راحتی از اشتباهی سخن به میان آورد ، که سالهاست دردش را در سینه
پنهان کرده است .
گاهی رازها مانند زهر به جان آدم مینشیند . وقتی تمام حسهای عصبیت از کار افتاد تازه میفهمی
رازهای ناگفته
چقدر سهمگین و زجرآورست. زجری که مرد نباشی دوام نمی آوری وراهی گورستان خاطره ها
میشوی.
اخمش را کمی در هم کشید و گفت :
- بهش بگم که ولم کنه بره پیش مادرش ؟!
- بالاخره تا کی میخوای جلوی دیدنشون رو بگیری . اگه تا الان تونستی مانع دیدارشون بشی از
حالا به بعد نمیتونی . داریم با هم فامیل میشیم . اون هم داره بخاطر همین وصلت داره میاد .
میخوای با سِحر و جادو از هم دورشون کنی؟!!
- بهناز نمک به زخمم نپاش . خودم مثل چی تو گِل گیر کردم . از دیروز یه لحظه چشم رو هم
نذاشتم .
- مگه چی شده که انقدر بهم ریختی؟ فقط کافیه جلوتر به بهار بگی مادرش داره میاد ... اینجوری
کم کم آمادگی
پیدا میکنه . وگرنه با دیدن ناگهانی مادرش شوکه میشه . درسته من دل خوشی از بهار ندارم اما
هر چی باشه مثل
بچه ی خودم دوستش داشتم که از دستش دلخور شدم . نمیخوام با ضربه ای که میخوره بیشتر
داغون بشه .
تو که سالها گفتی الهه نیومد ایران از چی میترسی که اینجور داغون شدی؟
- بهناز میشه دیگه حرفشو نزنی ... باید فکر کنم .
- رؤیا هم کنجکاو شده . البته با وجود آرشام کمی شک کرده بود . از وقتی حالت بد شده مثل
اسپند رو آتیش
شده دو بار از دهنش پرید ؛ نکنه بهرام هوایی شده ! اونم میترسه .
- رؤیا دیوونه ست ... الهه سالهاست شوهر داره از چی میترسه ؟ الان داره با جناب شوهرش میاد
. برو بهناز با دکتر حرف بزن به جای فردا همین امروز مرخصم کنه . خیلی کار دارم باید زودتر
کارامو سرو سامون بدم . وقتم کمه .
- چه عجله ایه باش تا حالت خوب بشه . راستش داداش اگه حالت خوب نیست مراسم کیان رو
عقب بندازم .
بهرام با ناراحتی نگاهی به خواهرش کرد و گفت :
- حال من خوبه ... شما به مراسم کیان برس .) آهی کشید( اون موقع که گفتم اومدن این خانواده
بی دلیل نیست
برای این روزا بود . اول خانواده ش رو فرستاد تا آمار و بهار بگیره . حالا خودش داره تشریف میاره
.
- بخدا منم راضی به این وصلت نبودم . اما کیان گفت این بهترین گزینه ست تا بهارو فراموش
کنه . چه کار کنم که
دختر خودت دهن منو بست . خب خدارو شکر آرمیتا هم دختر خوبیه و هوای دل کیان رو داره . باور
کن کاری از

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هفتادوهفتم

دست من بر نمیومد .
- بسه بهناز برو ببین کاری میتونی انجام بدی که من زودتر از این خراب شده بیرون بیام. منو
بستن به این سیم و شِلنگهای
مزخرف . من که خودم میدونم ، هیچیم نیست .
بهناز با ناراحتی از جا بلند شد و گفت :
- میخوای من بهش خبر بدم ؟ به گفته ی آرمیتا دو روز دیگه الهه میرسه . بزار من بگم تا تو هم
از این استرس خلاص شی.
بهرام با غیظ غرید:
- نه ... فقط برو بذار بیشتر فکر کنم .
***************
همه از بیمارستان خارج شدند . بهار که میدانست در آن جمع خانوادگی جایی ندارد ، دوست
نداشت بیشتر از قبل
با دیدن رفتار کیان و آرمیتا و عمه اش با خودش عذاب بکشد .نادیده گرفتنش بدترین عذابی بود
که تحمل میکرد .
بدون خداحافظی راهی شد . دلش پر از درد و غم بود . تنها دل خوشیش دیدن حال خوب پدرش
بود .
نگاه مهربان پدرش او را به یاد سالهای کودکیش انداخت . زمانی که بیمار میشد یا زمین میخورد
مهربانی بیش از اندازه ی پدر به جانش نوش میشد .
امروز بعد از مدتها با نگاهش ، کلی انرژی مثبت نثارش کرده بود. همین هم برایش کافی بود .
توانسته بود با آن نگاه مهربان، درد همراهی کیان و آرمیتا و نامهربانیش با خودش را تا حدی
راحت تر تحمل کند .
نگاهی به اطرافیانش نکرد تا در معذورات قرار نگیرند . رنگ نگاه رؤیا را فهمیده بود . میان تعارف
عمه اش گیر کرده بود .
اما خود بهار زودتر از آنها بیرون زد تا نادیده گرفته شدنش آتش به جانش نزند .
رؤیا آرام صدایش کرده بود اما میدانست ماندن یعنی خرد شدن بیشتر غرور ، تنها رفتن و ماندن
را خیلی وقت بود
سرمشق زندگیش کرده بود .
کنار خیابان ایستاد . منتظر تاکسی بود . اولین تاکسی بدون آنکه نیش ترمزی بزند از کنارش
گذشت .
با چرخیدن سرش به سمت در ورودی بیمارستان ، کیان و آرمیتا را دست در دست هم ، عمه و رؤیا
را پشت سرشان دید . در خلاف جهت او حرکت میکردند . اشک در چشمانش حلقه زد . کیان یک
تعارف برای دلخوشیش هم نکرده بود تا با آنها همراه باشد .
با ایستادن تاکسی روبرویش بی درنگ سوار شد . به طوری که صدای آرشام را که نامش را صدا
میزد نشنید . همینکه در
بسته شد به راننده گفت :
- آقا دربست تا ..........
در ماشین با شتاب باز شد و آرشام نفس نفس زنان گفت :
- مگه تو رو صدا نمیزنم ؟ بیا پایین با هم میریم .
بهار اخم کرد و گفت :
- ممنون خودم میتونم برم .
رو به راننده گفت :
- برو آقا .
دست دراز کرد تا در باز شده توسط آرشام را ببندد که دستش اسیر دستان پرقدرت مرد خشمگین
روبرویش شد

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هفتادوهشتم

او را با فشاری از ماشین بیرون کشید . راننده با اخم گفت :
- آقا چرا مزاحم خانوم میشی ؟
- برو بابا ... بیا اینم مزد ایستادنت .
اسکناسی روی صندلی جلو انداخت . بدون توجه به اعتراض و غرغر بهار او را روی صندلی جلوی
ماشینش سوار کرد . خودش با سرعت ماشین را دور زد و سوار شد . ماشین را به حرکت در آورد .
با فاصله گرفتن از بیمارستان غرش کنان رو به بهار کرد و غرید :
- تا کی میخوای انقدر با من لجبازی کنی ؟ چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی؟
بهار از فریاد آرشام ترسید و چشمانش را بست . اشک راهش را دوباره باز کرد . دلش از آدم و
عالم پر بود . اصلا صدای او را نشنیده بود . حتی اگر میشنید هم جواب نمیداد . چرا نمیفهمید که
دوست ندارد او را ببیند .
آرشام عصبی دستش را روی فرمان کوبید . از دیدن اشک بهار قلبش تیر میکشید . لب پایینش را
گزید . با این دختر بد قلق
و سر سخت باید چه میکرد ؟
چه طور باید راه نفوذ به قلبش را پیدا میکرد وقتی اینگونه در برابر او سپر دفاعی گرفته بود ؟!
سعی کرد آرامتر با او حرف بزند . میدانست دلش را شکسته باید دلش را به دست می آورد . با
نرمش و آرامش خاصی
نامش را صدا زد .
- بهار؟...بهار خانومی ؟
بهار دلش از این لحن مهربان لرزید . اشکش را با نوک انگشت پاک کرد . آب بینیش را بالا کشید
و آرام زیر لب گفت :
- بله
چرا اینکار و با من میکنی ؟ نکنه خوشت میاد حرصم بدی؟ نمیدونی چقدر صدات کردم . وقتی
دیدم جواب نمیدی رفتم ماشینو اوردم تا معطل نشی ، اون کیان بی وجود بیاد از جلوت با ماشینش
رد بشه . اون وقت تو با من اینجور رفتار میکنی؟
بهار با حیرت به سمتش چرخید و نگاهش کرد . صورتش از خشم سرخ بود این سرخی تا سفیدی
چشمانش هم پیش روی کرده بود . آرشام جای پارکی پیدا کرد و ماشین از حرکت باز ایستاد .
بهار با تردید گفت :
- چرا این کارو میکنی ؟ من دوست ندارم با شما روبرو بشم . اون وقت شما مدام جلوم ظاهر
میشین .
- بهار چرا گناه یکی دیگه رو به پای من مینویسی؟! ... میدونم خیلی اتفاقات بد ، برات تو این مدت
افتاد که از چشم خواهر من میبینی... باور کن خود کیان اولین قدم رو به سمت آرمیتا برداشته غیر
از این بود، من آرمیتا رو زنده
نمی ذاشتم ، تا روی آوار زندگی تو برای خودش زندگی بسازه .
نفسش را عمق بیرون داد ، مکثی کرد و ادامه داد .
- هر چند که با این کارش بینمون فاصله انداخت .هر چه باشه خواهرمه نگرانشم.نمی تونم کیان
رو به رسمیت بشناسم
اما نظر من تاثیری تو این ماجرا نداره . دلت میسوزه میدونم ... دلت پردرده میدونم ... خیلی چیزا
تو دلته که نمیتونی
بگی ، اینم میدونم ... ازت میخوام انقدر با من دشمنی نکن . بذار کمکت کنم تا حالت خوب بشه .
نذار کیان خوش باشه تو ناخوش ... کمی به فکر خودت باش .
بهار با بغض نگاهش کرد . هزار حرف در دلش داشت و کسی رو نداشت تا برایش سنگ صبور
باشد . بی اراده بغضش ترکید و به هق هق افتاد .
آرشام مشتی روی فرمان زد و به راه افتاد . بهار صورتش را میان دستانش پنهان کرد و زار زد ،
تمام سالهای بی قراریش را که به قرار نرسیده بود .
روزهایی که به انتظار گذشته بود و به مراد نرسیده بود

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هفتادونهم

زخم هایی که از خویشانش بر جانش نشسته بود و بوی عفونتش حالش را بهم میزد اما مرهمی
نداشت .
احساس پوچی که با حرف های روز آخرِ کیان و رفتار طلبکارانه اش در خونه باغ ، بهش دست داده
بود به
افکارش اجازه ی خوب شدن و خوب دیدن نمیداد . دلش از خدا هم گرفته بود . گاهی به خود خدا
هم
گفته بود چقدر با او نامهربان بوده و مانند بندگان دیگرش برای او و سرنوشتش قلمش را به
خوشی و خوبی
نچرخانده بود .
ماشین که دوباره ایستاد . صورتش را از میان دستانش بیرون کشید و نفس عمیقش را با صدا
بیرون داد .با دیدن جایی که ایستاده بود با تعجب نگاهش کرد و گفت :
- چرا منو اوردی اینجا !! الان رؤیا میرسه خونه و ببینه من دیر رسیدم هزار فکر ناجور میکنه .
- نگران هیچ کس نباش الان حال تو مهمه نه دیگران . کمی به فکر دل خودت باش . این همه
مراعات کردی چی نصیبت شد؟
گوشی را از جیبش بیرون کشید . بیدرنگ تماس گرفت .بعد از چند لحظه نیشخندی روی لبش
نشست . و شروع به حرف زدن کرد .
- سالم کیان جان . .... کار خاصی نداشتم فقط یه پیام به زنداییت از طرف من بده ... نه چیزی
نشده ... فقط بگو بهار با منه دلواپسش نشه ... هی پسر مراقب باش ببین با کی داری حرف میزنی
... به تو ربطی نداره ... خودم تا دو ساعت
دیگه میارمش .
گوشی را قطع کرد . با لبخند با بهار نگاه کرد و گفت :
- اینم از این .
صدای زنگ گوشی که بلند شد با دیدن صفحه ی گوشی از ته دل خندید و گفت
حالا نوبت اونه تا بسوزه بهار خانوم.
گوشی را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد . بهار در دلش اعتراف کرد از این کار آرشام خوشحال
شد .
هر چند که از عاقبت کار میترسید اما همینکه او هم باعث ناراحتی کیان شده بود دلش آرام شده
بود .
در سمت بهار باز شد . بهار نگاهش را به صورت خندان آرشام انداخت و با اشاره ی آرشام پیاده
شد .
بام تهران در آن موقع روز خلوت بود . روی بلندی ایستادند . آرشام به بهار نگاه کرد و گفت :
- همین جا تا میتونی درد و غمت رو فریاد بزن و از دلت بیرونشون کن . دلم میخواد یه بهار خانوم
دیگه از نو بسازی.
بهار متعجب به اطراف نگاه کرد . قبلا دو بار با کیمیا و کیان و کیوان به این محل آوده بود .
در آن زمان گوشش پر بود از نجواهای عاشقانه ی کیان اما حالا ..............
- من میرم تو ماشین... راحت باش و هر چی روی دلت آوار شده و سنگینی میکنه ، با صدای بلند
فریاد بزن و از هیچ کس خجالت نکش . فقط و فقط به خودت ... به بهار بی پاییز فکر کن .
بدون تایید بهار به سمت ماشین رفت و بهار را تنها گذاشت . بهار در عین ناباوری رفتنش را
تماشا کرد و این کار را احمقانه دانست . مگر با فریاد زدن میشد بارسنگین این همه درد و غم را
روی زمین گذاشت و سبک شد ؟!
نگاهش محو تماشای، فضای بی کران شهر خوابیده زیر آلودگی دود و غبار و ساختمانهای
آسمانخراش محو شده در این تابلوی تیره وکدر ،شد .
سرش را به سمت آسمان بالا گرفت و در دل نالید :
- خدایا کارم به کجا کشیده که مردی غریبه برایم دلسوزی میکنه اما خویشان خودم زخم میزنن و
از کنارم رد میشن

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادم

خداجونم ... من که همیشه به حرفات گوش میدادم پس چی شد که به این جا رسیدم . جواب
کدوم کارم این شد . . .
دلم پر از زخمه خدا ... خودت کمکم کن فراموش کنم ...نه فراموش نکنم که چه به سرم داد این
عشق لعنتی ، اما
قلبمو از وجود نحسش خالی کن .
دلمو بهم پس بده خدا ... نمیخوام دلم پیش یه نامرد ، مثل کیان باشه .
نجاتم بده از این زنجیری که هنوزم پای قلبم رو به گذشته ها بسته . رهام کن از خاطرات پوسیده
ی خاک گرفته .
این اشکهای رو ازم بگیر تا نشن نقطه ضعف و به پای احساسی ریخته بشن که فنا شده .
نذار خودم هم مثل قلب و روحم از پا بیوفتم .
با هق هقی که هر لحظه صدایش بلندتر میشد از ته حنجره فریاد زد :
- خدایا مهربونم ، خودت نجاتم بده ... ای خدایی که کس و بی کسایی نذار بیشتر از این خوار
بشم .
خدا جون خودت هوامو داشته باش ... هوای بهار تنهاتو داشته باش .
زار زد و اشک ریخت . بغضی که سر باز کرده بود خیال جمع شدن نداشت . دل آرشام با دیدن آن
صحنه ای که، بهار خلاقش بود به درد آمد . از پنجره زل زده بود به بهار و تمام حرکاتش را زیر
نظر داشت .
با این دختر چه کرده بودند که این همه غصه روی دلش تلنبار شده بود . زانو زدنش را که دید
دلش بیتاب شد .
این دختر بد جور با روح و روانش بازی میکرد . خودش باور نداشت تا این حد بی قرار حال و
روزش شود .فریادش را از درون ماشین هم میشنید. صدای خش برداشته از فریادش او را به خود
آورد .
اگر او را به حال خود رها میکرد از آن حنجره ی طلای اثری باقی نمی ماند . در ماشین را باز کرد.
خودش را کنار بهار رساند .مشتهای کوچک دخترک روی زمین کوبیده میشد و خدا را صدا میکرد .
از حال خود خارج شده بود . اشک در چشمانش حلقه زد . با بغضی که منشأش حال خراب بهار
بود
رو به آسمان کرد و در دلش گفت :
- خدایا اگه خودت کمکم کنی ، مرهم دردش میشم و حال اونایی رو که به این روز نشوندنش رو
جا میارم ... نه اینکه انتقام بگیرم که این کار از خودت بر میاد اما حسرتش رو به دل همه شون
میذارم . همه ی اونایی که آزارش دادن .
با صدای خفیفی که شنید، فهمید رمقی برای بهارش باقی نمانده . امیدوار بود این کار باعث شود
تمام انرژی منفی که در این مدت از دیگران دریافت کرده بود ، تخلیه شده باشد .
زانو زد و بازوی استخوانیش را با دستان بزرگ و قدرتمندش گرفت و او را از روی زمین بلند کرد .
صورتش سرخ و چشمانش دو گوی آتشین بود . بینی و لبانش از داغی اشکهای غلتانش قرمز
شده بود . نگاه مظلومش دل دیوانه اش را به صلابه میکشید .
وسوسه ی در آغوش کشیدن و نوازش کردنش تمام وجودش را پر کرد . بهار که روی پایش
ایستاد از او فاصله گرفت .
به آرامی دستش را پیش برد . موهای خرمایی و لجوجش را که از زیر شال بیرون ریخته بود را به
جای اولش باز گرداند .
با لحن مهربان و آرامی گفت :
- آروم شدی ؟
بهار نگاهش را به منظره روبرو دوخت . سوزش گلو و حنجره اش توانی برای حرف زدن برایش
باقی نگذاشته بود .
سرش را رو به پایین تکان داد . حس میکرد آن کوه سنگینی که روی قلبش بود برداشته شد .
اما یک نسیم سرد و یخزده جایی در قلبش باز کرد . خنکای این سردی در تمام وجودش نشست .
حس میکرد بی تفاوتی و بی خیالی هم عالمی دارد و چه خوش عالمی ست این عالم

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادویکم

بریم ؟
با نگاهی با منظره ی روبرویش برای همیشه خداحافظی کرد . به خودش قول داد دیگر پایش را به
این مکان نگذارد تا اینجا و خاطراتش را برای همیشه در ذهن و قلبش دفن کند .
با نگاه قدرشناسانه ای به آرشام ، لب باز کرد و با صدایی گرفته و ناهنجار گفت :
- ممنون . بریم .
آرشام حالش را درک میکرد خودش هم همین روزها را تجربه کرده بود . میدانست الان بیشتر از
هر چیز به سکوت و آرامش نیاز دارد .
بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت ماشین حرکت کرد . نمیدانست با اینکارش چه لطف بزرگی به
بهار کرد و در نزد بهار جایگاه ویژه ای پیدا کرد . ماشین را در سکوت به حرکت در آورد .
***************
ماشین که از حرکت ایستاد نگاهی دوباره به صورت غرق خوابش انداخت . چقدر مظلومانه در خود
فرو رفته بود .
دل هر سنگدلی با دیدنش ریش میشد . دل از تماشایش نمیکند . نمی خواست خواب آرامش را
خراب کند .
همان طور بی حرکت به صورتش زل زده بود . اجزای صورتش را موشکافانه رصد میکرد .
کشیدگی و درشتی چشمانش ، لبهای متوسط و برجسته ی خوش حالتش ، چانه ی باریک و
صورت کشیده اش شبیه مادرش بود . پیشانی بلند و موهای لخت خرمایی همراه با بینی که قوس
ریزی بالای آن بود به بهرام شباهت داشت .
برای همین ، شباهتش بیشتر به الهه بود تا بهرام . این موجود ظریف و دوستداشتنی چه کم
داشت که کیان او را کنار گذاشت ؟
با بد جنسی تمام در اعماق قلبش از کار کیان راضی بود . در دلش اعتراف کرد حتی فکر نداشتن
بهار برایش دردناک و
زجر آور شده بود . او را سهم خود از زندگیش میدانست. باید نقش خود را در زندگیش پر رنگتر
میکرد .
باید مرهم زخم هایش میشد تا راهی به قلب شکسته اش باز کند .
با باز شدن در ورودی خانه ی فرهمند ها نگاهش را از بهار گرفت و به روبرو داد . کیان با چهره ای
برافروخته به
ماشینش زل زده بود .
دیدن آن خشم در نگاه کیان ، دل آرشام را برای خواهرش به درد آورد که کور شده بود و آثار این
خاطرات گذشته را در صورت کیان نمیدید . با نزدیک شدن کیان به ماشین به آرامی دستگیره در را
کشید و از ماشین پیاده شد .
برای اینکه با بسته شدن در صدایی ایجاد نکند تا بهار بیدار شود ، در را آرام روی هم گذاشت و به
سمت کیان رفت .
قبل از باز شدن دهان کیان گفت :
- آرمیتا هنوز اینجاست ؟
کیان منظور کنایه ی حرفش را فهمید . با قلدری گفت :
- نه ... از بیمارستان یه راست بردمش پیش جمشیدخان .
- ممنون ، لطف کردی . اصلا یادم نبود بابا امشب شیفت داره نمیتونه زود بره خونه .
کیان نگاهی به ماشین انداخت وبا لحن طلبکارانه ای گفت :
- بایدم یادت نباشه . حالا خوش گذشت ؟ )اشاره ای به بهار کرد و ادامه داد( از خوشی زیاد
بیهوش شده ؟
- شاید ... تو مشکلی داری که بهار خوش باشه ؟
کیان سینه سپر کرد و با اخم به چشمان آرشام زل زد و گفت :
- نه ... اما از اینکه کنار یه مرد غریبه باشه اونم زمانی که باباش روی تخت بیمارستانه حالمو بد
میکنه

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادودوم

آرشام پوزخندی زد و با دست روی سینه اش ضربه ای زد و کمی او را به عقب هل داد و گفت :
- بهتره حالت بد نباشه . چون همونطور که خواهر من برای تو غریبه نیست بهارم برای من غریبه
نیست .
کیان با خشم دندانهایش را روی هم فشرد و غرید :
- به همین خیال باش . بهار هنوزم منو دوست داره و دل به یکی مثل تو نمیده . فکر کردی کی
هستی که بهار
بهت نگاه کنه ؟
در ضمن رابطه ی من و خواهرت رسمی و قانونیه ... تو با وجود عمه ی نازنینت باید خواب چنین
رابطه ای را ببینی .
آرشام خندید و گفت :
- خواهیم دید ... کی خواب میبینه ... در ضمن از من به تو نصیحت ... آرمیتا مثل بهار نیست
حواست به رابطه ی خودت با گذشته ت باشه .
- من حواسم به رابطه ی خودم هست اما انگار تو حواست نیست اینجا ایرانه . ما روی اعضای
خانواده مون غیرت داریم .
- هه ههه ... تو از غیرت حرف نزن که حالم بهم میخوره از هر چی مرد و غیرتشه ... اون موقع که
بهار رو سپر بلای
خودت کردی تا به خواسته ی دل خودت برسی ، اون بدبخت زیر دست و پای پدرش جون میداد،
غریتت رو کجا جا گذاشته بودی؟
با تکان خفیفی که ماشین خورد .سر هر دو به سمت ماشین برگشت . بهار در حال بیدار شدن بود
. آرشام گفت :
- اگه باعث ناراحتیش بشی بلیط شوت شدنت به اون ور دنیا رو خودم پاره میکنم .آقای با غیرت .
آقای با غیرت را چنان غلیظ و حرصی گفت که کیان در جای خود میخکوب شد . آرشام بدون نگاه
کردن به او به
سمت ماشین رفت و در را برای بهار باز کرد . دستش را برای کمک جلو برد . بهار با تشکری که
کرد دستش را
پس زد و پیاده شد .
با دیدن کیان لرزی در وجودش پیچید اما زودگذر بود . قرص و محکم بدون نگاه کردن به او از
آرشام بابت وقتی
که برایش گذاشته بود تشکر کرد و او را دعوت کرد تا برای صرف چای با او همراه شود .
آرشام که نزدیک کیان بود ساییده شدن دندان هایش را روی هم میشنید . برای اینکه حرص او را
بیشتر درآورد
این دعوت را با رضایت کامل قبول کرد تا با حضورش و تو ضیح مختصری به رؤیا جلوی فتنه ی
این مار
زخم خورده را بگیرد .
***********
وارد سالن فرودگاه شد . سرش را به سمت چپ و راست چرخاند . مسافران یکی از خطوط وارد
سالن شده بودند . هم همه برپا
شده بود . در گوشه و کنار سالن انتظار فرودگاه خانواده ای ، مسافر تازه از راه رسیده را در آغوش
میفشرد و ابراز خوشحالی میکردند . جای این هم آغوشی برای او چه خالی بود!!
نگاهش به قامت رعنای آرشام افتاد . کیان و آرمیتا هم کنارش ایستاده بودند و با هم حرف میزدند
. کیان اینجا چه
میکرد ؟! همین را کم داشت .وجود آرشام به تنهایی برایش یک خطر بود .
نزدیک نرفت . این پسر تمام زندگیش را به هم ریخته بود . بهار چه میدانست که اجازه ی پدرش
برای اشتغال از ترس همین پسر بود . میترسید بهانه دست او و دخترش بدهد و بهار برای همیشه
با الهه از ایران خارج شود.

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادوسوم

با سنی که بهار داشت اجازه ی انتخاب والدین با خودش بود . دیگر هیچ قانون و تبصره ای مانع
بهار نبود . فقط خروج از ایرانش منوط بر اجازه ی پدر بود که با ازدواجش این حق را هم، از دست
میداد .
بیشترین تلاش بهرام برای قانع کردن بهار برای ازدواج با کیان همین بود . میدانست کیان به
حرف او و مادرش گوش میدهد . بهار هم اهل سرکشی نبود . اما حالا که منتظر آمدن الهه بود هر
آن به این می اندیشید بهار را چه زمانی از دست خواهد داد؟
با حرکت آرشام رو به جلو نفس در سینه اش حبس شد . دیدن قامت الهه در کنار مردی قد بلند با
ظاهری اروپایی حالش را دگرگون کرد . نفسش به شماره افتاد . چشمانش تار شد و قطره اشکی
مزاحم روی گونه اش چکید . این علاقه تا روزی که در گور قرار میگرفت دست از سر او بر
نمیداشت . این همه سال دوری ذره ای از این دوست داشتنش کم نکرده بود .
بعد از روبوسی آرشام و آرمیتایی که کنار کیان ایستاده بود با الهه هر پنج نفر به سمت در خروجی
به راه افتادند . وقتی دستان همسرش با مهر روی شانه ی الهه قرار گرفت . زانوانش تاب دیدن
نیاورد و بر زمین بوسه زد .
قلبش تیر کشید . با دستش چنگ کشید بر روی قفسه ی سینه اش . چه زمان این درد تمام میشد
و او راحت میشد ؟
الهه با ژنی که به بهار هدیه کرده بود هر روز از او انتقام میگرفت و حماقتش را مانند چماقی بر
سرش میکوبید .
با تلاش فراوان سرپا ایستاد و خود را به آنها رساند . رنگش به سفیدی گچ شده بود . دانه های
درشت عرق روی پیشانیش
خبر از حال خرابش میداد اما باید بخاطر بهارش هم شده طاقت می آورد و حرفش را به الهه
میگفت .
در ماشین توسط آرشام باز شد و با لبخند پر مهری رو به الهه کرد و گفت :
- الهه بانوی عزیز بفرمایین .
الهه با محبت نگاهش کرد . اولین پایش را درون ماشین گذاشت کمرش خم شد تا داخل ماشین
شود . صدایی از انتهای دخمه ی تاریک خاطراتش او را میخکوب کرد . با تردید به آنچه که شنیده
بود از ماشین خارج شد و به پشت سرش نگاه کرد . دهانش خشک شد . تصور دیدنش در این
مکان را نداشت .
با صدای سالم آرشام ، بهرام و الهه از شوک خارج شدند . همسر الهه با سردر گمی به این
برخوردی که باعث بهت همه شده بود خیره شد و طبق رسم اوروپاییان از کنجکاوی در حضور جمع
خودداری کرد تا خود همسرش در خلوت برایش توضیح دهد.
- سلام .
الهه دهانش خشک شده بود . با زحمت لب باز کرد و دستانی که روبرویش قرار گرفته بود را به
آرامی فشرد وسلامش را پاسخ داد. کنار همسرش ایستاد و به زبان انگلیسی کانادایی بهرام را به
عنوان پسر عمویش معرفی کرد .
علی که بعد از مسلمان شدن این اسم را برای خود انتخاب کرده بود . دست بهرام را برای آشنایی
فشرد و با لبخند، خودش را با لهجه ی زیبای نیمه فارسی و نیمه انگلیسی معرفی کرد .
بهرام بعد از خوش آمد گویی به آنها رو به الهه کرد و گفت :
- میدونم خسته راه هستی و همسرت در اینجا غریب ... اما اگه لطف کنی تا رسیدن به منزل با من
همراه باشی ممنون میشم .
الهه ابرویی بالا داد و عینک آفتابیش را روی موهایش جای داد و گفت :
- چرا فکر کردی درخواستت رو قبول میکنم ؟ من با شما حرفی برای گفتن ندارم .
- اما برای دیدن بهار باید حرف بزنیم ! پس بهتره به این گفتگوی ناخواسته تن بدی.
الهه با تردید نگاهی به همسرش کرد و به آرامی با او حرف زد . آرشام کنار بهرام ایستاد و به
آرامی گفت :
- بهرام خان کارتون درست نبود . شما به من قول دادین . اما اومدن اینجا خلاف قولتون رو نشون
میده . بوی خوبی از این دیدار به مشامم نمیرسه .
بهرام آرام گفت

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادوچهارم

بهتره حالا که خودش هست تو خودتو کنار بکشی .
- نمیتونم ... چه شما خوشت بیاد چه نیاد من وکیل الهه هستم . شما همه جا منو باید تحمل کنی.
بهرام با خشم نگاهش کردو زیر لب غرید :
- تا وقتی الهه ایرانه حق نداری اطراف بهار آفتابی بشی.
آرشام گستاخانه پوزخند زد و گفت :
- اتفاقا میخوام بهار و استخدام کنم تا بیاد تو دفتر خودم کار کنه .
بهرام هم با پوزخندی جواب داد .
- به همین خیال باش که بذارم دخترم بیاد پیش تو کار کنه .
- میذاری بهرام خان ... اینو بهت قول میدم .
صدای الهه بحث نه چندان خوشایند آن دو را خاتمه داد .
- بهرام خان من فقط تا زمان رسیدن به مقصد میتونم همراهی شما را قبول کنم . امیدوارم این
آخرین رودر رویی ما برای مسئله ی دخترم باشه .
چشمان کیان از دیدن احوال داییش و این همراهی ، تا ته باز ماند . فکر اینکه در آنجا بهرام را
ببیند را نمیکرد . کنار بهرام ایستاد . آرام گفت :
- دایی مسئله ای پیش اومده ؟ اگه مشکلی هست روی من حساب کنین ... نمیدونستم شما هم
میاین !
- کیان جان مسئله ی خاصی نیست فقط تو خونه در مورد این دیدار با کسی حرف نزن مخصوصا
با بهار اصلا در مورد الهه حرف نزن .
- چشم خیالتون راحت باشه .
دقایقی بعد آرشام به همراه علی سوار ماشین خودش ، کیان و آرمیتا هم سوار ماشین کیان شدند .
با حرکت آنها بهرام با قلبی که دیوانه وار میکوبیدو این کوبش در لرزش صدایش هویدا بود . الهه
را سمت ماشینش هدایت کرد
خوشبختی؟
الهه با چهره ای در هم و متفکر گفت :
- آره ... تو چی؟
- نه .
- خوبه .... خیلی خوشحالم .
بهرام با دستانی که به لرز افتاده بود سوئیچ را چرخاند و ماشین را به حرکت در آورد . بعد از
سکوتی تلخ الهه لب باز کرد .
- بهار خیلی زیباتر از تصور من شده . امیدوارم زندگی خوبی براش درست کرده باشی .
بهرام سرش را رو به پایین تکان داد و گفت :
- این جاسوسی که فرستادی ایران خوب تونسته چند و چون زندگی منو به دست بگیره . بهش
هشدار بده زیاده از حد تو کار منو و دخترم دخالت نکنه . وگرنه کاری میکنم دیگه هیچ خبری ازش
نداشته باشی درست مثل این چند سال .
- اگه قراره بجای حرف زدن تهدید کنی من دستم پرتره پس بهتره با هم محترمانه حرف بزنیم .
بهرام نفس عمیقی کشید و به روبرو خیره شد .
- بهار میدونه من برگشتم ؟
- نه .
- چرا ؟
- چون باید اول باهم یه سری قول و قرار بذاریم بعد با هم روبرو بشین .
- امیدوارم نخوای نامردی کنی که مثل این چند سال از دیدنش محرومم کنی .
- اگه شرطم رو قبول کنی میتونی ببینیش وگرنه تا وقتی ایران باشی کاری میکنم یه لحظه هم
نبینیش .

ادامه دارد
‌رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادوپنجم

الهه نفسش بند آمد .چقدر این مرد روبرویش خودخواه بود . بعد از این همه سال باز هم با شرط و
شروط باید به دیدن دخترش رضایت میداد .
- شرطت رو بگو .
- نباید هیچ چیز به بهار از گذشته بگی . یعنی جز خودم هیچ کس از اتفاقات بین ما خبر نداره . اما
این برادرزاده ی فضولت با دونستن این راز داره از من باج میگیره .
الهه با خشم نگاهش کرد و گفت :
- اون وقت اگر بهار از من پرسید چرا تو این همه سال نیومدم به دیدنش چی بگم ؟
- بگو ... بگو بابات آدرسشو عوض کرده بود نتونستم پیدات کنم .
- این که واقعیت داره و خودمم میدونم ...نمیگه چرا از هم جدا شدیم ؟
- من گفتم تو بخاطر ادامه ی تحصیل و خانواده ت ...مهاجرت کردی منو تنها گذاشتی .
الهه با نفرت به صورت بهرام خیره شد و گفت :
- خیلی عوضی هستی ... با خراب کردن من جلوی بهار خودت رو تبرئه کردی؟!! وای خدا فکر
نمیکردم انقدر نامردو پست
باشی بهرام . من چه جوری تو چشم بهار نگاه کنم وبه دروغ بگم درس و خانواده م مهمتر از تو
بوده . نامردالاقل فکر بهار
رو نسبت به من انقدر مسموم نمیکردی .
- اگه برمیگشتی این اتفاقات نمی افتاد .
- با اون گندی که تو زدی ؟
- اون یه حماقت بود یه اشتباه بزرگ بود اما نبخشیدن تو این اشتباه را بزرگتر کرد .
الهه دستش را روی صورتش کشید و گفت
وای بهرام داره حالم از تو و خودخواهیات بهم میخوره . چندساله با کابوس اون روز ... گند زدی
به زندگیم . اگر الان دارم وجود نحستو تحمل میکنم فقط بخاطر وجود بهاره وگرنه تهوع آورترین
آدم تو زندگیمی .
- بهتره نباشم چون باید در این مدت هر جا که بهار و میبینی منو هم تحمل کنی .
برای اولین بار صدای فریاد الهه در ماشین پیچید .
- چی؟ حضور تو رو تحمل کنم ؟
انگشت سبابه اش را به سمتش نشانه گرفت و تکان دادو گفت :
- بهرام پا رو دم من نذار وگرنه پای قانون رو وسط میکشم و بهار و با خودم میبرم و تمام رذالت
های تو رو هم بهش میگم تا تفم تو صورتت نندازه .
بهرام عصبی پا روی ترمز گذاشت و گوشه ی اتوبان ایستادو به سمتش چرخید . با چشمان به
خون نشسته گفت :
- به خدای احدو واحد اگه یک کلام از گذشته حرف بزنی داغ دیدنش رو به دلت میذارم . میبرمش
جایی که به وسیله ی اون وکیل احمقت هم نتونی پیداش کنی .
الهه از روی ناچاری با لحن ملتمسی نالید .
- بهرام .... بس کن این همه خودخواهی رو ... من چه بدی در حقت کردم که این همه ساله دارم
از دستت
عذاب میکشم .
بهرام پوزخندی زد و با تغیر گفت :
- مشخصه داری عذاب میکشی ! با این دک و پز بایدم عذاب کشیده باشی . شوهر اروپایی و اون
تخصصی که پشت اسمت افتاده و این همه ثروت همش نشونه ی عذابیه که من به تو دادم !!
- اینا همه خواست خدا بود که نامردی تو رو با وجود علی در زندگیم برام تلافی کنه . نکنه توقع
داشتی الان بدبختو بیچاره و کارتون خواب باشم . این راضیت میکرد ؟
بهرام دندانش را روی هم فشرد . هیچ حرفی برای گفتن نداشت » خود کرده را تدبیر نیست

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادوششم

نگفتی ... شرط را قبول میکنی یا من بهار رو از تهران دور کنم .
اشک در چشمان ناز الهه حلقه زد . دلش از اینهمه جور و جفای مردی که کنارش نشسته بود به
درد آمد . با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت :
- مجبورم که قبول کنم . ایکاش هیچ وقت به حرفت گوش نمیدادم و این همه بدبختی نمیکشیدم
. فقط بدون توی تمام عمرم مردی به پستی و رذالت تو ندیدم . اگه چیزی نمیگم ...بدون بخاطر
دل بهاره که نمیخوام بدونه در کنار چه مرد پست و دون مایه ای بزرگ شده .
بهرام با ناراحتی ، نگاهی گذرا به صورت الهه کرد و دوباره به روبرو خیره شد .به آرامی و زمزمه وار
گفت :
- منم برای همین نمیخوام بهار از گذشته چیزی بدونه . دردی که از اون سالها رو دلمه داره ریشه
مو خشک میکنه . خیلی جون سخت بودم که تا الان دوام اوردم . هر چند وجود بهار منو زنده نگه
داشت وگرنه دارم ادای زنده ها رو در میارم .
سکوت مابینشان حاکم شد . بهرام با سرعت به سمت کُردان حرکت کرد . میدانست هنوز
عمویش در آنجا ساکن است .
با رسیدن به مقصد ترمز کرد و به سمت الهه چرخید .
- پس قول دادی هیچ حرفی از اون سالها نمیزنی . منم امشب با بهار حرف میزنم و برای دیدن تو
آماده ش میکنم.
- فقط یک سوال برام پیش اومده .........
بهرام میان حرفش پرید و گفت :
- چه سوالی؟
- چرا حرفمو باور نکردی؟ چرا اون سناریو رو جلوی چشمم بازی کردی؟
بهرام نفس عمیقی کشید . ناراحتی زیاد قلبش را تحت فشار گذاشته بود . با صدایی که به زور
شنیده میشد


ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادو هفتم

چون نمیتونستم باور کنم مردی از زیبایی تو بگذره ... میخواستم تو هم حال منو بدونی و بفهمی
چه حالی داشتم .
یه حماقت محض بود با تاوانی سنگین .
گفتن این کلمات مانند آن بود که بند بند وجودش را از هم جدا کنند . بغض در گلویش چنبره زد .
راه نفسش بسته شد . به زور نفس عمیقی کشید .سرش را روی فرمان گذاشت .
الهه به در باغ نگاه کرد . احتمالا همین جا باید پیاده میشد . از ماشین پیاده شد . سرش را داخل
ماشین برد و گفت :
- دیگه طاقتم طاق شده حتما فردا بهار و بیار ببینم . سعی کن عادلانه رفتار کنی.
در ماشین را بست و به سمت درورودی باغ گام برداشت . هنوز ماشین حرکت نکرده بود. دستش
را روی زنگ گذاشت . دلش پر بود از مردی که بیرحمانه ترین رفتار را در عین پاکی با او انجام
داده بود . اما راضی نبود این همه او را شکسته و داغون ببیند . هنوزم کورسویی از آن علاقه وجود
داشت که دلش تاب دیدن اشک مرد سالهای جوانیش را نداشته باشد .
در با صدای تیکی باز شد . به سمت بهرام چرخید و سرش را روی فرمان دید، شانه های لرزان
مرد روبرویش حکایت از داغ دلش از زندگی نافرجام گذشته اش داشت . زندگی که میتوانست
بهترین باشد و به بدترین وجه پایان پذیرفت .
وارد باغ شد . علی با نگرانی در حال آمدن به سمتش بود . اشک در چشمانش حلقه زد . چه کسی
گفته بود مردان اروپایی سرد و یخ هستند . بیایند و بینند این مرد ، زندگی جهنمیش را چگونه با
عشق و محبتش ، با گذشتهایش ، با همدلیش به بهشت تبدیل کرده بود. مردی از مغرب زمین
برای زن مشرقی معجزه ی خداوند شده بود ... برای او که رمقی برای زنده ماندن نداشت .
با نزدیک شدن به او آغوش پر مهرش برایش باز شد . با تمام وجود خود را مانند سالهای گذشته
در سنگر این آغوش
پر از آرامش پنهان کرد . در دل خدا را برای وجودش هزاران بار شکر کرد .دستان علی او را با
علاقه نوازش میکرد و زیر گوشش از تنها نبودنش میگفت همین گفتار به ظاهر ساده دنیا را
برایش زیباتر میکرد.
به چهره ی علی در خواب نگاه کرد . چه مظلومانه در خواب فرو رفته بود . دستش را میان موهایی
که مرور زمان مقداری از آن را مانند برگ های خزان ریخته بود کشید . نرمی موهایش هنوزم حس
خوبی را به او منتقل میکرد .
با تکانی که علی خورد . خودش را کنار کشید . خواب از چشمانش فراری شده بود . با دیدن بهرام
خاطرات زجرآور آن سالها برایش زنده شد . خاطراتی که خودش هم در بوجود آمدنش بی تقصیر
نبود . اما با وجود علی نمیتوانست ناشکری کند و بگوید ناراضیست . او اتفاقات گذشته را حکمت
خدا میدانست تا او و علی با هم آشنا شوند و مرهم زخم های هم شوند .
نگاهش را به پنجره داد و روزی را به یاد آورد که با ذوق خبر بارداریش را به بهرام داده بود .
بهرام از ذوق روی پا بند نبود . جشن دو نفره ای ترتیب داده بود و مدام میپرسید» از چه ماهی
مشخص میشه جنسیت
بچمون چیه «
هر بار الهه با خنده میگفت »از چهار ماه به بعد اما دقیق تربخواهی تو پنج ماهگیه . «
اون روزها هر دو از ذوق در آسمانها سیر میکردند. اما از ماه هشتم با بیکار شدن بهرام و همزمان
شد با گذراندن طرح الهه که باید
به شهرستانهای اطراف تهران میرفت و در درمانگاهی مشغول کار میشد فضای خانه ی پر از
عشق و آرامشان را به تنش کشاند. الهه پزشک عمومی بود و در دوران طرح حقوقی نداشت که
کفاف زندگیشان را بدهد .
نابسامانی زندگی از یک طرف زمزمه ی برادرش برای رفتن به ایتالیا، بهرام را هم تشویق به
مهاجرت کرد .تا در آنجا با رشته ای که خوانده بود برای خود کار مناسبی پیدا کند .
راه پیشرفت خود را فقط در خروج از ایران میدید. بی کاری و فشار قسط های عقب افتاده ی وام
بانکی که برای
خرید خانه گرفته بودند ، بهرام را عجول ، گیج و به شدت عصبی کرده بود .
با راهنمایی یکی از دوستان بهرام به دفتر کسی که ، کارهای اقامت خیلی از ایرانیان مهاجر را
انجام میداد واردشدند. وارد شدن همان و شیرازه زندگیشان از هم پاشیدن همان

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادوهشتم

بهرام با فشارهایی که با به دنیا آمدن بهار بیشتر شده بود حالوت وجود بهار را نچشید . قرض و
بیکاری و از همه بدتر ورد زبان خانواده شدن ... آن هم قبل از بیکاری او ، زمانی که بهرام در
پروژه ی آخر باعث ریزش ساختمان کناری شده بود و بابت آن خرابی ،کلی خسارت پرداخته بود و
اینها همه از یکدنده و لجوج بودنش سرچشمه میگرفت ،باعث شد از لحاظ فکری و روحی به هم
بریزد .تنها راه خلاص خود از بدبختی هایی که پشت هم بر سرش آوار میشد را در مهاجرت میدید
.
اما الهه راضی به رفتن نبود .او را به ماندن و تالش دوباره تشویق میکرد اما کو گوش شنوا . گاهی
عقل که زایل میشود گوش و چشم هم بسته میشوند تا آن فرد با سر درون چاه فرو افتد .
وکیل با شنیدن اوضاع و احوال آنها و شتاب بیش از حد بهرام برای رفتن از ایران تنها راه سریع
اقامت گرفتن را در چیزی میدانست که با شنیدنش هر دو از جا برخاستند و بهرام یقه ی وکیل را
گرفت و به دیوار کوبیدش . با فریادی بلند که شیشه های ساختمان را به لرزه انداخته بود او را دزد
ناموس خوانده بود .
با ورود به خانه و دیدن نامه ی احضاریه ی دادگاه برای شکایتی که صاحب خانه ای که در آن
پروژه ی نحس ویران شده بود ، آه از نهادش برخاست . باید برای هفته ی آینده به دادگاه میرفت
. الهه هر کاری برای آرامش و دلگرمیش کرده بود . حتی از گذراندن طرح هم انصراف داده بود تا
بیشتر کنار همسرش باشد و دلش را به داشته هایش خوش کند .
روزهای سختی که به کندی میگذشت روان بهرام را خسته کرده بود . آقا جون برای پرداخت
خسارت قبل از بیکاریش خانه ی خودش را فروخته بود و به شاکی داده بود تا پسرش به زندان
نیوفتد . اما شاکی پرونده ادعا کرده بود خسارت خیلی کمتر از میزان واقعی بوده دادگاه حکم بر
تحقیق و جستجوی حقیقت داده بود و بهرام میدانست پرونده را باخته است .
همان اندک پولی را که داشت اگر میباخت دیگر هیچ امیدی برای رفتن به آمریکا نداشت . برای
همین بعد از دوشب بیخوابی و سردرگمی زیر پای الهه نشست تا بخاطر بهار و زندگی و آینده اش
روی پیشنهاد وکیل فکر کند و زودتر برای
رسیدن به اهدافشون اقدام کنند .
الهه زیر بار نمی رفت برایش پذیرش این پیشنهاد از مردن بدتر بود . اما بهرام به او فهمانده بود
اگر عجله نکنند هیچ پولی برای رفتنشان باقی نمیماند و اوضاع بدتر از قبل میشد
الهه گفته بود برای رفتن از ویزای تحصیلی استفاده کنند . بهرام که قبلا در مورد آن تحقیق کرده
بود با تاسف سری تکان داده بود و گفته بود » چون از دانشگاه درجه یک و تاپی مدرک نگرفتن
اینکار ملزم به آزمون و دنگ و فنگ های زیادیست .«
با تمام مخالفتها وقتی درماندگی و رنجوری و بیماری اعصابی که دچارش شده بود را دید مجبور به
قبول خواسته ی او شد .
روزی که پا درون دفتر وکالت آن شخص گذاشتن دلشوره و اضطراب شدیدی به دلش افتاده بود
که آن دلهره را به پرونده ی قضایی بهرام و دلهره ی محکوم شدنش ربط داد . اما نمیدانست آن
روز آخرین روز خوش زندگیش بود با تمام
ناخوشی هایش .
با تکان خوردن تخت به سمت مخالف چرخید تا علی متوجه بیداریش بشود . دست علی روی
پهلویش نشست و او را به آرامی به سمت خود چرخاند . با دیدن چشمان سرخ و خیس الهه ، او را
به خود نزدیک کرد و سرش را به سینه اش چسباند . موهایش را نوازش کرد و زمزمه کرد :
- برات خوب نیست این همه ناراحتی . میخوای زودتر برگردیم .
- نه ... میدونی چند ساله آرزوی دیدن بهار به دلم مونده . تا اونو نبینم آروم نمیشم .
- اما با دیدنش دل کندن ازش برات سخت میشه .
الهه خودش میدانست بعد از دیدار ، دور بودن از بهار برایش چقدر مشکل خواهدبود اما چاره ای
نداشت .دیگر طاقت دوریش را نداشت. سرش را بیشتر در سینه اش فرو برد و زمزمه کرد :
- میدونم .
انقدر در همان حال باقی ماند تا از گرمای وجود همسرش چشمان تب آلودش گرم شد و به خواب
رفت .
*************
در حال تماشای تلوزیون بود و فکرش ، در چند روز آینده سیر میکرد . نمیدانست چرا در اعماق
دلش میخواست مراسمی که کیان را برای همیشه از او جدا میکرد به نحوی بهم بخورد . در یک
لحظه از این فکر برآشفت و بر خود نهیب زد

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادونهم

لعنتی دیگه فکرشو نکن . اون برای تو همون روزی که زیر دست پدرت ضجه میزدی مُرد . عاقل
شو احمق ... اگه برگرده ، رغبت میکنی تو صورتش نگاه کنی ؟!
با حالت انزجار صورتش را جمع کرد و نه محکمی نثار دلِ بی تابش کرد . با تمام نخواستن هایش
باز هم دلش برایش
می طپید . نه میخواست کنارش باشد نه دوست داشت دور باشد . دلش بهانه گیر شده بود و او را
در ورطه ی
چه کنم چه کنم انداخته بود .
صدای رؤیا اعصاب نداشته اش را به بازی گرفته بود . مدام غر میزد . امروز بهانه اش دیر آمدن
بهرام بود . خدا را شکر میکرد الاقل پرش به پر او گیر نکرده بود . اما این دلخوشی خیلی زود رنگ
باخت . صدایش که نزدیک تر شد سرچرخاند
و او را بالای سرش دید.
- مگه دختر کری؟ ... میگم نمیخوای به فکر یه لباس برای مراسم پنجشنبه باشی ؟
بهار هاج و واج به او نگاه کرد . یعنی باید برای مراسم عشق سوخته اش لباس تهیه میکرد؟!
حتما توقع رقص و پایکوبی هم از او داشت !! نمیدانست چه جوابی بدهد که دوباره مخاطبش لب
به شکایت باز کرد .
- تو چته ، چرا مثل گیج و منگا منو نگاه میکنی ؟ نکنه اصلا یاد لباس نبودی؟
بهار با دهانی که خشک شده بود به زور لب زد:
- نه .
- نه و کوفت حتما میخوای آبروی منو باباتو جلوی فامیل ببری .
صدای باز شدن در سر هردو را به آن سمت چرخاند . رؤیا حرف آخر را زد .
- فردا آماده شو تا با هم بریم یه چیز آبرومند بخریم .
رویش را برگرداند و به سمت بهرام رفت . کت بهرام را گرفت . بهرام با اخم های آویزان سلام
هر دو را جواب گفت
بعد از خوردن چای نگاه خسته و نگرانش به سمت بهار چرخید و گفت :
- فردا صبح زود به خودت برس باید باهم یه جایی بریم .
رؤیا با اعتراض گفت :
- کجا؟ اگه برای لباس میگی خودم باهاش میرم . تو به کارت برس . انقدر براش مادری کردم که
بدونم به چی
احتیاج داره .
بهرام که حوصله او را نداشت با غرولند گفت :
- من کی تا حالا برای خرید لباس اومدم که این بار دوم باشه . باید با هم جایی بریم . خرید باشه
برای روز بعدش .
- کجا میخوای برین؟
- به وقتش میگم.
رؤیا با ناراحتی روبرویش ایستاد و گفت :
- حالا من نامحرم شدم که نباید بدونم کجا میخوایین دوتایی برین ؟
صدای فریاد بهرام در سکوت ساختمان پیچید و بهار از ترس چشمانش را بست .
- بسه زن خسته م کردی ! ... چقدر حرف میزنی تو! ... گفتم به وقتش میگم یعنی الان وقتش
نیست .
با خشم رؤیا را کنار زد و وارد اتاق خواب شد . رؤیا به دنبالش روان شد و با ناراحتی گفت :
- معلوم هست تو چت شده ... اصلا تا الان کجا بودی ؟ نمیگی دلواپس میشم . از کی تا حالا
شرکت تعطیل شده و تو الان با این قیافه ی درهم اومدی خونه !
بهرام بی حوصله نچی کرد و دکمه های لباسش را باز کرد . بدون نگاه کردن به رؤیا گفت :
- رؤیا برو بیرون بذار کمی خستگی در کنم . برای امروز پیمونه ی صبرم پر شده . برو تا کاری
دست همه ندادم

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودم

چهره ی برزخی بهرام ترس به دلش انداخت . با کنجکاوی که ارضاء نشده بود از اتاق بیرون آمد .
خودش و بهرام را لعنت کرد و دوباره غر زدنهای زیر لبی آغاز شد .
بهار مات و مبهوت به این گفتگو گوش میکرد . دلش به شور افتاده بود . میترسید کیان در مورد آن
روزی که از ماشین آرشام پیاده شده بود حرفی زده باشد و پدرش در آن مورد مؤاخذه اش کند .
جز این موضوع، موردی دیگر سراغ نداشت تا پدرش را به این شدت داغون و عصبی کند . کال در
این روزها ، هر چیزی که به او ربط پیدا میکرد ، باعث اخمهای سنگین و چهره ی برزخی پدرش
میشد .
مدتها بود خانه یشان رنگ آرامش به خود ندیده بود . هر روز به نحوی دعوا و جنگی در بین بود .
با خط خوردن از زندگی کیان و از دست دادنش دیگر روی خوش زندگی را ندیده بود. دلش برای
کمی آرامش و خندیدند پر میزد .
رؤیا کنارش نشست با دلخوری گفت :
- بهار تو میدونی بهرام چشه ؟
بهار با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- نه ... اما معلومه خیلی ناراحته . حتی نپرسید بهنام کجاست !
- راست میگی ... پاشو سریع به بهنام زنگ بزن بیاد خونه اگه بابات بفهمه تا الان خونه ی
دوستش بوده قیامت به پا میکنه . من که حواس برام نمونده ... برای لباس هم پس فردا با هم
میریم یه لباس شیک میخریم ... فردا همین عمه ت نگه برای دختره حیفش اومد لباس بخره .
برات از آرایشگاه خودم وقت گرفتم با هم میریم .
بهار نالید :
- وای نه .... من آرایشگاه نمیام .
- بی خود کردی وقتی جلوی فامیل تو چشم بابات زل زدی گفتی نه ...... الان همه تو رو زیر ذره
بین میذارن . نه ، رو خودت گفتی حالا میخوای مثل عزادارها بری مراسمش .
از روی مبل برخاست در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت
تا من وسایل شامو آماده میکنم به بهنام زنگ بزن .
آن شب در سکوت شام صرف شد . حتی بهنام هم متوجه ی جوّ سنگین حاکم بر افراد خانواده شد
که لب به دهان گرفت و مانند هر شب با پر حرفی هایش از تمام اتفاقات مدرسه تعریف نکرد .
تا نیمه های شب بهار دلهره امانش نمیداد . خواب از چشمانش رمیده بود . پشت پنجره ی اتاقش
نشسته بود و به آسمان
سیاه و پر ستاره نگاه میکرد . پنجره را باز کرد و هوای نیمه خنک آخرای شهریور را به ریه هایش
سپرد . این هوا احتیاجی به کولر نداشت . اما گرمایی بودن رؤیا و پدرش هنوز هم کولر را روشن
نگه میداشت .
با استشمام بوی سیگار اخم هایش در هم فرو رفت . دوباره بو کشید . بو ، بوی سیگار بود . با
تعجب روبه پایین خم شد . در این ساختمان دو طبقه کسی سیگاری نبود ! با دیدن چراغ روشن
اتاق کیان و پنجره ی بازش سرش را عقب کشید .
هین بلندی که گفت باعث شد دستش به سمت لبش برود و روی آن را بگیرد تا صدایی بیرون
نرود .
فکرش بیشتر از قبل مشغول شد . کیان و سیگار؟! کیانی که از سیگار بیزار بود ! کیان با خود چه
میکرد ؟!
اگر آرزویش ، بودن با آرمیتا بود و خواستن او برایش در الویت بود ، این بیداری شبانه و بوی
سیگار درست دو روز مانده به رسیدن تمام آرزوهایش چه معنایی داشت ؟!
با اخم های درهم بر خود غرید » به تو چه بهار ... انقدر نفهم نباش و سرت به کار خودت باشه «
با هزاران فکر و خیال در هم و برهم روی تخت دراز کشید . هنوز بوی سیگار مشامش را آزار میداد
.
چشمانش را بست و ملافه را روی صورتش کشید تا کمتر آن بوی مزخرف به مشامش برسد .
دردی بدتر از این نبود که دلش بیتاب کسی شده بود که تاب و توانی برایش باقی نگذاشته بود .
مسخره بود

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودویکم

برای کسی غصه میخورد که با حرفهایی که روز آخر به او زده بود او را زیر پایش له کرده بود !
حرفهایی که
زخم هایش تا مدتها خوب شدنی نبود .
در زیر ملافه انقدر باقی ماند تا چشمانش خسته اش را خواب ربود .
************
صدای رؤیا با تکانی که روی بازویش حس میکرد اورا مجبور کرد تا چشمان سنگین از خوابش را
از هم باز کند . با دیدن صورت درهم و گرفته ی رؤیا سریع روی تخت نشست . دستی روی
صورتش کشید .
- پاشو دیگه چقدر خوابت سنگین شده !! هر چی صدات کردم بیدار نمیشدی . ایکاش منم مثل تو
انقدر بیخیال بودم . بیخیالی هم عالمی داره .
بهار کش و قوسی به بدنش داد و با یاد آوری حرف دیشب پدرش با ترس پرسید :
- وای حتما بابا معطل شده ... خیلی عصبانیه ؟
- نه... اونم تازه بیدار شد . تا نیمه های شب یه سره رژه میرفت . نه خودش خوابید نه گذاشت
من بخوابم .
مراقب باش امروز بر خلاف میلش رفتار نکنی . از صبح برزخیه خدا به داد بین روزش برسه .
بهار نگاهی به چهره ی خسته ی او کرد . دلش برای او هم میسوخت . به گفته ی عزیز او هم در
این زندگی کم زجرنکشیده بود . تازه با دقت به رفتار اطرافیانش میفهمید چرا رؤیا اخلاقش تا این
حد تند است .
- رؤیا جون آخرش فهمیدی بابا از چی ناراحت بود ؟
رؤیا نچی کرد و با اخم و بد خلقی گفت :
- چندین ساله دارم باهاش زندگی میکنم هنوز نمیدونم وقتی اینجور بهم میریزه بابت چه چیزیه .
خودش که ماشاالله منو قابل نمی دونه حرف بزنه . شدم کلفت خودشو بچه هاش ... دِ...یالا پاشو
دیگه دیرتون شد . الان صدای بابات در میاد.
بهار سریع از جا برخاست و تخت را مرتب کرد. بعد از خوردن صبحانه در کنار رؤیا و پدرش به
سمت اتاق رفت . در لحظه ای که وارد اتاق میشد پدرش صدایش را بالا برد و گفت :
- فقط خوش تیپ و شیک بیا . اون مانتوی شیک رسمی که عید خریدی بپوش .
بهار با شک و تردید به سمت پدرش چرخید وگفت :
- مگه کجا میریم ؟
- جای بدی نمیریم . تو ماشین بهت میگم .
- دلشوره گرفتم بابا ... فقط حد و حدودش رو بگو .
بهرام کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت :
- دلشوره برای چی ؟ بابات که جای بدی تو رو نمیبره .فکر کن خونه ی آقاجون میریم.
بهار با دلهره و استرس شدید آماده شد . هزاران فکر جور و ناجور به ذهنش میرسید اما او پدرش
بود . اطمینانی که به او داشت نمی گذاشت فکرش جاهای بدی برود. اما نگاه ناراحتش و چشمان
غمگین رؤیا ته دلش را خالی کرده بود .
جلوی آینه به صورتش نگاه کرد رنگ پریده و بی روح بود . با کمی ریمل و خط چشم و رژلب
صورتی T باز هم
بی حال بود . رژگونه ی صورتیش را روی گونه هایش زد و بدون توجه بیشتری از اتاق خارج شد .
از استرس
دستانش یخ زده بود .
کیفش را از کنار جا کفشی برداشت . نگاهش را در پذیرایی چرخاند با ندیدن پدرش فهمید بیرون
رفته و منتظر اوست .
از رؤیا خداحافظی کرد و بیرون رفت .
وارد حیاط که شد . صدایی قلبش را به کوبش انداخت .
- کجا میری بهار

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودودوم

برگشت و به صورت پف کرده ی کیان خیره شد . چشمان کیان تا ته باز شد .
- به به ... اول صبحی چه به خودتم رسیدی . دایی خبر داره ؟
بهار اخم هایش را در هم کرد و گفت :
- دارم با دایی جانتون میرم بیرون .
بدون مکث از حیاط خارج شد . نگاهش روی پدرش ثابت ماند . درون ماشین نشسته بود و به
روبرویش زل زده بود . حال پدرش بدجور اعصابش را به ریخته بود . چه چیزی چنین با روح و
روان پدرش بازی میکرد که از خود بیخود شده بود و از دنیای اطرافش بیخبر بود .
باسوار شدن بهار و بسته شدن در، بهرام تکانی خورد . نگاهی به چهره ی دخترش انداخت و در
دل زیبایی دخترش
را ستود اما زبانش با گفتن »چه عجب اومدی « راز دلش را پنهان کرد . ندیدنش را تاب نمی آورد
. ایکاش الهه
محتاج دیدنش نمی شد.
در سکوت تا پارک نزدیک خانه راند . در گوشه ای جای پارک پیدا کرد . بعد از پارک کردن ماشین
رو به بهار چرخید .
بهار از دلهره حالت تهوع گرفت . دستان یخ زده اش را در هم گره زد و به چهره ش ناراحت و
داغون پدرش خیره شد . مانند تشنه ای که برای قطره ای آب جان میداد او هم برای شنیدن
حرفهای پدرش در حال جان دادن بود .
- بابا چرا چیزی نمیگین ؟
بهرام نفس عمیقی کشید و لب باز کردو دنیای بهار را زیر و رو کرد .
- یادته چند وقت پیش خونه ی آقاجون سراغ مادرت رو گرفتی؟
بهار سرش را رو به پایین تکان داد و گفت :
- بله .
- میخوام از مادرت بگم . اما باید قولی به من بدی.
بهار با تردید به صورت گرفته ی پدرش خیره شد . منتظر ادامه ی حرفش بود .
- باید قول بدی بعد از این هم ، دختر من بمونی و هوس رفتن پیش مادرتو نکنی .
بهار که عطش دانستن به وجودش چنگ میزد . با زبانی که از شدت هیجان بند آمده بود . گفت :
- قول میدم بابا .
- قولت و قبول دارم .پس تو هم منو از خودت نا امید نکن .
دستی به صورت اصلاح شده اش کشید و پوفی کرد و ادامه داد .
- عزیزم . منو مادرت در یه تصمیم اشتباه زندگیمون به فنا رفت . شاید باید اعتراف کنم بیشتر از
همه من مقصر بودم . تصمیمات اشتباهی که گرفتم زندگیمو نابود کرد و فقط تو برام از اون زندگی
موندی . مادرت در این سالها چند بار برای دیدنت اقدام کرد...
نفسش را با نگرانی آهسته از توی سینه بیرون داد و ادامه داد .
- اما من بخاطر اینکه تو از لحاظ روحی آسیب نبینی مانع شدم . میخواستم به رؤیا به عنوان مادر
عادت کنی و دچار دوگانگی نشی . مادرت هم که دید اصرارش فایده نداره دل به سرنوشتش داد و
به زندگیش ادامه داد .
حالا برگشته و میخواد تو رو ببینه . منم مجبور شدم اجازه ی این دیدار رو بدم . چون دیگه تو به
اندازه ای بزرگ شدی که بتونی از لحاظ روحی با این موضوع کنار بیایی ... الان میبرمت جایی که
مادرته ... فقط قول بده در مورد ما و زندگیمون
قضاوت نکنی .
بهار خشکش زده بود . باور حرف های پدرش سخت بود . نمیدانست باید چه عکس العملی نشان
دهد .
باید خوشحال میشد که بعد از این همه سال افتخار دیدار با مادری که برای آینده ی خودش او را
رها کرده نصیبش شده یا ناراحت باشد که دلش برای دیدن او هیچ اصراری ندارد . قلبی برایش
باقی نمانده بود تا برای شخصی که بشدت
برایش بی رنگ بوده بطپد

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودوسوم

بی رمق لب زد :
- بابا بریم خونه .
بهرام با تعجب نگاهی کرد و گفت :
- چرا؟ ... یعنی بعد از این همه سال دلت نمی خواد مادرتو ببینی؟
بهار مانند آدم رو به احتضار گفت :
- اگر حق مادری به نه ماه بارداریه من این مادری رو قبول ندارم . حق رو بخوام بگم با اینکه با
رؤیا مشکل زیاد دارم اما اون بیشتر حق مادری گردنم داره .
بغض نشسته تو گلویش ترکید و به هق هق افتاد . بهرام درمانده از تصمیم بهار گفت :
- شاید ببینیش نظرت عوض بشه .
- نه بابا .... بهش بگو بره هر جایی که تا حالا بوده و فراموش کنه دختری به نام بهار داره . همون
طور که من به یاد ندارم مادری داشتم .
بهرام سرش را روی فرمان گذاشت . باید او را به دیدن الهه ترغیب میکرد اما چگونه ؟! قلبش تیر
کشید . دستش به طرف قلبش رفت و روی سینه مشت شد . بهار نگران به سمتش چرخیدو گفت
:
- وای بابا چی شد ؟ قلبت درد گرفت ؟ چه کار کنم من .............
هول شده بود و نمیدانست چه کار کند . بهرام نفس عمیقی کشید و با جان کندن گفت:
- بهار برو مادرتو ببین . بذار این عذاب من هم تموم بشه ... گناه از من بود . میترسم بعدا
پشیمون بشی . اشتباه منو تکرار نکن . اونم دلش شکسته ست. اگه نری دیدنش منو نفرین میکنه
.
بهار مسخ حرفهایی شد که میشنید . یعنی پدرش تا این حد گناهکار بوده که از نفرین مادرش
میترسید !!
سرش را پایین انداخت . به زحمت گفت :
- پس چرا زمانی که دوست داشتم برم ببینمش نذاشتی
از خودخواهیم بود . میترسیدم بری و زندگی اون جذبت کنه و برنگردی . تو تنها یادگار از زندگی
گذشته ی منی .
بهار برای اولین بار از این حرف آتش گرفت و بی اراده این آتش را به جان بهرام هم انداخت .
- برای همین انقدر عزیز بودم که بخاطر یه نه گفتن به خواهرزاده ت تا دم مرگ منو کتک زدی .
یادگار بی ارزشی بودم که برای ترخیص از بیمارستانم نیومدی ؟! بابا خودتون حرف های خودتون
رو باور میکنین ؟
- بهار حرف گذشته رو نزن . خودم هم نفهمیدم اون شب چرا دچار جنون شدم و اون کار رو کردم
. شایدم تاثیر حرفهایی بود ، که در مورد تو و مادرت شنیدم بود . تو هم لج کردی و حرف منو
جلوی خانواده بی ارزش کردی .
تا قبل از مرخصیت مدام تو بیمارستان بودم . زمانی که دیدم کیوان اومده من رفتم چون .... چون
... نمیتونستم
تو رو ......................
گریه ی مرد را دیدن ، دل سنگ میخواهد و بس . با تکان های شدید شانه های پدرش اشک بهار
هم جاری شد . شاید او هم مقصر بود که احمقانه خودش را برای کیان نامرد قربانی کرده بود .
پدرش از کجا میدانست در دل کیان چه میگذرد ؟
- بسه بابا . ببخشید که گله کردم منم دلم پر بود . بخاطر شما میرم به دیدن مادرم ... اما فقط
همین یکبار .
بهرام با دستمالی که بهار به طرفش گرفته بود صورتش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید .
- متاسفانه این دیگه دست من نیست . مجبوری یه مدت ببینیش . اومده چند وقت تهران بمونه .
فقط بخاطر تو.
بهار پوزخندی زد و گفت :
- فقط بخاطر من !
- آره بهار ... منم اول باور نداشتم اما دالیلی که آورد باور کردم

ادامه دارد
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودوچهارم

چه دلایلی؟
بهرام ماشین را روشن کرد و حرکت کرد .
- شاید بعدا بفهمی . اما برای امروزت همین اخبار کافیه .
- بابا ؟!
بهرام سینه اش را صاف کرد و به حال جدی در آمد و گفت :
- بابا بی بابا . حرف نباشه دیگه . نمیخوای که سکته م بدی ، میخوای ؟
- نه .
سکوت کرد و به بیرون خیره شد . هزاران سوال در ذهنش به چرخش در آمده بود و میدانست تا
پدرش نخواهد هیچ جوابی دریافت نمیکند . یاد گرفته بود که تلاش بیهوده برای رسیدن به جواب
نکند. مانند تمام این سالها که فکر میکرد مادرش گناه کار واقعی این جدایی بوده و حالا پدرش
میگفت او گناهکار واقعیست و اشتباه از او بود . سوالی که
میدانست جوابش را هرگز نخواهد فهمید چون اگر قرار بر فهمیدن بود تا به حال فهمیده بود .
به راستی چه چیز در گذشته ی پدرش بود که او را به گریه انداخته بود ؟ چه چیز باعث این همه
رنج و ناراحتی او
شده بود . چرا هیچوقت از گذشته حرف نمیزد ؟
وقتی ماشین دم در باغ جمشید خان ایستاد بهار با تعجب به پدرش نگاه کرد . بهرام هم مات و
مبهوت به در باغ خیره شده بود . نگاهی به ساعتش انداخت . ساعت یازده بود . درست به موقع
رسیده بود . با دیدن چهره ی بهت زده ی بهار فهمید باید برای او توضیح دیگری هم بدهد .
- میدونم تعجب کردی . خب تا بحال من به خانواده گفته بودم نذارن تو متوجه بشی تا آسیب
روحی نبینی .
راستش ... جمشیدخان عموی من ... و پدر الهه ست . یعنی پدربزرگ تو . دایی و بچه هاشم که
توی این مدت مدام میدیدی . فقط مونده دیدن مادرتو ...............
نتوانست نام مرد همراهش را به زبان بیاورد . در را باز کرد و پیاده شد . بهار در حال پردازش
اطلاعات جدید بود . عجب
روزی بود امروز .
باورش برایش مشکل بود ، واقعاً آرشام پسر دایی و پدرش هم دایی او میشد؟!
برای همین جمشید خان و پسرش بدون در نظر گرفتن خواسته ی او ، او را در آغوش میگرفتند .
آن موقع آرشام بد ذات گفته بود؛ پدر بزرگش آلزایمر دارد و او را با نوه اش اشتباه میگیرد . تازه
فهمید چقدر
ساده و هالو بود که بیشتر کنجکاوی نکرده بود . شاید همان موقع خود جمشید خان از میان
حرفهایش راز
این صمیمیت را بروز میداد .
با اشاره ی پدرش از ماشین پیاده شد . زانوهایش از استرس و هیجان تاب ایستادن نداشت .
حس کرد تمام چیزی که صبح خورده بود به دهانش راه پیدا کرد و دلش را زیرو رو میکند.
به سرعت کنار دیوار رفت و روی زانو خم شدو عق زد .
تمام ناگفته ها و گفته شده های زندگیش را بالا آورد . بدنش به لرز افتاده بود . بهرام با ترس به
کنارش رفت . و کمرش را ماساژ داد .
- چی شد بهار جان ... بابایی حالت خیلی بده ؟
بهار از ترسیدن پدرش حس خوبی داشت . حس اینکه برایش مهم است . از جا برخاست و با آبی
که به طرفش گرفته شد جرعه ای آب نوشید و دهانش را پاک کرد و ایستاد . دستی روی مانتو و
شالش کشید و گفت :
- من خوبم ... بریم بابا .
بهرام زنگ باغ را فشرد . بعد از چند لحظه در باز شد . نگاهی بهم کردند و وارد باغ شدند

ادامه دارد