┄┅┅✿(هــوالبـــاقــی)✿┅┅┄
✧🏴﴿إِنَّالِلَّهِ وَإِنَّاإِلَیْهِ رَاجِعُونَ﴾🏴✧
بـانهـایت تـاسفــ و تـأثـر سـاعـاتی پیـش
✧﴿حـاج عسگر حسیـن زاده بیجنـدی﴾✧
دارفـانی را وداع گفتنــد ...
🔸شـادی روحـش ذڪرصلواتــــ ...
┄┅✿ @BIJANDIHA ✿┅┄
✧🏴﴿إِنَّالِلَّهِ وَإِنَّاإِلَیْهِ رَاجِعُونَ﴾🏴✧
بـانهـایت تـاسفــ و تـأثـر سـاعـاتی پیـش
✧﴿حـاج عسگر حسیـن زاده بیجنـدی﴾✧
دارفـانی را وداع گفتنــد ...
🔸شـادی روحـش ذڪرصلواتــــ ...
┄┅✿ @BIJANDIHA ✿┅┄
┄┅◈﴿زمیـن فـروشی در بیجنـد﴾◈┅┄
#فروش_فوری
یک قطعه زمین در بیجند به متراژ ۲۰۰متر (قطعه۱۰) دوکله میباشد، از زمین های سلطان حسین کنار بهداشت و مدرسه به فروش میرسد. تخفیف پای معامله،
قیمت حدودی متری سه و نیم میلیون
09335002596📞
📞09147360188
#فروش_فوری
یک قطعه زمین در بیجند به متراژ ۲۰۰متر (قطعه۱۰) دوکله میباشد، از زمین های سلطان حسین کنار بهداشت و مدرسه به فروش میرسد. تخفیف پای معامله،
قیمت حدودی متری سه و نیم میلیون
09335002596📞
📞09147360188
✧❁﴿فروش منزل مسکونی دربیجنــد﴾❁✧
منزل مسکونی به متراژ۲۲۰متردارای ۱۳۰متر بنای نوساز،آب،برق و گاز واقع در جاده ایدیرشان از زمینهای مرحوم فتحعلی جوادی به قیمت توافقی بفروش میرسد/حسین زاده
☎️ ۰۹۱۴۳۳۱۶۴۱۲
منزل مسکونی به متراژ۲۲۰متردارای ۱۳۰متر بنای نوساز،آب،برق و گاز واقع در جاده ایدیرشان از زمینهای مرحوم فتحعلی جوادی به قیمت توافقی بفروش میرسد/حسین زاده
☎️ ۰۹۱۴۳۳۱۶۴۱۲
حضور بسیجیان گروه های جهادی پایگاه های مقاومت بسیج شهید مطهری در مراسم صبحگاه مشترک و آغاز رزمایش جهادگران فاطمی در سپاه ناحیه سراب و در آخر مراسم تجلیل از برادر بسیجی منصور کامرانی دهیار و مسئول محترم گروه جهادی پایگاه شهدای بیجند.
🅱 @BIJANDIHA
🅱 @BIJANDIHA
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥اجـرای مـداحـی در شبکـه الکمیـل کشـور عـراق بـه یـاد مـرحـوم استـاد سلیـم مـوذن زاده ...
🎙کـربـلایـی عمـران ملکـی
─┅༅𖣔حتمـا مشـاهـده کنیـد𖣔༅┅─
┄┅✿ @BIJANDIHA ✿┅┄
🎙کـربـلایـی عمـران ملکـی
─┅༅𖣔حتمـا مشـاهـده کنیـد𖣔༅┅─
┄┅✿ @BIJANDIHA ✿┅┄
┄┅┅✿(هــوالبـــاقــی)✿┅┅┄
✧🏴﴿إِنَّالِلَّهِ وَإِنَّاإِلَیْهِ رَاجِعُونَ﴾🏴✧
بـانهـایت تـاسفــ وتـاثـرسـاعـاتی پیـش
✧﴿آقـای اکبـر دلیـری بیجنـدی﴾✧
فرزند گرامی مرحوم حاج حکمعلی دلیری
دارفـانی را وداع گفتنــد ...
🔸شـادی روحـش ذڪرصلواتــــ ...
┄┅✿ @BIJANDIHA ✿┅┄
✧🏴﴿إِنَّالِلَّهِ وَإِنَّاإِلَیْهِ رَاجِعُونَ﴾🏴✧
بـانهـایت تـاسفــ وتـاثـرسـاعـاتی پیـش
✧﴿آقـای اکبـر دلیـری بیجنـدی﴾✧
فرزند گرامی مرحوم حاج حکمعلی دلیری
دارفـانی را وداع گفتنــد ...
🔸شـادی روحـش ذڪرصلواتــــ ...
┄┅✿ @BIJANDIHA ✿┅┄
مـراسم تشییـع پیـکرمـرحوم مغفـور
✧﴿آقـای اکبـر دلیـری بیجنـدی﴾✧
روز دوشنبـه ۱۴۰۳/۵/۱۵ ساعت ۱۳ از جنبــ غسـالخـانـه بهشتــ زهـراﷺ بـرگـزار میگـردد ...
مـراسـم شـام غـریبـان از سـاعت ۲۱ الی ۲۲:۳۰ و مـراسـم سـوم روز سـه شنبـه ۱۴۰۳/۵/۱۶ از سـاعت ۱۸:۳۰ الی ۲۰ در حسینیـه حضـرت علـی اصغـر(ع) بـرگـزار میگـردد.
🔸شـادی روحـش ذڪرصلواتــــ ...
┄┅✿ @BIJANDIHA ✿┅┄
✧﴿آقـای اکبـر دلیـری بیجنـدی﴾✧
روز دوشنبـه ۱۴۰۳/۵/۱۵ ساعت ۱۳ از جنبــ غسـالخـانـه بهشتــ زهـراﷺ بـرگـزار میگـردد ...
مـراسـم شـام غـریبـان از سـاعت ۲۱ الی ۲۲:۳۰ و مـراسـم سـوم روز سـه شنبـه ۱۴۰۳/۵/۱۶ از سـاعت ۱۸:۳۰ الی ۲۰ در حسینیـه حضـرت علـی اصغـر(ع) بـرگـزار میگـردد.
🔸شـادی روحـش ذڪرصلواتــــ ...
┄┅✿ @BIJANDIHA ✿┅┄
✨پـویـش نـذر حضـرت قـاسـم بـن الحسـن(؏)
✨حسینیـه اعظـم امـام حسـن مجتبـی(؏) در محـرم ۱۴۰۳ بـا مشـارکت شمـا عـزیـزان مـوجبـات آزادی ۱۸ نفـر از زنـدانیـان جـرایـم غیـرعمـد را فـراهـم کـرد ...
─┅═༅𖣔 @BIJANDIHA 𖣔༅═┅─
✨حسینیـه اعظـم امـام حسـن مجتبـی(؏) در محـرم ۱۴۰۳ بـا مشـارکت شمـا عـزیـزان مـوجبـات آزادی ۱۸ نفـر از زنـدانیـان جـرایـم غیـرعمـد را فـراهـم کـرد ...
─┅═༅𖣔 @BIJANDIHA 𖣔༅═┅─
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥کلیپـی کـوتـاه از تعـزیـه خـوانـی عـاشـورا ...
🏴حسینیـه حضـرت قـاسـم(ع) " بیجنـدیهـا "
🔸تصویربرداری و ادیت : کربلایی حمید اشرفی
┄┅✿ @BIJANDIHA ✿┅┄
🏴حسینیـه حضـرت قـاسـم(ع) " بیجنـدیهـا "
🔸تصویربرداری و ادیت : کربلایی حمید اشرفی
┄┅✿ @BIJANDIHA ✿┅┄
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #قسمت_چهارم : "خبر مرگ بهلولِ پسر مرده"
حاج میر حسینقلی مردی ثروتمند بود. چندین زن داشت. صیغه ای و غیر صیغهای و دائمی. هشت دختر و پنج پسر زیبا و زیرک و کاریِ قلدر بدست آورده بود. زیبایی دختران او زبانزد بود. می گفتند دختران حاج میر حسینقلی نیازی به آرایش ندارند. خدا آرایش شان کرده است. مثل پنجه آفتاب بودند. یکی از دیگری زیباتر. آنطور که مثلا حافظ شیرازی از مه رویان سروده است.
حاج میر حسینقلی مدارج مشهدی و کربلایی را قبلا پیموده بود. هر دو سه سال یکبار برای زیارت امام رضا مشهد می رفت. دختران و پسرانش را قبل از ازدواج به نوبت مشهد برده بود. همراه مادرانشان. در #روستای_مهین_بیجند ، مشهدی پیشوند نام آنها شده بود.
مشه سکینه از زیباترین دختران حاج میر حسینقلی بود. از آن شخصیت های استثنایی هم بود. زیبایی اش هم متفاوت بود. چشمان درشت سیاهی داشت که برق می زد. هم دلبرانه بود و هم کاونده. با ابروهای کمانی کشیده وقتی نگاهش به روی کسی می افتاد، تا عمق جان آدم فرو می رفت و دلش را می لرزاند و می توانست رستم دستان را از پای دربیآورد. او با هدف شکار کسی، نگاه نمیکرد. فرم و ذات نگاهش اینطور بود. دماغ عقابی ملیح روی صورت داشت. می گفتند لبان قیطانی او شیرین و عسلی است. زیر آن لب ها چانه جمع و جور داشت. چاله ریز در وسط، چانه اش را زیباتر کرده بود. پوست او سفید کمی مایل به گندمی و بسیار بانمک بود. صورت او صاف صاف بود. رد پای یک مورچه هم در صورت او پیدا نبود. گیسوان بلندش زیبایی سکینه را به اوج برده بود. می گفتند خداوند وقتی سر کیف بوده سکینه را آفریده است.
سکینه بدن عضلانی و قدرتمندی هم داشت. قد قامت او نزدیک صد و هشتاد سانتی بود و هیکل اش را پهلوانی کرده بود. آن زمان که لفظ استایل بدن در زبان حتی شهریها هم نبود سکینه استایل بدن داشت.
بدن عضلانی قدرتمند او سبب شد فرزندانش را بدون نیاز به بیمارستان و بستری شدن بزاید و دو روز بعد به کار و زندگی طبیعی برگردد.
شرایط زندگی روستایی هم او را چالاک تر کرده بود.
از اسرار عالم است که چرا هر مردی نمی تواند به این تیپ از دختران نزدیک شود.
میرحسین پسر عمویش بود که عاشقش شد. سکینه کوچکترین اعتنائی به او نکرد. اصلا نگاهش نمیکرد. میرحسین جرأت خواستگاری را نیافت. ولی تا آخر عمرش عاشق سکینه ماند. تمنای عملی نکرد. فقط دوست داشت سکینه با مهربانی با او حرف بزند. سکینه بسیار هم مهربان بود. مهربانی او بعدا زبانزد هم شد. فقط نگاه سکینه جدی بود و کاونده و پرسشگر. دست خودش نبود. آن نوع نگاه او ساختگی و عمدی و ارادی نبود.
سکینه خودش بود با آن زیبایی رخ و قامت اش. البته شخصیت اش.
میرحسین که بیشتر از شصت سالش شده بود، هنوز آرزوی نگاه و حرف مهربانانه سکینه را داشت. هر کسی از اقوام خیلی نزدیک را می دید با لحن تضرع آمیز و التماس توأم با تهدید و ارک فامیلی می گفت :
"دنن سکینه، من سنه نینه میشم آخئی!"
این جمله را دو بخش میکرد. "دنن سکینه" را آهسته و التماس آمیز ادا میکرد ولی قسمت "من سنه نینه میشم آخی" را بلندتر و تهدیدآمیز می گفت. "آخئی" را در پایان طول می داد و می کشید و التماس آمیزتر و تهدید آمیزتر می کرد. این یک جمله او چند بار بالا و پایین می شد و لحن عوض میکرد.
مادر علی خان از تبریز به خواستگاری مشه سکینه در #مهین_بیجند آمد. علی خان فرزند جلال خان بود که روزی یک دانگ روستای مهین بیجند را مالک بود. هفت هشت برادر بودند، هر کدام مالک بیش از یک دانگ(حدود 500 هکتار) روستا با زمین های بسیار حاصلخیز بودند که اکنون هم "ری مولکی"/ملک ری می نامند. او از اواخر سالهای 1330 همراه دو برادر بزرگترش از روستا به تبریز کوچ کرده و همگی در یک کوچه محله ششگلان سکنی گزیده بودند.
علی خان جوان رشید و زیبا و چهارشانه قد بلند بود. سیبیل هایش هم ابهت خاص به او می داد. اصلا برای سکینه آفریده شده بود.
علی خان مرد هم بود. مردانگی و معرفت او بین مردم شهرت داشت.
سکینه و علی خان بارها و بارها همدیگر را دیده بودند و حتی نگاه هایشان درهم افتاد بود. ولی سکینه کوچکترین اعتنائی به او نکرده بود. شاید هم او را مثل میرحسین و دیگر پسران روستا پنداشته بود. مشه سکینه، شخصیت اش ناخواسته چنین بود.
خانواده علی خان در اولین خواستگاری جواب بلی را از عروس آینده خود گرفتند و به تبریز برگشتند.
او در تبریز سکینه خانم شد. در ششگلان درخشید. در تبریز درخشید.
آوازه زیبایی رخ و قامت و گیسوان بلند او در آفاق طنین انداخت.
#سعیدخان_سالارزاده_امیری ارباب روستای #مهین_بیجند سالی یکبار در عید نوروز همراه همسرش شازده خانم به خانه پسر عموهایش می آمد. شازده خانم نیز زیبا بود ولی کمتر از سکینه خانم.
#ادامـه_دارد ...
✍اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #قسمت_چهارم : "خبر مرگ بهلولِ پسر مرده"
حاج میر حسینقلی مردی ثروتمند بود. چندین زن داشت. صیغه ای و غیر صیغهای و دائمی. هشت دختر و پنج پسر زیبا و زیرک و کاریِ قلدر بدست آورده بود. زیبایی دختران او زبانزد بود. می گفتند دختران حاج میر حسینقلی نیازی به آرایش ندارند. خدا آرایش شان کرده است. مثل پنجه آفتاب بودند. یکی از دیگری زیباتر. آنطور که مثلا حافظ شیرازی از مه رویان سروده است.
حاج میر حسینقلی مدارج مشهدی و کربلایی را قبلا پیموده بود. هر دو سه سال یکبار برای زیارت امام رضا مشهد می رفت. دختران و پسرانش را قبل از ازدواج به نوبت مشهد برده بود. همراه مادرانشان. در #روستای_مهین_بیجند ، مشهدی پیشوند نام آنها شده بود.
مشه سکینه از زیباترین دختران حاج میر حسینقلی بود. از آن شخصیت های استثنایی هم بود. زیبایی اش هم متفاوت بود. چشمان درشت سیاهی داشت که برق می زد. هم دلبرانه بود و هم کاونده. با ابروهای کمانی کشیده وقتی نگاهش به روی کسی می افتاد، تا عمق جان آدم فرو می رفت و دلش را می لرزاند و می توانست رستم دستان را از پای دربیآورد. او با هدف شکار کسی، نگاه نمیکرد. فرم و ذات نگاهش اینطور بود. دماغ عقابی ملیح روی صورت داشت. می گفتند لبان قیطانی او شیرین و عسلی است. زیر آن لب ها چانه جمع و جور داشت. چاله ریز در وسط، چانه اش را زیباتر کرده بود. پوست او سفید کمی مایل به گندمی و بسیار بانمک بود. صورت او صاف صاف بود. رد پای یک مورچه هم در صورت او پیدا نبود. گیسوان بلندش زیبایی سکینه را به اوج برده بود. می گفتند خداوند وقتی سر کیف بوده سکینه را آفریده است.
سکینه بدن عضلانی و قدرتمندی هم داشت. قد قامت او نزدیک صد و هشتاد سانتی بود و هیکل اش را پهلوانی کرده بود. آن زمان که لفظ استایل بدن در زبان حتی شهریها هم نبود سکینه استایل بدن داشت.
بدن عضلانی قدرتمند او سبب شد فرزندانش را بدون نیاز به بیمارستان و بستری شدن بزاید و دو روز بعد به کار و زندگی طبیعی برگردد.
شرایط زندگی روستایی هم او را چالاک تر کرده بود.
از اسرار عالم است که چرا هر مردی نمی تواند به این تیپ از دختران نزدیک شود.
میرحسین پسر عمویش بود که عاشقش شد. سکینه کوچکترین اعتنائی به او نکرد. اصلا نگاهش نمیکرد. میرحسین جرأت خواستگاری را نیافت. ولی تا آخر عمرش عاشق سکینه ماند. تمنای عملی نکرد. فقط دوست داشت سکینه با مهربانی با او حرف بزند. سکینه بسیار هم مهربان بود. مهربانی او بعدا زبانزد هم شد. فقط نگاه سکینه جدی بود و کاونده و پرسشگر. دست خودش نبود. آن نوع نگاه او ساختگی و عمدی و ارادی نبود.
سکینه خودش بود با آن زیبایی رخ و قامت اش. البته شخصیت اش.
میرحسین که بیشتر از شصت سالش شده بود، هنوز آرزوی نگاه و حرف مهربانانه سکینه را داشت. هر کسی از اقوام خیلی نزدیک را می دید با لحن تضرع آمیز و التماس توأم با تهدید و ارک فامیلی می گفت :
"دنن سکینه، من سنه نینه میشم آخئی!"
این جمله را دو بخش میکرد. "دنن سکینه" را آهسته و التماس آمیز ادا میکرد ولی قسمت "من سنه نینه میشم آخی" را بلندتر و تهدیدآمیز می گفت. "آخئی" را در پایان طول می داد و می کشید و التماس آمیزتر و تهدید آمیزتر می کرد. این یک جمله او چند بار بالا و پایین می شد و لحن عوض میکرد.
مادر علی خان از تبریز به خواستگاری مشه سکینه در #مهین_بیجند آمد. علی خان فرزند جلال خان بود که روزی یک دانگ روستای مهین بیجند را مالک بود. هفت هشت برادر بودند، هر کدام مالک بیش از یک دانگ(حدود 500 هکتار) روستا با زمین های بسیار حاصلخیز بودند که اکنون هم "ری مولکی"/ملک ری می نامند. او از اواخر سالهای 1330 همراه دو برادر بزرگترش از روستا به تبریز کوچ کرده و همگی در یک کوچه محله ششگلان سکنی گزیده بودند.
علی خان جوان رشید و زیبا و چهارشانه قد بلند بود. سیبیل هایش هم ابهت خاص به او می داد. اصلا برای سکینه آفریده شده بود.
علی خان مرد هم بود. مردانگی و معرفت او بین مردم شهرت داشت.
سکینه و علی خان بارها و بارها همدیگر را دیده بودند و حتی نگاه هایشان درهم افتاد بود. ولی سکینه کوچکترین اعتنائی به او نکرده بود. شاید هم او را مثل میرحسین و دیگر پسران روستا پنداشته بود. مشه سکینه، شخصیت اش ناخواسته چنین بود.
خانواده علی خان در اولین خواستگاری جواب بلی را از عروس آینده خود گرفتند و به تبریز برگشتند.
او در تبریز سکینه خانم شد. در ششگلان درخشید. در تبریز درخشید.
آوازه زیبایی رخ و قامت و گیسوان بلند او در آفاق طنین انداخت.
#سعیدخان_سالارزاده_امیری ارباب روستای #مهین_بیجند سالی یکبار در عید نوروز همراه همسرش شازده خانم به خانه پسر عموهایش می آمد. شازده خانم نیز زیبا بود ولی کمتر از سکینه خانم.
#ادامـه_دارد ...
✍اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ ﷽༻⃘⃕𑁍݊࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #ادامـه_قسمت_چهارم :
سکینه خانم طبق سنت و عادت دیرینه بی آنکه خود بخواهد احترام ویژه به خان بزرگ و زنش قائل بود و مهربانی و تواضع نشان میداد.
شازده خانم با مشاهده مهربانی و دست به سینه بودن سکینه خانم احساس حقارت از زیبایی کمینه خود نمی کرد.
سکینه خانم چند خصلت و ویژگی شخصیتی دیگر داشت. او فوق العاده مهربان و دست و دلباز و بخشنده و "رک گو" هم بود. معلوم نمیشد کدام به کدام برتری دارد.
مرد و زن مقابل وجود سکینه خانم با حس مهرورزی و بخشندگی او احساس برابری و راحتی میکردند.
او هر حرفی که داشت به صورت هر کس می گفت.
بیسوادی نقص مهم سکینه خانم در تبریز بود. این نقیصه سبب میشد رک گویی او آزار دهنده و دردسر ساز شود. چون دایره واژگانی ذهن او اندک بود و کمتر قادر به جمله سازی درست تر بود، حرف هایش بسیار گزنده تر می شد. بسیار.
هر حرفی در برابر کسی و رفتار او به ذهن اش می رسید بی درنگ و بی پالایش به زبان می آورد و بی ملاحظه می گفت.
مرد و زن از سکینه خانم بشدت می ترسیدند. مخصوصا در میان جمع می ترسیدند حرفی و رفتاری داشته باشند و با واکنش تند و بی ملاحظه سکینه خانم مواجه شوند و ضایع شوند.
سکینه خانم صاف و سادگی روستایی خود را داشت و هرگز ندانست که همه با او با احتیاط رفتار می کنند. چون عمد و قصدی نداشت.
بسیار عجول و چالاک بود. خیلی. دست هایش مثل ماشین برقی تند و تیز کار می کرد. نمی شد دید.
باقیمانده مهارت های آشپزی خود را از تبریزی ها فرا گرفت. آشپز ماهر شد. کوفته و برنج و سوپ و ... می پخت بهتر از زنان تبریزی.
خانه اش مثل دسته گل می درخشید و عطر می افشاند.
ضرب المثل ها و سخنان تعارفی و تشریفاتی را پس و پیش و گاه غلط می گفت.
دهه شصت برادرزاده شوهر او اردشیر خان دو سه سال زندانی سیاسی بود که پس از آزادی دوست و آشنا به دید او می آمدند.
نوه عموزاده اش اتابک خان به دیدنش آمده بود. موسم عید هم بود. سر راهش برای نینا دختر اردشیرخان ماهی قرمز در تنگ بلور خریده بود.
اتابک خان ماهی را که داشت می داد گفت : ببخشید خب وظیفه ام آوردن قوچ برای اردشیرخان بود.
سکینه خانم عوض میزبان اصلی نه برداشت و نه گذاشت و گفت :
"بو نه سوزدی عم اوغلی سن اوزون بیزه قویون عوضی سن !"
او که سکینه خانم را خوب می شناخت بدون اینکه خود را ببازد گفت :
"عم قیزی اولیکی قویونان بیر آز قَشَح اولام آ !"
خنده های مردم برای اتابک خان آبرو خرید.
بهلول پسر کوچک حاج حسینقلی و برادر سکینه خانم بود. زنش پس از پنج دختر یک پسر برای او زاییده بود. پسر عزیز و گرامی بزرگ شد. عزیز و گرامی کردن فرزند بویژه در آن شرایط کار و زندگی چندان عاقبت خوشی ندارد. بدن پسر بهلول ضعیف شد و بی دفاع برابر میکروب و بیماریها.
حمید هشت ساله بیمار شد.
او را از روستا آوردند و در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری کردند. مدت ها بستری بود. گاه حالش خوب گاه بدتر می شد. همه در بیم و امید بسر می بردند. بهلول همراه پسر بیمارش بود. دو سه روز در بیمارستان می ماند سپس یکی دو روز برای رسیدگی به کارهایش به روستا برمی گشت. در این مدت مراقبت از پسرش به عهده خواهر و خواهرزاده هایش بود. در یکی از این رفت و برگشت ها پسر بهلول مرد. آن زمان تلفن و پیغام رسان نبود.
بهلول که به تبریز می رسید ابتدا خانه خواهرش می آمد و کره و پنیر را می داد و به بیمارستان می رفت.
قرار شد صبح که بهلول رسید خبر مرگ را خواهرش سکينه خانم به او بدهد. به سکینه خانم که عجول بود و بی حساب و کتاب حرف میزد، سپردند با آرامش و مقدمه چینی خبر مرگ را برساند.
دست های عجول و چالاک سکینه خانم به لرزه افتاده بود. از دیروز خون گریه می کرد. چشمان درشت سیاهش خون آمده بود و خنّاس منّاس شده بود.
با این حالش صبحانه آورد.
بهلول شروع کرد به خوردن.
از حال پسرش پرسید.
سکینه خانم با لحن آمرانه گفت هیچی صبحانه ات را بخور.
بهلول خجالت کشید. فکر کرد سوال بی جایی پرسیده و بی تابی یک مرد و پدر را به نمایش گذاشته است. دیگر سوال نکرد.
سکوت حاکم شد. ماموریت سکینه خانم بجا ماند.
یکدفعه با حالت عصبی گفت : بهلول چرا حرف نمی زنی ؟
بهلول گفت : چه حرفی بزنم خواهر ؟ گفتی حال حمید خوب است خب.
سکینه خانم ترسید دوباره سکوت حاکم شود گفت :
بهلول! یک چیزی بگویم ناراحت نمیشوی ؟
بهلول گفت : چرا ناراحت بشوم حرفت را بگو.
سکینه خانم بزعم خود می خواست مقدمه چینی کرده باشد گفت :
نه ! میدانم ! ناراحت میشوی !
بهلول گفت : چرا باید ناراحت بشوم بگو. مثل اینکه حرف داری ؟
سکینه خانم گفت نه!
باز سکوت حکم فرما شد!
سکینه خانم آرامش خود را از دست داد و با زبان بدن خبرهای ناگواری را القاء کرد.
بهلول گفت :
خواهر طوری شده ؟ حال حمید خراب شده ؟
گفت : نه !
#ادامـه_دارد ...
✍اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─
گـزیـده ای از تـاریـخ روستـایمـان مهیـن و بیجنـد
📜 #ادامـه_قسمت_چهارم :
سکینه خانم طبق سنت و عادت دیرینه بی آنکه خود بخواهد احترام ویژه به خان بزرگ و زنش قائل بود و مهربانی و تواضع نشان میداد.
شازده خانم با مشاهده مهربانی و دست به سینه بودن سکینه خانم احساس حقارت از زیبایی کمینه خود نمی کرد.
سکینه خانم چند خصلت و ویژگی شخصیتی دیگر داشت. او فوق العاده مهربان و دست و دلباز و بخشنده و "رک گو" هم بود. معلوم نمیشد کدام به کدام برتری دارد.
مرد و زن مقابل وجود سکینه خانم با حس مهرورزی و بخشندگی او احساس برابری و راحتی میکردند.
او هر حرفی که داشت به صورت هر کس می گفت.
بیسوادی نقص مهم سکینه خانم در تبریز بود. این نقیصه سبب میشد رک گویی او آزار دهنده و دردسر ساز شود. چون دایره واژگانی ذهن او اندک بود و کمتر قادر به جمله سازی درست تر بود، حرف هایش بسیار گزنده تر می شد. بسیار.
هر حرفی در برابر کسی و رفتار او به ذهن اش می رسید بی درنگ و بی پالایش به زبان می آورد و بی ملاحظه می گفت.
مرد و زن از سکینه خانم بشدت می ترسیدند. مخصوصا در میان جمع می ترسیدند حرفی و رفتاری داشته باشند و با واکنش تند و بی ملاحظه سکینه خانم مواجه شوند و ضایع شوند.
سکینه خانم صاف و سادگی روستایی خود را داشت و هرگز ندانست که همه با او با احتیاط رفتار می کنند. چون عمد و قصدی نداشت.
بسیار عجول و چالاک بود. خیلی. دست هایش مثل ماشین برقی تند و تیز کار می کرد. نمی شد دید.
باقیمانده مهارت های آشپزی خود را از تبریزی ها فرا گرفت. آشپز ماهر شد. کوفته و برنج و سوپ و ... می پخت بهتر از زنان تبریزی.
خانه اش مثل دسته گل می درخشید و عطر می افشاند.
ضرب المثل ها و سخنان تعارفی و تشریفاتی را پس و پیش و گاه غلط می گفت.
دهه شصت برادرزاده شوهر او اردشیر خان دو سه سال زندانی سیاسی بود که پس از آزادی دوست و آشنا به دید او می آمدند.
نوه عموزاده اش اتابک خان به دیدنش آمده بود. موسم عید هم بود. سر راهش برای نینا دختر اردشیرخان ماهی قرمز در تنگ بلور خریده بود.
اتابک خان ماهی را که داشت می داد گفت : ببخشید خب وظیفه ام آوردن قوچ برای اردشیرخان بود.
سکینه خانم عوض میزبان اصلی نه برداشت و نه گذاشت و گفت :
"بو نه سوزدی عم اوغلی سن اوزون بیزه قویون عوضی سن !"
او که سکینه خانم را خوب می شناخت بدون اینکه خود را ببازد گفت :
"عم قیزی اولیکی قویونان بیر آز قَشَح اولام آ !"
خنده های مردم برای اتابک خان آبرو خرید.
بهلول پسر کوچک حاج حسینقلی و برادر سکینه خانم بود. زنش پس از پنج دختر یک پسر برای او زاییده بود. پسر عزیز و گرامی بزرگ شد. عزیز و گرامی کردن فرزند بویژه در آن شرایط کار و زندگی چندان عاقبت خوشی ندارد. بدن پسر بهلول ضعیف شد و بی دفاع برابر میکروب و بیماریها.
حمید هشت ساله بیمار شد.
او را از روستا آوردند و در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری کردند. مدت ها بستری بود. گاه حالش خوب گاه بدتر می شد. همه در بیم و امید بسر می بردند. بهلول همراه پسر بیمارش بود. دو سه روز در بیمارستان می ماند سپس یکی دو روز برای رسیدگی به کارهایش به روستا برمی گشت. در این مدت مراقبت از پسرش به عهده خواهر و خواهرزاده هایش بود. در یکی از این رفت و برگشت ها پسر بهلول مرد. آن زمان تلفن و پیغام رسان نبود.
بهلول که به تبریز می رسید ابتدا خانه خواهرش می آمد و کره و پنیر را می داد و به بیمارستان می رفت.
قرار شد صبح که بهلول رسید خبر مرگ را خواهرش سکينه خانم به او بدهد. به سکینه خانم که عجول بود و بی حساب و کتاب حرف میزد، سپردند با آرامش و مقدمه چینی خبر مرگ را برساند.
دست های عجول و چالاک سکینه خانم به لرزه افتاده بود. از دیروز خون گریه می کرد. چشمان درشت سیاهش خون آمده بود و خنّاس منّاس شده بود.
با این حالش صبحانه آورد.
بهلول شروع کرد به خوردن.
از حال پسرش پرسید.
سکینه خانم با لحن آمرانه گفت هیچی صبحانه ات را بخور.
بهلول خجالت کشید. فکر کرد سوال بی جایی پرسیده و بی تابی یک مرد و پدر را به نمایش گذاشته است. دیگر سوال نکرد.
سکوت حاکم شد. ماموریت سکینه خانم بجا ماند.
یکدفعه با حالت عصبی گفت : بهلول چرا حرف نمی زنی ؟
بهلول گفت : چه حرفی بزنم خواهر ؟ گفتی حال حمید خوب است خب.
سکینه خانم ترسید دوباره سکوت حاکم شود گفت :
بهلول! یک چیزی بگویم ناراحت نمیشوی ؟
بهلول گفت : چرا ناراحت بشوم حرفت را بگو.
سکینه خانم بزعم خود می خواست مقدمه چینی کرده باشد گفت :
نه ! میدانم ! ناراحت میشوی !
بهلول گفت : چرا باید ناراحت بشوم بگو. مثل اینکه حرف داری ؟
سکینه خانم گفت نه!
باز سکوت حکم فرما شد!
سکینه خانم آرامش خود را از دست داد و با زبان بدن خبرهای ناگواری را القاء کرد.
بهلول گفت :
خواهر طوری شده ؟ حال حمید خراب شده ؟
گفت : نه !
#ادامـه_دارد ...
✍اسماعیل رافعی
༻⃘⃕⿻⃘꯭ⷷ༻⃘⃕ @BIJANDIHA 𑁍݊༅⊹━┅─