بهترین باشیم....
190 subscribers
10.7K photos
3.74K videos
107 files
287 links
@behtarinbashim11
کانال فرهنگی اجتماعی بهترین باشیم..
مادرانه ..
پدرانه ...
همسرانه ...
کودکانه ...
دخترانه ...
پسرانه ....
عاشقانه...
هرچی بخوای کانال ماداره ....

ارتباط باادمین ..
انتقاد ،پیشنهاد، درخواست اهنگ و...
@AAm2259818
Download Telegram
#حکایت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.


آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!

@behtarinbashim11
#حکایت💥

پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد.
او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.

آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.

یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.

"زمین گرد است..."

@behtarinbashim11
#حکایت

فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در

خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟

ثروتمند گفت: تو را کفن می کنم و به

گور می سپارم. فقیر گفت: امروز که

هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان و

چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار.

حکایت بسیاری از ماست که تا زنده ایم

قدر یکدیگر را نمی دانیم ولی بعد از

مردن، می خواهیم برای یکدیگر سنگ

تمام بگذاریم.


@behtarinbashim11
#حکایت💥

مردی در کنار جاده، "دکه ای" درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون "گوشش سنگین" بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین "روزنامه" هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و "محاسن" ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ "تشویق" می کرد و مردم هم می خریدند.
"کارش بالا گرفت" لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد و به کمک او پرداخت.
کم کم "وضع عوض" شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟!
اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک "کسادی عمومی" به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی "آماده" کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به "مدرسه" رفته به "اخبار رادیو" گوش می دهد و "روزنامه" هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید "صحیح" است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت "سفارش" داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ "دعوت نمی کرد."
"فروش" او ناگهان شدیداً "کاهش یافت."
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: "پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.!!"

@behtarinbashim11
#حکایت💥

خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد.

غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم.

بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.

پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.

غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."

روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى.

غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام.
اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.

"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد.

"همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز"

* هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی !*

@behtarinbashim11
#حکایت💥

ماری كوچولو دختری پنج ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.

یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک "گردنبند مروارید" پلاستیكی افتاد.

از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و "قول" بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش می‏خرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید.

ماری به قولش "وفا كرد؛"

او هر روز اتاقش را مرتب می‏كرد و به مادر كمك می‏كرد. او گردنبند را خیلی "دوست" داشت و هر جا می‏رفت، آن را با خودش می‏برد.

ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش "قصه" می‏گفت تا او بخوابد.

شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا "بابا" را دوست داری؟
ماری گفت: معلومه كه دوست دارم.

بابا گفت: پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با "دلخوری" گفت: ‏نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما می‏دهم، باشد؟

بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونه‏اش را "بوسید" و شب بخیر گفت.

چند شب بعد، باز بابا از ماری "مرواریدهایش" را خواست ولی او "بهانه ه‏ایی" آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.

عاقبت یك شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش "هدیه" كرد.

بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک "جعبه قشنگ" بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.

وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از "شادی" برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای "اصل" قشنگی!!

بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند "ارزان" را از او بگیرد و یک گردنبند "پرارزش" را به او هدیه بدهد.

*خدا هم خیلی از نعمتهاشو می گیره و در عوض خیلی بهترشو میده....*

@behtarinbashim11
#حکایت💥

وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.

حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که
مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود را به زحمت مینداز...!!

برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.

وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.

چون مادرش این بار از در سوم باز آمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دوبار گرفتى و باز هم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى!

مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى!!

من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد

@behtarinbashim11
از سلطان ظالمی پرسیدند: چه می خوری؟ گفت:گوشت ملت.
گفتند چه مینوشی؟ گفت:خون ملت.
گفتند چه میپوشی؟ گفت:پوست ملت.
گفتند اینها را از کجا می اوری؟ گفت:از جهل ملت.
گفتند چگونه این جهل را نگاهداری می کنی؟ گفت:در جعبه ای طلایی به نام "مقدسات"
گفتند از این جعبه چگونه محافظت میکنی؟ گفت:بوسیله خرافات!!!

دینداری که با خوردن آب در ملأ عام به خطر بیفته، ولی خوردن حق مردم تکونش نده، دینداری نیست، توهمی است برای عوام و نعمتی است برای خواص!!!

#تلنگر #حکایت

@behtarinbashim11
#حکایت

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن و بخور و برای من دعا کن .
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد ..!
آن مرد گفت :
گردوها را می خوری نوش جان ،
ولی من صدای دعای تو را نشنيدم ...
بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنيده است!!

تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن ،
که خواجه خود روش بنده پروری داند


@behtarinbashim11
.
روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.
سلطان فرمود:
در این کله پاچه اندرزها نهفته است.
سپس لقمه نانی برداشت
و یک راست " مغز " کله را تناول نمود،
سپس گفت:
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید!
سپس " زبان " کله پاچه را نوش جان و فرمود:
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید
" زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:
برای این که ملتی را کنترل کنید،
بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید
و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.

وزير اعظم عرض کرد:
پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟
ذات ملوكانه، در حالی که دست خود را بر سبيل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به " پاچه " انداختند و فرمودند:
شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند...!

#حکایت


@behtarinbashim11
#حکایت

از بهلول پرسیدند :
در قبرستان چه میکنی؟

او در جواب گفت:
با جمعی نشسته ام که ...
👈🏻به من آزار نمیرسانند
👈🏻حسادت نمی کنند
👈🏻دروغ نمی گویند
👈🏻طعنه نمیزنند
👈🏻خیانت نمی کنند
👈🏻قضاوت نمی کنند
👈🏻مرا به یاد سرای آخرت می اندازند
و
بالاتر از همه ی اینها
اگر از پیششان بروم...
پشت سرم بدگویی نمیکنند👌🏻

@behtarinbashim11
⭕️ #حکایت

روباهی به فرزندش گفت:
فرزندم
از تمام این باغ ها میتوانی انگور بخوری
غیر از آن باغی که متعلق به "ملای" ده است!
حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو!
روباه جوان از پدرش پرسید
چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟
روباه به فرزندش پاسخ داد
نه فرزندم اگر"ملا" بفهمد که ما
از انگور باغش خورده ایم
فتوا می دهد و گوشت روباه را حلال می کند و دودمانمان را به باد می دهد!
با این جماعت که قدرتشان
بر "جهل مردم" استوار است هیچ وقت در نیفت !!

@behtarinbashim11
♥️ #حکایت

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبرای من دعا کن

بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد

آن مرد گفت :
گردوها را می خوری نوش جان
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...

بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خـدا داده ای
خـدا خـودش صدای
شکستن گردوها را شنیده است

♥️اگه به کسی خوبی میکنید
سعی کنید بدون منت باشه
و بـه خاطر خـدا باشه

♥️تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

♥️که خواجه خود روش بنده پـروری داند



🌹🌹💞🌼🍃🌺🍂🌺
╭┅◇◇──────◇◇┅╮
🌹💞@behtarinbashim11
╰┅◇◇──────◇◇┅╯
📚#حکایت

عالمی را پرسیدند :
خوب بودن را کدام روز بهتر است؟

عالم فرمود :
یک روز قبل از مرگ
دیگران حیران شدند و گفتند :
ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند

عالم فرمود :
پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن
و خوب باش شاید فردایی نباشد ...



🌹🌹💞🌼🍃🌺🍂🌺
╭┅◇◇──────◇◇┅╮
🌹💞@behtarinbashim11
╰┅◇◇──────◇◇┅╯
#حکایت و حکمت #سعدی
زیست زنبوری وزیست مگسی دونوع تجربی زیستی انسانی است که زنبوری روی نقاط ناب و روشن زندگی تکیه می کند وبا همنشینی با گلها،عسل تولید می کند اما مکس روی زباله ها می نشیند و نفرت وعفونت تولید می کند که مصداق آدمهایی که دنبال ضعفها ونفاط پنهان زندگی آدمها می روند و عیبهایشان را جارمی زنند که هیچ فایده ای هم نمی برند
#حکایت وحکمت سعدی
یکی خوب‌کردار خوش‌خوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود
به خوابش کسی دید چون درگذشت
که باری حکایت کن از سرگذشت
دهانی به خنده چو گل بازکرد
چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد
که بر من نکردند سختی بسی
که من سخت نگرفتمی با کسی
#بوستان سعدی می گوید کسی که خوش اخلاق وباادب بودوحتی خوبی های آدمهای بداخلاق را هم بر زبان می آورد  پس از مرگ در خواب دوستش آمد .دوستش درخواب از او پرسید از دنیای پس از مرگ چه خبر؟ آن مرده  با دهانی چون گل خنده کردومثل بلبل آواز سرداد که چون در زندگی به دیگران سخت نگرفتم وبد آنان را نخواستم پس از مرگ نیز هیچکس برمن سخت نگرفت .منظور سعدی از چنین حکایت  تمثیلی این است که انسانهای سنگدل ومتعصب بیشتر از دیگران ،خودشان را در عذاب می اندازندکه حافظ خطاب به همین آدمها می گفت:
من اگر نیکم اگر بد تو برو خودرا باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
به راستی که حکمت اخلاقی بزرگی که از حافظ و سعدی می آموزیم همین است :آدمهایی که مدام در زندگی دیگران سرک می کشند از زندگی اصیل و اصالت و آرامش وحال خوب محروم می شوند چون  به جای زیستن با چهره واقعی خودبا نقاب دیگری زندگی می کنند
👍1