@asheghanehaye_fatima
می ترسم
شباهنگ هایی از جنس خیال تو
طعم تمشکها را
نقاب گرفته باشند
قاعده که در سه گانه نباشد
به طرز دردناکی معنا می شوم
هرچند مست
هر چند دیوانه
#کیومرث_یزدانی
می ترسم
شباهنگ هایی از جنس خیال تو
طعم تمشکها را
نقاب گرفته باشند
قاعده که در سه گانه نباشد
به طرز دردناکی معنا می شوم
هرچند مست
هر چند دیوانه
#کیومرث_یزدانی
.
به واقع می توانم
از بدنهای میانتهی/ میان تو
عبور کنم
حتمأ پیش از اینها
لبان تو را چشیدهام
در جانم بودهای
در خواب داوودیهایم
نمیدانم/ به هر حال امسال
مراسم لبان تو
قهوهی همیشگی نیست
اینچنین که از دلِ این شکوفه بر میآید
تناقضی آشکار
در رفتار جوانهها
و الواح این درخت است
در گذشتن از
"بادیههای عدم"
بیهوده نباش
هنوز در رگهای بالش من
خوابهای زندهای
خفتهاند...
#کیومرث_یزدانی
@asheghanehaye_fatima
به واقع می توانم
از بدنهای میانتهی/ میان تو
عبور کنم
حتمأ پیش از اینها
لبان تو را چشیدهام
در جانم بودهای
در خواب داوودیهایم
نمیدانم/ به هر حال امسال
مراسم لبان تو
قهوهی همیشگی نیست
اینچنین که از دلِ این شکوفه بر میآید
تناقضی آشکار
در رفتار جوانهها
و الواح این درخت است
در گذشتن از
"بادیههای عدم"
بیهوده نباش
هنوز در رگهای بالش من
خوابهای زندهای
خفتهاند...
#کیومرث_یزدانی
@asheghanehaye_fatima
در فاصلهی چشمان تو
تا سامانهی نزدیک به استخوان من
آبراهیست
که تا هنوز
به بارانهای نیامده فکر میکند
در استخوانم تیر بکش
بگذار بفشارم/ت
در دستانم
قرنطینه شو....
#کیومرث_یزدانی
@asheghanehaye_fatima
تا سامانهی نزدیک به استخوان من
آبراهیست
که تا هنوز
به بارانهای نیامده فکر میکند
در استخوانم تیر بکش
بگذار بفشارم/ت
در دستانم
قرنطینه شو....
#کیومرث_یزدانی
@asheghanehaye_fatima
.
هوای پیراهنِ تو
در پاسی از مویرگهای نزدیک به پائیز
و چند برگِ زردِ دیررَسِ عناب
بر سینه های تو
در لابلای هایِ
این بنفشههای بیحوصله
چه میکند؟
رو به فرسایشِ ارغوانی دارم
که در آفتابیهایم مرور میکند
و رنگی
که از طیفِ پائیزِ تنم
جدا میشود
در سفرِ دُردانههای کاج
که چشم ،
به چشیدنِ این بنفشهها دارند
.
همه میراثِ من
جای پنجههای توست
و همه میراثِ تو
این،
هرکجا ، یک چند
آفتابگردانی در میانِ غزلهای سرخ
.
به بودههای در یاد
میگویم مهتاب
تا شبی که از کهکشان تو
چشمانی آمد
و دستِ اعماقِ تاریکیام را گرفت
و عطشی ،
که در اردیبهشتم
فرشتهها را به آبتنی وا داشت...
وسعتی به اندازهی
تمامِ شعرهای جهان
در اندامِ تو بود
تا وجود پراکندهام را
روحی پرورده کند
که بتوانم با زوزهی نورِ باریکی
در قیامتی تاریک
خود را به سطح دریا برسانم
و شعر تو را بسرایم...
بر یک فصل
با تو اتفاق نمیکنم
صدای پای کوچ کردن ستارهها
از آسمانم میآید
هراسی ندارم بر این درگاهِ فراموشی
چرا که میدانم
سلولهایم در هواخوریِ گیسوانِ تو
تجزیه شدهاند
من ،
تمام هستی را
ای بینهایت ،
آغشته به نفسِ تو کردهام....
آنسوی عادتهای این جهان
در میانِ قصیدههای پائیز و باران
به شمارِ شکوفههای دامنات
آغوش در من روئیده است...
تردید نمیکنم،
به شکرانهی "نفسِ بعد از بارانم" که مرا نام نهادی و سرشانههای تو
در اقامتگاهِ گندمزارهای
آنسوی مشرق
در نمیدانم کجای این جهان
در برهوتی
که هیچکس نامی برای آن ندارد
ارواحِ عاشقان را فراهم میآورم
تا جهان،
در تنِ تو پوست بیندازد...
آسمان زائل شود
و دگرباره
مسیحَم/
از دامنِ تو بزاید.....
#کیومرث_یزدانی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
هوای پیراهنِ تو
در پاسی از مویرگهای نزدیک به پائیز
و چند برگِ زردِ دیررَسِ عناب
بر سینه های تو
در لابلای هایِ
این بنفشههای بیحوصله
چه میکند؟
رو به فرسایشِ ارغوانی دارم
که در آفتابیهایم مرور میکند
و رنگی
که از طیفِ پائیزِ تنم
جدا میشود
در سفرِ دُردانههای کاج
که چشم ،
به چشیدنِ این بنفشهها دارند
.
همه میراثِ من
جای پنجههای توست
و همه میراثِ تو
این،
هرکجا ، یک چند
آفتابگردانی در میانِ غزلهای سرخ
.
به بودههای در یاد
میگویم مهتاب
تا شبی که از کهکشان تو
چشمانی آمد
و دستِ اعماقِ تاریکیام را گرفت
و عطشی ،
که در اردیبهشتم
فرشتهها را به آبتنی وا داشت...
وسعتی به اندازهی
تمامِ شعرهای جهان
در اندامِ تو بود
تا وجود پراکندهام را
روحی پرورده کند
که بتوانم با زوزهی نورِ باریکی
در قیامتی تاریک
خود را به سطح دریا برسانم
و شعر تو را بسرایم...
بر یک فصل
با تو اتفاق نمیکنم
صدای پای کوچ کردن ستارهها
از آسمانم میآید
هراسی ندارم بر این درگاهِ فراموشی
چرا که میدانم
سلولهایم در هواخوریِ گیسوانِ تو
تجزیه شدهاند
من ،
تمام هستی را
ای بینهایت ،
آغشته به نفسِ تو کردهام....
آنسوی عادتهای این جهان
در میانِ قصیدههای پائیز و باران
به شمارِ شکوفههای دامنات
آغوش در من روئیده است...
تردید نمیکنم،
به شکرانهی "نفسِ بعد از بارانم" که مرا نام نهادی و سرشانههای تو
در اقامتگاهِ گندمزارهای
آنسوی مشرق
در نمیدانم کجای این جهان
در برهوتی
که هیچکس نامی برای آن ندارد
ارواحِ عاشقان را فراهم میآورم
تا جهان،
در تنِ تو پوست بیندازد...
آسمان زائل شود
و دگرباره
مسیحَم/
از دامنِ تو بزاید.....
#کیومرث_یزدانی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
.
هوای پیراهنِ تو
در پاسی از مویرگهای نزدیک به پائیز
و چند برگِ زردِ دیررَسِ عناب
بر سینه های تو
در لابلای هایِ
این بنفشههای بیحوصله
چه میکند؟
رو به فرسایشِ ارغوانی دارم
که در آفتابیهایم مرور میکند
و رنگی
که از طیفِ پائیزِ تنم
جدا میشود
در سفرِ دُردانههای کاج
که چشم ،
به چشیدنِ این بنفشهها دارند
.
همه میراثِ من
جای پنجههای توست
و همه میراثِ تو
این،
هرکجا ، یک چند
آفتابگردانی در میانِ غزلهای سرخ
.
به بودههای در یاد
میگویم مهتاب
تا شبی که از کهکشان تو
چشمانی آمد
و دستِ اعماقِ تاریکیام را گرفت
و عطشی ،
که در اردیبهشتم
فرشتهها را به آبتنی وا داشت...
وسعتی به اندازهی
تمامِ شعرهای جهان
در اندامِ تو بود
تا وجود پراکندهام را
روحی پرورده کند
که بتوانم با زوزهی نورِ باریکی
در قیامتی تاریک
خود را به سطح دریا برسانم
و شعر تو را بسرایم...
بر یک فصل
با تو اتفاق نمیکنم
صدای پای کوچ کردن ستارهها
از آسمانم میآید
هراسی ندارم بر این درگاهِ فراموشی
چرا که میدانم
سلولهایم در هواخوریِ گیسوانِ تو
تجزیه شدهاند
من ،
تمام هستی را
ای بینهایت ،
آغشته به نفسِ تو کردهام....
آنسوی عادتهای این جهان
در میانِ قصیدههای پائیز و باران
به شمارِ شکوفههای دامنات
آغوش در من روئیده است...
تردید نمیکنم،
به شکرانهی «تنگ دلت» که مرا جا نهادی و سرشانههای تو
در اقامتگاهِ گندمزارهای
آنسوی مشرق
در نمیدانم کجای این جهان
در برهوتی
که هیچکس نامی برای آن ندارد
ارواحِ عاشقان را فراهم میآورم
تا جهان،
در تنِ تو پوست بیندازد...
آسمان زائل شود
و دگرباره
مسیحَم/
از دامنِ تو بزاید.....
#کیومرث_یزدانی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
هوای پیراهنِ تو
در پاسی از مویرگهای نزدیک به پائیز
و چند برگِ زردِ دیررَسِ عناب
بر سینه های تو
در لابلای هایِ
این بنفشههای بیحوصله
چه میکند؟
رو به فرسایشِ ارغوانی دارم
که در آفتابیهایم مرور میکند
و رنگی
که از طیفِ پائیزِ تنم
جدا میشود
در سفرِ دُردانههای کاج
که چشم ،
به چشیدنِ این بنفشهها دارند
.
همه میراثِ من
جای پنجههای توست
و همه میراثِ تو
این،
هرکجا ، یک چند
آفتابگردانی در میانِ غزلهای سرخ
.
به بودههای در یاد
میگویم مهتاب
تا شبی که از کهکشان تو
چشمانی آمد
و دستِ اعماقِ تاریکیام را گرفت
و عطشی ،
که در اردیبهشتم
فرشتهها را به آبتنی وا داشت...
وسعتی به اندازهی
تمامِ شعرهای جهان
در اندامِ تو بود
تا وجود پراکندهام را
روحی پرورده کند
که بتوانم با زوزهی نورِ باریکی
در قیامتی تاریک
خود را به سطح دریا برسانم
و شعر تو را بسرایم...
بر یک فصل
با تو اتفاق نمیکنم
صدای پای کوچ کردن ستارهها
از آسمانم میآید
هراسی ندارم بر این درگاهِ فراموشی
چرا که میدانم
سلولهایم در هواخوریِ گیسوانِ تو
تجزیه شدهاند
من ،
تمام هستی را
ای بینهایت ،
آغشته به نفسِ تو کردهام....
آنسوی عادتهای این جهان
در میانِ قصیدههای پائیز و باران
به شمارِ شکوفههای دامنات
آغوش در من روئیده است...
تردید نمیکنم،
به شکرانهی «تنگ دلت» که مرا جا نهادی و سرشانههای تو
در اقامتگاهِ گندمزارهای
آنسوی مشرق
در نمیدانم کجای این جهان
در برهوتی
که هیچکس نامی برای آن ندارد
ارواحِ عاشقان را فراهم میآورم
تا جهان،
در تنِ تو پوست بیندازد...
آسمان زائل شود
و دگرباره
مسیحَم/
از دامنِ تو بزاید.....
#کیومرث_یزدانی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima