دیگر از من سوالی نکنید. من دیگر چیزی ندارم که به شما بگویم. تازه هیچچیز هم به شما نگفتهام. آنچه درون مرا میکاود و میخورد هنوز هم گفته نشده. اگر من میتوانستم آنچه درون مرا میسوزاند را بیان کنم، آنوقت شاعر میشدم، نویسنده، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم.
این چشمها مال من نیست!
#چشمهایش
#بزرگ_علوی
@asheghanehaye_fatima
این چشمها مال من نیست!
#چشمهایش
#بزرگ_علوی
@asheghanehaye_fatima
مرا روی صندلی نشاند.
خودش هم پهلوی من نشست.
چند لحظهای به من نگاه کرد..
آن وقت پرسید:
چرا نمیخواستید بیائید؟
گفتم : با خودم در جنگ بودم.
پرسید : بلاخره کی برد؟
گفتم : شما.
گفت : با من که در جنگ نبودید؟!
#بزرگ_علوی
#چشمهایش
@asheghanehaye_fatima
خودش هم پهلوی من نشست.
چند لحظهای به من نگاه کرد..
آن وقت پرسید:
چرا نمیخواستید بیائید؟
گفتم : با خودم در جنگ بودم.
پرسید : بلاخره کی برد؟
گفتم : شما.
گفت : با من که در جنگ نبودید؟!
#بزرگ_علوی
#چشمهایش
@asheghanehaye_fatima
.
به من می گفت:
چشم های تو مرا به این روز انداخت؛
این نگاه تو کار مرا به اینجا کشاند!
تاب و تحمل نگاههای تو را نداشتم... نمیدیدی که چشم بر زمین میدوختم!؟
به او گفتم:
در چشم های من دقیقتر نگاه کن!
جز تو، هیچ چیزی در آن نیست...
#چشمهایش
#بزرگ_علوی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
به من می گفت:
چشم های تو مرا به این روز انداخت؛
این نگاه تو کار مرا به اینجا کشاند!
تاب و تحمل نگاههای تو را نداشتم... نمیدیدی که چشم بر زمین میدوختم!؟
به او گفتم:
در چشم های من دقیقتر نگاه کن!
جز تو، هیچ چیزی در آن نیست...
#چشمهایش
#بزرگ_علوی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima