@asheghanehaye_fatima
حضور هیچ آدمی تو زندگیمون بی دلیل نیست! هرکسی که میاد یه ماموریتی داره...
عده ی خیلی کمی هستن که با اومدنشون خوشبختی میارن!
بیشتریا میان، تا فقط باعث یک اتفاق جدید بشن و برن!
مثل یه راهی که تاحالا نرفتی ،یه خاطره، یا یه زخم تازه تر...
بعضیا میان تا بخاطرشون با خانواده و دوستات بجنگی... و یه روزی بفهمی چه اشتباهی کردی
بعضیا میان تا بخاطرشون تو روی خودت وایسی، تا وقتی رفتن از خودت بدت بیاد
بعضیا با رفتنشون، باعث میشن بزرگ شی...
بعضیا یه دلیلن، برای اینکه از دنیای رویاییت جدا بشی و به تجربه های تازه برسی
بعضیا میتونن یه سوژه باشن، که تا آخر عمرت،مثلا هرجای دنیا هم که باشی، با شنیدن یه آهنگهایی نتونی جلوی اشکاتو بگیری!
بعضیا یه اشتباه بزرگن، که مرتکبشون میشی...
میدونی؟!
اون که میره ، میره...
اما اون که میمونه باید با خودش، با آدمای اطرافش، با تنهاییش کنار بیاد!
چقدر دلم برای اونی که میمونه میسوزه...
*
یه روز میای روبروم میشینی و همه ی اینا رو بهت میگم
بعد میپرسی " من واسه تو چی بودم؟!"
اون موقع یادم میفته به رفتنت، به تنهاییم، به همه ی وقتایی که دلم برات تنگ شده بود و نبودی...
اونوقت زل میزنم تو چشات
میگم
"هیچی!تو هیچی نبودی...
فقط یه سوژه بودی واسه نوشتن...
و یه سوژه واسه این که حالم از خودم به هم بخوره!"
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
حضور هیچ آدمی تو زندگیمون بی دلیل نیست! هرکسی که میاد یه ماموریتی داره...
عده ی خیلی کمی هستن که با اومدنشون خوشبختی میارن!
بیشتریا میان، تا فقط باعث یک اتفاق جدید بشن و برن!
مثل یه راهی که تاحالا نرفتی ،یه خاطره، یا یه زخم تازه تر...
بعضیا میان تا بخاطرشون با خانواده و دوستات بجنگی... و یه روزی بفهمی چه اشتباهی کردی
بعضیا میان تا بخاطرشون تو روی خودت وایسی، تا وقتی رفتن از خودت بدت بیاد
بعضیا با رفتنشون، باعث میشن بزرگ شی...
بعضیا یه دلیلن، برای اینکه از دنیای رویاییت جدا بشی و به تجربه های تازه برسی
بعضیا میتونن یه سوژه باشن، که تا آخر عمرت،مثلا هرجای دنیا هم که باشی، با شنیدن یه آهنگهایی نتونی جلوی اشکاتو بگیری!
بعضیا یه اشتباه بزرگن، که مرتکبشون میشی...
میدونی؟!
اون که میره ، میره...
اما اون که میمونه باید با خودش، با آدمای اطرافش، با تنهاییش کنار بیاد!
چقدر دلم برای اونی که میمونه میسوزه...
*
یه روز میای روبروم میشینی و همه ی اینا رو بهت میگم
بعد میپرسی " من واسه تو چی بودم؟!"
اون موقع یادم میفته به رفتنت، به تنهاییم، به همه ی وقتایی که دلم برات تنگ شده بود و نبودی...
اونوقت زل میزنم تو چشات
میگم
"هیچی!تو هیچی نبودی...
فقط یه سوژه بودی واسه نوشتن...
و یه سوژه واسه این که حالم از خودم به هم بخوره!"
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
💜
گوشه ی یه پیاده روی شلوغ وایساده بودم و آدم ها رو نگاه میکردم...
عین مجسمه...
با خودم گفتم خوش بحالشون!
این آدمایی که همدیگه رو نمیشناسن و از بغل هم رد میشن چقد خوشبختن...
دوتا غریبه ، بدون هیچ انتظاری، هیچ دلتنگیی، هیچ خاطره ای...
غریبه بودن خوبه
نگران نیستی که لباس گرم بپوشه، غذا بخوره، مریض نشه ، دلش نگیره....
حتی دیگه فکر نمیکنی الان کجاس و چیکار میکنه...
ته تهش، قراره توی خیابونی ، پارکی ، جایی از بغل هم رد بشین و لبخند بزنید...همین
غریبه بودن که اشکال نداره
اما قبول کن که غریبه شدن خیلی غم انگیزه!
فکر کن...
کسی که دوسش داشتی، همه جا باهاش بودی، باهاش زندگی کردی، باهاش خاطره داری ، کسی که همه دنیات بوده ، یهو غریبه شه...
فاصله بگیره
حرف نزنه
هیچی نگه...
فقط یه روز ساکشو برداره و بره...
غریبه شدن عذاب آوره...
اون قدر كه واسه فراموشيش
فقط باید مُرد...
*
بعد از این همه وقت چند دقیقه پیش تو همین پیاده رو دیدمش
عین غریبه ها
از بغلم رد شد
لبخند زد
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
💜
گوشه ی یه پیاده روی شلوغ وایساده بودم و آدم ها رو نگاه میکردم...
عین مجسمه...
با خودم گفتم خوش بحالشون!
این آدمایی که همدیگه رو نمیشناسن و از بغل هم رد میشن چقد خوشبختن...
دوتا غریبه ، بدون هیچ انتظاری، هیچ دلتنگیی، هیچ خاطره ای...
غریبه بودن خوبه
نگران نیستی که لباس گرم بپوشه، غذا بخوره، مریض نشه ، دلش نگیره....
حتی دیگه فکر نمیکنی الان کجاس و چیکار میکنه...
ته تهش، قراره توی خیابونی ، پارکی ، جایی از بغل هم رد بشین و لبخند بزنید...همین
غریبه بودن که اشکال نداره
اما قبول کن که غریبه شدن خیلی غم انگیزه!
فکر کن...
کسی که دوسش داشتی، همه جا باهاش بودی، باهاش زندگی کردی، باهاش خاطره داری ، کسی که همه دنیات بوده ، یهو غریبه شه...
فاصله بگیره
حرف نزنه
هیچی نگه...
فقط یه روز ساکشو برداره و بره...
غریبه شدن عذاب آوره...
اون قدر كه واسه فراموشيش
فقط باید مُرد...
*
بعد از این همه وقت چند دقیقه پیش تو همین پیاده رو دیدمش
عین غریبه ها
از بغلم رد شد
لبخند زد
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
.
اون وقتا هرکی منو میدید عاشق موهام می شد!
انقدر بلند و پرپشت بود که با گیره و کلیپس بسته نمی شد.
با یک جَعد اغوا کننده که هر نگاهی رو جلب می کرد...
مشکی و براق...
سال آخر مدرسه چندتا از همکلاسی هام عقد کردن. چند روز بعد که برای کنکور دور هم جمع شدیم دیدم کلی تغییر کردن. موهای همشون مش بود و موج رنگی موهاشون بهم حس خوبی میداد.
تا چند سال پیش زیاد رسم نبود دخترها مو رنگ کنند. اما به نظر من این مساله کاملا شخصی بود، فکر می کردم موهام با چند تکه مش زیباتر می شه. حتی از تصورشم لذت می بردم...
بعد از کنکور به مادرم گفتم میخوام موهام رو رنگ کنم
مخالفت کرد و دلیلشم این بود که "اگه از الان موهاتو رنگ کنی وقتی همسن من شی دیگه مویی برات نمونده. موهات میریزه...موهای به این قشنگی...هیچی مشکی نمیشه... حداقل صبر کن موهات سفید شه بعد ...."
چند بار دیگه هم که بحثش رو پیش کشیدم باز همین هارو تحویلم داد
عادت نداشتیم روی حرف بزرگتر حرف بزنیم. و خب همیشه حرف مادر حجت بود. قبول کردم که با رنگ کردن، موهای قشنگمو از دست می دم و با اینکه گاهی خودمو با موهای موج دار روشن تصور می کردم اما کم کم ذوقش از سرم افتاد...
حالا خیلی سال گذشته... چند وقت پیش یک قرار دوستانه داشتیم. با همکلاسیای سال آخر مدرسه. گذر زمان هممونو تغییر داده بود. جا افتاده شده بودیم. حالا بیشترشون بچه داشتن و حالت های مادرانه جای شیطنتاشونو گرفته بود. ناخودآگاه یاد این خاطره افتادم. خندم گرفت. رفتم جلوی آیینه و دیدم با اینکه الان موهام مشه، همونجوری که اون موقع ها دوست داشتم، ولی انگار اصلا قشنگ نیست! موهام درخشش و زیبایی قبلشو نداشت، ضمن اینکه موهای من از همشون کمتر شده بود...
بغض مسخره ای گلومو گرفت. از اونجا مستقیم رفتم آرایشگاه و موهامو مشکی کردم.
وقتی رسیدم خونه مادر منتظرم بود. روسریم افتاد، دستمو بردم لای موهام و لبخند زدم...
گفت هیچی مشکی نمیشه
اما هیچوقت حسرت و غمی که پشت لبخندم بودو نفهمید
می خوام بگم هیچوقت بخاطر ترس از دست دادن چیزی که برات مهمه از کاری که دوست داری نگذر... چون هیچ تضمینی وجود نداره که بی هیچ دلیلی هم از دستش ندی...
اگر همون موقع که موهام قشنگ بود رنگشون می کردم...
اگر همون موقع که عاشقش شدم بهش می گفتم...
شاید بازم از دستشون میدادم
اما حداقل الان که بهشون فکر میکردم
احساس بهتری داشتم
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
اون وقتا هرکی منو میدید عاشق موهام می شد!
انقدر بلند و پرپشت بود که با گیره و کلیپس بسته نمی شد.
با یک جَعد اغوا کننده که هر نگاهی رو جلب می کرد...
مشکی و براق...
سال آخر مدرسه چندتا از همکلاسی هام عقد کردن. چند روز بعد که برای کنکور دور هم جمع شدیم دیدم کلی تغییر کردن. موهای همشون مش بود و موج رنگی موهاشون بهم حس خوبی میداد.
تا چند سال پیش زیاد رسم نبود دخترها مو رنگ کنند. اما به نظر من این مساله کاملا شخصی بود، فکر می کردم موهام با چند تکه مش زیباتر می شه. حتی از تصورشم لذت می بردم...
بعد از کنکور به مادرم گفتم میخوام موهام رو رنگ کنم
مخالفت کرد و دلیلشم این بود که "اگه از الان موهاتو رنگ کنی وقتی همسن من شی دیگه مویی برات نمونده. موهات میریزه...موهای به این قشنگی...هیچی مشکی نمیشه... حداقل صبر کن موهات سفید شه بعد ...."
چند بار دیگه هم که بحثش رو پیش کشیدم باز همین هارو تحویلم داد
عادت نداشتیم روی حرف بزرگتر حرف بزنیم. و خب همیشه حرف مادر حجت بود. قبول کردم که با رنگ کردن، موهای قشنگمو از دست می دم و با اینکه گاهی خودمو با موهای موج دار روشن تصور می کردم اما کم کم ذوقش از سرم افتاد...
حالا خیلی سال گذشته... چند وقت پیش یک قرار دوستانه داشتیم. با همکلاسیای سال آخر مدرسه. گذر زمان هممونو تغییر داده بود. جا افتاده شده بودیم. حالا بیشترشون بچه داشتن و حالت های مادرانه جای شیطنتاشونو گرفته بود. ناخودآگاه یاد این خاطره افتادم. خندم گرفت. رفتم جلوی آیینه و دیدم با اینکه الان موهام مشه، همونجوری که اون موقع ها دوست داشتم، ولی انگار اصلا قشنگ نیست! موهام درخشش و زیبایی قبلشو نداشت، ضمن اینکه موهای من از همشون کمتر شده بود...
بغض مسخره ای گلومو گرفت. از اونجا مستقیم رفتم آرایشگاه و موهامو مشکی کردم.
وقتی رسیدم خونه مادر منتظرم بود. روسریم افتاد، دستمو بردم لای موهام و لبخند زدم...
گفت هیچی مشکی نمیشه
اما هیچوقت حسرت و غمی که پشت لبخندم بودو نفهمید
می خوام بگم هیچوقت بخاطر ترس از دست دادن چیزی که برات مهمه از کاری که دوست داری نگذر... چون هیچ تضمینی وجود نداره که بی هیچ دلیلی هم از دستش ندی...
اگر همون موقع که موهام قشنگ بود رنگشون می کردم...
اگر همون موقع که عاشقش شدم بهش می گفتم...
شاید بازم از دستشون میدادم
اما حداقل الان که بهشون فکر میکردم
احساس بهتری داشتم
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
بعضی وقت ها حس میکنم یک نفرم
ولی جای چند نفر نه، جای چند هزاااار نفر زخم خوردم!
جای چند نفر درد کشیدم!
و جای چند نفر خسته م.....
خیلی خسته....
.
فکر می کنم
یک نفر تحمل چه اندازه آزار رو داره ؟!
تحمل چقدر تنهایی
چقدر حرف نزدن
چقدر فراموش کردن...
یا حتی فراموش شدن!
.
فکر می کنم،
این روزا، این آدمان که تلخ تر شدن،
یا آستانه ی صبر من اومده پایین؟؟
.
فکر میکنم
مگه چقدر زنده ایم؟؟
مگه چقدر قراره زندگی کنیم؟!
چی باعث میشه به خودمون اجازه ی بعضی کارا رو بدیم، یا حق بعضی چیزا رو از خودمون بگیریم؟!
چرا نمی تونیم آدمای دیگه رو درک کنیم؟!
من حتی بعضی وقت ها خودمم درک نمی کنم!
چرا این روزا همه چیز انقدر سخت میگذره؟؟
.
این سوالا پرسیدنی نیست
گریه کردنیه!
خسته ام...
شاید بلاخره یه شب، که مثل امشب جای چند نفر شکستم،
بتونم جای چند نفر هم گریه کنم!
جای چند نفر هم چشامو روی آدما ببندم
بعدش از همه چیز بگذرم و
به جاش جای چند نفر هم بلند شم و...
وایسم رو پاهای خودم!
درست رو تیکه تیکه های
دلی که شکستینش!
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
بعضی وقت ها حس میکنم یک نفرم
ولی جای چند نفر نه، جای چند هزاااار نفر زخم خوردم!
جای چند نفر درد کشیدم!
و جای چند نفر خسته م.....
خیلی خسته....
.
فکر می کنم
یک نفر تحمل چه اندازه آزار رو داره ؟!
تحمل چقدر تنهایی
چقدر حرف نزدن
چقدر فراموش کردن...
یا حتی فراموش شدن!
.
فکر می کنم،
این روزا، این آدمان که تلخ تر شدن،
یا آستانه ی صبر من اومده پایین؟؟
.
فکر میکنم
مگه چقدر زنده ایم؟؟
مگه چقدر قراره زندگی کنیم؟!
چی باعث میشه به خودمون اجازه ی بعضی کارا رو بدیم، یا حق بعضی چیزا رو از خودمون بگیریم؟!
چرا نمی تونیم آدمای دیگه رو درک کنیم؟!
من حتی بعضی وقت ها خودمم درک نمی کنم!
چرا این روزا همه چیز انقدر سخت میگذره؟؟
.
این سوالا پرسیدنی نیست
گریه کردنیه!
خسته ام...
شاید بلاخره یه شب، که مثل امشب جای چند نفر شکستم،
بتونم جای چند نفر هم گریه کنم!
جای چند نفر هم چشامو روی آدما ببندم
بعدش از همه چیز بگذرم و
به جاش جای چند نفر هم بلند شم و...
وایسم رو پاهای خودم!
درست رو تیکه تیکه های
دلی که شکستینش!
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
حضور هیچ آدمی تو زندگیمون بی دلیل نیست! هرکسی که میاد یه ماموریتی داره...
عده ی خیلی کمی هستن که با اومدنشون خوشبختی میارن!
بیشتریا میان، تا فقط باعث یک اتفاق جدید بشن و برن!
مثل یه راهی که تاحالا نرفتی ،یه خاطره، یا یه زخم تازه تر...
بعضیا میان تا بخاطرشون با خانواده و دوستات بجنگی... و یه روزی بفهمی چه اشتباهی کردی
بعضیا میان تا بخاطرشون تو روی خودت وایسی، تا وقتی رفتن از خودت بدت بیاد
بعضیا با رفتنشون، باعث میشن بزرگ شی...
بعضیا یه دلیلن، برای اینکه از دنیای رویاییت جدا بشی و به تجربه های تازه برسی
بعضیا میتونن یه سوژه باشن، که تا آخر عمرت،مثلا هرجای دنیا هم که باشی، با شنیدن یه آهنگهایی نتونی جلوی اشکاتو بگیری!
بعضیا یه اشتباه بزرگن، که مرتکبشون میشی...
میدونی؟!
اون که میره ، میره...
اما اون که میمونه باید با خودش، با آدمای اطرافش، با تنهاییش کنار بیاد!
چقدر دلم برای اونی که میمونه میسوزه...
*
یه روز میای روبروم میشینی و همه ی اینا رو بهت میگم
بعد میپرسی " من واسه تو چی بودم؟!"
اون موقع یادم میفته به رفتنت، به تنهاییم، به همه ی وقتایی که دلم برات تنگ شده بود و نبودی...
اونوقت زل میزنم تو چشات
میگم
"هیچی!تو هیچی نبودی...
فقط یه سوژه بودی واسه نوشتن...
و یه سوژه واسه این که حالم از خودم به هم بخوره!"
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
حضور هیچ آدمی تو زندگیمون بی دلیل نیست! هرکسی که میاد یه ماموریتی داره...
عده ی خیلی کمی هستن که با اومدنشون خوشبختی میارن!
بیشتریا میان، تا فقط باعث یک اتفاق جدید بشن و برن!
مثل یه راهی که تاحالا نرفتی ،یه خاطره، یا یه زخم تازه تر...
بعضیا میان تا بخاطرشون با خانواده و دوستات بجنگی... و یه روزی بفهمی چه اشتباهی کردی
بعضیا میان تا بخاطرشون تو روی خودت وایسی، تا وقتی رفتن از خودت بدت بیاد
بعضیا با رفتنشون، باعث میشن بزرگ شی...
بعضیا یه دلیلن، برای اینکه از دنیای رویاییت جدا بشی و به تجربه های تازه برسی
بعضیا میتونن یه سوژه باشن، که تا آخر عمرت،مثلا هرجای دنیا هم که باشی، با شنیدن یه آهنگهایی نتونی جلوی اشکاتو بگیری!
بعضیا یه اشتباه بزرگن، که مرتکبشون میشی...
میدونی؟!
اون که میره ، میره...
اما اون که میمونه باید با خودش، با آدمای اطرافش، با تنهاییش کنار بیاد!
چقدر دلم برای اونی که میمونه میسوزه...
*
یه روز میای روبروم میشینی و همه ی اینا رو بهت میگم
بعد میپرسی " من واسه تو چی بودم؟!"
اون موقع یادم میفته به رفتنت، به تنهاییم، به همه ی وقتایی که دلم برات تنگ شده بود و نبودی...
اونوقت زل میزنم تو چشات
میگم
"هیچی!تو هیچی نبودی...
فقط یه سوژه بودی واسه نوشتن...
و یه سوژه واسه این که حالم از خودم به هم بخوره!"
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
زیاد خودتونو اذیت نکنید!
تو زندگی همه ی ما روزهایی وجود داره که اتفاقاتی باعث غمگین شدنمون میشه. باعث تنها شدنمون. فاصله گرفتنمون . دلتنگ شدنمون....
دنبال مقصر نباشید. گاهی بعضی اتفاق ها بی هیچ دلیلی میفتن! گاهی آدم ها بی هیچ دلیلی تغییر می کنن و این تقصیر شما نیست!
بعضی وقت ها انقدر یکی رو دوست داریم، که حاضریم برای تغییر رفتارش خودمونو مقصر جلوه بدیم!
همین میشه که شروع می کنیم به گشتن یک عیب ، یک حرف، یک حرکت ، یک اتفاق از طرف خودمون که باعث رنجیدن طرفمون شده.
باور نمی کنیم که بعضی وقت ها چیزی نشده ، فقط اون آدم عوض شده!
باور نمی کنم که اتفاق ها میفتن چون باید بیفتن!
باور نمی کنیم
و شروع می کنیم دست و پا زدن توی اون اتفاق، توی اون رابطه...
باور نمی کنیم
و زخم هایی که خودمون به خودمون می زنیم از هر ضربه ای دردناک تره!
مثل فاصله گرفتن آدم هایی که یک روزی برای همدیگه خیلی عزیز بودن...
زیاد خودتونو اذیت نکنید
همه چیز میگذره
ولی این به این معنی نیست که این اتفاق،
غمگین ترین تنهایی دنیا نیست...
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
زیاد خودتونو اذیت نکنید!
تو زندگی همه ی ما روزهایی وجود داره که اتفاقاتی باعث غمگین شدنمون میشه. باعث تنها شدنمون. فاصله گرفتنمون . دلتنگ شدنمون....
دنبال مقصر نباشید. گاهی بعضی اتفاق ها بی هیچ دلیلی میفتن! گاهی آدم ها بی هیچ دلیلی تغییر می کنن و این تقصیر شما نیست!
بعضی وقت ها انقدر یکی رو دوست داریم، که حاضریم برای تغییر رفتارش خودمونو مقصر جلوه بدیم!
همین میشه که شروع می کنیم به گشتن یک عیب ، یک حرف، یک حرکت ، یک اتفاق از طرف خودمون که باعث رنجیدن طرفمون شده.
باور نمی کنیم که بعضی وقت ها چیزی نشده ، فقط اون آدم عوض شده!
باور نمی کنم که اتفاق ها میفتن چون باید بیفتن!
باور نمی کنیم
و شروع می کنیم دست و پا زدن توی اون اتفاق، توی اون رابطه...
باور نمی کنیم
و زخم هایی که خودمون به خودمون می زنیم از هر ضربه ای دردناک تره!
مثل فاصله گرفتن آدم هایی که یک روزی برای همدیگه خیلی عزیز بودن...
زیاد خودتونو اذیت نکنید
همه چیز میگذره
ولی این به این معنی نیست که این اتفاق،
غمگین ترین تنهایی دنیا نیست...
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
همشون رفتن!
همه ی آدمایی که توی زندگیم نقش مهمی داشتن، رفتن...
همیشه دیر میفهمی
اما بلاخره یه جا برمیگردی ببینی دلیل این همه آشوب بودنت چیه؟!
بعد اونجاس که میفهمی همه رفتن و تو فقط داری سرتو با آدمایی که موندن گرم میکنی
اونجاس که باید قبول کنی دورت هرچقدر هم شلوغ باشه، بازم تنهایی...
حالا منتظرم هوا سرد شه، بارون بیاد، تا دست تنهاییمو بگیرم ببرم تو خیابونا پاییزو نشونش بدم...
بهش بگم هیچ آدمی نمیاد که بمونه، یادش میدم از دست هیچکس دلش نگیره...
میدونم قراره یادم به خیلیا بیفته
جای خالی خیلیا اذیتم کنه...
قراره دلم برای خیلیا تنگ بشه...
زندگی همینه دیگه!
یادمه یه بار تو پاییز زل زده بودیم به درختای پارک دانشجو
گفت سردشون نمیشه؟!
سردم شد ، جوابشو ندادم
دستمو گرفت گفت وقتی بامن حرف نمیزنی سردم میشه...
با خودم فکر کردم
-همه ی آدما یه روز میرن-
بغض گلومو گرفت
گفتم "پاییزو یه جور غمگینی دوس دارم"
جواب نداد
به جاش بارون گرفت
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
همشون رفتن!
همه ی آدمایی که توی زندگیم نقش مهمی داشتن، رفتن...
همیشه دیر میفهمی
اما بلاخره یه جا برمیگردی ببینی دلیل این همه آشوب بودنت چیه؟!
بعد اونجاس که میفهمی همه رفتن و تو فقط داری سرتو با آدمایی که موندن گرم میکنی
اونجاس که باید قبول کنی دورت هرچقدر هم شلوغ باشه، بازم تنهایی...
حالا منتظرم هوا سرد شه، بارون بیاد، تا دست تنهاییمو بگیرم ببرم تو خیابونا پاییزو نشونش بدم...
بهش بگم هیچ آدمی نمیاد که بمونه، یادش میدم از دست هیچکس دلش نگیره...
میدونم قراره یادم به خیلیا بیفته
جای خالی خیلیا اذیتم کنه...
قراره دلم برای خیلیا تنگ بشه...
زندگی همینه دیگه!
یادمه یه بار تو پاییز زل زده بودیم به درختای پارک دانشجو
گفت سردشون نمیشه؟!
سردم شد ، جوابشو ندادم
دستمو گرفت گفت وقتی بامن حرف نمیزنی سردم میشه...
با خودم فکر کردم
-همه ی آدما یه روز میرن-
بغض گلومو گرفت
گفتم "پاییزو یه جور غمگینی دوس دارم"
جواب نداد
به جاش بارون گرفت
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima💜
مهراد همدانشگاهیم بود. هم درسش خوب بود هم اخلاقش.
برای دیده شدن نیازی به جلب توجه نداشت! قد و قواره و شخصیتش جوری بود که هرجا میرفت، ناخودآگاه حواس همه رو پرت خودش می کرد. همیشه شاد و پر انرژی بود.
هنوز اولین باری که دیدمش خوب یادمه. آخرای ترم اولم بود. همون وقتی که تو سالن نشسته بود و هول هولکی با بچه ها درس میخوند که بره سر میان ترم ولی تا لحظه ی آخر دست از شوخی برنمیداشت!
همینجوری که داشت برای دوستش درس توضیح میداد سرشو آورد بالا و نگاهش افتاد به من..
خندید... خندیدم.... همین!
میگفتن ترم آخره. بعد از مدتی فهمیدیم همسایه ایم. خونه هامون باهم دوتا خیابون فاصله داشت. از اون به بعد بود که با هم رفتیم. با هم اومدیم.
کسی نفهمید چرا نصف درسای ترم آخرشو حذف کردکه یک ترم اضافی تر بمونه، ولی کمکم شوخیای دوستامون شروع شد!
همه فهمیده بودن چه خبره جز خودمون دوتا. ولی خیلی طول نکشید که رابطمون شوخی شوخی جدی شد...
.
دنیا خیلی قشنگه وقتی کسی که دوستش داری دوستت داره! کنارش خوشحال بودم، آرامش داشتم، بیشتر وقتمون رو باهم بودیم، وقتی هم که نبود همه ی حواسش پیشم بود. تنها چیزی که نگرانم میکرد تفاوت فرهنگی و خانواده هامون بود! ولی با تمام وجود دوسم داشت و من اینو با تک تک سلول هام حس میکردم...
.
موضوع داشت خیلی جدی میشد که یه لحظه حس کردم حتما با هم به مشکل می خوریم. حس کردم کنار یکی دیگه خوشبخت تره...
آدم وقتی جوون تره فکر میکنه همیشه یکی پیدا میشه که دوسش داشته باشه، همیشه یکی هست که با بودنش حس خوب بیاره... ولی خیلی سال باید بگذره تا بفهمی فقط همون یه نفر بوده. فقط همون یه بار.......
همین شد که زدم زیر همه چی!
میدونستم بعد از این همه مدت همینطوری ول نمیکنه بره. یه سناریوی حسابی چیدم که فکر کنه با کسی ام و بره
آخرش خیلی تلخ و بی خداحافظی از هم جدا شدیم...
یکی از دوستامون خیلی سعی کرد متقاعدم کنه که اشتباه میکنم. ولی من فکر می کردم کار درستیه! فکر می کردم دارم دوتامونو نجات می دم!
بعد از مدتی شنیدم رفته خواستگاری یکی از فامیلاش. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که همون دوستش همه چیو بهش گفت...
شب عقدش زنگ زد بهم
کلی گریه کرد، حرفاش که تموم شد
فقط گفتم دیگه هیچ وقت بهم زنگ نزن. و گوشی رو قطع کردم.
ما دیگه هیچ وقت همدیگه رو ندیدیم
هیچوقت....
*
چند روز پیش رفته بودم فروشگاه که لیست خرید مادرو تهیه کنم
بین قفسه ها داشتم راه میرفتم که یه دختر دو سه ساله توجهمو جلب کرد. موهاشو خرگوشی بسته بودن. سطل پاستیلو بغل کرده بود و سعی میکرد با دستای کوچولوش درشو باز کنه. وقتی دید دارم نگاش می کنم بهم خندید و دست تکون داد.
به خرید کردنم ادامه دادم. وسط قفسه ی بعدی بودم که یه صدای آشنا گفت "اهورا، اینجایی بابا؟" خون تو رگام منجمد شد! از لای قفسه ها سرک کشیدم دیدم بابای همون دخترهس!
"بیا بریم خونه! "
مهراد بود
دخترشو بغل کرد... از قفسه ها اومدم بیرون که نگاشون کنم
اون منو ندید
ولی اهورا سرشو گذاشته بود رو شونه های مهراد و
واسم دست تکون میداد...
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
مهراد همدانشگاهیم بود. هم درسش خوب بود هم اخلاقش.
برای دیده شدن نیازی به جلب توجه نداشت! قد و قواره و شخصیتش جوری بود که هرجا میرفت، ناخودآگاه حواس همه رو پرت خودش می کرد. همیشه شاد و پر انرژی بود.
هنوز اولین باری که دیدمش خوب یادمه. آخرای ترم اولم بود. همون وقتی که تو سالن نشسته بود و هول هولکی با بچه ها درس میخوند که بره سر میان ترم ولی تا لحظه ی آخر دست از شوخی برنمیداشت!
همینجوری که داشت برای دوستش درس توضیح میداد سرشو آورد بالا و نگاهش افتاد به من..
خندید... خندیدم.... همین!
میگفتن ترم آخره. بعد از مدتی فهمیدیم همسایه ایم. خونه هامون باهم دوتا خیابون فاصله داشت. از اون به بعد بود که با هم رفتیم. با هم اومدیم.
کسی نفهمید چرا نصف درسای ترم آخرشو حذف کردکه یک ترم اضافی تر بمونه، ولی کمکم شوخیای دوستامون شروع شد!
همه فهمیده بودن چه خبره جز خودمون دوتا. ولی خیلی طول نکشید که رابطمون شوخی شوخی جدی شد...
.
دنیا خیلی قشنگه وقتی کسی که دوستش داری دوستت داره! کنارش خوشحال بودم، آرامش داشتم، بیشتر وقتمون رو باهم بودیم، وقتی هم که نبود همه ی حواسش پیشم بود. تنها چیزی که نگرانم میکرد تفاوت فرهنگی و خانواده هامون بود! ولی با تمام وجود دوسم داشت و من اینو با تک تک سلول هام حس میکردم...
.
موضوع داشت خیلی جدی میشد که یه لحظه حس کردم حتما با هم به مشکل می خوریم. حس کردم کنار یکی دیگه خوشبخت تره...
آدم وقتی جوون تره فکر میکنه همیشه یکی پیدا میشه که دوسش داشته باشه، همیشه یکی هست که با بودنش حس خوب بیاره... ولی خیلی سال باید بگذره تا بفهمی فقط همون یه نفر بوده. فقط همون یه بار.......
همین شد که زدم زیر همه چی!
میدونستم بعد از این همه مدت همینطوری ول نمیکنه بره. یه سناریوی حسابی چیدم که فکر کنه با کسی ام و بره
آخرش خیلی تلخ و بی خداحافظی از هم جدا شدیم...
یکی از دوستامون خیلی سعی کرد متقاعدم کنه که اشتباه میکنم. ولی من فکر می کردم کار درستیه! فکر می کردم دارم دوتامونو نجات می دم!
بعد از مدتی شنیدم رفته خواستگاری یکی از فامیلاش. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که همون دوستش همه چیو بهش گفت...
شب عقدش زنگ زد بهم
کلی گریه کرد، حرفاش که تموم شد
فقط گفتم دیگه هیچ وقت بهم زنگ نزن. و گوشی رو قطع کردم.
ما دیگه هیچ وقت همدیگه رو ندیدیم
هیچوقت....
*
چند روز پیش رفته بودم فروشگاه که لیست خرید مادرو تهیه کنم
بین قفسه ها داشتم راه میرفتم که یه دختر دو سه ساله توجهمو جلب کرد. موهاشو خرگوشی بسته بودن. سطل پاستیلو بغل کرده بود و سعی میکرد با دستای کوچولوش درشو باز کنه. وقتی دید دارم نگاش می کنم بهم خندید و دست تکون داد.
به خرید کردنم ادامه دادم. وسط قفسه ی بعدی بودم که یه صدای آشنا گفت "اهورا، اینجایی بابا؟" خون تو رگام منجمد شد! از لای قفسه ها سرک کشیدم دیدم بابای همون دخترهس!
"بیا بریم خونه! "
مهراد بود
دخترشو بغل کرد... از قفسه ها اومدم بیرون که نگاشون کنم
اون منو ندید
ولی اهورا سرشو گذاشته بود رو شونه های مهراد و
واسم دست تکون میداد...
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
💜
به نظرم یکی از غم انگیز ترین لحظات زندگی آدم، اون موقعیه که نشستی تو جمع و داری حسابی خوش میگذرونی بعد یکهو ، بدون هیچ دلیلی ساکت میشی، حرف تو دهنت میماسه...
یادش میفتی... حس میکنی سنگین شدی. حس میکنی دیگه نمیخوای حرف بزنی، نمیخوای بشنوی، نمیخوای ببینی....
دنیا واست کوچک میشه. حس میکنی هوا کمه.
دلت تنگ میشه... نمیدونی چرا، ولی نبودن یک نفر آزارت میده....
پا میشی میزنی بیرون.
میری قدم بزنی.
میری تنها باشی تا بقیه رو اذیت نکنی!
.
میری ولی تمام مدت با خودت فکر میکنی واقعا چی میشه که تو یک لحظه، یکهو جای خالی یکیو انقدررر واضح حس میکنی؟!
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
💜
به نظرم یکی از غم انگیز ترین لحظات زندگی آدم، اون موقعیه که نشستی تو جمع و داری حسابی خوش میگذرونی بعد یکهو ، بدون هیچ دلیلی ساکت میشی، حرف تو دهنت میماسه...
یادش میفتی... حس میکنی سنگین شدی. حس میکنی دیگه نمیخوای حرف بزنی، نمیخوای بشنوی، نمیخوای ببینی....
دنیا واست کوچک میشه. حس میکنی هوا کمه.
دلت تنگ میشه... نمیدونی چرا، ولی نبودن یک نفر آزارت میده....
پا میشی میزنی بیرون.
میری قدم بزنی.
میری تنها باشی تا بقیه رو اذیت نکنی!
.
میری ولی تمام مدت با خودت فکر میکنی واقعا چی میشه که تو یک لحظه، یکهو جای خالی یکیو انقدررر واضح حس میکنی؟!
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima💜
در این سیاره، هیچ کس بی گناه نیست...
همه ی ما، دل یک نفر را شکسته ایم. شاید هم چند نفر! همهی ما یک بار دلمان شکسته. شاید هم چند بار...
چقدر به خودمان حق اشتباه کردن میدهیم
حق دل شکستن
حق تنها گذاشتن
دروغ گفتن
خیانت کردن....
اما دیگران چه حقی دارند؟
مگر نه اینکه هرکس به ما زخمی زده مستحق مجازات است؟
دنیا اگر دار مکافات است، چرا دیگران را برای دردهایی که به ما هدیه کرده اند عذاب نمیکند؟
پس خدا کجاست تا انتقام مارا بگیرد؟؟؟
همه ی ما انتظار داریم دیگران مارا ببخشند...
و چقدر در بخشیدن دیگران خسیسیم....
ما داریم با خودمان چه کار میکنیم؟
ما داریم چه کار میکنیم با خودمان؟
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
پ.ن: ببخشید تا بخشیده بشید
در این سیاره، هیچ کس بی گناه نیست...
همه ی ما، دل یک نفر را شکسته ایم. شاید هم چند نفر! همهی ما یک بار دلمان شکسته. شاید هم چند بار...
چقدر به خودمان حق اشتباه کردن میدهیم
حق دل شکستن
حق تنها گذاشتن
دروغ گفتن
خیانت کردن....
اما دیگران چه حقی دارند؟
مگر نه اینکه هرکس به ما زخمی زده مستحق مجازات است؟
دنیا اگر دار مکافات است، چرا دیگران را برای دردهایی که به ما هدیه کرده اند عذاب نمیکند؟
پس خدا کجاست تا انتقام مارا بگیرد؟؟؟
همه ی ما انتظار داریم دیگران مارا ببخشند...
و چقدر در بخشیدن دیگران خسیسیم....
ما داریم با خودمان چه کار میکنیم؟
ما داریم چه کار میکنیم با خودمان؟
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
پ.ن: ببخشید تا بخشیده بشید
@asheghanehaye_fatima
توییتر فضای مجازی خستهایه که محدودیت ۱۴۰ کاراکتری داره. برای آدم هایی خوبه که حرف زیاد دارن، اما حوصلهی گفتنش رو نه. مثل حال این روزهام، که دارم از حرف منفجر میشم، اما همین که دهنم رو باز میکنم احساس خستگی میکنم و جمله رو میبندم....
مثلا امانل یکی از دوستای توییتریمه که میگه "من انقدر دوسِت دارم، که اگه اذیت میشی نداشته باشم"
همینقدر کوتاه و عاشقانه!
یک بار بهش گفتم این جمله رو خیلی خیلی دوست دارم. گفت لطف داری. اصلا بردار مال تو. کادو میدم بهت...
لبخند زدم و گفتم دنیا هنوز قشنگیاشو داره...
بعد یادم افتاد قبلا یکی این جمله رو بهم گفته!
چند وقت پیش بعد از اینکه یکی از همکلاسیام جزوهمو امانت برد، اینو توش نوشته بود. چند روز بعد اومد سراغم، حرفاشو که زد گفت اونو برات نوشتم که بدونی چقدر دوستت دارم.............
چطور باید بهش میگفتم دوست داشتن برای من اتفاق غم انگیزیه؟
بهش گفتم نمیشه. ازش خواهش کردم دیگه راجع به این موضوع صحبت نکنیم چون من واقعا اذیت میشم. دلخور شد و قبول کرد ولی ناخواسته به رفتارش ادامه داد....
بعد از مدتها، چند روز پیش بعد از اینکه کارای فارغ التحصیلیشو کرد، اومد دفترشو گذاشت جلوم، این دفعه یک شعر بود...
زیر نوشتهی خودش نوشتم
"امانل میگه : من انقدر دوسِت دارم، که اگه اذیت میشی نداشته باشم، مثل امانل باش، اذیتم نکن."
با خودم فکر کردم چطور یک جملهی کوتاه میتونه هم شروع کننده باشه، هم تموم کننده
دفترشو دادم بهش، گفتم وقتی رفتی بخون...
وقتی دور میشد حواسم بهش بود،
دفترشو که بست، بارون گرفت
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
توییتر فضای مجازی خستهایه که محدودیت ۱۴۰ کاراکتری داره. برای آدم هایی خوبه که حرف زیاد دارن، اما حوصلهی گفتنش رو نه. مثل حال این روزهام، که دارم از حرف منفجر میشم، اما همین که دهنم رو باز میکنم احساس خستگی میکنم و جمله رو میبندم....
مثلا امانل یکی از دوستای توییتریمه که میگه "من انقدر دوسِت دارم، که اگه اذیت میشی نداشته باشم"
همینقدر کوتاه و عاشقانه!
یک بار بهش گفتم این جمله رو خیلی خیلی دوست دارم. گفت لطف داری. اصلا بردار مال تو. کادو میدم بهت...
لبخند زدم و گفتم دنیا هنوز قشنگیاشو داره...
بعد یادم افتاد قبلا یکی این جمله رو بهم گفته!
چند وقت پیش بعد از اینکه یکی از همکلاسیام جزوهمو امانت برد، اینو توش نوشته بود. چند روز بعد اومد سراغم، حرفاشو که زد گفت اونو برات نوشتم که بدونی چقدر دوستت دارم.............
چطور باید بهش میگفتم دوست داشتن برای من اتفاق غم انگیزیه؟
بهش گفتم نمیشه. ازش خواهش کردم دیگه راجع به این موضوع صحبت نکنیم چون من واقعا اذیت میشم. دلخور شد و قبول کرد ولی ناخواسته به رفتارش ادامه داد....
بعد از مدتها، چند روز پیش بعد از اینکه کارای فارغ التحصیلیشو کرد، اومد دفترشو گذاشت جلوم، این دفعه یک شعر بود...
زیر نوشتهی خودش نوشتم
"امانل میگه : من انقدر دوسِت دارم، که اگه اذیت میشی نداشته باشم، مثل امانل باش، اذیتم نکن."
با خودم فکر کردم چطور یک جملهی کوتاه میتونه هم شروع کننده باشه، هم تموم کننده
دفترشو دادم بهش، گفتم وقتی رفتی بخون...
وقتی دور میشد حواسم بهش بود،
دفترشو که بست، بارون گرفت
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima.
از آخرین باری که کسی رو دوست داشتم چیز زیادی یادم نیست
از آخرین باری که کسی دوست داشتنش، دلخواهِ من باشه هم همینطور!
خب مهمه! یکی که بلد باشه آدمو!
دوس داشتنش به دلت بشینه. حرف زدنش، نگاهاش، بوی عطرش......
خلاصه یادم نیس دیگه!
میدونی؟ حس میکنم یه آدم هزار سالهم که اوایل جوونیش یکیو دوس داشته، بعدم هیچی به هیچی...
فکر کرده حالا اگرم نشد، نشد
فکر کرده حالا یکی دیگه میاد به جاش...
ولی نیومد
همین شد که دیگه حالمون خوب نشد
دیگه تنهای تنهای تنها موندیم
.
بعد یهو به خودمون اومدیم، دیدیم وصلهی هیچکی نیستیم
اونایی که دوس داریم دوسمون ندارن
اونایی که دوسمون دارنو دوس نداریم
میفهمی چی میگم؟
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
از آخرین باری که کسی رو دوست داشتم چیز زیادی یادم نیست
از آخرین باری که کسی دوست داشتنش، دلخواهِ من باشه هم همینطور!
خب مهمه! یکی که بلد باشه آدمو!
دوس داشتنش به دلت بشینه. حرف زدنش، نگاهاش، بوی عطرش......
خلاصه یادم نیس دیگه!
میدونی؟ حس میکنم یه آدم هزار سالهم که اوایل جوونیش یکیو دوس داشته، بعدم هیچی به هیچی...
فکر کرده حالا اگرم نشد، نشد
فکر کرده حالا یکی دیگه میاد به جاش...
ولی نیومد
همین شد که دیگه حالمون خوب نشد
دیگه تنهای تنهای تنها موندیم
.
بعد یهو به خودمون اومدیم، دیدیم وصلهی هیچکی نیستیم
اونایی که دوس داریم دوسمون ندارن
اونایی که دوسمون دارنو دوس نداریم
میفهمی چی میگم؟
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
به نظرم تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزاردهنده نیست...
مثلا ندونی باید ناراحت باشی یا خوشحال
ندونی باید صبر کنی یا بری
ندونی برمیگرده یا واقعا رفته...
بلاتکلیفم...
وسط برزخِ بودن و نبودنت...
داشتن و نداشتنت...
خواستن و نخواستنت...
از آدمایی که یهو ول میکنن میرن خوشم نمیاد
اونا میرن،
تو میمونی و یه دنیا دلتنگی
یه عالمه خاطره که نمیدونی باهاشون چیکار کنی
تو میمونی و یه دل که گیر کرده بین آدمی که دوسش داشتی و آدمی که ازش متنفری...
بلاتکلیفی ترسناکه!
غم انگیزه!
دردناکه!
آدم همش میترسه مدیون دلش بشه!
اومدیم و من فراموشت کردم،
بعدا اگه یهو برگشتی
اون وقت چیکار کنیم؟! :(
میدونم...
تو داری راحت زندگیتو میکنی...
این منم که دارم با خودم می جنگم!
اما نذار پایان این داستان باز بمونه
تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزار دهنده نیست
حداقل برگرد
خداحافظی کنیم...
.
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
به نظرم تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزاردهنده نیست...
مثلا ندونی باید ناراحت باشی یا خوشحال
ندونی باید صبر کنی یا بری
ندونی برمیگرده یا واقعا رفته...
بلاتکلیفم...
وسط برزخِ بودن و نبودنت...
داشتن و نداشتنت...
خواستن و نخواستنت...
از آدمایی که یهو ول میکنن میرن خوشم نمیاد
اونا میرن،
تو میمونی و یه دنیا دلتنگی
یه عالمه خاطره که نمیدونی باهاشون چیکار کنی
تو میمونی و یه دل که گیر کرده بین آدمی که دوسش داشتی و آدمی که ازش متنفری...
بلاتکلیفی ترسناکه!
غم انگیزه!
دردناکه!
آدم همش میترسه مدیون دلش بشه!
اومدیم و من فراموشت کردم،
بعدا اگه یهو برگشتی
اون وقت چیکار کنیم؟! :(
میدونم...
تو داری راحت زندگیتو میکنی...
این منم که دارم با خودم می جنگم!
اما نذار پایان این داستان باز بمونه
تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزار دهنده نیست
حداقل برگرد
خداحافظی کنیم...
.
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
دستم را بگیر!
همین دست
برایت ترانه عاشقانه نوشته؛
همین دست سوخته در حسرت
لمس دست های تو؛
همین دست
پاک کرده اشک هایی را
که در نبودت به گونه دویدند...
#یغما_گلرویی
💜
زیاد خودتونو اذیت نکنید!
تو زندگی همه ی ما روزهایی وجود داره که اتفاقاتی باعث غمگین شدنمون میشه. باعث تنها شدنمون. فاصله گرفتنمون . دلتنگ شدنمون....
دنبال مقصر نباشید. گاهی بعضی اتفاق ها بی هیچ دلیلی میفتن! گاهی آدم ها بی هیچ دلیلی تغییر می کنن و این تقصیر شما نیست!
بعضی وقت ها انقدر یکی رو دوست داریم، که حاضریم برای تغییر رفتارش خودمونو مقصر جلوه بدیم!
همین میشه که شروع می کنیم به گشتن یک عیب ، یک حرف، یک حرکت ، یک اتفاق از طرف خودمون که باعث رنجیدن طرفمون شده.
باور نمی کنیم که بعضی وقت ها چیزی نشده ، فقط اون آدم عوض شده!
باور نمی کنم که اتفاق ها میفتن چون باید بیفتن!
باور نمی کنیم
و شروع می کنیم دست و پا زدن توی اون اتفاق، توی اون رابطه...
باور نمی کنیم
و زخم هایی که خودمون به خودمون می زنیم از هر ضربه ای دردناک تره!
مثل فاصله گرفتن آدم هایی که یک روزی برای همدیگه خیلی عزیز بودن...
زیاد خودتونو اذیت نکنید
همه چیز میگذره
ولی این به این معنی نیست که این اتفاق،
غمگین ترین تنهایی دنیا نیست...
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
دستم را بگیر!
همین دست
برایت ترانه عاشقانه نوشته؛
همین دست سوخته در حسرت
لمس دست های تو؛
همین دست
پاک کرده اشک هایی را
که در نبودت به گونه دویدند...
#یغما_گلرویی
💜
زیاد خودتونو اذیت نکنید!
تو زندگی همه ی ما روزهایی وجود داره که اتفاقاتی باعث غمگین شدنمون میشه. باعث تنها شدنمون. فاصله گرفتنمون . دلتنگ شدنمون....
دنبال مقصر نباشید. گاهی بعضی اتفاق ها بی هیچ دلیلی میفتن! گاهی آدم ها بی هیچ دلیلی تغییر می کنن و این تقصیر شما نیست!
بعضی وقت ها انقدر یکی رو دوست داریم، که حاضریم برای تغییر رفتارش خودمونو مقصر جلوه بدیم!
همین میشه که شروع می کنیم به گشتن یک عیب ، یک حرف، یک حرکت ، یک اتفاق از طرف خودمون که باعث رنجیدن طرفمون شده.
باور نمی کنیم که بعضی وقت ها چیزی نشده ، فقط اون آدم عوض شده!
باور نمی کنم که اتفاق ها میفتن چون باید بیفتن!
باور نمی کنیم
و شروع می کنیم دست و پا زدن توی اون اتفاق، توی اون رابطه...
باور نمی کنیم
و زخم هایی که خودمون به خودمون می زنیم از هر ضربه ای دردناک تره!
مثل فاصله گرفتن آدم هایی که یک روزی برای همدیگه خیلی عزیز بودن...
زیاد خودتونو اذیت نکنید
همه چیز میگذره
ولی این به این معنی نیست که این اتفاق،
غمگین ترین تنهایی دنیا نیست...
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
به نظرم تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزاردهنده نیست...
مثلا ندونی باید ناراحت باشی یا خوشحال
ندونی باید صبر کنی یا بری
ندونی برمیگرده یا واقعا رفته...
بلاتکلیفم...
وسط برزخِ بودن و نبودنت...
داشتن و نداشتنت...
خواستن و نخواستنت...
از آدمایی که یهو ول میکنن میرن خوشم نمیاد
اونا میرن،
تو میمونی و یه دنیا دلتنگی
یه عالمه خاطره که نمیدونی باهاشون چیکار کنی
تو میمونی و یه دل که گیر کرده بین آدمی که دوسش داشتی و آدمی که ازش متنفری...
بلاتکلیفی ترسناکه!
غم انگیزه!
دردناکه!
آدم همش میترسه مدیون دلش بشه!
اومدیم و من فراموشت کردم،
بعدا اگه یهو برگشتی
اون وقت چیکار کنیم؟! :(
میدونم...
تو داری راحت زندگیتو میکنی...
این منم که دارم با خودم می جنگم!
اما نذار پایان این داستان باز بمونه
تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزار دهنده نیست
حداقل برگرد
خداحافظی کنیم...
.
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
به نظرم تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزاردهنده نیست...
مثلا ندونی باید ناراحت باشی یا خوشحال
ندونی باید صبر کنی یا بری
ندونی برمیگرده یا واقعا رفته...
بلاتکلیفم...
وسط برزخِ بودن و نبودنت...
داشتن و نداشتنت...
خواستن و نخواستنت...
از آدمایی که یهو ول میکنن میرن خوشم نمیاد
اونا میرن،
تو میمونی و یه دنیا دلتنگی
یه عالمه خاطره که نمیدونی باهاشون چیکار کنی
تو میمونی و یه دل که گیر کرده بین آدمی که دوسش داشتی و آدمی که ازش متنفری...
بلاتکلیفی ترسناکه!
غم انگیزه!
دردناکه!
آدم همش میترسه مدیون دلش بشه!
اومدیم و من فراموشت کردم،
بعدا اگه یهو برگشتی
اون وقت چیکار کنیم؟! :(
میدونم...
تو داری راحت زندگیتو میکنی...
این منم که دارم با خودم می جنگم!
اما نذار پایان این داستان باز بمونه
تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزار دهنده نیست
حداقل برگرد
خداحافظی کنیم...
.
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
گفتم "میخوام برگردم به چند سال پیش و معکوس زندگیِ الانم قدم بردارم. هرکاری قبلا کردم دقیقا برعکسشو انجام بدم. قطعا اینجا نبودم، شاید احترام الان رو نداشتم. احتمالا یه آدم خیلی خیلی معمولی بودم. ولی حتما حالم بهتر بود."
یه تکه از شکلات تختهای رو شکوند و گفت "میخوای شعرو ول کنی یا هواپیماهاتو؟" (علاقهمندیامو میشناخت. میدونست خیلی وقته نقطه اتصالم به زندگی فقط همیناس)
مثل این بود که وسط سقوط از پرتگاه به یک طناب چنگ زده باشی. طنابی که دو دستی گرفتیش و تورو زنده نگه داشته ولی داره دستت رو میبُره، هر لحظه ممکنه پاره شه و بیفتی... هرچند گاهی انتخابِ سقوط کردن تکلیفت رو روشن میکنه اما رها کردن طناب هم حس خوبی نداره!
گفتم "نه! الان ولشون نمیکنم. ولی گاهی آرزو میکنم کاش زندگیم طوری رقم میخورد که اینجا نبودم، خیلی چیزا رو نمیفهمیدم، خیلی آدما رو نمیشناختم، خیلی کارارو نمیکردم...."
به شکلات تو دستش اشاره کردم و گفتم" تو تا وقتی شکلات نخوردی، دلت برای طعمش تنگ نمیشه! من بزرگترین لذتهای دنیارو تجربه کردم، ولی حالا بزرگترین درد رو دارم، درد از دست دادنشون رو!
یه روزی بهترین دوست دنیارو داشتم.حالا نیست
یه روزی شعر خوندن حالمو خوب میکرد، الان تسکینم میده ولی غمگینترم می کنه
یه روزی دوستم داشتن، یه روزی یه کسایی رو دوست داشتم...
یه روزی بلد بودم زندگی کنم، حالا انگار هیچی بلد نیستم"
گفت: "عوضش تو لذتهایی رو تجربه کردی که خیلیا هیچوقت نداشتن!"
کدوم مهمتر بود؟ تجربهی خوردن شکلات؟ یا دیگه هیچوقت نخوردنش؟ کفهی اول ترازو لذتهای زندگیم بود. کفهی دوم از دست دادنشون. حالا مدتها بود طرف دوم داشت سنگینی میکرد. و این یعنی دلتنگی برای همهچیز، و بی حسی نسبت به همهچیز. این مساله، زندگی این روزهامو توجیه میکرد. سردرگمی همینجا بود"
گفتم" آره. پیچیدهس. عین قضیه مرغ و تخم مرغه. همیشه سعی کردم بزرگ باشم، تجربههای بزرگ بخوام، شادیهای غیرمعمولی، اتفاقات خاص.... ولی این روزا میگم کاش یک آدم معمولی بودم با لذتهای کوچیکی که همیشگی بود. چیزایی که از دستشون ندم. شادیهایی که ازم نگیرنشون.
میدونی آدمایی که کمتر میدونن خوشحالترن. هرچی بیشتر تجربه کنی و بدونی اندوهت عمیقتر میشه. دیگه نمیخوام بیشتر از این تجربه کنم. نمیخوام بیشتر از این از دست بدم..."
یه نفس عمیق کشید و گفت "شکلات تلخه. میخوری؟"
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
#تنهاتر_از_خودم
گفتم "میخوام برگردم به چند سال پیش و معکوس زندگیِ الانم قدم بردارم. هرکاری قبلا کردم دقیقا برعکسشو انجام بدم. قطعا اینجا نبودم، شاید احترام الان رو نداشتم. احتمالا یه آدم خیلی خیلی معمولی بودم. ولی حتما حالم بهتر بود."
یه تکه از شکلات تختهای رو شکوند و گفت "میخوای شعرو ول کنی یا هواپیماهاتو؟" (علاقهمندیامو میشناخت. میدونست خیلی وقته نقطه اتصالم به زندگی فقط همیناس)
مثل این بود که وسط سقوط از پرتگاه به یک طناب چنگ زده باشی. طنابی که دو دستی گرفتیش و تورو زنده نگه داشته ولی داره دستت رو میبُره، هر لحظه ممکنه پاره شه و بیفتی... هرچند گاهی انتخابِ سقوط کردن تکلیفت رو روشن میکنه اما رها کردن طناب هم حس خوبی نداره!
گفتم "نه! الان ولشون نمیکنم. ولی گاهی آرزو میکنم کاش زندگیم طوری رقم میخورد که اینجا نبودم، خیلی چیزا رو نمیفهمیدم، خیلی آدما رو نمیشناختم، خیلی کارارو نمیکردم...."
به شکلات تو دستش اشاره کردم و گفتم" تو تا وقتی شکلات نخوردی، دلت برای طعمش تنگ نمیشه! من بزرگترین لذتهای دنیارو تجربه کردم، ولی حالا بزرگترین درد رو دارم، درد از دست دادنشون رو!
یه روزی بهترین دوست دنیارو داشتم.حالا نیست
یه روزی شعر خوندن حالمو خوب میکرد، الان تسکینم میده ولی غمگینترم می کنه
یه روزی دوستم داشتن، یه روزی یه کسایی رو دوست داشتم...
یه روزی بلد بودم زندگی کنم، حالا انگار هیچی بلد نیستم"
گفت: "عوضش تو لذتهایی رو تجربه کردی که خیلیا هیچوقت نداشتن!"
کدوم مهمتر بود؟ تجربهی خوردن شکلات؟ یا دیگه هیچوقت نخوردنش؟ کفهی اول ترازو لذتهای زندگیم بود. کفهی دوم از دست دادنشون. حالا مدتها بود طرف دوم داشت سنگینی میکرد. و این یعنی دلتنگی برای همهچیز، و بی حسی نسبت به همهچیز. این مساله، زندگی این روزهامو توجیه میکرد. سردرگمی همینجا بود"
گفتم" آره. پیچیدهس. عین قضیه مرغ و تخم مرغه. همیشه سعی کردم بزرگ باشم، تجربههای بزرگ بخوام، شادیهای غیرمعمولی، اتفاقات خاص.... ولی این روزا میگم کاش یک آدم معمولی بودم با لذتهای کوچیکی که همیشگی بود. چیزایی که از دستشون ندم. شادیهایی که ازم نگیرنشون.
میدونی آدمایی که کمتر میدونن خوشحالترن. هرچی بیشتر تجربه کنی و بدونی اندوهت عمیقتر میشه. دیگه نمیخوام بیشتر از این تجربه کنم. نمیخوام بیشتر از این از دست بدم..."
یه نفس عمیق کشید و گفت "شکلات تلخه. میخوری؟"
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
#تنهاتر_از_خودم
@asheghanehaye_fatima
بعضی وقتا دلم که میگیره میرم توی خیابونا قدم میزنم
وقتی دو نفرو باهم میبینم سعی میکنم بفهمم کدومشون واقعا خوشحاله، کدومشون واقعا عاشقه...
فکر میکنم خوشبختی چه شکلیه و بعد یهو انگار که راه خونه رو فراموش کرده باشم دلشوره میگیرم...
فکر میکنم راه رفتن با کسی که دوسش داری چه حسی میتونه داشته باشه...
فکر میکنم اگه دستمو بگیره بازم احساس امنیت میکنم؟!
اگر بخنده حالم خوب میشه...
تصور میکنم اگر بهم بگه دوستم داره باید چیکار کنم...
بعد از خودم میترسم
و فکر میکنم با این همه فاصله گرفتن از احساسات انسانی دارم چه بلایی سر خودم و اطرافیانم میارم...
قدم میزنم.... بازم قدم میزنم...
سردم میشه
به خودم میگم همه چی مرتبه
خودم رو بغل میکنم
میگم زندگی همینه دیگه...
روزای سخت و امید به اومدن روزای خوب...
.
بعد برمیگردم خونه و فکر میکنم که
چرا تو دنیای به این بزرگی
بین این همه آدم
حتی یک نفرم نبود
که دوس داشتن واقعیش سهم من باشه؟!
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
بعضی وقتا دلم که میگیره میرم توی خیابونا قدم میزنم
وقتی دو نفرو باهم میبینم سعی میکنم بفهمم کدومشون واقعا خوشحاله، کدومشون واقعا عاشقه...
فکر میکنم خوشبختی چه شکلیه و بعد یهو انگار که راه خونه رو فراموش کرده باشم دلشوره میگیرم...
فکر میکنم راه رفتن با کسی که دوسش داری چه حسی میتونه داشته باشه...
فکر میکنم اگه دستمو بگیره بازم احساس امنیت میکنم؟!
اگر بخنده حالم خوب میشه...
تصور میکنم اگر بهم بگه دوستم داره باید چیکار کنم...
بعد از خودم میترسم
و فکر میکنم با این همه فاصله گرفتن از احساسات انسانی دارم چه بلایی سر خودم و اطرافیانم میارم...
قدم میزنم.... بازم قدم میزنم...
سردم میشه
به خودم میگم همه چی مرتبه
خودم رو بغل میکنم
میگم زندگی همینه دیگه...
روزای سخت و امید به اومدن روزای خوب...
.
بعد برمیگردم خونه و فکر میکنم که
چرا تو دنیای به این بزرگی
بین این همه آدم
حتی یک نفرم نبود
که دوس داشتن واقعیش سهم من باشه؟!
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
چرا با هم حرف نمیزنیم؟ حرف نزدن باعث سوتفاهم میشه. آدما رو از هم دور میکنه. دلخوری میاره. حرف نزدن شکاف بین آدمها رو زیاد میکنه...
باهات احساس غریبگی میکنم. الان انقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودیم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم اون روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالیه. خندیدنت، نگاه کردنات، اون آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟ آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟ آخرین باری که صداتو بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمون افتاد؟ تو میدونی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخوام بیشتر از این از هم دور شیم. باید بیام سراغت.
دلم برات تنگ شده.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
#نوشتنی
#تنهاتر_از_خودم
پ.ن : با همدیگه حرف بزنید، سوتفاهمهای کوچک رو با حرف حل کنید قبل از اینکه به مشکلات بزرگ تبدیل شن...
چرا با هم حرف نمیزنیم؟ حرف نزدن باعث سوتفاهم میشه. آدما رو از هم دور میکنه. دلخوری میاره. حرف نزدن شکاف بین آدمها رو زیاد میکنه...
باهات احساس غریبگی میکنم. الان انقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودیم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم اون روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالیه. خندیدنت، نگاه کردنات، اون آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟ آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟ آخرین باری که صداتو بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمون افتاد؟ تو میدونی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخوام بیشتر از این از هم دور شیم. باید بیام سراغت.
دلم برات تنگ شده.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
#نوشتنی
#تنهاتر_از_خودم
پ.ن : با همدیگه حرف بزنید، سوتفاهمهای کوچک رو با حرف حل کنید قبل از اینکه به مشکلات بزرگ تبدیل شن...
@asheghanehaye_fatima
حضور هیچ آدمی تو زندگیمون بی دلیل نیست! هرکسی که میاد یه ماموریتی داره...
عده ی خیلی کمی هستن که با اومدنشون خوشبختی میارن!
بیشتریا میان، تا فقط باعث یک اتفاق جدید بشن و برن!
مثل یه راهی که تاحالا نرفتی ،یه خاطره، یا یه زخم تازه تر...
بعضیا میان تا بخاطرشون با خانواده و دوستات بجنگی... و یه روزی بفهمی چه اشتباهی کردی
بعضیا میان تا بخاطرشون تو روی خودت وایسی، تا وقتی رفتن از خودت بدت بیاد
بعضیا با رفتنشون، باعث میشن بزرگ شی...
بعضیا یه دلیلن، برای اینکه از دنیای رویاییت جدا بشی و به تجربه های تازه برسی
بعضیا میتونن یه سوژه باشن، که تا آخر عمرت،مثلا هرجای دنیا هم که باشی، با شنیدن یه آهنگهایی نتونی جلوی اشکاتو بگیری!
بعضیا یه اشتباه بزرگن، که مرتکبشون میشی...
میدونی؟!
اون که میره ، میره...
اما اون که میمونه باید با خودش، با آدمای اطرافش، با تنهاییش کنار بیاد!
چقدر دلم برای اونی که میمونه میسوزه...
*
یه روز میای روبروم میشینی و همه ی اینا رو بهت میگم
بعد میپرسی " من واسه تو چی بودم؟!"
اون موقع یادم میفته به رفتنت، به تنهاییم، به همه ی وقتایی که دلم برات تنگ شده بود و نبودی...
اونوقت زل میزنم تو چشات
میگم
"هیچی!تو هیچی نبودی...
فقط یه سوژه بودی واسه نوشتن...
و یه سوژه واسه این که حالم از خودم به هم بخوره!"
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
حضور هیچ آدمی تو زندگیمون بی دلیل نیست! هرکسی که میاد یه ماموریتی داره...
عده ی خیلی کمی هستن که با اومدنشون خوشبختی میارن!
بیشتریا میان، تا فقط باعث یک اتفاق جدید بشن و برن!
مثل یه راهی که تاحالا نرفتی ،یه خاطره، یا یه زخم تازه تر...
بعضیا میان تا بخاطرشون با خانواده و دوستات بجنگی... و یه روزی بفهمی چه اشتباهی کردی
بعضیا میان تا بخاطرشون تو روی خودت وایسی، تا وقتی رفتن از خودت بدت بیاد
بعضیا با رفتنشون، باعث میشن بزرگ شی...
بعضیا یه دلیلن، برای اینکه از دنیای رویاییت جدا بشی و به تجربه های تازه برسی
بعضیا میتونن یه سوژه باشن، که تا آخر عمرت،مثلا هرجای دنیا هم که باشی، با شنیدن یه آهنگهایی نتونی جلوی اشکاتو بگیری!
بعضیا یه اشتباه بزرگن، که مرتکبشون میشی...
میدونی؟!
اون که میره ، میره...
اما اون که میمونه باید با خودش، با آدمای اطرافش، با تنهاییش کنار بیاد!
چقدر دلم برای اونی که میمونه میسوزه...
*
یه روز میای روبروم میشینی و همه ی اینا رو بهت میگم
بعد میپرسی " من واسه تو چی بودم؟!"
اون موقع یادم میفته به رفتنت، به تنهاییم، به همه ی وقتایی که دلم برات تنگ شده بود و نبودی...
اونوقت زل میزنم تو چشات
میگم
"هیچی!تو هیچی نبودی...
فقط یه سوژه بودی واسه نوشتن...
و یه سوژه واسه این که حالم از خودم به هم بخوره!"
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
@asheghanehaye_fatima
هیچ وقت از فیلمایی که پایان باز ساخته میشن خوشم نیومده ...
ازینا که نمیفهمی آخر مردن یا موندن؟! رسیدن به هم یا نرسیدن؟! همو دوس داشتن یا نداشتن؟!
اصلا از هر چیز بی سر و تهی بدم میاد!
دست خودم نیست!
ازینکه فکر کنم حالا چی میشه عذاب میکشم!
ازینکه ندونم!
ازینکه بلاتکلیف باشم!
به نظرم تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزاردهنده نیست...
مثلا ندونی باید ناراحت باشی یا خوشحال
ندونی باید صبر کنی یا بری
ندونی برمیگرده یا واقعا رفته...
بلاتکلیفم...
وسط برزخِ بودن و نبودنت...
داشتن و نداشتنت...
خواستن و نخواستنت...
از آدمایی که یهو ول میکنن میرن خوشم نمیاد
اونا میرن،
تو میمونی و یه دنیا دلتنگی
یه عالمه خاطره که نمیدونی باهاشون چیکار کنی
تو میمونی و یه دل که گیر کرده بین آدمی که دوسش داشتی و آدمی که ازش متنفری...
بلاتکلیفی ترسناکه!
غم انگیزه!
دردناکه!
آدم همش میترسه مدیون دلش بشه!
اومدیم و من فراموشت کردم،
بعدا اگه یهو برگشتی
اون وقت چیکار کنیم؟! 😔
*
میدونم...
تو داری راحت زندگیتو میکنی...
این منم که دارم با خودم می جنگم!
اما نذار پایان این داستان باز بمونه
تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزار دهنده نیست
حداقل برگرد
خداحافظی کنیم...
#اهورا_فروزان
#نوشتنی
هیچ وقت از فیلمایی که پایان باز ساخته میشن خوشم نیومده ...
ازینا که نمیفهمی آخر مردن یا موندن؟! رسیدن به هم یا نرسیدن؟! همو دوس داشتن یا نداشتن؟!
اصلا از هر چیز بی سر و تهی بدم میاد!
دست خودم نیست!
ازینکه فکر کنم حالا چی میشه عذاب میکشم!
ازینکه ندونم!
ازینکه بلاتکلیف باشم!
به نظرم تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزاردهنده نیست...
مثلا ندونی باید ناراحت باشی یا خوشحال
ندونی باید صبر کنی یا بری
ندونی برمیگرده یا واقعا رفته...
بلاتکلیفم...
وسط برزخِ بودن و نبودنت...
داشتن و نداشتنت...
خواستن و نخواستنت...
از آدمایی که یهو ول میکنن میرن خوشم نمیاد
اونا میرن،
تو میمونی و یه دنیا دلتنگی
یه عالمه خاطره که نمیدونی باهاشون چیکار کنی
تو میمونی و یه دل که گیر کرده بین آدمی که دوسش داشتی و آدمی که ازش متنفری...
بلاتکلیفی ترسناکه!
غم انگیزه!
دردناکه!
آدم همش میترسه مدیون دلش بشه!
اومدیم و من فراموشت کردم،
بعدا اگه یهو برگشتی
اون وقت چیکار کنیم؟! 😔
*
میدونم...
تو داری راحت زندگیتو میکنی...
این منم که دارم با خودم می جنگم!
اما نذار پایان این داستان باز بمونه
تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزار دهنده نیست
حداقل برگرد
خداحافظی کنیم...
#اهورا_فروزان
#نوشتنی