@Asheghanehaye_fatima
غم اومد و غم اومد
کدوم غم؟
غمي که درشبم بود
کدوم تب؟
شبي که در تبم بود
کدوم تب؟
همون تب
که شعله زد به جونم
به خرمن ِ ايمونم
خاموش بود
الو شد
کپه بود،
ولو شد
نميدونم چطو شد
لبامو زهم واز کرد
هذيونو آغاز کرد
...
جووني، دود شد،دود شد
نيست بود، بود شد
دود چه نابود شد
تب اومد،غم اومد،شب اومد
کدوم غم؟همون غم شبونه
همون همون فسونه
نعش ها گورها
عصاها کورها
ترانه ها ناله شد
شراب صدساله شد
بوي غليظ افيون
تب نسل،تبي غريب و هذيون
...
بگيرين،ببندين،به هذيونم بخندين،بخندين،بخندين!
بسوزيد،
لبامو به هم بدوزيد
از #نصرت_رحماني
در "اوازي درفرجام"/ص 339
____________________
درچنين شبي کدام غم اين چنين مي آيد،و مينشيند بردلهاي عاشقان،بر چشم هاي تنهايان،و بر رهگذران باغ و باغچه هاي ويران شده که باآرزوي صبح،پاي درشام تيره سفت کرده بودند ...
مرز عاطفي #نصرت با زمزمه هاي درون،گاه چنان خشم ها را خيس ميکند که دود و شعله هايش تا گلوگاه ادمي ميرسد.
شب ِ تب گرفته اي که وقتي به تن ها ميريزد،خلاصي ازان به سختي انجام ميگيرد.
اين شعر چنان مرا به سحرگاه عاطفه ها ميبرد،که گويي همين ديروز است که خودرا درغم وتب ِشب گرفته ي نصرت شريک ميدانم و شاخه ي تلخ غم را در زيردندان ميفشرم!
#مهدي_اخوان_لنگرودي
در "خدا غم را آفريد،نصرت را آفريد!"/ص 303
غم اومد و غم اومد
کدوم غم؟
غمي که درشبم بود
کدوم تب؟
شبي که در تبم بود
کدوم تب؟
همون تب
که شعله زد به جونم
به خرمن ِ ايمونم
خاموش بود
الو شد
کپه بود،
ولو شد
نميدونم چطو شد
لبامو زهم واز کرد
هذيونو آغاز کرد
...
جووني، دود شد،دود شد
نيست بود، بود شد
دود چه نابود شد
تب اومد،غم اومد،شب اومد
کدوم غم؟همون غم شبونه
همون همون فسونه
نعش ها گورها
عصاها کورها
ترانه ها ناله شد
شراب صدساله شد
بوي غليظ افيون
تب نسل،تبي غريب و هذيون
...
بگيرين،ببندين،به هذيونم بخندين،بخندين،بخندين!
بسوزيد،
لبامو به هم بدوزيد
از #نصرت_رحماني
در "اوازي درفرجام"/ص 339
____________________
درچنين شبي کدام غم اين چنين مي آيد،و مينشيند بردلهاي عاشقان،بر چشم هاي تنهايان،و بر رهگذران باغ و باغچه هاي ويران شده که باآرزوي صبح،پاي درشام تيره سفت کرده بودند ...
مرز عاطفي #نصرت با زمزمه هاي درون،گاه چنان خشم ها را خيس ميکند که دود و شعله هايش تا گلوگاه ادمي ميرسد.
شب ِ تب گرفته اي که وقتي به تن ها ميريزد،خلاصي ازان به سختي انجام ميگيرد.
اين شعر چنان مرا به سحرگاه عاطفه ها ميبرد،که گويي همين ديروز است که خودرا درغم وتب ِشب گرفته ي نصرت شريک ميدانم و شاخه ي تلخ غم را در زيردندان ميفشرم!
#مهدي_اخوان_لنگرودي
در "خدا غم را آفريد،نصرت را آفريد!"/ص 303