@asheghanehaye_fatima
یک جور دوست داشتن هایي هم هستند که به زبان آورده نميشوند،
باید حسشان کرد،
مثلِ عشق های امروزي نیست كه دَم به ثانیه بيخِ گوشَت بگويد "دوستت دارم"،"عاشقتم" و "میمیرم برات" و رگبار استیکر قلب و بوسه،
دوستت دارم هايي از جنسِ مادربزرگ که
هر لحظه میتوان حسش کرد،
با یادآوریِ ساعتِ قرصایِ قند و چربيِ پدربزرگ
با به راه بودنِ همیشگيِ سماورِ کنجِ اتاق،
با پيچيدن عطرِ فسنجانِ سرظهرش توي كوچه،
با شنيدنِ يك خانوم تهِ اسمش ُشرمِ بعدش،
از آن دوست داشتنایي که
وقتِ سرما کُت مي شوند دورت و گرمت میکنند ،وقتِ ناراحتي گوش مي شوند براي دردها و شانه براي اشک هايت ،همان هايي که چشم میشوند وهمیشه مراقبت هستند ولبخند مي شوند رويِ لبهايت...
آنها که اگر کمي پشتِ تلفن صدایت گرفته باشد خودشان را به آب و آتش میزنند تا حالت خوب شود ..
دوست داشتن هايي كه تمامي ندارند و
با يک روز بي حوصلگي و بد اخلاقي از بين نميروند،
نه سرد میشوند نه تکراری،
"دوست دارم" هايي كه از دل برمي آيند و بر دل مينشينند..
.
#منیره_بشیری
یک جور دوست داشتن هایي هم هستند که به زبان آورده نميشوند،
باید حسشان کرد،
مثلِ عشق های امروزي نیست كه دَم به ثانیه بيخِ گوشَت بگويد "دوستت دارم"،"عاشقتم" و "میمیرم برات" و رگبار استیکر قلب و بوسه،
دوستت دارم هايي از جنسِ مادربزرگ که
هر لحظه میتوان حسش کرد،
با یادآوریِ ساعتِ قرصایِ قند و چربيِ پدربزرگ
با به راه بودنِ همیشگيِ سماورِ کنجِ اتاق،
با پيچيدن عطرِ فسنجانِ سرظهرش توي كوچه،
با شنيدنِ يك خانوم تهِ اسمش ُشرمِ بعدش،
از آن دوست داشتنایي که
وقتِ سرما کُت مي شوند دورت و گرمت میکنند ،وقتِ ناراحتي گوش مي شوند براي دردها و شانه براي اشک هايت ،همان هايي که چشم میشوند وهمیشه مراقبت هستند ولبخند مي شوند رويِ لبهايت...
آنها که اگر کمي پشتِ تلفن صدایت گرفته باشد خودشان را به آب و آتش میزنند تا حالت خوب شود ..
دوست داشتن هايي كه تمامي ندارند و
با يک روز بي حوصلگي و بد اخلاقي از بين نميروند،
نه سرد میشوند نه تکراری،
"دوست دارم" هايي كه از دل برمي آيند و بر دل مينشينند..
.
#منیره_بشیری
@asheghanehaye_fatima
.
محبوبِ من!
میداني؟!
زن بودن عجیب میچسبد؛
وقتي تو آنقدر در من ریشه دوانده ای
که دوست دارم تمامِ عمر را برایت زنانگي کنم و پا به پایت پیر شوم...
میخواهم برایت بنویسم:
دوستت دارم؛
به وقتِ خیس شدن هایمان زیر بارانِ تندِ اردیبهشت...
به زیبایي شکوفه های بهارنارنجِ باغِ پدربزرگ...
دوستت دارم؛
به وقتِ روزهای قرار کاري ات؛ وقتي عطرِ خوشِ تنت توی خانه میپیچد،
چنان غرق تو میشوم که
پیازِ سرِ اجاقم میسوزد و
پیراهنت چروک میماند...
دوستت دارم؛
به وقتِ عصرهایي که
کنار چايِ دارچینت عاشقانه هایم را میخوانم و تو واژه به واژه اش را قند چایيت میکني و سر میکشي...
دوستت دارم؛
آن شب هایي که درِ گوشم آرام لالایي عشق را زمزمه میکني و طعمِ شیرینش را به لب هایم میچشاني،
به تمامِ نمازهای صبحِ قضا شده ی فردایش...
تو چه میداني که من
دلم ضعف ميرود برایِ چندین سالِ
بعدمان
به وقت چهل سالگي؛
برای عینکِ قابْ مشکيِ نزدیک بیني که میزني تا چشمانم را واضح تر بخواني.
برای تارهای سفید رنگِ روی شقیقه ها و چین های رو پیشانیت.
دوستت دارم؛
آنقدر که حتي گاهي فراموشم میشود تو نیستي و من تنها در خیالاتم با تو هروز عاشقانه هایم را زندگي میکنم...
محبوب من؛
برای نوشتن
تنها یک "تو" نیاز است
تا تمامِ صفحاتم پر شود از دوستت دارم هایي با سه نقطه...
پس نگاه کن؛
من مینویسم "تو"،
تو بخوان دوستت دارم...
#منیره_بشیری
.
محبوبِ من!
میداني؟!
زن بودن عجیب میچسبد؛
وقتي تو آنقدر در من ریشه دوانده ای
که دوست دارم تمامِ عمر را برایت زنانگي کنم و پا به پایت پیر شوم...
میخواهم برایت بنویسم:
دوستت دارم؛
به وقتِ خیس شدن هایمان زیر بارانِ تندِ اردیبهشت...
به زیبایي شکوفه های بهارنارنجِ باغِ پدربزرگ...
دوستت دارم؛
به وقتِ روزهای قرار کاري ات؛ وقتي عطرِ خوشِ تنت توی خانه میپیچد،
چنان غرق تو میشوم که
پیازِ سرِ اجاقم میسوزد و
پیراهنت چروک میماند...
دوستت دارم؛
به وقتِ عصرهایي که
کنار چايِ دارچینت عاشقانه هایم را میخوانم و تو واژه به واژه اش را قند چایيت میکني و سر میکشي...
دوستت دارم؛
آن شب هایي که درِ گوشم آرام لالایي عشق را زمزمه میکني و طعمِ شیرینش را به لب هایم میچشاني،
به تمامِ نمازهای صبحِ قضا شده ی فردایش...
تو چه میداني که من
دلم ضعف ميرود برایِ چندین سالِ
بعدمان
به وقت چهل سالگي؛
برای عینکِ قابْ مشکيِ نزدیک بیني که میزني تا چشمانم را واضح تر بخواني.
برای تارهای سفید رنگِ روی شقیقه ها و چین های رو پیشانیت.
دوستت دارم؛
آنقدر که حتي گاهي فراموشم میشود تو نیستي و من تنها در خیالاتم با تو هروز عاشقانه هایم را زندگي میکنم...
محبوب من؛
برای نوشتن
تنها یک "تو" نیاز است
تا تمامِ صفحاتم پر شود از دوستت دارم هایي با سه نقطه...
پس نگاه کن؛
من مینویسم "تو"،
تو بخوان دوستت دارم...
#منیره_بشیری
@asheghanehaye_fatima
مادرم زن معتقدی بود؛
همان بیست و چند سال پیش که ازدواج کرد نه خاطراتِ فراموش نشدنی داشت و نه مهری عمیق به دل، اما حالا سالهاست چشم انتظار پدر سرِ سفره شام با غذایش بازی می کند...
من هم بعد از تو با مردی ازدواج خواهم کرد که نه رنگِ چشمهایش شاعرم کند و نه بمِ صدایش در دلم ولوله...
که شاید بقولِ مادر دچارِ "عشقِ بعد از ازدواج" شدم و خوشبختی از سر و کول زندگی ام بالا رفت...
که وقتِ آمدنش رژ ملیحي بزنم، فرِ موهایم را پشتِ گوشم سنجاق کنم و با آغوش باز به استقبالش بروم.
شاید هم این دوست داشتنِ بعد از زیرِ یک سقف رفتن نیامد و منِ دیوانه ی دست کشیدن روی صورتِ مردانه ات؛ زبری ته ریشش روی گونه هایم آزارم داد!
و سال ها به هوای به وجود آمدن آن عشقِ بعد از ازدواج، هر روز صبح میز صبحانه ای چیدم و جای گرفتن لقمه ی کره و مربای توت فرنگی برای تو، لیوانِ آب جوش و لیپتون همیشگی را روی میز گذاشتم و به رختخواب برگشتم...
روز ها بگذرند و عوض پیچیدن عطرِ نفسهای تو وقتِ شانه زدن موهایم، بوی خستگیِ مردی تمام خانه ام را پر کند و نفسم را بند بیاورد...
شاید روزی جای آن تهوعِ خوش خبر و مژدگانی پدر شدنت را یه مشت قرص بگیرد و قدم زدن های شبانیمان را انتظار سبز شدنِ چراغ قرمزِ چهارراه خراب کند ...
و یا سال ها در جستجوی نشانه ای از علاقه، همخواب مردی شدم که جای بازویش زیر سرم را بالشتِ جهیزیه ام پُر کرد...
شاید هم روزی متهم به خیانت و با فکرِ تو در آغوش دیگری بودن، شوم!
نمیدانم؛
اما سال ها بعد حوالی میانسالی به دخترم خواهم گفت که مادر اشتباه می کرد؛
این قانونِ:"عشق بعد از ازدواج بوجود می آید" برای قدیم هاست؛
امروز
دلت که نباشد
یقه پیراهنِ هیچ مردی به دستت صاف نخواهد شد...!
#منیره_بشیری
_
مادرم زن معتقدی بود؛
همان بیست و چند سال پیش که ازدواج کرد نه خاطراتِ فراموش نشدنی داشت و نه مهری عمیق به دل، اما حالا سالهاست چشم انتظار پدر سرِ سفره شام با غذایش بازی می کند...
من هم بعد از تو با مردی ازدواج خواهم کرد که نه رنگِ چشمهایش شاعرم کند و نه بمِ صدایش در دلم ولوله...
که شاید بقولِ مادر دچارِ "عشقِ بعد از ازدواج" شدم و خوشبختی از سر و کول زندگی ام بالا رفت...
که وقتِ آمدنش رژ ملیحي بزنم، فرِ موهایم را پشتِ گوشم سنجاق کنم و با آغوش باز به استقبالش بروم.
شاید هم این دوست داشتنِ بعد از زیرِ یک سقف رفتن نیامد و منِ دیوانه ی دست کشیدن روی صورتِ مردانه ات؛ زبری ته ریشش روی گونه هایم آزارم داد!
و سال ها به هوای به وجود آمدن آن عشقِ بعد از ازدواج، هر روز صبح میز صبحانه ای چیدم و جای گرفتن لقمه ی کره و مربای توت فرنگی برای تو، لیوانِ آب جوش و لیپتون همیشگی را روی میز گذاشتم و به رختخواب برگشتم...
روز ها بگذرند و عوض پیچیدن عطرِ نفسهای تو وقتِ شانه زدن موهایم، بوی خستگیِ مردی تمام خانه ام را پر کند و نفسم را بند بیاورد...
شاید روزی جای آن تهوعِ خوش خبر و مژدگانی پدر شدنت را یه مشت قرص بگیرد و قدم زدن های شبانیمان را انتظار سبز شدنِ چراغ قرمزِ چهارراه خراب کند ...
و یا سال ها در جستجوی نشانه ای از علاقه، همخواب مردی شدم که جای بازویش زیر سرم را بالشتِ جهیزیه ام پُر کرد...
شاید هم روزی متهم به خیانت و با فکرِ تو در آغوش دیگری بودن، شوم!
نمیدانم؛
اما سال ها بعد حوالی میانسالی به دخترم خواهم گفت که مادر اشتباه می کرد؛
این قانونِ:"عشق بعد از ازدواج بوجود می آید" برای قدیم هاست؛
امروز
دلت که نباشد
یقه پیراهنِ هیچ مردی به دستت صاف نخواهد شد...!
#منیره_بشیری
_
@asheghanehaye_fatima
📝
همه یک روزهایي دارند که خسته و بي حوصله میشوند،
یک روزایي که دوست نداریم مثلِ کوکب خانوم زنِ پاکیزه و با سلیقه ای باشیم، شلخته میشویم با کلي ظرفِ شسته نشده توی سینک و لباس های چِرکِ روی دسته ی مبل،
یک روزهایي بداخلاق و بي حوصله مي شویم،سر هر چیزی از کوره در میرویم و با همه کَس دعوا داریم و سرِ هرچیز
لجبازی میکنیم، بعضي روزها میخواهیم سَرمان در لاکِ خودمان باشد، پرده ها را بکشیم ، گوشیمان را از دسترس خارج کنیم ، بشینیم جلویِ تلویزیون و کوسن را زیرِ دستمان بذاریم و هِي بي هدف کانال ها را عوض کنیم،
یک روزهایي هست دلمان نمیخواهد به خودمان برسیم ، حوصله ی لباسایِ اتو کشیده و سِت کرده را نداریم ، موهايمان را شانه نزده بالای سرمان با کلیپسِ کوچکي چفت کنیم ، رژِ لب ِقرمزمان را نزنیم، لباس های گشاد و رنگ و رو رفته بپوشیم ، سریالِ موردِ علاقیمان را تماشا نکنیم و دلمان سیب زمیني سرخ کرده با پنیر هم نخواهد،
حتي مردها هم یک روزهایي نه حوصله ی اصلاح صورتشان را دارند نه خالي کردن شیشه يِ عطر روی خودشان، نه ماندن پشتِ چراغِ قرمز و خریدنِ لیستِ بلند بالای خانومِ خانه،
اصلاً یک روزهایي هست که نمیشود خوب بود، نميشود حرف زد و خندید، نميشود بگویي چت شده چون خودت هم دقيقا نمیداني ، فقط دلت ميخواهد يك روزهايي خودت را برداری
و بیندازی دور...
همین...
#منیره_بشیری
📝
همه یک روزهایي دارند که خسته و بي حوصله میشوند،
یک روزایي که دوست نداریم مثلِ کوکب خانوم زنِ پاکیزه و با سلیقه ای باشیم، شلخته میشویم با کلي ظرفِ شسته نشده توی سینک و لباس های چِرکِ روی دسته ی مبل،
یک روزهایي بداخلاق و بي حوصله مي شویم،سر هر چیزی از کوره در میرویم و با همه کَس دعوا داریم و سرِ هرچیز
لجبازی میکنیم، بعضي روزها میخواهیم سَرمان در لاکِ خودمان باشد، پرده ها را بکشیم ، گوشیمان را از دسترس خارج کنیم ، بشینیم جلویِ تلویزیون و کوسن را زیرِ دستمان بذاریم و هِي بي هدف کانال ها را عوض کنیم،
یک روزهایي هست دلمان نمیخواهد به خودمان برسیم ، حوصله ی لباسایِ اتو کشیده و سِت کرده را نداریم ، موهايمان را شانه نزده بالای سرمان با کلیپسِ کوچکي چفت کنیم ، رژِ لب ِقرمزمان را نزنیم، لباس های گشاد و رنگ و رو رفته بپوشیم ، سریالِ موردِ علاقیمان را تماشا نکنیم و دلمان سیب زمیني سرخ کرده با پنیر هم نخواهد،
حتي مردها هم یک روزهایي نه حوصله ی اصلاح صورتشان را دارند نه خالي کردن شیشه يِ عطر روی خودشان، نه ماندن پشتِ چراغِ قرمز و خریدنِ لیستِ بلند بالای خانومِ خانه،
اصلاً یک روزهایي هست که نمیشود خوب بود، نميشود حرف زد و خندید، نميشود بگویي چت شده چون خودت هم دقيقا نمیداني ، فقط دلت ميخواهد يك روزهايي خودت را برداری
و بیندازی دور...
همین...
#منیره_بشیری
@asheghanehaye_fatima
دوستی میگفت:
وقتی دلت تنگِ کسی میشه؛ حاشیه نرو، قصیده نباف!
صاف و پوست کنده برو بهش بگو:"فلاني دلم برات تنگ شده"...
تهش اینه که میگه:"ممنون،لطف داری" ،
یا شاید تو بهترین حالتِ ممکن بگه:"منم همینطور".
حداقلش اینه که پیشِ دلِ خودت شرمنده نیستی،حرفشو زدی و آرومش کردی!
بعداً پشیمون نمیشی که چرا اون روز حرفِ دلمو نزدم،شاید معجزه ای میشد...
اما؛
همون شبی که دلتنگیُ پشتِ یه احوال پرسی ساده سِند کردم؛
وقتی که تیکِ دوم خورد و هیچوقت ایز تایپینگی نیومد،
وقتی جوابِ سلامم هم سکوت شد؛
فهمیدم گاهی وقتا حرفِ دلتو نزنی خیلی سنگین تری!!
حتی گاهی خیلی خوبه که غرورت اجازه یه کارایی رو بهت نمیده!
که باید ممنونشم باشي؛
چون شرمنده شدن پیش دلت خیلي بهتر از شکسته شدنشه..!!
یادم باشه به اون دوست بگم همه آدما شبیه هم نیستن؛ یکی معنی یه خروار دلتنگیُ پشت"خواستم یه حالی ازت بپرسمُ"میفهمه و واکنشی از خودش نشون میده ، یکی هم میفهمه اما خنثی عمل میکنه و خودشو میزنه کوچه علی چپ...!!
#منیره_بشیری
دوستی میگفت:
وقتی دلت تنگِ کسی میشه؛ حاشیه نرو، قصیده نباف!
صاف و پوست کنده برو بهش بگو:"فلاني دلم برات تنگ شده"...
تهش اینه که میگه:"ممنون،لطف داری" ،
یا شاید تو بهترین حالتِ ممکن بگه:"منم همینطور".
حداقلش اینه که پیشِ دلِ خودت شرمنده نیستی،حرفشو زدی و آرومش کردی!
بعداً پشیمون نمیشی که چرا اون روز حرفِ دلمو نزدم،شاید معجزه ای میشد...
اما؛
همون شبی که دلتنگیُ پشتِ یه احوال پرسی ساده سِند کردم؛
وقتی که تیکِ دوم خورد و هیچوقت ایز تایپینگی نیومد،
وقتی جوابِ سلامم هم سکوت شد؛
فهمیدم گاهی وقتا حرفِ دلتو نزنی خیلی سنگین تری!!
حتی گاهی خیلی خوبه که غرورت اجازه یه کارایی رو بهت نمیده!
که باید ممنونشم باشي؛
چون شرمنده شدن پیش دلت خیلي بهتر از شکسته شدنشه..!!
یادم باشه به اون دوست بگم همه آدما شبیه هم نیستن؛ یکی معنی یه خروار دلتنگیُ پشت"خواستم یه حالی ازت بپرسمُ"میفهمه و واکنشی از خودش نشون میده ، یکی هم میفهمه اما خنثی عمل میکنه و خودشو میزنه کوچه علی چپ...!!
#منیره_بشیری
@asheghanehaye_fatima
یعنی می شود
همین حالا
گوشی تلفن را برداری
شماره ام را بگیری
در انتظار پاسخم بوق ها را بشماری و وقتی صدای "بله" گفتنم توی گوشی پیچید،بی هیچ مقدمه ای بگویی:
"دلم برایت تنگ شده"
می شود؟!
#منیره_بشیری
یعنی می شود
همین حالا
گوشی تلفن را برداری
شماره ام را بگیری
در انتظار پاسخم بوق ها را بشماری و وقتی صدای "بله" گفتنم توی گوشی پیچید،بی هیچ مقدمه ای بگویی:
"دلم برایت تنگ شده"
می شود؟!
#منیره_بشیری
@asheghanehaye_fatima
مرد ها را میشناسي؟!!
همان چهارشانه ی قوی و آن بمِ مردانه ی دوست داشتني،
که هميشه حریفِ درِ محکمِ شیشه ی مربا،سنگیني کیسه های خرید، جابجا کردنِ مبل های خانه و غُرغُرهای زنانه هستند،
که خوب میدانند کِي دلت هوسِ شیریني ناپلئوني میکند تا برایت بخرند،یا کي دلت قدم زدنِ دوتایی مي خواهد،
سر به هواهایِ مهربان که فراموش کاريشان را با شاخه ای گُل و خوراکي مورد علاقه ات و يک "ببخشیدِ" ساده از دلت در میاورند،
که وقتي از سرکار مي آیند دل گرمِ حضورت در خانه هستند با همان برنجِ شفته روی اجاق،
خسته های هشتِ شب که با حوصله مینشیند پایِ حرف ها و تعریف کردن های با آب و تابت از اتفاقات امروز و غر زدن هایت از کلاسِ عصر و استادِ بدقلقت،
پسر بچه های تخس امروز که وقتِ خواب مظلوم مي شوند و صدای خوروپوفشان که ميپیچد میداني هنوز زندگي جریان دارد،
پدرهای چندسالِ بعد که دلشان قنج میرود برای قد کشیدنِ پسرشان و خرگوشيِ موها و "بابا" گفتن هایِ دخترشان،
همان هایي که میتواني کنارشان با خیالِ راحت یک روزایي خوب نباشي،آرایش نکني،بي حوصله باشي و لباس های نامرتب بپوشي،نگرانِ جوش روی بیني و پفِ چشم ها و چربي های انباشته ي شکم و پهلویت نباشي،ترسِ زشت بودن وقتِ سرماخوردگي با چشم های قرمز و دماغِ آویزانُ پوسته پوسته و صورتِ بي روحت را نداری و میداني هرطور باشي به چشمش زیبایي
مردهایي را دیده ام که دوستت دارمشان را واو به واو صرف میکنند،
با صبح به صبح دست تکان دادنشان برایت قبلِ رفتنشان از پشتِ پنجره ،یا وقتي آن را سرِ میزِ صبحانه لقمه میکنند و دهانت میذارند، يا روزهایي که هوا سرد میشود "خودت را بپوشان سرما نخوری" از دهانشان نمي افتد،
مردها دوستت دارمشان را با همان غیرتِ شیرینشان پشتِ "روسریت را بکش جلو"، میانِ خنده های شیطنت آمیزشان وقتي حرصت را درآوردند و با "چقد این لباس به تو مي آید " وقتي پیراهنِ گلداری که تازه برایت خریده اند را میپوشي، نشانت میدهند،
آنها که "مراقب خودت باشِ" قبلِ قطع کردنِ تلفنشان از هر دوستت دارمي دلنشین تر است
مرد ها را ميشناسي؟
همان اخم های وقتِ خستگي که دنیا بدون دیدنِ لبخند و برقِ چشمانشان وقتي میگویي"برایت چای بریزم؟" جایِ قشنگي نیست...
مردهایي از جنسِ پدرم که آغوششان امنیت و آرامش تمامِ دنیا را دارد ...
که هرچقدر هم بگویي مردها فلان باز هم یک روزهایي دلت برای پوشیدنِ پیراهنِ دو ایکس لارجِ مردانه ای تنگ مي شود
حواسمان باشد؛
هوایِ سوپرمن های زندگیمان را داشته باشیم...
#منیره_بشیری
مرد ها را میشناسي؟!!
همان چهارشانه ی قوی و آن بمِ مردانه ی دوست داشتني،
که هميشه حریفِ درِ محکمِ شیشه ی مربا،سنگیني کیسه های خرید، جابجا کردنِ مبل های خانه و غُرغُرهای زنانه هستند،
که خوب میدانند کِي دلت هوسِ شیریني ناپلئوني میکند تا برایت بخرند،یا کي دلت قدم زدنِ دوتایی مي خواهد،
سر به هواهایِ مهربان که فراموش کاريشان را با شاخه ای گُل و خوراکي مورد علاقه ات و يک "ببخشیدِ" ساده از دلت در میاورند،
که وقتي از سرکار مي آیند دل گرمِ حضورت در خانه هستند با همان برنجِ شفته روی اجاق،
خسته های هشتِ شب که با حوصله مینشیند پایِ حرف ها و تعریف کردن های با آب و تابت از اتفاقات امروز و غر زدن هایت از کلاسِ عصر و استادِ بدقلقت،
پسر بچه های تخس امروز که وقتِ خواب مظلوم مي شوند و صدای خوروپوفشان که ميپیچد میداني هنوز زندگي جریان دارد،
پدرهای چندسالِ بعد که دلشان قنج میرود برای قد کشیدنِ پسرشان و خرگوشيِ موها و "بابا" گفتن هایِ دخترشان،
همان هایي که میتواني کنارشان با خیالِ راحت یک روزایي خوب نباشي،آرایش نکني،بي حوصله باشي و لباس های نامرتب بپوشي،نگرانِ جوش روی بیني و پفِ چشم ها و چربي های انباشته ي شکم و پهلویت نباشي،ترسِ زشت بودن وقتِ سرماخوردگي با چشم های قرمز و دماغِ آویزانُ پوسته پوسته و صورتِ بي روحت را نداری و میداني هرطور باشي به چشمش زیبایي
مردهایي را دیده ام که دوستت دارمشان را واو به واو صرف میکنند،
با صبح به صبح دست تکان دادنشان برایت قبلِ رفتنشان از پشتِ پنجره ،یا وقتي آن را سرِ میزِ صبحانه لقمه میکنند و دهانت میذارند، يا روزهایي که هوا سرد میشود "خودت را بپوشان سرما نخوری" از دهانشان نمي افتد،
مردها دوستت دارمشان را با همان غیرتِ شیرینشان پشتِ "روسریت را بکش جلو"، میانِ خنده های شیطنت آمیزشان وقتي حرصت را درآوردند و با "چقد این لباس به تو مي آید " وقتي پیراهنِ گلداری که تازه برایت خریده اند را میپوشي، نشانت میدهند،
آنها که "مراقب خودت باشِ" قبلِ قطع کردنِ تلفنشان از هر دوستت دارمي دلنشین تر است
مرد ها را ميشناسي؟
همان اخم های وقتِ خستگي که دنیا بدون دیدنِ لبخند و برقِ چشمانشان وقتي میگویي"برایت چای بریزم؟" جایِ قشنگي نیست...
مردهایي از جنسِ پدرم که آغوششان امنیت و آرامش تمامِ دنیا را دارد ...
که هرچقدر هم بگویي مردها فلان باز هم یک روزهایي دلت برای پوشیدنِ پیراهنِ دو ایکس لارجِ مردانه ای تنگ مي شود
حواسمان باشد؛
هوایِ سوپرمن های زندگیمان را داشته باشیم...
#منیره_بشیری
ميدانی جانم!
صبح ها همين كه صدایِ سوت کشیدن کتری روی اجاق را بشنوی، بوی نان سنگک تازهی صبح زود پدر به مشامت برسد، و صدای صبحانه حاضر کردن مادر از آشپزخانه بیاید، يا وقتی عطر قرمه سبزی هايی ظهر جمعهاش توی خانه میپيچد و هوش از سَرت ميبرد، همين كه چشمت ببينتشانو گوشَت نفس هايشان را بشنود، همین که آغوشِ گرمشان را لمس كنیو بگویی "چقدر دوستشان داری" يعنی "صبحت بخير" شده است!
جمعه و شنبهاش فرقی نمیکند، صبح های بودنشان همیشه بخیر میشود...
#منیره_بشیری
@asheghanehaye_fatima
صبح ها همين كه صدایِ سوت کشیدن کتری روی اجاق را بشنوی، بوی نان سنگک تازهی صبح زود پدر به مشامت برسد، و صدای صبحانه حاضر کردن مادر از آشپزخانه بیاید، يا وقتی عطر قرمه سبزی هايی ظهر جمعهاش توی خانه میپيچد و هوش از سَرت ميبرد، همين كه چشمت ببينتشانو گوشَت نفس هايشان را بشنود، همین که آغوشِ گرمشان را لمس كنیو بگویی "چقدر دوستشان داری" يعنی "صبحت بخير" شده است!
جمعه و شنبهاش فرقی نمیکند، صبح های بودنشان همیشه بخیر میشود...
#منیره_بشیری
@asheghanehaye_fatima
مردها که خسته مي شوند،
مثلِ ما زن ها،
نه لاکِ ناخنشان رنگ پریده مي شود،
نه رژِشان کمرنگ و بي روح،
نه لباس پوشیدنشان ساده وشلخته،
نه حالِ پریشانشان را با ظرف شستن مي شويند،
نه با آشپزی و پختنِ غذاهای جورواجور حَلّش مي کنند،
نه با نقّاشي،رَسمش مي کنند،
نه با حرف زدن با صمیمي ترین دوستشان سبک مي شود،
نه با تابيدنِ موهایشان دلتنگیشان را دَرهم گره میزنند و سَرش را کور مي كنند،
نه شب ها هندزفری میگذارند و با آهنگِ آشنايي ساعت ها گریه مي کنند،
میداني؛
مردها خیلي مظلومند،
خسته که مي شوند،
از همه جا که ميبُرند،
گریه نمیکنند،
داد نمي زنند،
بغضي خُفته راهِ گلویشان را ميبندد،
سکوت مي شود تمامِ کلامشان،
تمام ِدردشان را تويِ دلشان چال ميكنند،
گاهي هم رويِ كاغذ مياورند
و تنهایِشان را با فنجاني قهوه يِ تلخ تقسیم مي کنند،
دیگر نه ته ریش نمي گذارند و نه حوصله اصلاحِ صورتشان را دارند،
لبِ آستینشان را تا نمي زنند،
عطرِ تلخ و گرمِ همیشگیِشان سرد مي شود،
وسیله يِ حمل و نقلشان مي شود پاهایشان،
نه تاکسي،نه اتوبوس،نه مترو هيچكدام تسكين نمي دهند كلافگيِشان را،
دستِشان را در جیب میبَرند و
قدم پشتِ قدم،
تنها و بي مقصد،
هِي راه ميروند و سیگار دود مي کنند،
پُک پشتِ پُک،
همدمِشان مي شود همین سیگاري که گاه و بي گاه لب هایِشان را بوسه ميزند،
ولي وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند...
کلافگي امانِشان را ميبُرد...
عصبي مُدام دست لایِ موهایشان میبرند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ ديواري تکان میخورد و زيرِ لب پوفي مي كنند...
تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطريِ رویِ زمین خالي میکنند
هِي شوتش میکنند و قدم برميدارند،
با دیدنِ عاشق ُمعشوق هایِ تویِ خیابان که دست دَر دست هم قدم میزنند با شادی میخندد،تنها آهِ عمیقي میکشند و
گامشِان بلند تر مي شود تا زودتر صحنه را ترک کنند،
گاهي حوصله يِ چك كردنِ گوشيشان را هم ندارند،
ميداني مردها خسته كه بشوند،
حتي با عطرِ قرمه سبزی هایِ مادر هم آرام نميگیرند...
👤 #منیره_بشیری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
مثلِ ما زن ها،
نه لاکِ ناخنشان رنگ پریده مي شود،
نه رژِشان کمرنگ و بي روح،
نه لباس پوشیدنشان ساده وشلخته،
نه حالِ پریشانشان را با ظرف شستن مي شويند،
نه با آشپزی و پختنِ غذاهای جورواجور حَلّش مي کنند،
نه با نقّاشي،رَسمش مي کنند،
نه با حرف زدن با صمیمي ترین دوستشان سبک مي شود،
نه با تابيدنِ موهایشان دلتنگیشان را دَرهم گره میزنند و سَرش را کور مي كنند،
نه شب ها هندزفری میگذارند و با آهنگِ آشنايي ساعت ها گریه مي کنند،
میداني؛
مردها خیلي مظلومند،
خسته که مي شوند،
از همه جا که ميبُرند،
گریه نمیکنند،
داد نمي زنند،
بغضي خُفته راهِ گلویشان را ميبندد،
سکوت مي شود تمامِ کلامشان،
تمام ِدردشان را تويِ دلشان چال ميكنند،
گاهي هم رويِ كاغذ مياورند
و تنهایِشان را با فنجاني قهوه يِ تلخ تقسیم مي کنند،
دیگر نه ته ریش نمي گذارند و نه حوصله اصلاحِ صورتشان را دارند،
لبِ آستینشان را تا نمي زنند،
عطرِ تلخ و گرمِ همیشگیِشان سرد مي شود،
وسیله يِ حمل و نقلشان مي شود پاهایشان،
نه تاکسي،نه اتوبوس،نه مترو هيچكدام تسكين نمي دهند كلافگيِشان را،
دستِشان را در جیب میبَرند و
قدم پشتِ قدم،
تنها و بي مقصد،
هِي راه ميروند و سیگار دود مي کنند،
پُک پشتِ پُک،
همدمِشان مي شود همین سیگاري که گاه و بي گاه لب هایِشان را بوسه ميزند،
ولي وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند...
کلافگي امانِشان را ميبُرد...
عصبي مُدام دست لایِ موهایشان میبرند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ ديواري تکان میخورد و زيرِ لب پوفي مي كنند...
تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطريِ رویِ زمین خالي میکنند
هِي شوتش میکنند و قدم برميدارند،
با دیدنِ عاشق ُمعشوق هایِ تویِ خیابان که دست دَر دست هم قدم میزنند با شادی میخندد،تنها آهِ عمیقي میکشند و
گامشِان بلند تر مي شود تا زودتر صحنه را ترک کنند،
گاهي حوصله يِ چك كردنِ گوشيشان را هم ندارند،
ميداني مردها خسته كه بشوند،
حتي با عطرِ قرمه سبزی هایِ مادر هم آرام نميگیرند...
👤 #منیره_بشیری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima