@asheghanehaye_fatima🎀
دیوانه بودم و برگ
درختان خانه را
ترک کرده بود
می خواستم
با لباس سفید
به این خانه بیایی
سردم بود
و کنار مهربانی تو
بعضی چیزها
تقلای بی خودی ست
نه این آشپزخانه
تاب دونفر را می آورد
نه این میز عصرانه
مرضیه!
خانه ای که
به نبودنت عادت کند
از تنهایی اش
دل نخواهد کند
به نبودنت عادت نکرده ام و این زیرسیگاری لعنتی باید جور تو را هم بکشد
بیچاره با آن استخوان های شیشه ای اش مدام زیر فشار دست من هراس خرد شدن را خمیازه می کشد
یادت هست قسمم می دادی… اما استکان ها شکسته می شدند و تو با چه زحمتی جمعشان می کردی
دستت می برید و دم بر نمی آوردی. انگار یاد گرفته بودی زحمهای عمیقت را با دستمالی بند بیاوری.
گریه هایت که تمامی نداشت…
مرضیه!
هیچ کس نمی تواند
وصله
به رویاهای
ترک خورده ات بزند
پنجره ها
با خواب گلدان های شکست خورده
تنها چند روزی دوام می آورند
و تو باید می دانستی
این دیوارها
روزی فرو می ریزند
و من از ابتدای این بازی
برای سقفی که می خواستی
کم بودم
اما مرضیه…
پیراهنت روی بند
بازیچه ی باد شده
چشمانت توی خانه
بازیچه ی هیچ…
-این پنجشنبه باید خانه ی دوستم باشم. جمعه را هم به مادرم قول داده ام. مواظب خودت باش!
در را قفل کردم و بیرون آمدم. پرده را کشیدی و لبخندم را به خیابان ریختی.
بر می گردم. باید کشیدن پرده را فراموش کنی. باید بفهمی که لبخندم را قاب کنی و تا برگشتم صدای هیچ پله ای را در نیاوری.
گریه می کردی…
سیگارم را میان دندان هایم له می کنم. بو برده ای که زمستان است و نفس نفس می زنی. بو برده ای که با دست های دیگری به خانه برگشته ام…
دیوانه بودم عزیزم
دیوانه که شعر نمی شناسد.
ویولون نمی داند
مرضیه!
این بار چندم است
که مشکوک می شوی به من
ظرف ها را دوباره می شویی
و دست هایم را
دوباره نگاه می کنی
نمی گذاری این خانه آرام بگیرد
نمی گذاری لیوان ها
به خالی بودنشان زنده بمانند
این بار چندم است مرضیه
نگفته بودم از این قالی
بدم می آید
گفته بودم و خوابت برده بود
فکر نمی کردی امشب به خانه برگردم. چقدر آرام و معصوم خوابیده بودی. دیوانه بودم و نمی توانستم آرام ببینمت.
نه … مرضیه!
نه من می توانم به این خانه برگردم
نه تو می توانی به این خانه برگردی
خنده ام گرفته است
روی دیوارها خط می کشم
رو به پیشخوان آشپزخانه داد می زنم
تلفن زنگ می زند
این ظرف ها و رخت های چرک
این حرفهای بی معنی
روانی ام می کند
چقدر دیر کرده ای…
#مرتضی_بخشایش
دیوانه بودم و برگ
درختان خانه را
ترک کرده بود
می خواستم
با لباس سفید
به این خانه بیایی
سردم بود
و کنار مهربانی تو
بعضی چیزها
تقلای بی خودی ست
نه این آشپزخانه
تاب دونفر را می آورد
نه این میز عصرانه
مرضیه!
خانه ای که
به نبودنت عادت کند
از تنهایی اش
دل نخواهد کند
به نبودنت عادت نکرده ام و این زیرسیگاری لعنتی باید جور تو را هم بکشد
بیچاره با آن استخوان های شیشه ای اش مدام زیر فشار دست من هراس خرد شدن را خمیازه می کشد
یادت هست قسمم می دادی… اما استکان ها شکسته می شدند و تو با چه زحمتی جمعشان می کردی
دستت می برید و دم بر نمی آوردی. انگار یاد گرفته بودی زحمهای عمیقت را با دستمالی بند بیاوری.
گریه هایت که تمامی نداشت…
مرضیه!
هیچ کس نمی تواند
وصله
به رویاهای
ترک خورده ات بزند
پنجره ها
با خواب گلدان های شکست خورده
تنها چند روزی دوام می آورند
و تو باید می دانستی
این دیوارها
روزی فرو می ریزند
و من از ابتدای این بازی
برای سقفی که می خواستی
کم بودم
اما مرضیه…
پیراهنت روی بند
بازیچه ی باد شده
چشمانت توی خانه
بازیچه ی هیچ…
-این پنجشنبه باید خانه ی دوستم باشم. جمعه را هم به مادرم قول داده ام. مواظب خودت باش!
در را قفل کردم و بیرون آمدم. پرده را کشیدی و لبخندم را به خیابان ریختی.
بر می گردم. باید کشیدن پرده را فراموش کنی. باید بفهمی که لبخندم را قاب کنی و تا برگشتم صدای هیچ پله ای را در نیاوری.
گریه می کردی…
سیگارم را میان دندان هایم له می کنم. بو برده ای که زمستان است و نفس نفس می زنی. بو برده ای که با دست های دیگری به خانه برگشته ام…
دیوانه بودم عزیزم
دیوانه که شعر نمی شناسد.
ویولون نمی داند
مرضیه!
این بار چندم است
که مشکوک می شوی به من
ظرف ها را دوباره می شویی
و دست هایم را
دوباره نگاه می کنی
نمی گذاری این خانه آرام بگیرد
نمی گذاری لیوان ها
به خالی بودنشان زنده بمانند
این بار چندم است مرضیه
نگفته بودم از این قالی
بدم می آید
گفته بودم و خوابت برده بود
فکر نمی کردی امشب به خانه برگردم. چقدر آرام و معصوم خوابیده بودی. دیوانه بودم و نمی توانستم آرام ببینمت.
نه … مرضیه!
نه من می توانم به این خانه برگردم
نه تو می توانی به این خانه برگردی
خنده ام گرفته است
روی دیوارها خط می کشم
رو به پیشخوان آشپزخانه داد می زنم
تلفن زنگ می زند
این ظرف ها و رخت های چرک
این حرفهای بی معنی
روانی ام می کند
چقدر دیر کرده ای…
#مرتضی_بخشایش
@asheghanehaye_fatima
به ابراهیم بگو خانه گرم شد
هیزم ها که سوختند
باکتابها آتش درست کردیم
کتابهاکه تمام شد
لباس ها را سوزاندیم
وحالا
به خاطراتی که دوستشان داشتیم
آتش گشوده ایم
#مرتضی_بخشایش
به ابراهیم بگو خانه گرم شد
هیزم ها که سوختند
باکتابها آتش درست کردیم
کتابهاکه تمام شد
لباس ها را سوزاندیم
وحالا
به خاطراتی که دوستشان داشتیم
آتش گشوده ایم
#مرتضی_بخشایش
@asheghanehaye_fatima
.
چرا صبح نمی شود
و ما به قبیله ای بر نمی گردیم
که از آن آمده بودیم !
نگو که ابتدای شب است
نگو قبیله در هیاهوی تاریخ مرده است ...
گیرم چراغها خانه به خانه خاموش شد
گیرم مردها ،
هزار رفته اند و یکی هم برنگشته است !
مرا به امیدی زنده نگه دار
حتی اگر ترانه ای پوسیده
بر دهان پرنده های در قفس باشد ....
#مرتضی_بخشایش
.
چرا صبح نمی شود
و ما به قبیله ای بر نمی گردیم
که از آن آمده بودیم !
نگو که ابتدای شب است
نگو قبیله در هیاهوی تاریخ مرده است ...
گیرم چراغها خانه به خانه خاموش شد
گیرم مردها ،
هزار رفته اند و یکی هم برنگشته است !
مرا به امیدی زنده نگه دار
حتی اگر ترانه ای پوسیده
بر دهان پرنده های در قفس باشد ....
#مرتضی_بخشایش
@asheghanehaye_fatima
دوست داشتنت
ریشه در کدام کتیبه دارد؟
پیامبر مهربانم!
لب باز نکن
خستهای؛ می دانم…
همین که نگاهم میکنی
رسالتت تمام شده
دوست داشتنت
لنگر به پهلوی کدام کشتی نهاده
کدام دریانوردی
میتواند غرق تو باشد و خشنود نباشد
و زمین
اینقدر دور تو میچرخد
تا چه چیز را ثابت کند
دوست داشتنت
همین حیاط خلوت کافههاست
با لهجههای جنوبی
مرا به دستهای تو میخواند
خیابان امیرآباد
خیابان جمهوری
خیابان انقلاب
اینجا مرکز جهان است
و زمان
در لبخند تو متوقف میشود
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهایت وقتی که شعر میخوانم
به حالت دستانت
وقتی روسریات را صاف میکنی
به شصت سالگیات
وقتی مرده باشم
و هیچ شاعری نتواند
ریشههایت را کشف کند
دوست داشتنت
ریشه در تاریخ دارد
در جنگهای صلیبی
در انقلاب صنعتی
در دیوار برلین
در تنهایی انسان قرن بیست و یکم
وقتی کتاب را باز میکند
و بی آنکه خاطرهای به یادش بیاید
گریه میکند
به ساعت نگاه می کنم
به سالهای باقی ماندهٔ عمرم
که برای دوست داشتنت
چقدر کوتاه است!
#مرتضی_بخشایش
دوست داشتنت
ریشه در کدام کتیبه دارد؟
پیامبر مهربانم!
لب باز نکن
خستهای؛ می دانم…
همین که نگاهم میکنی
رسالتت تمام شده
دوست داشتنت
لنگر به پهلوی کدام کشتی نهاده
کدام دریانوردی
میتواند غرق تو باشد و خشنود نباشد
و زمین
اینقدر دور تو میچرخد
تا چه چیز را ثابت کند
دوست داشتنت
همین حیاط خلوت کافههاست
با لهجههای جنوبی
مرا به دستهای تو میخواند
خیابان امیرآباد
خیابان جمهوری
خیابان انقلاب
اینجا مرکز جهان است
و زمان
در لبخند تو متوقف میشود
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهایت وقتی که شعر میخوانم
به حالت دستانت
وقتی روسریات را صاف میکنی
به شصت سالگیات
وقتی مرده باشم
و هیچ شاعری نتواند
ریشههایت را کشف کند
دوست داشتنت
ریشه در تاریخ دارد
در جنگهای صلیبی
در انقلاب صنعتی
در دیوار برلین
در تنهایی انسان قرن بیست و یکم
وقتی کتاب را باز میکند
و بی آنکه خاطرهای به یادش بیاید
گریه میکند
به ساعت نگاه می کنم
به سالهای باقی ماندهٔ عمرم
که برای دوست داشتنت
چقدر کوتاه است!
#مرتضی_بخشایش
@asheghanehaye_fatima
دوست داشتنت
ریشه در کدام کتیبه دارد؟
پیامبر مهربانم!
لب باز نکن
خستهای؛ میدانم…
همین که نگاهم میکنی
رسالتت تمام شده
دوست داشتنت
لنگر به پهلوی کدام کشتی نهاده
کدام دریانوردی
میتواند غرق تو باشد و خشنود نباشد
و زمین
اینقدر دور تو میچرخد
تا چه چیز را ثابت کند؟!
دوست داشتنت
همین حیاط خلوت کافههاست
با لهجههای جنوبی
مرا به دستهای تو میخواند
خیابان امیرآباد
خیابان جمهوری
خیابان انقلاب
اینجا مرکز جهان است
و زمان
در لبخند تو متوقف میشود
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهایت وقتی که شعر میخوانم
به حالت دستانت
وقتی روسریات را صاف میکنی
به شصت سالگیات
وقتی مرده باشم
و هیچ شاعری نتواند
ریشههایت را کشف کند
دوست داشتنت
ریشه در تاریخ دارد
در جنگهای صلیبی
در انقلاب صنعتی
در دیوار برلین
در تنهایی انسان قرن بیست و یکم
وقتی کتاب را باز میکند
و بیآنکه خاطرهای به یادش بیاید
گریه میکند
به ساعت نگاه میکنم
به سالهای باقی ماندهٔ عمرم
که برای دوست داشتنت
چقدر کوتاه است!
#مرتضی_بخشایش
دوست داشتنت
ریشه در کدام کتیبه دارد؟
پیامبر مهربانم!
لب باز نکن
خستهای؛ میدانم…
همین که نگاهم میکنی
رسالتت تمام شده
دوست داشتنت
لنگر به پهلوی کدام کشتی نهاده
کدام دریانوردی
میتواند غرق تو باشد و خشنود نباشد
و زمین
اینقدر دور تو میچرخد
تا چه چیز را ثابت کند؟!
دوست داشتنت
همین حیاط خلوت کافههاست
با لهجههای جنوبی
مرا به دستهای تو میخواند
خیابان امیرآباد
خیابان جمهوری
خیابان انقلاب
اینجا مرکز جهان است
و زمان
در لبخند تو متوقف میشود
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهایت وقتی که شعر میخوانم
به حالت دستانت
وقتی روسریات را صاف میکنی
به شصت سالگیات
وقتی مرده باشم
و هیچ شاعری نتواند
ریشههایت را کشف کند
دوست داشتنت
ریشه در تاریخ دارد
در جنگهای صلیبی
در انقلاب صنعتی
در دیوار برلین
در تنهایی انسان قرن بیست و یکم
وقتی کتاب را باز میکند
و بیآنکه خاطرهای به یادش بیاید
گریه میکند
به ساعت نگاه میکنم
به سالهای باقی ماندهٔ عمرم
که برای دوست داشتنت
چقدر کوتاه است!
#مرتضی_بخشایش
@asheghanehaye_fatima
دوست داشتنت
ریشه در کدام کتیبه دارد؟
پیامبر مهربانم!
لب باز نکن
خستهای؛ میدانم…
همین که نگاهم میکنی
رسالتت تمام شده
دوست داشتنت
لنگر به پهلوی کدام کشتی نهاده
کدام دریانوردی
میتواند غرق تو باشد و خشنود نباشد
و زمین
اینقدر دور تو میچرخد
تا چه چیز را ثابت کند؟!
دوست داشتنت
همین حیاط خلوت کافههاست
با لهجههای جنوبی
مرا به دستهای تو میخواند
خیابان امیرآباد
خیابان جمهوری
خیابان انقلاب
اینجا مرکز جهان است
و زمان
در لبخند تو متوقف میشود
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهایت وقتی که شعر میخوانم
به حالت دستانت
وقتی روسریات را صاف میکنی
به شصت سالگیات
وقتی مرده باشم
و هیچ شاعری نتواند
ریشههایت را کشف کند
دوست داشتنت
ریشه در تاریخ دارد
در جنگهای صلیبی
در انقلاب صنعتی
در دیوار برلین
در تنهایی انسان قرن بیست و یکم
وقتی کتاب را باز میکند
و بیآنکه خاطرهای به یادش بیاید
گریه میکند
به ساعت نگاه میکنم
به سالهای باقی ماندهٔ عمرم
که برای دوست داشتنت
چقدر کوتاه است!
#مرتضی_بخشایش
دوست داشتنت
ریشه در کدام کتیبه دارد؟
پیامبر مهربانم!
لب باز نکن
خستهای؛ میدانم…
همین که نگاهم میکنی
رسالتت تمام شده
دوست داشتنت
لنگر به پهلوی کدام کشتی نهاده
کدام دریانوردی
میتواند غرق تو باشد و خشنود نباشد
و زمین
اینقدر دور تو میچرخد
تا چه چیز را ثابت کند؟!
دوست داشتنت
همین حیاط خلوت کافههاست
با لهجههای جنوبی
مرا به دستهای تو میخواند
خیابان امیرآباد
خیابان جمهوری
خیابان انقلاب
اینجا مرکز جهان است
و زمان
در لبخند تو متوقف میشود
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهایت وقتی که شعر میخوانم
به حالت دستانت
وقتی روسریات را صاف میکنی
به شصت سالگیات
وقتی مرده باشم
و هیچ شاعری نتواند
ریشههایت را کشف کند
دوست داشتنت
ریشه در تاریخ دارد
در جنگهای صلیبی
در انقلاب صنعتی
در دیوار برلین
در تنهایی انسان قرن بیست و یکم
وقتی کتاب را باز میکند
و بیآنکه خاطرهای به یادش بیاید
گریه میکند
به ساعت نگاه میکنم
به سالهای باقی ماندهٔ عمرم
که برای دوست داشتنت
چقدر کوتاه است!
#مرتضی_بخشایش
دور که می شوی
مغول ها حمله می کنند
دورتر که می شوی
مجلس را به توپ می بندند
موهایت که پریشان می شود
یعنی
قیام جنگل
دلت که می گیرد
کودتا
مرا اسیر تاریخ کرده ای
منی که تنها
به فاصله ی دو لبخندت زنده ام
#مرتضی_بخشایش
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
مغول ها حمله می کنند
دورتر که می شوی
مجلس را به توپ می بندند
موهایت که پریشان می شود
یعنی
قیام جنگل
دلت که می گیرد
کودتا
مرا اسیر تاریخ کرده ای
منی که تنها
به فاصله ی دو لبخندت زنده ام
#مرتضی_بخشایش
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به ساعت نگاه می کنم
به سالهای باقی ماندهٔ عمرم
که برای دوست داشتنت
چقدر کوتاه است!
#مرتضی_بخشایش
#عزیز_روزهام ❤️
@asheghanehaye_fatima
به سالهای باقی ماندهٔ عمرم
که برای دوست داشتنت
چقدر کوتاه است!
#مرتضی_بخشایش
#عزیز_روزهام ❤️
@asheghanehaye_fatima