@asheghanehaye_fatima
هیچ نقشی زیرکانهتر از نقش طبیعی خود آدم نیست. زیرا هیچکس باور نمیکند که کسی پیدا شود که صورتکی بر چهره نداشته باشد.
#شیاطین
#فیودور_داستایوفسکی
هیچ نقشی زیرکانهتر از نقش طبیعی خود آدم نیست. زیرا هیچکس باور نمیکند که کسی پیدا شود که صورتکی بر چهره نداشته باشد.
#شیاطین
#فیودور_داستایوفسکی
@asheghanehaye_fatima
بگوئید ببینم. غیر از قمار کار دیگری نمیکنید؟
- نه هیچ.
مرا امتحان میکرد. من هیچ نمیدانستم. در همه این مدت به زحمت روزنامهای را مرور کردهبودم و حتی لای یک کتاب را هم باز نکرده بودم.
بعد او گفت:
-فکر شما فلج شده است.
نه تنها زندگی و منافع شخصی و اجتماعی و تکالیف انسانی و وطنی خود را ترک گفتهاید بلکه دوستان خودتان را هم فراموش کردهاید. نه تنها هر چیز دیگری را غیر از قمار ترک گفتهاید حتی خاطرات خودتان را نیز از یاد بردهاید. من یک لحظه قاطع و عاشقانه زندگی شما را بهخاطر دارم. ولی حتم دارم که خودتان بهترین تأثرات و احساسات آنوقت خود را فراموش کردهاید. رؤیاهای شما و آرزوهایی که شما را محصور کردهاست هرگز از جفت و طاق و قرمز و سیاه و... بالاتر نمیرود.
#فیودور_داستایوفسکی | کتاب: قمارباز
مترجم: #جلال_آل_احمد
بگوئید ببینم. غیر از قمار کار دیگری نمیکنید؟
- نه هیچ.
مرا امتحان میکرد. من هیچ نمیدانستم. در همه این مدت به زحمت روزنامهای را مرور کردهبودم و حتی لای یک کتاب را هم باز نکرده بودم.
بعد او گفت:
-فکر شما فلج شده است.
نه تنها زندگی و منافع شخصی و اجتماعی و تکالیف انسانی و وطنی خود را ترک گفتهاید بلکه دوستان خودتان را هم فراموش کردهاید. نه تنها هر چیز دیگری را غیر از قمار ترک گفتهاید حتی خاطرات خودتان را نیز از یاد بردهاید. من یک لحظه قاطع و عاشقانه زندگی شما را بهخاطر دارم. ولی حتم دارم که خودتان بهترین تأثرات و احساسات آنوقت خود را فراموش کردهاید. رؤیاهای شما و آرزوهایی که شما را محصور کردهاست هرگز از جفت و طاق و قرمز و سیاه و... بالاتر نمیرود.
#فیودور_داستایوفسکی | کتاب: قمارباز
مترجم: #جلال_آل_احمد
.
.
.
«شب كمنظيري بود، خواننده عزيز! از آن شبها كه فقط در شور شباب ممكن است. آسمان به قدري پرستاره و روشن بود كه وقتي به آن نگاه ميكردي بياختيار ميپرسيدي آيا ممكن است چنين آسماني اين همه آدمهاي بدخلق و بوالهوس زير چادر خود داشته باشد؟ بله، خواننده عزيز، اين هم پرسشي است كه فقط در دل يك جوان ممكن است پديد آيد. در دلهاي خيلي جوان. اما اي كاش خدا اين پرسش را هر چه بيشتر در دل شما بيندازد! حرف آدمهاي بدخلق و بوالهوس را زدم و ناچار يادم آمد كه آن روز از صبح رفتار خودم همه صفا و پاكدلي بود. اما از همان صبح بار غم عجيبي بر دلم افتاده بود، كه آزارم ميداد. ناگهان احساس كرده بودم كه بسيار تنهايم. ميديدم كه همه مرا وا ميگذارند و از من دوري ميجويند. البته هر كس حق دارد از من بپرسد كه منظورم از «همه» كيست؟ چون هشت سال است كه در پترزبورگم و نتوانستهام يك دوست يا حتي آشنا براي خودم پيدا كنم. ولي خب، دوست و آشنا ميخواهم چه كنم؟ بيدوست و آشنا هم تمام شهر را ميشناسم. براي همين بود كه وقتي ميديدم كه مردم همه شهر را ميگذارند و ميروند ييلاق، به نظرم ميرسيد كه همه از من دوري ميكنند. اين تنهاماندگي برايم سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم. بلوار و پارك و كنار رود را از زير پا ميگذراندم و يك نفر از اشخاصي را كه عادت كرده بودم يك سال آزگار در ساعت معين در جاي معيني ببينم نميديدم. گيرم آنها البته مرا نميشناسند ولي من همهشان را ميشناسم. خوب هم ميشناسم. ميشود گفت كه در چهره يكيكشان باريك شدهام. وقتي خوشحالند حظ ميكنم و وقتي افسردهاند دلم ميگيرد. اما با پيرمردي كه هر روز در ساعت معيني در كنار فانتانكا ميبينم ميشود گفت دوست شدهام. حالت چهرهاش خيلي موقر است و هميشه انگاري در فكر است. مدام زير لب چيزي ميگويد و دست چپش را حركت ميدهد، انگاري با اين حركات بر آنچه در سرش ميگذرد تاكيد ميكند. عصاي دراز پرقوز و گرهي در دست راست دارد، با دستهاي طلايي. او هم متوجه من شده و انگاري به احوال من علاقه پيدا كرده است، يقين دارم كه اگر در ساعت مقرر مرا در كنار فانتانكا نبيند دلتنگ ميشود. اين است كه گاهي، مخصوصاً وقتي سردماغ باشيم، سركي به هم تكان ميدهيم. چند روز پيش كه دو روز بود يكديگر را نديده بوديم چيزي نمانده بود كه از راه احترام كلاه از سر برداريم. اما خوشبختانه تا زياد دير نشده بود به خود آمديم و دستهامان فرو افتاد و دوستانه از كنار هم گذشتيم. من با عمارتهاي شهر هم آشنا شدهام. وقتي از خيابان رد ميشوم هر يك مثل اين است كه به ديدن من ميخواهند به استقبالم بيايند و با همه پنجرههاي خود به من نگاه ميكنند و با زبان بيزباني با من حرف ميزنند. يكي ميگويد: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شكر خدا بد نيست. همين ماه مه ميخواهند يك طبقه رويم بسازند.» يا يكي ديگر ميگويد: «حالتان چطور است؟ فردا بناها ميآيند براي تعمير من!» يا سومي ميگويد: «چيزي نمانده بود آتشسوزي بشود. واي نميدانيد چه هولي كردم!» و از اينجور حرفها. بعضي از آنها را خيلي دوست دارم. بعضيشان دوستان مهرباني هستند. يكي از آنها خيال دارد امسال تابستان يك معمار بياورد براي معالجهاش. من تصميم دارم هر روز سري به او بزنم كه مبادا خدا نخواسته در معالجهاش اهمالي بشود. اما ماجراي آن خانه نقلي گليرنگ را فراموش نميكنم. نميدانيد چه عمارت آجري ملوس دلچسبي بود. وقتي با آن پنجرههاي قشنگش به آدم نگاه ميكرد دل آدم روشن ميشد. به عمارتهاي زمخت و بدتركيب مجاورش با چنان افادهاي نگاه ميكرد كه هر وقت از كنارش رد ميشدم راستي راستي كيف ميكردم. اما هفته پيش كه بار ديگر از آن كوچه ميگذشتم به رفيقم نگاه كردم. فرياد شكايتي از دلش به گوشم رسيد. ميگفت: «ميخواهند زردم كنند.» جانيان بدكردار! وحشيهاي نفهم! از هيچ چيز نگذشتند. نه ستونها را معاف كردند نه گيلويي زيبايش را. رفيق من سراپا زرد شد. انگاري يك قناري! از غيظ زردآبم به جوش آمد. طوري كه چيزي نمانده بود يرقان بگيرم. تا امروز نتوانستهام دلم را راضي كنم و به ديدن رفيق بينواي بلازدهام كه رنگ امپراتوري آسمانپناهمان را گرفته است بروم.
به اين ترتيب شما، اي خواننده عزيز، ميبينيد كه من با چه شور و صفايي با شهر خودم، پترزبورگ، آشنايم.
[شب های روشن
#فیودور _داستایوفسکی
مترجم سروش حبیبی /ص1_ 4]
@asheghanehaye_fatima
.
.
«شب كمنظيري بود، خواننده عزيز! از آن شبها كه فقط در شور شباب ممكن است. آسمان به قدري پرستاره و روشن بود كه وقتي به آن نگاه ميكردي بياختيار ميپرسيدي آيا ممكن است چنين آسماني اين همه آدمهاي بدخلق و بوالهوس زير چادر خود داشته باشد؟ بله، خواننده عزيز، اين هم پرسشي است كه فقط در دل يك جوان ممكن است پديد آيد. در دلهاي خيلي جوان. اما اي كاش خدا اين پرسش را هر چه بيشتر در دل شما بيندازد! حرف آدمهاي بدخلق و بوالهوس را زدم و ناچار يادم آمد كه آن روز از صبح رفتار خودم همه صفا و پاكدلي بود. اما از همان صبح بار غم عجيبي بر دلم افتاده بود، كه آزارم ميداد. ناگهان احساس كرده بودم كه بسيار تنهايم. ميديدم كه همه مرا وا ميگذارند و از من دوري ميجويند. البته هر كس حق دارد از من بپرسد كه منظورم از «همه» كيست؟ چون هشت سال است كه در پترزبورگم و نتوانستهام يك دوست يا حتي آشنا براي خودم پيدا كنم. ولي خب، دوست و آشنا ميخواهم چه كنم؟ بيدوست و آشنا هم تمام شهر را ميشناسم. براي همين بود كه وقتي ميديدم كه مردم همه شهر را ميگذارند و ميروند ييلاق، به نظرم ميرسيد كه همه از من دوري ميكنند. اين تنهاماندگي برايم سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم. بلوار و پارك و كنار رود را از زير پا ميگذراندم و يك نفر از اشخاصي را كه عادت كرده بودم يك سال آزگار در ساعت معين در جاي معيني ببينم نميديدم. گيرم آنها البته مرا نميشناسند ولي من همهشان را ميشناسم. خوب هم ميشناسم. ميشود گفت كه در چهره يكيكشان باريك شدهام. وقتي خوشحالند حظ ميكنم و وقتي افسردهاند دلم ميگيرد. اما با پيرمردي كه هر روز در ساعت معيني در كنار فانتانكا ميبينم ميشود گفت دوست شدهام. حالت چهرهاش خيلي موقر است و هميشه انگاري در فكر است. مدام زير لب چيزي ميگويد و دست چپش را حركت ميدهد، انگاري با اين حركات بر آنچه در سرش ميگذرد تاكيد ميكند. عصاي دراز پرقوز و گرهي در دست راست دارد، با دستهاي طلايي. او هم متوجه من شده و انگاري به احوال من علاقه پيدا كرده است، يقين دارم كه اگر در ساعت مقرر مرا در كنار فانتانكا نبيند دلتنگ ميشود. اين است كه گاهي، مخصوصاً وقتي سردماغ باشيم، سركي به هم تكان ميدهيم. چند روز پيش كه دو روز بود يكديگر را نديده بوديم چيزي نمانده بود كه از راه احترام كلاه از سر برداريم. اما خوشبختانه تا زياد دير نشده بود به خود آمديم و دستهامان فرو افتاد و دوستانه از كنار هم گذشتيم. من با عمارتهاي شهر هم آشنا شدهام. وقتي از خيابان رد ميشوم هر يك مثل اين است كه به ديدن من ميخواهند به استقبالم بيايند و با همه پنجرههاي خود به من نگاه ميكنند و با زبان بيزباني با من حرف ميزنند. يكي ميگويد: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شكر خدا بد نيست. همين ماه مه ميخواهند يك طبقه رويم بسازند.» يا يكي ديگر ميگويد: «حالتان چطور است؟ فردا بناها ميآيند براي تعمير من!» يا سومي ميگويد: «چيزي نمانده بود آتشسوزي بشود. واي نميدانيد چه هولي كردم!» و از اينجور حرفها. بعضي از آنها را خيلي دوست دارم. بعضيشان دوستان مهرباني هستند. يكي از آنها خيال دارد امسال تابستان يك معمار بياورد براي معالجهاش. من تصميم دارم هر روز سري به او بزنم كه مبادا خدا نخواسته در معالجهاش اهمالي بشود. اما ماجراي آن خانه نقلي گليرنگ را فراموش نميكنم. نميدانيد چه عمارت آجري ملوس دلچسبي بود. وقتي با آن پنجرههاي قشنگش به آدم نگاه ميكرد دل آدم روشن ميشد. به عمارتهاي زمخت و بدتركيب مجاورش با چنان افادهاي نگاه ميكرد كه هر وقت از كنارش رد ميشدم راستي راستي كيف ميكردم. اما هفته پيش كه بار ديگر از آن كوچه ميگذشتم به رفيقم نگاه كردم. فرياد شكايتي از دلش به گوشم رسيد. ميگفت: «ميخواهند زردم كنند.» جانيان بدكردار! وحشيهاي نفهم! از هيچ چيز نگذشتند. نه ستونها را معاف كردند نه گيلويي زيبايش را. رفيق من سراپا زرد شد. انگاري يك قناري! از غيظ زردآبم به جوش آمد. طوري كه چيزي نمانده بود يرقان بگيرم. تا امروز نتوانستهام دلم را راضي كنم و به ديدن رفيق بينواي بلازدهام كه رنگ امپراتوري آسمانپناهمان را گرفته است بروم.
به اين ترتيب شما، اي خواننده عزيز، ميبينيد كه من با چه شور و صفايي با شهر خودم، پترزبورگ، آشنايم.
[شب های روشن
#فیودور _داستایوفسکی
مترجم سروش حبیبی /ص1_ 4]
@asheghanehaye_fatima
آری، بشر موجود سرسختیست.
من تصور میکنم بهترین تعریفی که
میتوان از انسان کرد این است:
انسان عبارتست از موجودی که
به همه چیز عادت میکند.
#خاطرات_خانه_مردگان
#فیودور_داستایوفسکی
@asheghanehaye_fatima
من تصور میکنم بهترین تعریفی که
میتوان از انسان کرد این است:
انسان عبارتست از موجودی که
به همه چیز عادت میکند.
#خاطرات_خانه_مردگان
#فیودور_داستایوفسکی
@asheghanehaye_fatima
.
از خود میپرسم: «دوزخ چیست؟»
و چنین پاسخ میدهم:
«رنج ناتوان بودن از عشق ورزیدن».
از کتابِ #برادران_کارامازوف
#فیودور_داستایوفسکی
ترجمه: #احد_علیقلیان
#نشر_مرکز
@asheghanehaye_fatima
از خود میپرسم: «دوزخ چیست؟»
و چنین پاسخ میدهم:
«رنج ناتوان بودن از عشق ورزیدن».
از کتابِ #برادران_کارامازوف
#فیودور_داستایوفسکی
ترجمه: #احد_علیقلیان
#نشر_مرکز
@asheghanehaye_fatima