از بس که غم به سینهی من بسته راه را
دیگر مجال آمدوشد نیست آه را
هر شب ز سوز فرقت آن آفتابرو
از دود آه تیره کنم روی ماه را
افتد کلاه روشنی از فرق آفتاب
آن مه اگر برافکند از سر کلاه را
چشمش اگر به چاه زنخدان اوفتد
یوسف خَرد به سلطنتِ مصر چاه را
زلفت کشیده چهرِ منیرِ تو در کنار
تسخیر آفتاب که داد این سیاه را؟
با دوستان خود نظری کن که عیب نیست
شه لطفها کند به ضرورت سپاه را
ما پاسبان کوی و هواخواه دولتیم
از ما مکن دریغ نگارا، نگاه را
آن ماهرخ بر اسب سواراست و از غرور
مات جمال خویش نمودهاست شاه را
یارب چه صورتاست که هر روزه آفتاب
سازد ز خاکِ درگه او سجدهگاه را
دل را ربودهئی ز من ای شوخ دلربا
چون کهربا که جذب کند پرِّ کاه را
باری به حال "عارف" مسکین نظاره کن
چون جُستهاست بر سر کویت پناه را
#عارف_شیرازی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
دیگر مجال آمدوشد نیست آه را
هر شب ز سوز فرقت آن آفتابرو
از دود آه تیره کنم روی ماه را
افتد کلاه روشنی از فرق آفتاب
آن مه اگر برافکند از سر کلاه را
چشمش اگر به چاه زنخدان اوفتد
یوسف خَرد به سلطنتِ مصر چاه را
زلفت کشیده چهرِ منیرِ تو در کنار
تسخیر آفتاب که داد این سیاه را؟
با دوستان خود نظری کن که عیب نیست
شه لطفها کند به ضرورت سپاه را
ما پاسبان کوی و هواخواه دولتیم
از ما مکن دریغ نگارا، نگاه را
آن ماهرخ بر اسب سواراست و از غرور
مات جمال خویش نمودهاست شاه را
یارب چه صورتاست که هر روزه آفتاب
سازد ز خاکِ درگه او سجدهگاه را
دل را ربودهئی ز من ای شوخ دلربا
چون کهربا که جذب کند پرِّ کاه را
باری به حال "عارف" مسکین نظاره کن
چون جُستهاست بر سر کویت پناه را
#عارف_شیرازی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
از بس که غم به سینهی من بسته راه را
دیگر مجال آمدوشد نیست آه را
هر شب ز سوز فرقت آن آفتابرو
از دود آه تیره کنم روی ماه را
افتد کلاه روشنی از فرق آفتاب
آن مه اگر برافکند از سر کلاه را
چشمش اگر به چاه زنخدان اوفتد
یوسف خَرد به سلطنتِ مصر چاه را
زلفت کشیده چهرِ منیرِ تو در کنار
تسخیر آفتاب که داد این سیاه را؟
با دوستان خود نظری کن که عیب نیست
شه لطفها کند به ضرورت سپاه را
ما پاسبان کوی و هواخواه دولتیم
از ما مکن دریغ نگارا، نگاه را
آن ماهرخ بر اسب سواراست و از غرور
مات جمال خویش نمودهاست شاه را
یارب چه صورتاست که هر روزه آفتاب
سازد ز خاکِ درگه او سجدهگاه را
دل را ربودهئی ز من ای شوخ دلربا
چون کهربا که جذب کند پرِّ کاه را
باری به حال "عارف" مسکین نظاره کن
چون جُستهاست بر سر کویت پناه را
#عارف_شیرازی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
دیگر مجال آمدوشد نیست آه را
هر شب ز سوز فرقت آن آفتابرو
از دود آه تیره کنم روی ماه را
افتد کلاه روشنی از فرق آفتاب
آن مه اگر برافکند از سر کلاه را
چشمش اگر به چاه زنخدان اوفتد
یوسف خَرد به سلطنتِ مصر چاه را
زلفت کشیده چهرِ منیرِ تو در کنار
تسخیر آفتاب که داد این سیاه را؟
با دوستان خود نظری کن که عیب نیست
شه لطفها کند به ضرورت سپاه را
ما پاسبان کوی و هواخواه دولتیم
از ما مکن دریغ نگارا، نگاه را
آن ماهرخ بر اسب سواراست و از غرور
مات جمال خویش نمودهاست شاه را
یارب چه صورتاست که هر روزه آفتاب
سازد ز خاکِ درگه او سجدهگاه را
دل را ربودهئی ز من ای شوخ دلربا
چون کهربا که جذب کند پرِّ کاه را
باری به حال "عارف" مسکین نظاره کن
چون جُستهاست بر سر کویت پناه را
#عارف_شیرازی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima