خوشبختیاش بسیار کوتاه بود، تنها در کودکی توانست همبازی خسرو و فرهاد شود، اما دختر ساسان بایستی میگریخت، و بعد همواره در پردهها و قلمدانها زندگی میکرد؛ از این قلمدان به آن قلمدان. و هرگاه پا به حیات میگذاشت راه بر او میبستند: «خواهر! موهات را بپوشان.»
«من؟»
«آره، تو لکاته هرزه.»
گفتم: «من که نیستم.» و نیستم.
برگشتم به روزگار نقش و نگاران.
تنها در روزگار نقش و نگاران بود که او در بازیهای کودکانه خسرو و فرهاد، شیرین میشد، اما ناگاه آن تشنههای سرگردان از راه رسیدند و دمار از روزگار آدمها درآورند.
من میخواستم شصت سال پس از بوف کور با دوربین آن زن کمی در فضای بوف کور بچرخم و داستانی بنویسم که آدمهایش در اوجی عاشقانه بمیرند. خوشبختی را مزه مزه کنند بعد بمیرند، اما راوی من در همان بوف کور ماند و چیزی جز فضای بوف کور و مردسالاری سراپا خشونت ندید.
#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینهای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
@asheghanehaye_fatima
«من؟»
«آره، تو لکاته هرزه.»
گفتم: «من که نیستم.» و نیستم.
برگشتم به روزگار نقش و نگاران.
تنها در روزگار نقش و نگاران بود که او در بازیهای کودکانه خسرو و فرهاد، شیرین میشد، اما ناگاه آن تشنههای سرگردان از راه رسیدند و دمار از روزگار آدمها درآورند.
من میخواستم شصت سال پس از بوف کور با دوربین آن زن کمی در فضای بوف کور بچرخم و داستانی بنویسم که آدمهایش در اوجی عاشقانه بمیرند. خوشبختی را مزه مزه کنند بعد بمیرند، اما راوی من در همان بوف کور ماند و چیزی جز فضای بوف کور و مردسالاری سراپا خشونت ندید.
#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینهای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
@asheghanehaye_fatima