ای داده حلاوت لب شیرین تو جان را
و ای طعنه زده قامت تو سرو روان را
ترکان دو چشم تو که مستان خرابند
از غمزه به هم بر زده اطراف جهان را
تا تیر زنند از مژه بر سینهی عشاق
تا گوش کشیدند ز ابروت کمان را
در سلسله ی عشوه کشیدهست به یک بار
زلف تو دل مرد و زن و پیر و جوان را
گر باد به شهر آورد از زلف تو بویی
عطار به صحرا فگند رخت دکان را
شد بسته جگر خسته ز غم تا تو گشادی
چون گل ز لطافت به شکر خنده دهان را
عقل از هوس بادهی لعل تو چنان شد
ای دوست، که در دیده کشد خاک رزان را
جان از لب لعل تو بدان ساخت مفرّح
تا دفع کند ز این دل پر خون خفقان را
یک بوسه به صد جان لب شیرین تو میداد
ما راه نهادیم به لعل تو زبان را
گفتم که بپوشم غم و سودای تو، نگذاشت
اشکم که ز دل فاش کند راز نهان را
شبها کنم از هجر تو در کوی تو فریاد
و از کبر نپرسی که چه بودهست فلان را
بر گردن جانم غم هجران تو باریست
بر دار ز روی دلم این بار گران را
#سعید_الدین_هروی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
و ای طعنه زده قامت تو سرو روان را
ترکان دو چشم تو که مستان خرابند
از غمزه به هم بر زده اطراف جهان را
تا تیر زنند از مژه بر سینهی عشاق
تا گوش کشیدند ز ابروت کمان را
در سلسله ی عشوه کشیدهست به یک بار
زلف تو دل مرد و زن و پیر و جوان را
گر باد به شهر آورد از زلف تو بویی
عطار به صحرا فگند رخت دکان را
شد بسته جگر خسته ز غم تا تو گشادی
چون گل ز لطافت به شکر خنده دهان را
عقل از هوس بادهی لعل تو چنان شد
ای دوست، که در دیده کشد خاک رزان را
جان از لب لعل تو بدان ساخت مفرّح
تا دفع کند ز این دل پر خون خفقان را
یک بوسه به صد جان لب شیرین تو میداد
ما راه نهادیم به لعل تو زبان را
گفتم که بپوشم غم و سودای تو، نگذاشت
اشکم که ز دل فاش کند راز نهان را
شبها کنم از هجر تو در کوی تو فریاد
و از کبر نپرسی که چه بودهست فلان را
بر گردن جانم غم هجران تو باریست
بر دار ز روی دلم این بار گران را
#سعید_الدین_هروی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima