.
با سلامی سوی تو میآیم
که بگویم خورشید برخاست
که او به انوار گرماش
به روی برگها تپیدن گرفت
که بگویم بیدار شد جنگل
همه بیدار شدهاند
هر شاخهای و پرندهای
از خواب جسته
و از عطش بهار لبریز است…
بگویم
که چون دیروز
با همان عشق آمدهام
که جانام
همانگونه به سعادت لبریز یاریست
که به تو…
که بگویم
از همهسو بر من
خرمی وزیدن گرفتهاست…
که خود بیخبرم
از اینکه چه میخوانم
تنها نغمه میرسد مرا
نغمه، نغمه، نغمه میرسد مرا…
#آفاناسی_فیت
برگردان: #حمیدرضا_آتشبرآب
@asheghanehaye_fatima
طلوعِ نو مبارک
با سلامی سوی تو میآیم
که بگویم خورشید برخاست
که او به انوار گرماش
به روی برگها تپیدن گرفت
که بگویم بیدار شد جنگل
همه بیدار شدهاند
هر شاخهای و پرندهای
از خواب جسته
و از عطش بهار لبریز است…
بگویم
که چون دیروز
با همان عشق آمدهام
که جانام
همانگونه به سعادت لبریز یاریست
که به تو…
که بگویم
از همهسو بر من
خرمی وزیدن گرفتهاست…
که خود بیخبرم
از اینکه چه میخوانم
تنها نغمه میرسد مرا
نغمه، نغمه، نغمه میرسد مرا…
#آفاناسی_فیت
برگردان: #حمیدرضا_آتشبرآب
@asheghanehaye_fatima
طلوعِ نو مبارک
@asheghanehaye_fatima
در نام من برای تو چیست
نامام خواهد مُرد
چون هیاهوی غمناک موجی
که بر ساحل دور فرود آید
یا نوای شبانهای
که در جنگلی خاموش برآید.
نامام
بر برگهی خاطرات
رَدی مُرده خواهد گذاشت
چندان که طرح گورنبشتهای
با زبانی گنگ.
در نام من چیست؟
دیریست فراموش شده مانده است
در تشویشهای تازه و عصیانی
و به جانات دیگر
خاطرهای پاک و لطیف نمیبخشد.
در روزگار غصه اما
در خاموشیات
غمناک
نجوا کن
نامام را
و بدان که از تو یادی هست
و بدان که در دنیا قلبی هست
قلبی که
تو
در آن
زندهای...
■●شاعر: #الکساندر_پوشکین | Alexander Pushkin | روسیه، ۱۸۳۷-۱۷۹۹ |
■●برگردان: #حمیدرضا_آتشبرآب
در نام من برای تو چیست
نامام خواهد مُرد
چون هیاهوی غمناک موجی
که بر ساحل دور فرود آید
یا نوای شبانهای
که در جنگلی خاموش برآید.
نامام
بر برگهی خاطرات
رَدی مُرده خواهد گذاشت
چندان که طرح گورنبشتهای
با زبانی گنگ.
در نام من چیست؟
دیریست فراموش شده مانده است
در تشویشهای تازه و عصیانی
و به جانات دیگر
خاطرهای پاک و لطیف نمیبخشد.
در روزگار غصه اما
در خاموشیات
غمناک
نجوا کن
نامام را
و بدان که از تو یادی هست
و بدان که در دنیا قلبی هست
قلبی که
تو
در آن
زندهای...
■●شاعر: #الکساندر_پوشکین | Alexander Pushkin | روسیه، ۱۸۳۷-۱۷۹۹ |
■●برگردان: #حمیدرضا_آتشبرآب
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با سلامی سوی تو میآیم
که بگویم خورشید برخاست
که او به انوار گرماش
به روی برگها تپیدن گرفت
که بگویم بیدار شد جنگل
همه بیدار شدهاند
هر شاخهای و پرندهای
از خواب جسته
و از عطش بهار لبریز است…
بگویم
که چون دیروز
با همان عشق آمدهام
که جانام
همانگونه به سعادت لبریز یاریست
که به تو…
که بگویم
از همهسو بر من
خرمی وزیدن گرفتهاست…
که خود بیخبرم
از اینکه چه میخوانم
تنها نغمه میرسد مرا
نغمه، نغمه، نغمه میرسد مرا…
شاعر: #آفاناسی_فیت | Afanasy Fet | روسیه، ۱۸۹۲-۱۸۲۰ |
برگردان: #حمیدرضا_آتشبرآب
@asheghanehaye_fatima
که بگویم خورشید برخاست
که او به انوار گرماش
به روی برگها تپیدن گرفت
که بگویم بیدار شد جنگل
همه بیدار شدهاند
هر شاخهای و پرندهای
از خواب جسته
و از عطش بهار لبریز است…
بگویم
که چون دیروز
با همان عشق آمدهام
که جانام
همانگونه به سعادت لبریز یاریست
که به تو…
که بگویم
از همهسو بر من
خرمی وزیدن گرفتهاست…
که خود بیخبرم
از اینکه چه میخوانم
تنها نغمه میرسد مرا
نغمه، نغمه، نغمه میرسد مرا…
شاعر: #آفاناسی_فیت | Afanasy Fet | روسیه، ۱۸۹۲-۱۸۲۰ |
برگردان: #حمیدرضا_آتشبرآب
@asheghanehaye_fatima