@asheghanehaye_fatima
باز از نهانه های طلب می لرزم
یک بوسه از میان دهانت
میل مرا
به سوی تو
آواز کرده است
اما
وقتی
هر بوسه ی تو تشنه ترم می کند
شاید علاج تشنگی من،
تنها
نوشیدن تمامی آن چشمه است
که از دهان کوچک تو
سر،
باز کرده است.
#حسین_منزوى
باز از نهانه های طلب می لرزم
یک بوسه از میان دهانت
میل مرا
به سوی تو
آواز کرده است
اما
وقتی
هر بوسه ی تو تشنه ترم می کند
شاید علاج تشنگی من،
تنها
نوشیدن تمامی آن چشمه است
که از دهان کوچک تو
سر،
باز کرده است.
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
از سوى روشنايى ،بر اسبى از رهايى
مى آيى و ز خورشيد،پر كرده خورجينت
آيا تو آن صدايى ،اى آشنا كه بايد ،
تا جاودان بپيچد، در هستى ام طنينت ؟
#حسین_منزوى
از سوى روشنايى ،بر اسبى از رهايى
مى آيى و ز خورشيد،پر كرده خورجينت
آيا تو آن صدايى ،اى آشنا كه بايد ،
تا جاودان بپيچد، در هستى ام طنينت ؟
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
من از خزان به بهار از عطش به آب رسیدم
من از سیاهترین شب به آفتاب رسیدم
هم از خمار رهیدم٬ هم از فریب گذشتم
که از سراب به دریایی از شراب رسیدم
به جانب تو زدم نقبی از درون سیاهی
به جلوهی تو٬ به خورشید بینقاب رسیدم
اگر نشیب رها کردم و فراز گرفتم
به یاری تو بدین حُسن انتخاب رسیدم
شبی که با تو همآغوش از انجماد گذشتم
به تب٬ به تاب٬ به آتش٬ به التهاب رسیدم
چگونهاست و کجا؟ دیگر از بهشت نپرسم
که در تو٬ در تو به زیباترین جواب رسیدم
کتاب عمر ورق خورد بار دیگر و در تو
به عاشقانهترین فصل این کتاب رسیدم
چرا به نابترین شعر خود سپاس نگویم
تو را که در تو به معنای عشق ناب رسیدم
#حسین_منزوى
#عزیز_روزهام🍀
من از خزان به بهار از عطش به آب رسیدم
من از سیاهترین شب به آفتاب رسیدم
هم از خمار رهیدم٬ هم از فریب گذشتم
که از سراب به دریایی از شراب رسیدم
به جانب تو زدم نقبی از درون سیاهی
به جلوهی تو٬ به خورشید بینقاب رسیدم
اگر نشیب رها کردم و فراز گرفتم
به یاری تو بدین حُسن انتخاب رسیدم
شبی که با تو همآغوش از انجماد گذشتم
به تب٬ به تاب٬ به آتش٬ به التهاب رسیدم
چگونهاست و کجا؟ دیگر از بهشت نپرسم
که در تو٬ در تو به زیباترین جواب رسیدم
کتاب عمر ورق خورد بار دیگر و در تو
به عاشقانهترین فصل این کتاب رسیدم
چرا به نابترین شعر خود سپاس نگویم
تو را که در تو به معنای عشق ناب رسیدم
#حسین_منزوى
#عزیز_روزهام🍀
@asheghanehaye_fatima
گوارای من آه ! ای شعر ناب من ! سلام ای عشق !
به جام شوکران من ، شراب من ! سلام ، ای عشق !
زمین خاکی ام ،گرد سرت می گردم و هستم
سلام ، ای زندگی بخش آفتاب من ! سلام ، ای عشق !
در ِ عرفان زیبایی، به روی من، تو وا کردی
سلام ، ای معرفت را فتح باب من ! سلام ، ای عشق !
دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر
تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ، ای عشق !
سلام ،ای خط زده ، کابوس هایم راطلوع تو
از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ، ای عشق !
به هنگام غروب خویش هم ،با آخرین خطش
رقم بر صفحه ی شب زد،شهاب من! «سلام،ای عشق !»
به دور افکنده ام ،غم و شادی های کوچک را
تو ای رمز بزرگ انتخاب من ،سلام ،ای عشق !
تو عقل سرخ را ، با واژه هایم آشتی دادی
سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ! سلام ، ای عشق !
حقیقت با تو از آرایه و پیرایه ، عریان شد
سلام ، ای راستین ِ بی نقاب من ! سلام ، ای عشق !
درود ، ای آبی بودایی ! ای تمثیل زیبایی !
گل نیلوفر باغ سراب من ! سلام ، ای عشق !
«چرا هستم ؟» سوال بی جوابم بود از هستی
تو دادی ، با سلام خود ، جواب من ، سلام ، ای عشق !
اگرچه با تو ،دور زندگی تند است، اما ، باز،
سلام ، ای شط شیرین شتاب من ! سلام ، ای عشق !
#حسین_منزوى
گوارای من آه ! ای شعر ناب من ! سلام ای عشق !
به جام شوکران من ، شراب من ! سلام ، ای عشق !
زمین خاکی ام ،گرد سرت می گردم و هستم
سلام ، ای زندگی بخش آفتاب من ! سلام ، ای عشق !
در ِ عرفان زیبایی، به روی من، تو وا کردی
سلام ، ای معرفت را فتح باب من ! سلام ، ای عشق !
دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر
تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ، ای عشق !
سلام ،ای خط زده ، کابوس هایم راطلوع تو
از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ، ای عشق !
به هنگام غروب خویش هم ،با آخرین خطش
رقم بر صفحه ی شب زد،شهاب من! «سلام،ای عشق !»
به دور افکنده ام ،غم و شادی های کوچک را
تو ای رمز بزرگ انتخاب من ،سلام ،ای عشق !
تو عقل سرخ را ، با واژه هایم آشتی دادی
سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ! سلام ، ای عشق !
حقیقت با تو از آرایه و پیرایه ، عریان شد
سلام ، ای راستین ِ بی نقاب من ! سلام ، ای عشق !
درود ، ای آبی بودایی ! ای تمثیل زیبایی !
گل نیلوفر باغ سراب من ! سلام ، ای عشق !
«چرا هستم ؟» سوال بی جوابم بود از هستی
تو دادی ، با سلام خود ، جواب من ، سلام ، ای عشق !
اگرچه با تو ،دور زندگی تند است، اما ، باز،
سلام ، ای شط شیرین شتاب من ! سلام ، ای عشق !
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
نياز چشم هايم را، كه مى فهمد؟
كدامين چشم،
به باز آيينه گردان نگاهم مى شـود امشب ؟
شبم را شعر روشن مى كند
چون ماهتاب، امّا
كدامين مهربان، خورشيد ماهم
مى شـود امشب ؟
#حسین_منزوى
نياز چشم هايم را، كه مى فهمد؟
كدامين چشم،
به باز آيينه گردان نگاهم مى شـود امشب ؟
شبم را شعر روشن مى كند
چون ماهتاب، امّا
كدامين مهربان، خورشيد ماهم
مى شـود امشب ؟
#حسین_منزوى
وقتی که تو روز آفتابی را
در کوچه ی پرسههای پاییزی
با حسِّ زنانه دوست می داری
احساس غرور می کند، خورشید
وقتی که سحر هنوز خواب آلود
از بستر خود کناره می گیری
شب با خورشید کینه می ورزد
کاو را ز تو دور می کند خورشید
هر صبح که بار می دهی با لطف
در مقدم خویش عاشقانت را
پیش از همه با صدای بیدارش
اعلام حضور می کند خورشید
در غلتاغلت خواب قیلوله
وقتی که شعاع آرزومندش
از پنجره بر تن تو می تابد
احساس سرور می کند خورشید
گفتند: زمین خالی از جذبه
در حیطهی آفتاب می چرخد
اما تو که راه می روی، گویند:
بر خاک عبور می کند خورشید
وقتی به غروب چشم می دوزی
پیش از رفتن برای فردا صبح
از چشم تو کاسهی بلورش را
سرشار ز نور می کند خورشید
آنک آفاق: غرق لبخندی،
آمیخته با رضایت و لذّت
انگار که از تو خاطراتی را
در خویش مرور می کند خورشید
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
در کوچه ی پرسههای پاییزی
با حسِّ زنانه دوست می داری
احساس غرور می کند، خورشید
وقتی که سحر هنوز خواب آلود
از بستر خود کناره می گیری
شب با خورشید کینه می ورزد
کاو را ز تو دور می کند خورشید
هر صبح که بار می دهی با لطف
در مقدم خویش عاشقانت را
پیش از همه با صدای بیدارش
اعلام حضور می کند خورشید
در غلتاغلت خواب قیلوله
وقتی که شعاع آرزومندش
از پنجره بر تن تو می تابد
احساس سرور می کند خورشید
گفتند: زمین خالی از جذبه
در حیطهی آفتاب می چرخد
اما تو که راه می روی، گویند:
بر خاک عبور می کند خورشید
وقتی به غروب چشم می دوزی
پیش از رفتن برای فردا صبح
از چشم تو کاسهی بلورش را
سرشار ز نور می کند خورشید
آنک آفاق: غرق لبخندی،
آمیخته با رضایت و لذّت
انگار که از تو خاطراتی را
در خویش مرور می کند خورشید
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
وقتی که تو روز آفتابی را
در کوچه ی پرسه های پاییزی
با حسِّ زنانه دوست می داری
احساس غرور می کند، خورشید
وقتی که سحر هنوز خواب آلود
از بستر خود کناره می گیری
شب با خورشید کینه می ورزد
کاو را ز تو دور می کند خورشید...
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
در کوچه ی پرسه های پاییزی
با حسِّ زنانه دوست می داری
احساس غرور می کند، خورشید
وقتی که سحر هنوز خواب آلود
از بستر خود کناره می گیری
شب با خورشید کینه می ورزد
کاو را ز تو دور می کند خورشید...
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
تو از قبیله ى سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلند بالایی
مرا به گردش صدقصّه میبرد چشمت
تو کیستی؟ ز پری های داستان هایی؟
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
چنین که سرکش و پاک و بلند بالایی
مرا به گردش صدقصّه میبرد چشمت
تو کیستی؟ ز پری های داستان هایی؟
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
عشق! ای شوکت دیرین فراموش شده!
خوش قد و قامتم! ای آتش خاموش شده!
ای ز پا، بر اثر تیغ فریب افتاده!
نیمهجان، در شب بیغوله، غریب افتاده!
آخر این خواب نه، کابوس، برای تو که دید؟
این خط شوم پریشان به جبینت که کشید؟
ای نگون بیرق خونین تو بر خاک، ای عشق!
تو و خاک؟ آی برآوردهٔ افلاک! ای عشق!
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
خوش قد و قامتم! ای آتش خاموش شده!
ای ز پا، بر اثر تیغ فریب افتاده!
نیمهجان، در شب بیغوله، غریب افتاده!
آخر این خواب نه، کابوس، برای تو که دید؟
این خط شوم پریشان به جبینت که کشید؟
ای نگون بیرق خونین تو بر خاک، ای عشق!
تو و خاک؟ آی برآوردهٔ افلاک! ای عشق!
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو ز آن سوی در، شنوده نشد
سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبمبه وسوسهی بوسهٔ دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد
به من که عاشق تصویرهای باغ و گُلم
نمای ناب تماشای تـو نموده نشد
یکی دو فصل گذشت از درو، ولی چهکنم
که باز خوشه ی دلتنگی ام دروده نشد
چهچیز تازهدراینغربتاست؟کی؟چهزمان،
غروب جمعهٔ من بی تو پوک و پوده نشد؟
همیننه دیدنتامروز – روزهاطیگشت -
که هرچه خواستم از بوده و نبوده نشد
غم ندیدن تـو شعر تازه ساخت، اگر ،
به شوق دیدن تـو تازه ای سروده نشد
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
صدای پای تو ز آن سوی در، شنوده نشد
سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبمبه وسوسهی بوسهٔ دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد
به من که عاشق تصویرهای باغ و گُلم
نمای ناب تماشای تـو نموده نشد
یکی دو فصل گذشت از درو، ولی چهکنم
که باز خوشه ی دلتنگی ام دروده نشد
چهچیز تازهدراینغربتاست؟کی؟چهزمان،
غروب جمعهٔ من بی تو پوک و پوده نشد؟
همیننه دیدنتامروز – روزهاطیگشت -
که هرچه خواستم از بوده و نبوده نشد
غم ندیدن تـو شعر تازه ساخت، اگر ،
به شوق دیدن تـو تازه ای سروده نشد
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
زان باده پُر کن ساغرم کز وی سحر سر میزند
خورشید در خمخانهاش هر صبح ساغر میزند
از چند و چونم وارهان با جرعهای آتش فشان
ز آبی که آتش بیامان در خشک و در تر میزند
بختم به سودای تنت ره میزند سوی منت
تا آورد در گردنت دستی که به سر میزند
تصویر آن شیرین دهن خود برنمیتابد سخن
هست این قدر کز عشقمن طرحی به دفتر میزند
من شاعرم خوش میزنم از عشق و از مستی رقم
اما به چشمانت قسم چشمتو خوشتر میزند
من میشناسم پنجه را این تکنواز آشنا
عشق است هر چند این نوا با ساز دیگر میزند
ای عشق ازآن مشرق درآ روشن کن این ظلمت سرا
کهاین شب جدا از تو مرا بر دیده خنجر میزند
یک جرعه زین می نوش کن وز های و هو خاموش کن
عشق است اینک گوش کن انگشت بر در میزند
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
خورشید در خمخانهاش هر صبح ساغر میزند
از چند و چونم وارهان با جرعهای آتش فشان
ز آبی که آتش بیامان در خشک و در تر میزند
بختم به سودای تنت ره میزند سوی منت
تا آورد در گردنت دستی که به سر میزند
تصویر آن شیرین دهن خود برنمیتابد سخن
هست این قدر کز عشقمن طرحی به دفتر میزند
من شاعرم خوش میزنم از عشق و از مستی رقم
اما به چشمانت قسم چشمتو خوشتر میزند
من میشناسم پنجه را این تکنواز آشنا
عشق است هر چند این نوا با ساز دیگر میزند
ای عشق ازآن مشرق درآ روشن کن این ظلمت سرا
کهاین شب جدا از تو مرا بر دیده خنجر میزند
یک جرعه زین می نوش کن وز های و هو خاموش کن
عشق است اینک گوش کن انگشت بر در میزند
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
آه ای شنلت بهار و تن پوشت گل
یک لحظه نمی کند فراموشت گل
راز تو، همان راز بهار است، آری
نازک تنم! ای تمام آغوشت گل!
#حسین_منزوى
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
یک لحظه نمی کند فراموشت گل
راز تو، همان راز بهار است، آری
نازک تنم! ای تمام آغوشت گل!
#حسین_منزوى
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
زن جوان، غزلی با ردیف «آمد »بود
که بر صحیفه ی تقدیر من مسوّد بود
زنی که مثل غزلهـــای عاشقانه ی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا زقید زمان و مکان رهـــا می کرد
اگرچه خود به زمان و مکان مقیّد بود
به جلوه وجَذَبه درضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود
زنی که آمدنش مثل " آ " یِ آمدنش
رهایی نفس از حبس های ممتد بود
بــه جمله دل من مسندالیه «آن زن»
...و «است»رابطه و«با شکوه»مسند بود
میان جامه ی عریانی از تکلّف خود
خلوص مُنتزع و خلسه ی مجرد بود
زن جوان نه همین فرصت جوانی من
کـــه از جوانــی من رخصت مجدّد بود
دو چشم داشت - دو«سبز آبی»بلاتکلیف
که بر دوراهی «دریا چمن» مردّد بود
به خنده گفت: ولی هیچ،خوب مطلق نیست !
زنی که آمدنش خـوب و رفتنش بد بود
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
که بر صحیفه ی تقدیر من مسوّد بود
زنی که مثل غزلهـــای عاشقانه ی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا زقید زمان و مکان رهـــا می کرد
اگرچه خود به زمان و مکان مقیّد بود
به جلوه وجَذَبه درضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود
زنی که آمدنش مثل " آ " یِ آمدنش
رهایی نفس از حبس های ممتد بود
بــه جمله دل من مسندالیه «آن زن»
...و «است»رابطه و«با شکوه»مسند بود
میان جامه ی عریانی از تکلّف خود
خلوص مُنتزع و خلسه ی مجرد بود
زن جوان نه همین فرصت جوانی من
کـــه از جوانــی من رخصت مجدّد بود
دو چشم داشت - دو«سبز آبی»بلاتکلیف
که بر دوراهی «دریا چمن» مردّد بود
به خنده گفت: ولی هیچ،خوب مطلق نیست !
زنی که آمدنش خـوب و رفتنش بد بود
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
بیعشق چه فرسوده،چه فرسودهای، ای دل!
انگار که عمری است نیاسودهای، ای دل!
بیهوده از این سوی بدان سو زدهای گام
در عشق اگر پای نفرسودهای، ای دل!
چندین که غریب همهای، ای همه ایام
همراه که؟ هم سوی کجا بودهای ای دل؟
تا نگذری از خویش چو زآتش که سیاوش
با عالمی از آب هم آلودهای ای دل!
تا شعلهور از عشق نباشی، به دم سرد
هر بار به جز درد نیفزودهای، ای دل!
از صفحهی بیآینه، دیدار چه جویی؟
تا شیشه به سیماب نیندودهای، ای دل!
چیزی نفروشند و پشیزی نخرندت،
بیعشق که بیهوده بیهودهای، ای دل!
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
انگار که عمری است نیاسودهای، ای دل!
بیهوده از این سوی بدان سو زدهای گام
در عشق اگر پای نفرسودهای، ای دل!
چندین که غریب همهای، ای همه ایام
همراه که؟ هم سوی کجا بودهای ای دل؟
تا نگذری از خویش چو زآتش که سیاوش
با عالمی از آب هم آلودهای ای دل!
تا شعلهور از عشق نباشی، به دم سرد
هر بار به جز درد نیفزودهای، ای دل!
از صفحهی بیآینه، دیدار چه جویی؟
تا شیشه به سیماب نیندودهای، ای دل!
چیزی نفروشند و پشیزی نخرندت،
بیعشق که بیهوده بیهودهای، ای دل!
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
چیزی نفروشند و پشیزی نخرندت،
بیعشق که بیهوده بیهودهای، ای دل!
#حسین_منزوى
زادروز 🎊
@asheghanehaye_fatima
بیعشق که بیهوده بیهودهای، ای دل!
#حسین_منزوى
زادروز 🎊
@asheghanehaye_fatima
⚜️⚜️⚜️⚜️
گوارای من آه ! ای شعر ناب من ! سلام ای عشق !
به جام شوکران من ، شراب من ! سلام ، ای عشق !
زمین خاکی ام ،گرد سرت می گردم و هستم
سلام ، ای زندگی بخش آفتاب من ! سلام ، ای عشق !
در ِ عرفان زیبایی، به روی من، تو وا کردی
سلام ، ای معرفت را فتح باب من ! سلام ، ای عشق !
دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر
تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ، ای عشق !
سلام ،ای خط زده ، کابوس هایم راطلوع تو
از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ، ای عشق !
به هنگام غروب خویش هم ،با آخرین خطش
رقم بر صفحه ی شب زد،شهاب من! «سلام،ای عشق !»
به دور افکنده ام ،غم و شادی های کوچک را
تو ای رمز بزرگ انتخاب من ،سلام ،ای عشق !
تو عقل سرخ را ، با واژه هایم آشتی دادی
سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ! سلام ، ای عشق !
حقیقت با تو از آرایه و پیرایه ، عریان شد
سلام ، ای راستین ِ بی نقاب من ! سلام ، ای عشق !
درود ، ای آبی بودایی ! ای تمثیل زیبایی !
گل نیلوفر باغ سراب من ! سلام ، ای عشق !
«چرا هستم ؟» سوال بی جوابم بود از هستی
تو دادی ، با سلام خود ، جواب من ، سلام ، ای عشق !
اگرچه با تو ،دور زندگی تند است، اما ، باز،
سلام ، ای شط شیرین شتاب من ! سلام ، ای عشق !
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
⚜️⚜️⚜️⚜️
گوارای من آه ! ای شعر ناب من ! سلام ای عشق !
به جام شوکران من ، شراب من ! سلام ، ای عشق !
زمین خاکی ام ،گرد سرت می گردم و هستم
سلام ، ای زندگی بخش آفتاب من ! سلام ، ای عشق !
در ِ عرفان زیبایی، به روی من، تو وا کردی
سلام ، ای معرفت را فتح باب من ! سلام ، ای عشق !
دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر
تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ، ای عشق !
سلام ،ای خط زده ، کابوس هایم راطلوع تو
از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ، ای عشق !
به هنگام غروب خویش هم ،با آخرین خطش
رقم بر صفحه ی شب زد،شهاب من! «سلام،ای عشق !»
به دور افکنده ام ،غم و شادی های کوچک را
تو ای رمز بزرگ انتخاب من ،سلام ،ای عشق !
تو عقل سرخ را ، با واژه هایم آشتی دادی
سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ! سلام ، ای عشق !
حقیقت با تو از آرایه و پیرایه ، عریان شد
سلام ، ای راستین ِ بی نقاب من ! سلام ، ای عشق !
درود ، ای آبی بودایی ! ای تمثیل زیبایی !
گل نیلوفر باغ سراب من ! سلام ، ای عشق !
«چرا هستم ؟» سوال بی جوابم بود از هستی
تو دادی ، با سلام خود ، جواب من ، سلام ، ای عشق !
اگرچه با تو ،دور زندگی تند است، اما ، باز،
سلام ، ای شط شیرین شتاب من ! سلام ، ای عشق !
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️
گوارای من آه ! ای شعر ناب من ! سلام ای عشق !
به جام شوکران من ، شراب من ! سلام ، ای عشق !
زمین خاکی ام ،گرد سرت می گردم و هستم
سلام ، ای زندگی بخش آفتاب من ! سلام ، ای عشق !
در ِ عرفان زیبایی، به روی من، تو وا کردی
سلام ، ای معرفت را فتح باب من ! سلام ، ای عشق !
دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر
تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ، ای عشق !
سلام ،ای خط زده ، کابوس هایم راطلوع تو
از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ، ای عشق !
به هنگام غروب خویش هم ،با آخرین خطش
رقم بر صفحه ی شب زد،شهاب من! «سلام،ای عشق !»
به دور افکنده ام ،غم و شادی های کوچک را
تو ای رمز بزرگ انتخاب من ،سلام ،ای عشق !
تو عقل سرخ را ، با واژه هایم آشتی دادی
سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ! سلام ، ای عشق !
حقیقت با تو از آرایه و پیرایه ، عریان شد
سلام ، ای راستین ِ بی نقاب من ! سلام ، ای عشق !
درود ، ای آبی بودایی ! ای تمثیل زیبایی !
گل نیلوفر باغ سراب من ! سلام ، ای عشق !
«چرا هستم ؟» سوال بی جوابم بود از هستی
تو دادی ، با سلام خود ، جواب من ، سلام ، ای عشق !
اگرچه با تو ،دور زندگی تند است، اما ، باز،
سلام ، ای شط شیرین شتاب من ! سلام ، ای عشق !
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
⚜️⚜️⚜️⚜️
گوارای من آه ! ای شعر ناب من ! سلام ای عشق !
به جام شوکران من ، شراب من ! سلام ، ای عشق !
زمین خاکی ام ،گرد سرت می گردم و هستم
سلام ، ای زندگی بخش آفتاب من ! سلام ، ای عشق !
در ِ عرفان زیبایی، به روی من، تو وا کردی
سلام ، ای معرفت را فتح باب من ! سلام ، ای عشق !
دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر
تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ، ای عشق !
سلام ،ای خط زده ، کابوس هایم راطلوع تو
از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ، ای عشق !
به هنگام غروب خویش هم ،با آخرین خطش
رقم بر صفحه ی شب زد،شهاب من! «سلام،ای عشق !»
به دور افکنده ام ،غم و شادی های کوچک را
تو ای رمز بزرگ انتخاب من ،سلام ،ای عشق !
تو عقل سرخ را ، با واژه هایم آشتی دادی
سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ! سلام ، ای عشق !
حقیقت با تو از آرایه و پیرایه ، عریان شد
سلام ، ای راستین ِ بی نقاب من ! سلام ، ای عشق !
درود ، ای آبی بودایی ! ای تمثیل زیبایی !
گل نیلوفر باغ سراب من ! سلام ، ای عشق !
«چرا هستم ؟» سوال بی جوابم بود از هستی
تو دادی ، با سلام خود ، جواب من ، سلام ، ای عشق !
اگرچه با تو ،دور زندگی تند است، اما ، باز،
سلام ، ای شط شیرین شتاب من ! سلام ، ای عشق !
#حسین_منزوى
@asheghanehaye_fatima
⚜️⚜️⚜️⚜️
وقتی که تو روز آفتابی را
در کوچه ی پرسه های پاییزی
با حسِّ زنانه دوست می داری
احساس غرور می کند، خورشید
وقتی که سحر هنوز خواب آلود
از بستر خود کناره می گیری
شب با خورشید کینه می ورزد
کاو را ز تو دور می کند خورشید
هر صبح که بار می دهی با لطف
در مقدم خویش عاشقانت را
پیش از همه با صدای بیدارش
اعلام حضور می کند خورشید
در غلتاغلت خواب قیلوله
وقتی که شعاع آرزومندش
از پنجره بر تن تو می تابد
احساس سرور می کند خورشید
گفتند: زمین خالی از جذبه
در حیطه ب آفتاب می چرخد
اما تو که راه می روی، گویند:
بر خاک عبور می کند، خورشید
وقتی به غروب چشم می دوزی
پیش از رفتن برای فردا صبح
پیش از رفتن برای فردا صبح
سرشار ز نور می کند خورشید
آنک آفاق: غرق لبخندی،
آمیخته با رضایت و لذّت
انگار که از تو خاطراتی را
در خویش مرور می کند خورشید
#حسین_منزوى
#عزیز_روزهام ❤️
@asheghanehaye_fatima
در کوچه ی پرسه های پاییزی
با حسِّ زنانه دوست می داری
احساس غرور می کند، خورشید
وقتی که سحر هنوز خواب آلود
از بستر خود کناره می گیری
شب با خورشید کینه می ورزد
کاو را ز تو دور می کند خورشید
هر صبح که بار می دهی با لطف
در مقدم خویش عاشقانت را
پیش از همه با صدای بیدارش
اعلام حضور می کند خورشید
در غلتاغلت خواب قیلوله
وقتی که شعاع آرزومندش
از پنجره بر تن تو می تابد
احساس سرور می کند خورشید
گفتند: زمین خالی از جذبه
در حیطه ب آفتاب می چرخد
اما تو که راه می روی، گویند:
بر خاک عبور می کند، خورشید
وقتی به غروب چشم می دوزی
پیش از رفتن برای فردا صبح
پیش از رفتن برای فردا صبح
سرشار ز نور می کند خورشید
آنک آفاق: غرق لبخندی،
آمیخته با رضایت و لذّت
انگار که از تو خاطراتی را
در خویش مرور می کند خورشید
#حسین_منزوى
#عزیز_روزهام ❤️
@asheghanehaye_fatima
⚜️⚜️⚜️⚜️
جز عشق که می تواندم، این دل،
۔ این آینه - از غبار بزداید؟
بر روی من - این همیشه در دوزخ۔
یک پنجره از بهشت بگشاید؟
□
جز عشق که می تواند از چشمت،
یک شعله به خرمن شب اندازد؟
- این شب که هزار خیمه ى گلگون
از خون دل ستاره، در مازد _
□
جز عشق که می تواند از دستم
بین من و خویشتن پلی بندد؟
تا خاک ز خاکدان رها گردد
تا ذرّه به آفتاب پیوندد
□
جز عشق، که جز تو نیست، آری، تو!
ای دوست! که عشق بی تو خواهد مرد۔
آیا که پرندگان عاشق را،
تا باغ و بهار راه خواهد برد؟
□
آیا که به باغ یاد خواهد داد،
جز عشق، ترانه شکفتن را؟
با گل ؛ نشکفته ناز کردن را
با بلبل از نیاز گفتن را |
□
جز عشق که با نسیم خواهد گفت
تا خواب سپیده دم، برآشوبد؟
تا هر گل سرخ را کند بیدار،
یک یک در سبز باغ ها؛ کوبد
□
جز عشق که جز تو نیست، آیا «من»
این مرده چگونه زنده خواهد شد؟
این بغض چگونه خواهدش ترکید؟
وین گریه، چگونه خنده خواهد شد؟
□
جز عشق؟نه عشق،بعد از این جز دوست
یعنی جز تو که دوستت دارم
آیا که به زندگیم خواهد بست؟،
ای دوست! که دوستیت شد کارم.
□
شد کارم، آفتاب روشن را
در خنده آفتابی ات دیدن
مستی را، نشئه را، رهایی را
در گیسوی شرابی ات دیدن
□
شد کارم تاکه نامه هایت را،
با بوسه و چشم و دست بنگارم
- هر بوسه در این مقام اگر حرفی است
من با لب تو بسی سخن دارم -
□
شد کارم تا چنان که می باید
جز شخص تو با کسی نیامیزم
یعنی همه کس تویی و تا هستم
از هرکه به غیر توست بگریزم
□
آمیخته باشم آن چنان با تو
گویی که نفس به هستی آمیزد
من تو شوم و تو من، من و تو، ما
بیگانگی از میانه برخیزد.
□
دیوانه ى جذبه ى توای دریا!
جاری شدن سوی تو، شد کارم
بگشای آغوش، رود می آید،
با زمزمه های «دوستت دارم».
#حسین_منزوى
#عزیز_روزهام
⚜️⚜️⚜️⚜️
@asheghanehaye_fatima
جز عشق که می تواندم، این دل،
۔ این آینه - از غبار بزداید؟
بر روی من - این همیشه در دوزخ۔
یک پنجره از بهشت بگشاید؟
□
جز عشق که می تواند از چشمت،
یک شعله به خرمن شب اندازد؟
- این شب که هزار خیمه ى گلگون
از خون دل ستاره، در مازد _
□
جز عشق که می تواند از دستم
بین من و خویشتن پلی بندد؟
تا خاک ز خاکدان رها گردد
تا ذرّه به آفتاب پیوندد
□
جز عشق، که جز تو نیست، آری، تو!
ای دوست! که عشق بی تو خواهد مرد۔
آیا که پرندگان عاشق را،
تا باغ و بهار راه خواهد برد؟
□
آیا که به باغ یاد خواهد داد،
جز عشق، ترانه شکفتن را؟
با گل ؛ نشکفته ناز کردن را
با بلبل از نیاز گفتن را |
□
جز عشق که با نسیم خواهد گفت
تا خواب سپیده دم، برآشوبد؟
تا هر گل سرخ را کند بیدار،
یک یک در سبز باغ ها؛ کوبد
□
جز عشق که جز تو نیست، آیا «من»
این مرده چگونه زنده خواهد شد؟
این بغض چگونه خواهدش ترکید؟
وین گریه، چگونه خنده خواهد شد؟
□
جز عشق؟نه عشق،بعد از این جز دوست
یعنی جز تو که دوستت دارم
آیا که به زندگیم خواهد بست؟،
ای دوست! که دوستیت شد کارم.
□
شد کارم، آفتاب روشن را
در خنده آفتابی ات دیدن
مستی را، نشئه را، رهایی را
در گیسوی شرابی ات دیدن
□
شد کارم تاکه نامه هایت را،
با بوسه و چشم و دست بنگارم
- هر بوسه در این مقام اگر حرفی است
من با لب تو بسی سخن دارم -
□
شد کارم تا چنان که می باید
جز شخص تو با کسی نیامیزم
یعنی همه کس تویی و تا هستم
از هرکه به غیر توست بگریزم
□
آمیخته باشم آن چنان با تو
گویی که نفس به هستی آمیزد
من تو شوم و تو من، من و تو، ما
بیگانگی از میانه برخیزد.
□
دیوانه ى جذبه ى توای دریا!
جاری شدن سوی تو، شد کارم
بگشای آغوش، رود می آید،
با زمزمه های «دوستت دارم».
#حسین_منزوى
#عزیز_روزهام
⚜️⚜️⚜️⚜️
@asheghanehaye_fatima