@asheghanehaye_fatima
وقتی به من خیانت کرد، دیگر نتوانستم به هیچ زنی اعتماد کنم. در چشم من تمام آنها خائنی بیش نبودند. از تمام آنها فراری بودم تا اینکه با زنی آشنا شدم. زنی که همدرد من بود.
ما واقعا عاشق هم شدیم و درد اینجا بود که هیچ کداممان در عین عشقی که به یکدیگر داشتیم، نمی توانستیم بهمدیگر اعتماد کنیم.
عشق همیشه کار ساز نیست. خصوصا مواقعی که زخمش، زخمت را همواره تازه نگه می داشت و درد اینجا بود که هیچ کداممان... کسی نبود که زخم زده باشد.
#حمید_جدیدی
#برشی_از_داستان
وقتی به من خیانت کرد، دیگر نتوانستم به هیچ زنی اعتماد کنم. در چشم من تمام آنها خائنی بیش نبودند. از تمام آنها فراری بودم تا اینکه با زنی آشنا شدم. زنی که همدرد من بود.
ما واقعا عاشق هم شدیم و درد اینجا بود که هیچ کداممان در عین عشقی که به یکدیگر داشتیم، نمی توانستیم بهمدیگر اعتماد کنیم.
عشق همیشه کار ساز نیست. خصوصا مواقعی که زخمش، زخمت را همواره تازه نگه می داشت و درد اینجا بود که هیچ کداممان... کسی نبود که زخم زده باشد.
#حمید_جدیدی
#برشی_از_داستان
@asheghanehaye_fatima
ما عادت نداشتیم روی زمین غذا بخوریم. ولی اینبار به اصرار او سفره پهن کردیم. یک ناهار دو نفره روی یک سفره ی گُلی زیبا. من مثل همیشه تند تند غذا می خوردم. او ولی آرام و با متانت. غذایم که تمام شد، بلند شدم و کمی دورتر نشستم روی کاناپه ی یاسی رنگ. ناخودآگاه و از دور تماشایش کردم. فکر می کردم که زن ها فقط موقع خواب دیدنی هستند. وقتی چشم هایشان بسته است و موهایشان را ریخته اند روی بالشت. ولی او زیبا بود. حتا زیباتر از همیشه. دلم تاب نیاورد دوباره برگشتم سر سفره... لبخند آرامی زد و گفت: "گرسنه ای هنوز...؟!". چیزی نگفتم. لبخند زدم. و شروع کردم به تماشایش. سیر بودم ولی چشم هایم عجیب گرسنه بود. تا وقتی غذایش را تمام کند، از او چشم بر نداشتم و سیرِ سیر تماشایش کردم.
#حمید_جدیدی
#برشی_از_داستان
#زندگی_نکرده_ام_هنوز
ما عادت نداشتیم روی زمین غذا بخوریم. ولی اینبار به اصرار او سفره پهن کردیم. یک ناهار دو نفره روی یک سفره ی گُلی زیبا. من مثل همیشه تند تند غذا می خوردم. او ولی آرام و با متانت. غذایم که تمام شد، بلند شدم و کمی دورتر نشستم روی کاناپه ی یاسی رنگ. ناخودآگاه و از دور تماشایش کردم. فکر می کردم که زن ها فقط موقع خواب دیدنی هستند. وقتی چشم هایشان بسته است و موهایشان را ریخته اند روی بالشت. ولی او زیبا بود. حتا زیباتر از همیشه. دلم تاب نیاورد دوباره برگشتم سر سفره... لبخند آرامی زد و گفت: "گرسنه ای هنوز...؟!". چیزی نگفتم. لبخند زدم. و شروع کردم به تماشایش. سیر بودم ولی چشم هایم عجیب گرسنه بود. تا وقتی غذایش را تمام کند، از او چشم بر نداشتم و سیرِ سیر تماشایش کردم.
#حمید_جدیدی
#برشی_از_داستان
#زندگی_نکرده_ام_هنوز
@asheghanehaye_fatima
در حینی که دکمه های آستینم را می بستم او هم دکمه های پیراهنم را می بست. از پایین به بالا!
به آخرین دکمه که رسید قبل از بستن، گردنم را بوسید. خودم را کمی عقب کشیدم. خندید و گفت: "نترس...! رژی نشدی."
بعد دکمه ی آخر را بست یقه ام را مرتب کرد. کیفم را دستم داد و مرا تا کنار در بدرقه کرد.
قبل از اینکه استارت بزنم خودم را در آینه ی ماشین برانداز کردم. دکمه ی آخر را باز کردم نگاهی به جای بوسه اش انداختم و دوباره دکمه را بستم!
چند سالی از این موضوع می گذرد. و من هر صبح قبل از رفتن، دکمه ی آخر را باز می کنم نگاهی به جای بوسه اش می اندازم و بعد...
گاهی برای دیوانگی کردن زیادی ترسوییم، گاهی زیادی سخت گیر و گاهی بیش از اندازه پیر...!
برای همین است که هر صبح این کار را تکرار می کنم. فکر میکنم درست ندیده ام شاید و جای بوسه اش مانده است هنوز... حتی وقتی حمام می روم، گردنم... تنها جایی ست که به آرامی می شورمش.
#حمید_جدیدی
#برشی_از_داستان
#زندگی_نکرده_ام_هنوز
در حینی که دکمه های آستینم را می بستم او هم دکمه های پیراهنم را می بست. از پایین به بالا!
به آخرین دکمه که رسید قبل از بستن، گردنم را بوسید. خودم را کمی عقب کشیدم. خندید و گفت: "نترس...! رژی نشدی."
بعد دکمه ی آخر را بست یقه ام را مرتب کرد. کیفم را دستم داد و مرا تا کنار در بدرقه کرد.
قبل از اینکه استارت بزنم خودم را در آینه ی ماشین برانداز کردم. دکمه ی آخر را باز کردم نگاهی به جای بوسه اش انداختم و دوباره دکمه را بستم!
چند سالی از این موضوع می گذرد. و من هر صبح قبل از رفتن، دکمه ی آخر را باز می کنم نگاهی به جای بوسه اش می اندازم و بعد...
گاهی برای دیوانگی کردن زیادی ترسوییم، گاهی زیادی سخت گیر و گاهی بیش از اندازه پیر...!
برای همین است که هر صبح این کار را تکرار می کنم. فکر میکنم درست ندیده ام شاید و جای بوسه اش مانده است هنوز... حتی وقتی حمام می روم، گردنم... تنها جایی ست که به آرامی می شورمش.
#حمید_جدیدی
#برشی_از_داستان
#زندگی_نکرده_ام_هنوز
@asheghanehaye_fatima
وقتی بچه بودم، فرق بین جادوگر و پری را نمی دانستم. چهره برای من هیچ وقت نشانه ی زیبایی نبود. برای همین هیچ جادوگری هم از نظرم زشت نبود.
تنها تفاوت اساسی آنها، ابزارشان بود. جادوگرها یک جارو داشتند، رویش سوار می شدند و هر چیزی را که می خواستند طلسم می کردند. پری ها ولی با چوب دستی هایشان _که یک ستاره نوک آن بسته بودند_ هر چیز را به هر چیزِ بهتر تبدیل می کردند.
چشم های سیاه و موهای کوتاه...
هر بار که نگاهش می کردم طلسم می شدم و ناخودآگاه چند لحظه ای به صورتش خیره می ماندم. بعد فکر میکردم او یک جادوگر است که اینطور خوب می تواند مرا طلسم کند.
یکروز تعطیل، وقتی از خواب بیدار شدم و به هال رفتم، او را دیدم که با یک روبند گُل گُلی در حال درست کردن غذاست. خانه کاملا مرتب بود و برق می زد و او در حینی که داشت غذای روی گاز را هم میزد زیر لب آواز می خواند.
درست همان موقع بود که فرق بین پری و جادوگر را فهمیدم. توی چشم هایش "دو" ستاره ی براق داشت. توی دست هایش "دَه" ستاره ی براق و هر کدام از تارهای مویِ مشکی رنگش، شبیه به یک ستاره ی دنباله دار بود. او یک پری بود که با هر کدام از ستاره هایش قصر کوچکمان را نورانی کرده بود. گاهی بر می گشت سمت من و لبخند میزد و هر بار که به من پشت می کرد، جای بال هایش را می توانستم از زیر پیراهنش حس کنم.
بی آنکه متوجه شود به او نزدیک شدم و به آرامی و از پشت، سرش را بوسیدم.
خوشحال بودم. من اولین کسی بودم که از پشتِ سر، یک پریِ مو مشکیِ چشم سیاه را می بوسد.
#حمید_جدیدی
#برشی_از_داستان
#زندگی_نکرده_ام_هنوز
وقتی بچه بودم، فرق بین جادوگر و پری را نمی دانستم. چهره برای من هیچ وقت نشانه ی زیبایی نبود. برای همین هیچ جادوگری هم از نظرم زشت نبود.
تنها تفاوت اساسی آنها، ابزارشان بود. جادوگرها یک جارو داشتند، رویش سوار می شدند و هر چیزی را که می خواستند طلسم می کردند. پری ها ولی با چوب دستی هایشان _که یک ستاره نوک آن بسته بودند_ هر چیز را به هر چیزِ بهتر تبدیل می کردند.
چشم های سیاه و موهای کوتاه...
هر بار که نگاهش می کردم طلسم می شدم و ناخودآگاه چند لحظه ای به صورتش خیره می ماندم. بعد فکر میکردم او یک جادوگر است که اینطور خوب می تواند مرا طلسم کند.
یکروز تعطیل، وقتی از خواب بیدار شدم و به هال رفتم، او را دیدم که با یک روبند گُل گُلی در حال درست کردن غذاست. خانه کاملا مرتب بود و برق می زد و او در حینی که داشت غذای روی گاز را هم میزد زیر لب آواز می خواند.
درست همان موقع بود که فرق بین پری و جادوگر را فهمیدم. توی چشم هایش "دو" ستاره ی براق داشت. توی دست هایش "دَه" ستاره ی براق و هر کدام از تارهای مویِ مشکی رنگش، شبیه به یک ستاره ی دنباله دار بود. او یک پری بود که با هر کدام از ستاره هایش قصر کوچکمان را نورانی کرده بود. گاهی بر می گشت سمت من و لبخند میزد و هر بار که به من پشت می کرد، جای بال هایش را می توانستم از زیر پیراهنش حس کنم.
بی آنکه متوجه شود به او نزدیک شدم و به آرامی و از پشت، سرش را بوسیدم.
خوشحال بودم. من اولین کسی بودم که از پشتِ سر، یک پریِ مو مشکیِ چشم سیاه را می بوسد.
#حمید_جدیدی
#برشی_از_داستان
#زندگی_نکرده_ام_هنوز