@asheghanehaye_fatima
آنقدر سنگباران شدهام
که دیگر از سنگ نمیترسم
این سنگها از چالهی من برجی بلند ساختهاند
بلند در میان درختان بلند
سپاس از شما ای معماران
پریشانی و اندوه را نای عبور از میان این سنگها نیست
اینجا آفتاب زودتر بر من طلوع میکند
و آخرین نورهای سرخوش خورشید
دیرتر غروب میکنند
گاهی از پنجرهی اتاقم
نسیم شمالی به درون پرواز میکند
کبوتری از دستان من دانه میچیند
صفحات ناتمام مرا نیز
دست گندمگون الههی شعر،
این دست آرام آسمانی تمام خواهد کرد.
#آنا_آخماتووا
#انزوا
#شاعر_روسیه
ترجمه:
#آزاده_کامیار🌱
آنقدر سنگباران شدهام
که دیگر از سنگ نمیترسم
این سنگها از چالهی من برجی بلند ساختهاند
بلند در میان درختان بلند
سپاس از شما ای معماران
پریشانی و اندوه را نای عبور از میان این سنگها نیست
اینجا آفتاب زودتر بر من طلوع میکند
و آخرین نورهای سرخوش خورشید
دیرتر غروب میکنند
گاهی از پنجرهی اتاقم
نسیم شمالی به درون پرواز میکند
کبوتری از دستان من دانه میچیند
صفحات ناتمام مرا نیز
دست گندمگون الههی شعر،
این دست آرام آسمانی تمام خواهد کرد.
#آنا_آخماتووا
#انزوا
#شاعر_روسیه
ترجمه:
#آزاده_کامیار🌱
@asheghanehaye_fatima
مردی کنار پنجره
از قلهای فرو میافتد
از سینه تا فسردگی آسمان
از نای تا فشردگی شهر
از خشم تا گرفتگی حنجره.
دیدارش از کنارهی بودن
رعبی چنان مهیب در اندامش ایجاد کرده است
کز استخوان و پوستش
اینک جدا
افتاده است.
در پردههای دور و جدای عصب
افسرده است.
آغازش از کدام بهانه است،
و چشمهایش را در کدام ویرانه از یاد برده است؟
زیبایی مدام جهان در کدام دیار
از یاد رفته است؟
کاینک زمان همیشه از این تنگنای بیروزن
آغاز میشود.
مردی کنار پنجره
در گریههای کودکیش -شاید-
میبیند کز انفجار یاخته سرشار بود،
فوج نسوج و خون
فوران داشت،
و تکهتکه شدن
آسمان بیفرجامی را میگسترد.
مردی کنار پنجره میبیند
کز هر سوی خیابان
دستی دراز میشود
و سایهای را در باد میرباید،
و نورها را خاموش میکند،
و دستی از کنارههای سپیداران
خاکستری سپید می افشاند.
وقتی که تشنهی همه آبهای عالم بود
دریا به ساحلی برهوتش افگند
که کرکسانش در هرم خاک
آتش گرفته بودند.
و اینک که جرعهای تنها آرامش میکند
تلخابهای رگانش را میفرساید،
و خشک میکند اندامش را؛
چندان که در کنار پنجره انگار
سنگی است
کز قلهای فرو میافتد.
#محمد_مختاری
#انزوا
...اون یکی رو یادته رشید بود؟ دستاشو تکون میداد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو میگفت: "لبت کجاست که خاک چشم بهراه است..."
یهبارم خیال کردیم داره واسه دلبر میخونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم بهدلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟
#رادیو_چهرازی
مردی کنار پنجره
از قلهای فرو میافتد
از سینه تا فسردگی آسمان
از نای تا فشردگی شهر
از خشم تا گرفتگی حنجره.
دیدارش از کنارهی بودن
رعبی چنان مهیب در اندامش ایجاد کرده است
کز استخوان و پوستش
اینک جدا
افتاده است.
در پردههای دور و جدای عصب
افسرده است.
آغازش از کدام بهانه است،
و چشمهایش را در کدام ویرانه از یاد برده است؟
زیبایی مدام جهان در کدام دیار
از یاد رفته است؟
کاینک زمان همیشه از این تنگنای بیروزن
آغاز میشود.
مردی کنار پنجره
در گریههای کودکیش -شاید-
میبیند کز انفجار یاخته سرشار بود،
فوج نسوج و خون
فوران داشت،
و تکهتکه شدن
آسمان بیفرجامی را میگسترد.
مردی کنار پنجره میبیند
کز هر سوی خیابان
دستی دراز میشود
و سایهای را در باد میرباید،
و نورها را خاموش میکند،
و دستی از کنارههای سپیداران
خاکستری سپید می افشاند.
وقتی که تشنهی همه آبهای عالم بود
دریا به ساحلی برهوتش افگند
که کرکسانش در هرم خاک
آتش گرفته بودند.
و اینک که جرعهای تنها آرامش میکند
تلخابهای رگانش را میفرساید،
و خشک میکند اندامش را؛
چندان که در کنار پنجره انگار
سنگی است
کز قلهای فرو میافتد.
#محمد_مختاری
#انزوا
...اون یکی رو یادته رشید بود؟ دستاشو تکون میداد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو میگفت: "لبت کجاست که خاک چشم بهراه است..."
یهبارم خیال کردیم داره واسه دلبر میخونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم بهدلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟
#رادیو_چهرازی