@asheghanehaye_fatima
#پلي_از_جنس_رشته_هاي_نوري
عشق یه رابطه ی نوری هست
پلی از جنس رشته های نوری
پلی از جنس چندین و چند رشته ی نوری
که تعدادش مشخص نیست
هر بار که یک حادثه ی عاشقانه ی غافلگیرانه اتفاق می افته، یک رشته ی جدید، تنیده میشه و بر عکس
هر وقت، به هر دلیلی، قلب یکی ازطرفین بشکنه، یک رشته ی نوری خاموش میشه
از اونجایی که تعداد این رشته ها، معلوم نیست، انسان ها ، حساب و کتاب درستی از حفظ این رشته ها ندارند
دقیقا مثل روزهای عمر
هر بار به خودت می گی،جبران میکنم اما یه روز می رسه که
هیچی برای جبران نداری و می فهمی، دیروز ، آخرین رشته خاموش شده و حواست نبوده
و دلتنگی من و واسه هر شب عمرم این جوری درمون ميشه
پُلي از جنس رشته های نوری!
***
حلقه ی اتصال این متن و اون پل نوری، وجه مشترک فیبرهای نوری در اینترنت ميتواند باشد!
اگه لازم شد می تونی ازش استفاده کنی!!!
نوزده ام فروردين يكهزار و سيصد و نود و شش رشته ي نوري!
#امیر_معصومي_آمونياك
#پلي_از_جنس_رشته_هاي_نوري
عشق یه رابطه ی نوری هست
پلی از جنس رشته های نوری
پلی از جنس چندین و چند رشته ی نوری
که تعدادش مشخص نیست
هر بار که یک حادثه ی عاشقانه ی غافلگیرانه اتفاق می افته، یک رشته ی جدید، تنیده میشه و بر عکس
هر وقت، به هر دلیلی، قلب یکی ازطرفین بشکنه، یک رشته ی نوری خاموش میشه
از اونجایی که تعداد این رشته ها، معلوم نیست، انسان ها ، حساب و کتاب درستی از حفظ این رشته ها ندارند
دقیقا مثل روزهای عمر
هر بار به خودت می گی،جبران میکنم اما یه روز می رسه که
هیچی برای جبران نداری و می فهمی، دیروز ، آخرین رشته خاموش شده و حواست نبوده
و دلتنگی من و واسه هر شب عمرم این جوری درمون ميشه
پُلي از جنس رشته های نوری!
***
حلقه ی اتصال این متن و اون پل نوری، وجه مشترک فیبرهای نوری در اینترنت ميتواند باشد!
اگه لازم شد می تونی ازش استفاده کنی!!!
نوزده ام فروردين يكهزار و سيصد و نود و شش رشته ي نوري!
#امیر_معصومي_آمونياك
@asheghanehaye_fatima
از که برای چه بنویسم وقتی دور دست های خیال من از رویای تو خالی است.
این روزها دانستم که نجوم را دوست دارم، علم اسطرلاب را، دور قمری و مدار شمسی را، ستاره و سیاره و سیاه چال را ...
اینجا زمین در قلب تو می تپد و تو خورشید سر به هوای کهکشان راه شیری هستی، این می شود که " زهره"، چشم دیدن " ناهید " را ندارد و من اسیر " ستاره ی سهیل " می شوم!
تمام سیاه چال های ذهن من در محاصره ی مردمک توست که انفجارهای نوری را، در شب های تنهایی ام باعث شد و حالا
ویرانه ای است که بوف شومِ وسوسه، ندای جدایی بر آن می خواند!
از اینجای مسیر تمام شاهراه ها، دو راهه می شوند و من بر سر هر انتخاب پاره های دلم را جستم که به زیر قدم های تو مانده بود.
این راه به تو می رسد اما بی من، بی دل! چه غم؟! ... که هنوز خیال خیس جاده عاشقی، تو را دارد!
دلگیرم از این نیمه ی تاریکِ جان، که دست بر هر کجای خاطره می کشم، جای پیراهن خالیِ تو بر چوب لباسی تو، می رقصد!
دلگیرم از بودن هایی که تو را با خود ندارند!
دلگیرم از " شمیم " و " شبنم " و " باران "، که در لباس من، به شکوفه ی خاطراتم در سبزینه ی اندام تو تجاوز کرده اند!
دلگیرم از تو ....
#امیر_معصومي_آمونياك
از که برای چه بنویسم وقتی دور دست های خیال من از رویای تو خالی است.
این روزها دانستم که نجوم را دوست دارم، علم اسطرلاب را، دور قمری و مدار شمسی را، ستاره و سیاره و سیاه چال را ...
اینجا زمین در قلب تو می تپد و تو خورشید سر به هوای کهکشان راه شیری هستی، این می شود که " زهره"، چشم دیدن " ناهید " را ندارد و من اسیر " ستاره ی سهیل " می شوم!
تمام سیاه چال های ذهن من در محاصره ی مردمک توست که انفجارهای نوری را، در شب های تنهایی ام باعث شد و حالا
ویرانه ای است که بوف شومِ وسوسه، ندای جدایی بر آن می خواند!
از اینجای مسیر تمام شاهراه ها، دو راهه می شوند و من بر سر هر انتخاب پاره های دلم را جستم که به زیر قدم های تو مانده بود.
این راه به تو می رسد اما بی من، بی دل! چه غم؟! ... که هنوز خیال خیس جاده عاشقی، تو را دارد!
دلگیرم از این نیمه ی تاریکِ جان، که دست بر هر کجای خاطره می کشم، جای پیراهن خالیِ تو بر چوب لباسی تو، می رقصد!
دلگیرم از بودن هایی که تو را با خود ندارند!
دلگیرم از " شمیم " و " شبنم " و " باران "، که در لباس من، به شکوفه ی خاطراتم در سبزینه ی اندام تو تجاوز کرده اند!
دلگیرم از تو ....
#امیر_معصومي_آمونياك
@asheghanehaye_fatima
#لقلقه_هاي_عاشقانه
-:" مي دوني عزيز من؛
اگه يه روز ورق برگرده و به جاي اين همه عشق كه بهت دارم، نفرت داشته باشم، تمام چيزهايي كه بين ما اتفاق افتاده، از اولين كلمه عاشقانه تا اين لحظه رو، طبق قانون نسبيت، ميشه يك جنايت انساني هم توصيف كرد.
اگر بشينم و از زاويه ي كينه و نفرت، براي نابود كردن تو خاطرات سالهاي عاشقي رو بنويسم، خيلي راحت مي تونم تو رو يك آدم مكار و بيمار رواني توصيف كنم كه در نقش يك عاشق براي تسخير جسم و جان من، نقشه كشيده بودي، بي اونكه لازم باشه در عين ماجرا و حقيقت دست ببرم! و برعكس، به همين راحتي ميشه خودم رو زن شيطان صفتي جلوه بدم كه اومدم تا تو رو وسوسه كنم و جان و مال و آبروت رو از بين ببرم!
اينجاست كه از اين زاويه تمام عاشقي ما تبديل به يك جرم و جنايت انساني ميشه!
براي همين خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي برام قابل درك هست وقتي انساني مرتكب يك عمل غير اخلاقي ميشه! چيزايي مثل قتل و خيانت و فحشاء! به قدري كه اين "نسبيتِ" لعنتي، عملكردش قوي هست!!!
مي دوني بدترين قسمت ماجرا كجاست؟! اينكه ديگه نه چيزي به غايت خوشحالت ميكنه و نه ناراحت! مثل يك تماشاگر كه فيلمي رو از قبل ديده باشه، تمام اتفاق هاي زندگي، يك صحنه ي گذراست. در نتيجه توي دنياي كثيفي زندگي مي كنيم كه نسبيتِ ايمان و اعتقاد، به هرچي! انسانيت، اخلاق، مذهب و ... زير پاي آدم و هر لحظه و هرجا ميتونه، خالي كنه!
آه!
از طرفي هم گاهي فكر ميكنم اگه پاي اين عشق و عاشقي ها وسط نباشه، لحظه اي نفس كشيدن توي اين دنيا، ظلم كردن به خودت هست و چقدر آدم بايد خوش شانس باشه كه يه روزي، يه جايي كاري كرده باشه كه اين نسبيته، براش گل كرده باشه! يك گل رز، گلي كه عاشقش باشي، گلي كه دوستش داشته باشي و بتوني به خاطرش به زندگي ادامه بدي.، گُلي كه اهليت كنه!
بين تمام اين فلسفه هاي بي منطق، عاشقتم گلِ من، عاشقتم…"
-:" شازده خانمِ كوچولوي من
درسته. كاملا درسته.
براي همين نسبيت هست كه هيچ وقت در جهان صلح و عدالت برقرار نميشه عزيزكم... اما پيوندها همينجا خودشون رو نشون ميدن؛ يادته ميگفتم: "عشق پلي از رشته هاي نامريي بين دو انسان هست."
اين و بزرگتر ببين در مقياس كاينات. جهان و اجزائش با همين رشته ها بر قرارند.
ماي عاشق هم يا خيلي خوش شانسيم يا داريم جنايت آينده رو مرتكب ميشيم، آينده اي كه شايد خودمون هم نباشيم!
نميدونم
چيزي كه ميدونم و ايمان دارم بهش همين لحظه هاي خوشي بين من و خودته.
درسته وقتايي كه دلتنگ اي، يا توي اين لحظه هاي شاد قرار نداري،به هر دليلي،
فكر آينده ايي با لحظه هاي خوشتر، اميد ميده به آدم.
اما اينده از بينهايت مياد و اين دنيا يلداي بي فانوسي ست عزيزكم.
وقت، وقت عشق بازيه، هدر بدي از كفت رفته!
هيچ كس علم لدني نميدونه! همين هم زيباش كرده؛
به هر دليلِ لدني يا غير از اون، ما بهم رسيديم؛
با هر توجيحي، عشقِ من به تو و تو به منه كه به دادمون رسيده عزيزم. اين را ز جهان بي قرار، ما را بس!
#امیر_معصومي_آمونياك
#لقلقه_هاي_عاشقانه
-:" مي دوني عزيز من؛
اگه يه روز ورق برگرده و به جاي اين همه عشق كه بهت دارم، نفرت داشته باشم، تمام چيزهايي كه بين ما اتفاق افتاده، از اولين كلمه عاشقانه تا اين لحظه رو، طبق قانون نسبيت، ميشه يك جنايت انساني هم توصيف كرد.
اگر بشينم و از زاويه ي كينه و نفرت، براي نابود كردن تو خاطرات سالهاي عاشقي رو بنويسم، خيلي راحت مي تونم تو رو يك آدم مكار و بيمار رواني توصيف كنم كه در نقش يك عاشق براي تسخير جسم و جان من، نقشه كشيده بودي، بي اونكه لازم باشه در عين ماجرا و حقيقت دست ببرم! و برعكس، به همين راحتي ميشه خودم رو زن شيطان صفتي جلوه بدم كه اومدم تا تو رو وسوسه كنم و جان و مال و آبروت رو از بين ببرم!
اينجاست كه از اين زاويه تمام عاشقي ما تبديل به يك جرم و جنايت انساني ميشه!
براي همين خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي برام قابل درك هست وقتي انساني مرتكب يك عمل غير اخلاقي ميشه! چيزايي مثل قتل و خيانت و فحشاء! به قدري كه اين "نسبيتِ" لعنتي، عملكردش قوي هست!!!
مي دوني بدترين قسمت ماجرا كجاست؟! اينكه ديگه نه چيزي به غايت خوشحالت ميكنه و نه ناراحت! مثل يك تماشاگر كه فيلمي رو از قبل ديده باشه، تمام اتفاق هاي زندگي، يك صحنه ي گذراست. در نتيجه توي دنياي كثيفي زندگي مي كنيم كه نسبيتِ ايمان و اعتقاد، به هرچي! انسانيت، اخلاق، مذهب و ... زير پاي آدم و هر لحظه و هرجا ميتونه، خالي كنه!
آه!
از طرفي هم گاهي فكر ميكنم اگه پاي اين عشق و عاشقي ها وسط نباشه، لحظه اي نفس كشيدن توي اين دنيا، ظلم كردن به خودت هست و چقدر آدم بايد خوش شانس باشه كه يه روزي، يه جايي كاري كرده باشه كه اين نسبيته، براش گل كرده باشه! يك گل رز، گلي كه عاشقش باشي، گلي كه دوستش داشته باشي و بتوني به خاطرش به زندگي ادامه بدي.، گُلي كه اهليت كنه!
بين تمام اين فلسفه هاي بي منطق، عاشقتم گلِ من، عاشقتم…"
-:" شازده خانمِ كوچولوي من
درسته. كاملا درسته.
براي همين نسبيت هست كه هيچ وقت در جهان صلح و عدالت برقرار نميشه عزيزكم... اما پيوندها همينجا خودشون رو نشون ميدن؛ يادته ميگفتم: "عشق پلي از رشته هاي نامريي بين دو انسان هست."
اين و بزرگتر ببين در مقياس كاينات. جهان و اجزائش با همين رشته ها بر قرارند.
ماي عاشق هم يا خيلي خوش شانسيم يا داريم جنايت آينده رو مرتكب ميشيم، آينده اي كه شايد خودمون هم نباشيم!
نميدونم
چيزي كه ميدونم و ايمان دارم بهش همين لحظه هاي خوشي بين من و خودته.
درسته وقتايي كه دلتنگ اي، يا توي اين لحظه هاي شاد قرار نداري،به هر دليلي،
فكر آينده ايي با لحظه هاي خوشتر، اميد ميده به آدم.
اما اينده از بينهايت مياد و اين دنيا يلداي بي فانوسي ست عزيزكم.
وقت، وقت عشق بازيه، هدر بدي از كفت رفته!
هيچ كس علم لدني نميدونه! همين هم زيباش كرده؛
به هر دليلِ لدني يا غير از اون، ما بهم رسيديم؛
با هر توجيحي، عشقِ من به تو و تو به منه كه به دادمون رسيده عزيزم. اين را ز جهان بي قرار، ما را بس!
#امیر_معصومي_آمونياك
@asheghanehaye_fatima
به شیوا ترین جمله ی ممکن:
در سی و هفتمین سال
از حکومت نفس های تو
بر جانِ مقدس ت...
صدای آشوب می آید از شهر تنت!
عشوه های هر صبحِ آینه
از شانه ی چوبی ت
یک یاغی ساخته است…
ریشه کرده است درون سرت
چون تاکی سبز/ پیچیده به دور موهایت ...
فرو ریخته ...
قاب گرفته رخسارت را...
خمار از چشمانت/ می ریزد
شراب از نگاهت/ مست می شود ...
و
جمعی به خونخواهی لبانت برخواسته اند!
.
.
.
صدای تیک تاک یک بمب ساعتی است
.
.
.
به زیر آخرین دکمه ی پیراهنت!
.
.
چهار خانه / هر کدام چهار راه / به چهار سوی تنت
از کدام قطب بروم که بر مدار بوسیدنت گم نشوم
.
یک کوک/ دو کوک / سه کوک
یکهزار و سیصد و نود و چهار کوک را
چنان بشکافم که به
در انهدام آغوش ت
به اغوای مرد مُحرَضی* که تو باشی
متهم نشوم
.
.
.
دست های تو شریک شانه اند
زیباییت رفیق آیینه !
.
و من شهردار خائنی بر وَتنُ ت
که از دموکراسی وجود تو
بر جمهوری مخاطبان همیشه در صحنه ات
کودتای سپیدی ساخت
که حکومت سی و اند ساله ی تو را
به کشتار جمعی آیینه ها
و قلع و قمح شانه ها
تبدیل کرد
و خودش در انتحاری ترین
هدیه ی ای که می شد
تولد تو را مبارک کند
قربانی ت شد
.
.
باید قاضی عادلی بیایی
تو را از بند نافت
بر دروازه ی این شعر بیاویزد
شاید عشق
دست از حسادت بردارد
به یمن میلاد تو.
*
حکم قاضی:
آینه حسود بود
تاب رقص شانه
به قمیش گیسوی تو را نداشت!
در مردمک چشم کسی خویش را بیارای
که عشق را به حسادت نیالاید
تو را به تولدی دوباره!
* محرض: مردی که از عشق گداخته است.
** دوباره آمدن درد دارد، درهمین سفر تو را عاشق خواهم کرد تا دیگر از بهشت رانده نشویم.
!!! چرا مي خندي؟ بيا يك بوس بده تا قضا نشده!
#امیر_معصومي_آمونياك
به شیوا ترین جمله ی ممکن:
در سی و هفتمین سال
از حکومت نفس های تو
بر جانِ مقدس ت...
صدای آشوب می آید از شهر تنت!
عشوه های هر صبحِ آینه
از شانه ی چوبی ت
یک یاغی ساخته است…
ریشه کرده است درون سرت
چون تاکی سبز/ پیچیده به دور موهایت ...
فرو ریخته ...
قاب گرفته رخسارت را...
خمار از چشمانت/ می ریزد
شراب از نگاهت/ مست می شود ...
و
جمعی به خونخواهی لبانت برخواسته اند!
.
.
.
صدای تیک تاک یک بمب ساعتی است
.
.
.
به زیر آخرین دکمه ی پیراهنت!
.
.
چهار خانه / هر کدام چهار راه / به چهار سوی تنت
از کدام قطب بروم که بر مدار بوسیدنت گم نشوم
.
یک کوک/ دو کوک / سه کوک
یکهزار و سیصد و نود و چهار کوک را
چنان بشکافم که به
در انهدام آغوش ت
به اغوای مرد مُحرَضی* که تو باشی
متهم نشوم
.
.
.
دست های تو شریک شانه اند
زیباییت رفیق آیینه !
.
و من شهردار خائنی بر وَتنُ ت
که از دموکراسی وجود تو
بر جمهوری مخاطبان همیشه در صحنه ات
کودتای سپیدی ساخت
که حکومت سی و اند ساله ی تو را
به کشتار جمعی آیینه ها
و قلع و قمح شانه ها
تبدیل کرد
و خودش در انتحاری ترین
هدیه ی ای که می شد
تولد تو را مبارک کند
قربانی ت شد
.
.
باید قاضی عادلی بیایی
تو را از بند نافت
بر دروازه ی این شعر بیاویزد
شاید عشق
دست از حسادت بردارد
به یمن میلاد تو.
*
حکم قاضی:
آینه حسود بود
تاب رقص شانه
به قمیش گیسوی تو را نداشت!
در مردمک چشم کسی خویش را بیارای
که عشق را به حسادت نیالاید
تو را به تولدی دوباره!
* محرض: مردی که از عشق گداخته است.
** دوباره آمدن درد دارد، درهمین سفر تو را عاشق خواهم کرد تا دیگر از بهشت رانده نشویم.
!!! چرا مي خندي؟ بيا يك بوس بده تا قضا نشده!
#امیر_معصومي_آمونياك
Forwarded from اتچ بات
.
از که برای چه بنویسم وقتی دور دست های خیال من از رویای تو خالی است.
این روزها دانستم که نجوم را دوست دارم، علم اسطرلاب را، دور قمری و مدار شمسی را، ستاره و سیاره و سیاه چال را ...
اینجا زمین در قلب تو می تپد و تو خورشید سر به هوای کهکشان راه شیری هستی، این می شود که " زهره"، چشم دیدن " ناهید " را ندارد و من اسیر " ستاره ی سهیل " می شوم!
تمام سیاه چال های ذهن من در محاصره ی مردمک توست که انفجارهای نوری را، در شب های تنهایی ام باعث شد و حالا
ویرانه ای است که بوف شومِ وسوسه، ندای جدایی بر آن می خواند!
از اینجای مسیر تمام شاهراه ها، دو راهه می شوند و من بر سر هر انتخاب پاره های دلم را جستم که به زیر قدم های تو مانده بود.
این راه به تو می رسد اما بی من، بی دل! چه غم؟! ... که هنوز خیال خیس جاده عاشقی، تو را دارد!
دلگیرم از این نیمه ی تاریکِ جان، که دست بر هر کجای خاطره می کشم، جای پیراهن خالیِ تو بر چوب لباسی تو، می رقصد!
دلگیرم از بودن هایی که تو را با خود ندارند!
دلگیرم از " شمیم " و " شبنم " و " باران "، که در لباس من، به شکوفه ی خاطراتم در سبزینه ی اندام تو تجاوز کرده اند!
دلگیرم از تو ....
#امیر_معصومي_آمونياك
@asheghanehaye_fatima
از که برای چه بنویسم وقتی دور دست های خیال من از رویای تو خالی است.
این روزها دانستم که نجوم را دوست دارم، علم اسطرلاب را، دور قمری و مدار شمسی را، ستاره و سیاره و سیاه چال را ...
اینجا زمین در قلب تو می تپد و تو خورشید سر به هوای کهکشان راه شیری هستی، این می شود که " زهره"، چشم دیدن " ناهید " را ندارد و من اسیر " ستاره ی سهیل " می شوم!
تمام سیاه چال های ذهن من در محاصره ی مردمک توست که انفجارهای نوری را، در شب های تنهایی ام باعث شد و حالا
ویرانه ای است که بوف شومِ وسوسه، ندای جدایی بر آن می خواند!
از اینجای مسیر تمام شاهراه ها، دو راهه می شوند و من بر سر هر انتخاب پاره های دلم را جستم که به زیر قدم های تو مانده بود.
این راه به تو می رسد اما بی من، بی دل! چه غم؟! ... که هنوز خیال خیس جاده عاشقی، تو را دارد!
دلگیرم از این نیمه ی تاریکِ جان، که دست بر هر کجای خاطره می کشم، جای پیراهن خالیِ تو بر چوب لباسی تو، می رقصد!
دلگیرم از بودن هایی که تو را با خود ندارند!
دلگیرم از " شمیم " و " شبنم " و " باران "، که در لباس من، به شکوفه ی خاطراتم در سبزینه ی اندام تو تجاوز کرده اند!
دلگیرم از تو ....
#امیر_معصومي_آمونياك
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎