دو شب گویی که یکجای است گرد یک بهار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
#امیرمحمد_معزی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
#امیرمحمد_معزی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
چون عقیق آبدارست وکمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زانکمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوارست ایعجب
این دل من هست در سودای او دیوانهوار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
زلف او هرشب تو گویی از لب میگون او
چشم او را میدهد تا گیردش خواب و قرار
گرنبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این یکی بر جویبار
روی چون خورشید او بر سر و مسکن چون گرفت
قامت چون سرو او خورشید چون آورد بار
من ز دل گیرم به عشق اندر قیاس خویشتن
او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در دل بنگرم دانمکه صعب افتادکار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر بر آتش نهد چون گیرم او را در کنار
#امیرمحمد_معزی, قصاید
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زانکمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوارست ایعجب
این دل من هست در سودای او دیوانهوار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
زلف او هرشب تو گویی از لب میگون او
چشم او را میدهد تا گیردش خواب و قرار
گرنبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این یکی بر جویبار
روی چون خورشید او بر سر و مسکن چون گرفت
قامت چون سرو او خورشید چون آورد بار
من ز دل گیرم به عشق اندر قیاس خویشتن
او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در دل بنگرم دانمکه صعب افتادکار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر بر آتش نهد چون گیرم او را در کنار
#امیرمحمد_معزی, قصاید
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima