@asheghanehaye_fatima
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترين بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می كند
كه جاندار غار نشين از آن سود می جويد
تا به صورت انسان درآيد
و گونه هايت
با دو شيار مورب
كه غرور تو را هدايت می كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بی آنكه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم
و بكارتی سربلند را
از روسپی خانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز كسی اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست كه من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پيروزی آدمی ست
هنگامی كه به جنگ تقدير می شتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زيستن
اندک جایی برای مردن
و گريز از شهر
كه با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم ميكند.
كوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد.
در من زندانی ستم گری بود
كه به آواز زنجيرش خو نمی كرد
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع می كند.
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه های شهر
حضور مرا دريابند.
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه ای بلند است
تابناک و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زيبایی خويش دست يابند.
دو پرنده بی طاقت در سينه ات آواز می خوانند.
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا در آيينه پديدار آیی
عمری دراز در آن نگريستم
من بركه ها و درياها را گريستم
ای پری وار درقالب آدمی
كه پيكرت جز در خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
كه گريز از جهنم را توجيه می كند،
دريایی كه مرا در خود غرق می كند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپيده دم با دستهايت بيدار می شود.
#احمد_شاملو |
#آیدا_در_آینه |
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترين بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می كند
كه جاندار غار نشين از آن سود می جويد
تا به صورت انسان درآيد
و گونه هايت
با دو شيار مورب
كه غرور تو را هدايت می كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بی آنكه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم
و بكارتی سربلند را
از روسپی خانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز كسی اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست كه من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پيروزی آدمی ست
هنگامی كه به جنگ تقدير می شتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زيستن
اندک جایی برای مردن
و گريز از شهر
كه با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم ميكند.
كوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد.
در من زندانی ستم گری بود
كه به آواز زنجيرش خو نمی كرد
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع می كند.
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه های شهر
حضور مرا دريابند.
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه ای بلند است
تابناک و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زيبایی خويش دست يابند.
دو پرنده بی طاقت در سينه ات آواز می خوانند.
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا در آيينه پديدار آیی
عمری دراز در آن نگريستم
من بركه ها و درياها را گريستم
ای پری وار درقالب آدمی
كه پيكرت جز در خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
كه گريز از جهنم را توجيه می كند،
دريایی كه مرا در خود غرق می كند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپيده دم با دستهايت بيدار می شود.
#احمد_شاملو |
#آیدا_در_آینه |
@asheghanehaye_fatima
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
#احمد_شاملو
مجموعه #آیدا_در_آینه
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
#احمد_شاملو
مجموعه #آیدا_در_آینه
@asheghanehaye_fatima
اکنون رَخت به سراچه ی آسمانی دیگر خواهم کشید.
آسمان ِ آخرین
که ستاره ی تنهای آن تویی.
آسمان ِ روشن
سرپوش بلورین ِ باغی
که تو تنها گل آن، تنها زنبور آنی .
باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی ست یگانه
که تویی.
ای آسمان و درخت و باغ ِ من
گل و زنبور و کندوی من !
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن تویی .
#احمد_شاملو
( #سرود_پنجم ـ۱۱
دفتر: #آیدا_در_آینه)
اکنون رَخت به سراچه ی آسمانی دیگر خواهم کشید.
آسمان ِ آخرین
که ستاره ی تنهای آن تویی.
آسمان ِ روشن
سرپوش بلورین ِ باغی
که تو تنها گل آن، تنها زنبور آنی .
باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی ست یگانه
که تویی.
ای آسمان و درخت و باغ ِ من
گل و زنبور و کندوی من !
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن تویی .
#احمد_شاملو
( #سرود_پنجم ـ۱۱
دفتر: #آیدا_در_آینه)
@asheghanehaye_fatima
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستات میگذارم
نانِ شادیهایام را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب میروم؟
#احمد_شاملو
#آیدا_در_آینه
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستات میگذارم
نانِ شادیهایام را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب میروم؟
#احمد_شاملو
#آیدا_در_آینه