@asheghanehaye_fatima
ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻬﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺷﺎﻝ ﺑﻬﻢ ﻓﺸﺮﺩﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ
ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ ؟
ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻦ
ﻗﻠﺐ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﮐﻨﺪﻩ
ﺭﻧﮓ ﺍﺯ ﺭﺧﺴﺎﺭﺵ ﺑﺮﭼﻴﺪﻩ
ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺎﺷﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ
ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺎﻳﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ
ﺑﺪﻭﻥ ﺣﺮﻓﻲ
ﺍﺩﺍﻱ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﻱ
ﺑﺎ ﻗﺪﻣﻬﺎﻱ ﺳﻨﮕﻴﻦ
ﺍﺯ ﺩﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ
ﻭﻣﻦ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺩﻭﻳﺪﻡ ﺗﺎ
ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﺳﻴﺪﻡ
ﻧﻔﺲ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩﻡ :
ﺷﻮﺧﻲ ﺑﻮﺩ
ﻧﺮﻭ
ﺑﻲ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻣﻲ ﻣﻴﺮﻡ
ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺸﻲ ﻫﺮﺍﺳﻨﺎﮎ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺑﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺮﻭ
ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ
ﮐﻮﺭﺍﻥ ﻣﻴﮑﻨﺪ...
#آنا_اخماتوا
ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻬﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺷﺎﻝ ﺑﻬﻢ ﻓﺸﺮﺩﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ
ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ ؟
ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻦ
ﻗﻠﺐ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﮐﻨﺪﻩ
ﺭﻧﮓ ﺍﺯ ﺭﺧﺴﺎﺭﺵ ﺑﺮﭼﻴﺪﻩ
ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺎﺷﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ
ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺎﻳﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ
ﺑﺪﻭﻥ ﺣﺮﻓﻲ
ﺍﺩﺍﻱ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﻱ
ﺑﺎ ﻗﺪﻣﻬﺎﻱ ﺳﻨﮕﻴﻦ
ﺍﺯ ﺩﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ
ﻭﻣﻦ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺩﻭﻳﺪﻡ ﺗﺎ
ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﺳﻴﺪﻡ
ﻧﻔﺲ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩﻡ :
ﺷﻮﺧﻲ ﺑﻮﺩ
ﻧﺮﻭ
ﺑﻲ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻣﻲ ﻣﻴﺮﻡ
ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺸﻲ ﻫﺮﺍﺳﻨﺎﮎ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺑﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺮﻭ
ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ
ﮐﻮﺭﺍﻥ ﻣﻴﮑﻨﺪ...
#آنا_اخماتوا
@asheghanehaye_fatima
فاطیما:
عاقل باش قلب من
خستهای دیگر
کندتر از پیش میزنی
.از کتاب خاطرهای در درونم است
#آنا_اخماتوا
ترجمه: احمد پوری
فاطیما:
عاقل باش قلب من
خستهای دیگر
کندتر از پیش میزنی
.از کتاب خاطرهای در درونم است
#آنا_اخماتوا
ترجمه: احمد پوری
@asheghanehaye_fatima
قفل بر در نَبستهام
شمع روشن نکردهام
و تو میدانی خستهتَر از آنم
که به خواب فکر کنم
دشتها را تماشا میکنم
که در تَشِ تيرهی شامگاهی شب میشوند
من مَستِ صدای تواَم
صدای تو که در اينجا پژواک میيابد
فقدان ، بارِ سنگينی است بر دوش
و زندگی دوزخی است نفرين شده
پيش از اين
چه سخت
باور داشتم تو باز میگردی ...
#آنا_اخماتوا
#آزاده_کامیار
قفل بر در نَبستهام
شمع روشن نکردهام
و تو میدانی خستهتَر از آنم
که به خواب فکر کنم
دشتها را تماشا میکنم
که در تَشِ تيرهی شامگاهی شب میشوند
من مَستِ صدای تواَم
صدای تو که در اينجا پژواک میيابد
فقدان ، بارِ سنگينی است بر دوش
و زندگی دوزخی است نفرين شده
پيش از اين
چه سخت
باور داشتم تو باز میگردی ...
#آنا_اخماتوا
#آزاده_کامیار