ديروز از صبح چشم انتظار تو بودم.
می گفتند: نمی آيد!
چنين می پنداشتند
امروز آمدی،
پايان روز عبوس،
روزی به رنگ سرب،
و چشم انداز و شاخه ها
در تسخير قطره های آب،
و من،
بی نياز به تن پوش
واژه که تسکين نمی دهد،
دستمال که اشک را نمی زدايد
@asheghanehaye_fatima
#آرسنی_تارکوفسکی
می گفتند: نمی آيد!
چنين می پنداشتند
امروز آمدی،
پايان روز عبوس،
روزی به رنگ سرب،
و چشم انداز و شاخه ها
در تسخير قطره های آب،
و من،
بی نياز به تن پوش
واژه که تسکين نمی دهد،
دستمال که اشک را نمی زدايد
@asheghanehaye_fatima
#آرسنی_تارکوفسکی
@asheghanehaye_fatima
ديروز از صبح چشم انتظار تو بودم.
می گفتند: نمی آيد!
چنين می پنداشتند
امروز آمدی،
پايان روز عبوس،
روزی به رنگ سرب،
و چشم انداز و شاخه ها
در تسخير قطره های آب،
و من،
بی نياز به تن پوش
واژه که تسکين نمی دهد،
دستمال که اشک را نمی زدايد .
#آرسنی_تارکوفسکی
#شاعر_روسیه🇷🇺
ترجمه :
#بابک_احمدی
ديروز از صبح چشم انتظار تو بودم.
می گفتند: نمی آيد!
چنين می پنداشتند
امروز آمدی،
پايان روز عبوس،
روزی به رنگ سرب،
و چشم انداز و شاخه ها
در تسخير قطره های آب،
و من،
بی نياز به تن پوش
واژه که تسکين نمی دهد،
دستمال که اشک را نمی زدايد .
#آرسنی_تارکوفسکی
#شاعر_روسیه🇷🇺
ترجمه :
#بابک_احمدی
@asheghanehaye_fatima
انسان تنی دارد
بسیار تنها
روح از این غلاف منجمد
ناخوش است.
تن با گوش
و چشم هایی اندازه ی دکمه ها
پوست و توده ی زخم ها
ردایی از استخوان
نگاه
برفراز بهار بهشت گون
پر می کشد
به چرخ زنه ی یخی
به آواز پرنده ها
آنسوی میله های زندان
در گوش ها...
غوغای جنگل و علفزارها
کرنای دریا
روح بدون تن
مثل تن است بدون پیرهن
نه در زندگی یا مرگ
نه در سطرها یا مفاهیم
این معما را پاسخی نیست :
چه کسی دوباره خواهد رقصید
جایی که کسی نمی رقصد...؟
من روحی دگرگونه را تصور می کردم
ملبس به ردایی دگر:
از شک به یقین،
سوزان،
بی هیچ ردپایی،
مانند الکل.
بی هیچ اشتباهی
#آرسنی_تارکوفسکی
انسان تنی دارد
بسیار تنها
روح از این غلاف منجمد
ناخوش است.
تن با گوش
و چشم هایی اندازه ی دکمه ها
پوست و توده ی زخم ها
ردایی از استخوان
نگاه
برفراز بهار بهشت گون
پر می کشد
به چرخ زنه ی یخی
به آواز پرنده ها
آنسوی میله های زندان
در گوش ها...
غوغای جنگل و علفزارها
کرنای دریا
روح بدون تن
مثل تن است بدون پیرهن
نه در زندگی یا مرگ
نه در سطرها یا مفاهیم
این معما را پاسخی نیست :
چه کسی دوباره خواهد رقصید
جایی که کسی نمی رقصد...؟
من روحی دگرگونه را تصور می کردم
ملبس به ردایی دگر:
از شک به یقین،
سوزان،
بی هیچ ردپایی،
مانند الکل.
بی هیچ اشتباهی
#آرسنی_تارکوفسکی
@asheghanehaye_fatima
می ترسم از اینکه خوشبختی
خیلی دیر به خوابم بیاید.
می ترسم از اینکه خیلی دیر
به سمت بی ستاره و غریب تو
کشیده شوم.
من که میدانم شب تاریک بی آتش یعنی چه،
من که میدانم
تو بدون من
چه جوانی و شهرآشوب.
این را میدانم که چگونه دیگران،
در ساعت دیر هنگام دلتنگی ام،
به چشمان تیره و خشمگین سرنوشت نگاه میکنند.
پاشنه های کفش هات،
در شب رشک برانگیزم،
می کوبند
در شب رشک برانگیزم
معجزه ی آمدن بهار
چون دود،بالای سرت،نفس میکشد.
و آن وقتها جوان بودم.
تو از این شبها آمدی.
و آن وقتها جوان بودم،
دریافتم سرمای خفه و گرفته را،
یخ بهاری خونت را.
#آرسنی_تارکوفسکی
می ترسم از اینکه خوشبختی
خیلی دیر به خوابم بیاید.
می ترسم از اینکه خیلی دیر
به سمت بی ستاره و غریب تو
کشیده شوم.
من که میدانم شب تاریک بی آتش یعنی چه،
من که میدانم
تو بدون من
چه جوانی و شهرآشوب.
این را میدانم که چگونه دیگران،
در ساعت دیر هنگام دلتنگی ام،
به چشمان تیره و خشمگین سرنوشت نگاه میکنند.
پاشنه های کفش هات،
در شب رشک برانگیزم،
می کوبند
در شب رشک برانگیزم
معجزه ی آمدن بهار
چون دود،بالای سرت،نفس میکشد.
و آن وقتها جوان بودم.
تو از این شبها آمدی.
و آن وقتها جوان بودم،
دریافتم سرمای خفه و گرفته را،
یخ بهاری خونت را.
#آرسنی_تارکوفسکی
@asheghanehaye_fatima
ديروز از صبح چشم انتظار تو بودم.
می گفتند: نمی آيد!
چنين می پنداشتند ...
امروز آمدی،
پايان روز عبوس،
روزی به رنگ سرب،
و چشم انداز و شاخه ها
در تسخير قطره های آب،
و من،
بی نياز به تن پوش ...
واژه که تسکين نمی دهد،
دستمال که اشک را نمی زدايد ...
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه:
#بابک_احمدی
ديروز از صبح چشم انتظار تو بودم.
می گفتند: نمی آيد!
چنين می پنداشتند ...
امروز آمدی،
پايان روز عبوس،
روزی به رنگ سرب،
و چشم انداز و شاخه ها
در تسخير قطره های آب،
و من،
بی نياز به تن پوش ...
واژه که تسکين نمی دهد،
دستمال که اشک را نمی زدايد ...
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه:
#بابک_احمدی
@asheghanehaye_fatima
قطره های باران بودند
که از نور به جانب تاریکی بال می زدند
و ما از قضا در روزی بارانی
برای نخستین بار همدیگر را دیدیم
و تنها رنگین کمان های اطراف
فانوسهای بی رمق در مه
از عشق آینده من و تو خبر دادند
که تابستان گریخته است
که زندگی پریشان است و نورانی
که دیگر مهم نیست چگونه زیستی
تو خیلی کم ، خیلی کم
بر روی زمین زندگی کردی
قطره های باران چون اشک
بر صورتت می درخشیدند
و من در آن لحظه نمی دانستم
چه دیوانگی هایی از سر خواهیم گذراند
صدای تو را از دور می شنوم
اما از کمک به هم عاجزیم
درست مثل همان شب ،
باران بی امان می بارید.
#آرسنی_تارکوفسکی
قطره های باران بودند
که از نور به جانب تاریکی بال می زدند
و ما از قضا در روزی بارانی
برای نخستین بار همدیگر را دیدیم
و تنها رنگین کمان های اطراف
فانوسهای بی رمق در مه
از عشق آینده من و تو خبر دادند
که تابستان گریخته است
که زندگی پریشان است و نورانی
که دیگر مهم نیست چگونه زیستی
تو خیلی کم ، خیلی کم
بر روی زمین زندگی کردی
قطره های باران چون اشک
بر صورتت می درخشیدند
و من در آن لحظه نمی دانستم
چه دیوانگی هایی از سر خواهیم گذراند
صدای تو را از دور می شنوم
اما از کمک به هم عاجزیم
درست مثل همان شب ،
باران بی امان می بارید.
#آرسنی_تارکوفسکی
@asheghanehaye_fatima
کم پیش می آید
چیز دیگرى در دنیا لازمم باشد, -
قبل از همه چیز در پاسخ می گویم
موسیقی و کلمه.
و موسیقی تصادفی است
و شعر به چه کارم می آید ؟
آسان تر است زیستن
بی خانه و بدون اسرار احمقانه.
و چه اندک
از او باقی ماند
تنها ترحمى
که قلب را می فشرد.
و همین طور عادت_
با خود سخن گفتن,
بگو مگو و حاضر و غایب کردن
خاطره هایی با سرنوشت ...
#آرسنی_تارکوفسکی
کم پیش می آید
چیز دیگرى در دنیا لازمم باشد, -
قبل از همه چیز در پاسخ می گویم
موسیقی و کلمه.
و موسیقی تصادفی است
و شعر به چه کارم می آید ؟
آسان تر است زیستن
بی خانه و بدون اسرار احمقانه.
و چه اندک
از او باقی ماند
تنها ترحمى
که قلب را می فشرد.
و همین طور عادت_
با خود سخن گفتن,
بگو مگو و حاضر و غایب کردن
خاطره هایی با سرنوشت ...
#آرسنی_تارکوفسکی
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﻨﺪ
ﭼﻪ ﺭﻭﺯ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﯾﺎﺩﺕ ﻫﺴﺖ
ﺭﻭﺯ ﻓﺮﺍﻏﺖ ﻭﻣﻦ ،ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺗﻦ ﭘﻮﺵ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﻣﺪﯼ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺒﻮﺱ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺳﺮﺏ
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ
ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎ ﻭﭼﺸﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﻤﺎﺩ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎ
ﻭﺍﮊﻩ ﮐﻪ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ
ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺯﺩﺍﯾﺪ...
#آرسنی_تارکوفسکی
@asheghanehaye_fatima
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﻨﺪ
ﭼﻪ ﺭﻭﺯ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﯾﺎﺩﺕ ﻫﺴﺖ
ﺭﻭﺯ ﻓﺮﺍﻏﺖ ﻭﻣﻦ ،ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺗﻦ ﭘﻮﺵ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﻣﺪﯼ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺒﻮﺱ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺳﺮﺏ
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ
ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎ ﻭﭼﺸﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﻤﺎﺩ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎ
ﻭﺍﮊﻩ ﮐﻪ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ
ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺯﺩﺍﯾﺪ...
#آرسنی_تارکوفسکی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
چشمان تو را دوست دارم، ای یار
آن شگفتیِ تابانِ آتش وار را
هنگامی که به ناگاه پلک می گشایی
و آذرخشی انگار
آسمان را از هم می درد
به شتاب نگاه می کنی
و پایان فرا می رسد
و این افسونی است عظیم تر از آن، که ستوده شود
چشمانت در بوسه ای پرشور فرو می افتد
و از میان مژگان اندوهگینت
خاکستر گرم اشتیاق می درخشد …
#آرسنی_تارکوفسکی
چشمان تو را دوست دارم، ای یار
آن شگفتیِ تابانِ آتش وار را
هنگامی که به ناگاه پلک می گشایی
و آذرخشی انگار
آسمان را از هم می درد
به شتاب نگاه می کنی
و پایان فرا می رسد
و این افسونی است عظیم تر از آن، که ستوده شود
چشمانت در بوسه ای پرشور فرو می افتد
و از میان مژگان اندوهگینت
خاکستر گرم اشتیاق می درخشد …
#آرسنی_تارکوفسکی
میترسم از اینکه خوشبختی
خیلی دیر به خوابام بیاید.
میترسم از اینکه خیلی دیر
به سمت بیستاره و غریب تو
کشیده شوم.
من که میدانم
شب تاریک بیآتش یعنی چه،
من که میدانم
تو بدون من
چه جوانی و شهرآشوب.
این را میدانم که چگونه دیگران،
در ساعت دیرهنگام دلتنگیام،
به چشمان تیره و خشمگین سرنوشت
نگاه میکنند.
پاشنهی کفشهات،
در شب رشکبرانگیزم،
می کوبند
در شب رشکبرانگیزم
معجزهی آمدن بهار
چون دود، بالای سرت،
نفس میکشد.
و آن وقتها جوان بودم.
تو از این شبها آمدی.
و آن وقتها جوان بودم،
دریافتم سرمای خفه و گرفته را،
یخ بهاری خونات را.
■●شاعر: #آرسنی_تارکوفسکی | "Arseny Tarkovsky" |
۱۹۰۷ اکراین - ۱۹۸۹ روسیه |
■●برگردان: #الهام_کامرانی
@asheghanehaye_fatima
میترسم از اینکه خوشبختی
خیلی دیر به خوابام بیاید.
میترسم از اینکه خیلی دیر
به سمت بیستاره و غریب تو
کشیده شوم.
من که میدانم
شب تاریک بیآتش یعنی چه،
من که میدانم
تو بدون من
چه جوانی و شهرآشوب.
این را میدانم که چگونه دیگران،
در ساعت دیرهنگام دلتنگیام،
به چشمان تیره و خشمگین سرنوشت
نگاه میکنند.
پاشنهی کفشهات،
در شب رشکبرانگیزم،
می کوبند
در شب رشکبرانگیزم
معجزهی آمدن بهار
چون دود، بالای سرت،
نفس میکشد.
و آن وقتها جوان بودم.
تو از این شبها آمدی.
و آن وقتها جوان بودم،
دریافتم سرمای خفه و گرفته را،
یخ بهاری خونات را.
■●شاعر: #آرسنی_تارکوفسکی | "Arseny Tarkovsky" |
۱۹۰۷ اکراین - ۱۹۸۹ روسیه |
■●برگردان: #الهام_کامرانی
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
به یاد مارینا تسه تایوا
هر چیز در حقیقت متصل است -
هوای اطرافت با پرشمار ستارگان،
کمرِ ظریفت، با هر کدام از گام های لرزان و مرددت،
با شعر های دلواپست.
تو در توقیف نیستی،
بلکه آزادی تا شعله برکشی و بر باد شوی،
خبر از فراق مده،
که زمان به سان آب نزدیک می شود.
به شادی و حزن رضا بده!
بال های در هم پیچیده ات را رها کن:
فراز بر آب های درماندگی عالی باش،
امواج را از هم سوا نکن.
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
به یاد مارینا تسه تایوا
هر چیز در حقیقت متصل است -
هوای اطرافت با پرشمار ستارگان،
کمرِ ظریفت، با هر کدام از گام های لرزان و مرددت،
با شعر های دلواپست.
تو در توقیف نیستی،
بلکه آزادی تا شعله برکشی و بر باد شوی،
خبر از فراق مده،
که زمان به سان آب نزدیک می شود.
به شادی و حزن رضا بده!
بال های در هم پیچیده ات را رها کن:
فراز بر آب های درماندگی عالی باش،
امواج را از هم سوا نکن.
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
نخستین دیدارها
@asheghanehaye_fatima
هر لحظه از معدود دیدار هامان را
به سان ظهور مسیح به سور نشستیم،
گویی تنها ما در این جهان بودیم.
سبک تر و پُر دل تر از بال پرنده،
به سان سرگیجه از پله ها فرو افتادی،
و میان یاس های نم دار جلودار من بودی
رو به قلمرو ات، به روی دگرِ آینه.
وقتی شب فرو افتاد،
مرا هدیه ای بود بخشیده.
دروازه های محراب باز شده بود و
در تاریکی، برهنگی می درخشید
و خمارانه تعظیم کرده بود.
تو بیدار شدی،
گفتم: خدا تو را بیامرزد،
گرچه می دانستم محبوب، آمرزیده ی من است.
هنگام به خواب رفتی، یاس های بر میز
خم شدند تا مژگان چشمانت را
با جهانی آبی لمس کنند.
آن مژگان، با لاجورد لمس شد،
آرامشی بود و دستت گرم بود.
تا آن که رود های تپنده را در بلور دیدم،
مه از تپه ها برخواست و نور دریاها به چشم می آمد،
و تو بر کف دستانت آن گوی بلورین را گرفته بودی؛
اورنگ پادشاهی هم به سان بسترت بود،
و - آه خدای من- تو از آن من بودی.
سپس برخواستی،
واژه نامه ی ملالت بار بشر را دگرگون کردی
و از ته دل، سخن برآوردی
و معنای جدید "تو" را آشکار کردی:
"شاه شاهان".
همه چیز در جهان دیگرگونه بود
حتی چیزهای خیلی ساده
-سبو و آب گیر-
چینه های آب جامد
میانمان ایستادند و ما را نگاه بان شدند.
ما به راه بودیم
بی هراس از روبرومان.
شهر ها گویی ساخته از شگفتی بودند
و همچون سراب پیش چشم هامان از هم می شکافتند.
نعنا هم برگ هایش را زیر زیرپاهامان می گستراند،
و پرندگان، بالا سرمان چرخ می زدند و با ما به سفر بودند،
ماهی رو به جریان رود ایستاد،
طومار آسمان هم
فراز بر زمین از هم گسست..
تا آنجا که پشت سرمان بود،
تقدیر به تعقیبمان بود،
به سان مجنونی با تیغی بر کف.
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
زندگی زندگی
این شعر در ابتدای فیلم آینه ی آندره #تارکوفسکی خوانده می شود.
@asheghanehaye_fatima
هر لحظه از معدود دیدار هامان را
به سان ظهور مسیح به سور نشستیم،
گویی تنها ما در این جهان بودیم.
سبک تر و پُر دل تر از بال پرنده،
به سان سرگیجه از پله ها فرو افتادی،
و میان یاس های نم دار جلودار من بودی
رو به قلمرو ات، به روی دگرِ آینه.
وقتی شب فرو افتاد،
مرا هدیه ای بود بخشیده.
دروازه های محراب باز شده بود و
در تاریکی، برهنگی می درخشید
و خمارانه تعظیم کرده بود.
تو بیدار شدی،
گفتم: خدا تو را بیامرزد،
گرچه می دانستم محبوب، آمرزیده ی من است.
هنگام به خواب رفتی، یاس های بر میز
خم شدند تا مژگان چشمانت را
با جهانی آبی لمس کنند.
آن مژگان، با لاجورد لمس شد،
آرامشی بود و دستت گرم بود.
تا آن که رود های تپنده را در بلور دیدم،
مه از تپه ها برخواست و نور دریاها به چشم می آمد،
و تو بر کف دستانت آن گوی بلورین را گرفته بودی؛
اورنگ پادشاهی هم به سان بسترت بود،
و - آه خدای من- تو از آن من بودی.
سپس برخواستی،
واژه نامه ی ملالت بار بشر را دگرگون کردی
و از ته دل، سخن برآوردی
و معنای جدید "تو" را آشکار کردی:
"شاه شاهان".
همه چیز در جهان دیگرگونه بود
حتی چیزهای خیلی ساده
-سبو و آب گیر-
چینه های آب جامد
میانمان ایستادند و ما را نگاه بان شدند.
ما به راه بودیم
بی هراس از روبرومان.
شهر ها گویی ساخته از شگفتی بودند
و همچون سراب پیش چشم هامان از هم می شکافتند.
نعنا هم برگ هایش را زیر زیرپاهامان می گستراند،
و پرندگان، بالا سرمان چرخ می زدند و با ما به سفر بودند،
ماهی رو به جریان رود ایستاد،
طومار آسمان هم
فراز بر زمین از هم گسست..
تا آنجا که پشت سرمان بود،
تقدیر به تعقیبمان بود،
به سان مجنونی با تیغی بر کف.
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
زندگی زندگی
این شعر در ابتدای فیلم آینه ی آندره #تارکوفسکی خوانده می شود.
Forwarded from اتچ بات
اوریدِس
هر کس را تنی ست
تنی به سان تنهایی.
روح این کالبد را خوش ندارد،
با چشم ها و گوش هایی
به اندازه ی سکه ای
و پوستی وصله وصله از زخم ها
پوشانده بر اسکلت.
روح از مردمک
فراز بر چشمه ای آسمانی به پرواز در می آید،
بر نئش کشی پرنده،
فراز بر چرخ دنده ای یخین.
می تواند میانِ نرده های زندان زندگی اش
هزاهز چوب و کشتزاران را بشنود،
بوق و کرنای هفت دریا را هم.
شرمساری ای بیش نیست
که روح بی بالاپوشِ تنش باشد،
بی هیچ خیال و مقصودی،
یا حتی کرد و کاری یا سطری.
این معما را پاسخی نیست.
چه کس باز خواهد گشت
تا بر این ضرب ها برقصد
در جایی که هیچ کس بنای رقصیدن ندارد؟
من روحی دیگر تصور می کنم
در بالاپوشی دیگر:
روحی که می سوزد وُ
از شرم به امید هجوم می برد.
با مایه ی آتش، بی سایه ای حتی
گردِ زمین می چرخد،
به سان دسته ای یاس،
یاس هایی رها شده بر میز.
به پیش بگریز کودکم،
مویه نکن اوریدس بیچاره،
حلقهٔ مسین ات را به درآر
با عصایت از این جهان بگذر
آنچنان که هر قدم پاسخی باشد،
گرچه ار شنیدنش ناتوانی.
اصوات زمین در گوش ها می پیچد
که هم شعف است و هم عطش
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
زندگی زندگی
شرطی وجود داشت که اورفه تا پایان سرزمین مردگان نباید پشت سرشو نگاه کنه.. قدم های آخر بود که برگشت و به پشت سرش، به اوریدس نگاه کرد. همون موقع اوریدس تبدیل به غبار شد و هیچ وقت به جهان زندگی برنگشت.
@asheghanehaye_fatima
هر کس را تنی ست
تنی به سان تنهایی.
روح این کالبد را خوش ندارد،
با چشم ها و گوش هایی
به اندازه ی سکه ای
و پوستی وصله وصله از زخم ها
پوشانده بر اسکلت.
روح از مردمک
فراز بر چشمه ای آسمانی به پرواز در می آید،
بر نئش کشی پرنده،
فراز بر چرخ دنده ای یخین.
می تواند میانِ نرده های زندان زندگی اش
هزاهز چوب و کشتزاران را بشنود،
بوق و کرنای هفت دریا را هم.
شرمساری ای بیش نیست
که روح بی بالاپوشِ تنش باشد،
بی هیچ خیال و مقصودی،
یا حتی کرد و کاری یا سطری.
این معما را پاسخی نیست.
چه کس باز خواهد گشت
تا بر این ضرب ها برقصد
در جایی که هیچ کس بنای رقصیدن ندارد؟
من روحی دیگر تصور می کنم
در بالاپوشی دیگر:
روحی که می سوزد وُ
از شرم به امید هجوم می برد.
با مایه ی آتش، بی سایه ای حتی
گردِ زمین می چرخد،
به سان دسته ای یاس،
یاس هایی رها شده بر میز.
به پیش بگریز کودکم،
مویه نکن اوریدس بیچاره،
حلقهٔ مسین ات را به درآر
با عصایت از این جهان بگذر
آنچنان که هر قدم پاسخی باشد،
گرچه ار شنیدنش ناتوانی.
اصوات زمین در گوش ها می پیچد
که هم شعف است و هم عطش
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
زندگی زندگی
شرطی وجود داشت که اورفه تا پایان سرزمین مردگان نباید پشت سرشو نگاه کنه.. قدم های آخر بود که برگشت و به پشت سرش، به اوریدس نگاه کرد. همون موقع اوریدس تبدیل به غبار شد و هیچ وقت به جهان زندگی برنگشت.
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
چشمان تو را دوست دارم، ای یار
آن شگفتی تابان آتشوار را
هنگامی که به ناگاه پلک میگشایی
و آذرخشی انگار آسمان را از هم میدرد
به شتاب نگاه میکنی و پایان فرا میرسد
و این افسونی است عظیم تر از آن، که ستوده شود...
چشمانت در بوسهای پرشور فرو میافتد
و از میان مژگان اندوهگینت
خاکستر گرم اشتیاق میدرخشد…
#آرسنی_تارکوفسکی
@asheghanehaye_fatima
آن شگفتی تابان آتشوار را
هنگامی که به ناگاه پلک میگشایی
و آذرخشی انگار آسمان را از هم میدرد
به شتاب نگاه میکنی و پایان فرا میرسد
و این افسونی است عظیم تر از آن، که ستوده شود...
چشمانت در بوسهای پرشور فرو میافتد
و از میان مژگان اندوهگینت
خاکستر گرم اشتیاق میدرخشد…
#آرسنی_تارکوفسکی
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چشمان تو را دوست دارم، ای یار
آن شگفتی تابان آتشوار را
هنگامی که به ناگاه پلک میگشایی
و آذرخشی انگار آسمان را از هم میدرد
به شتاب نگاه میکنی و پایان فرا میرسد
و این افسونی است عظیم تر از آن، که ستوده شود...
چشمانت در بوسهای پرشور فرو میافتد
و از میان مژگان اندوهگینت
خاکستر گرم اشتیاق میدرخشد…
#آرسنی_تارکوفسکی
@asheghanehaye_fatima
آن شگفتی تابان آتشوار را
هنگامی که به ناگاه پلک میگشایی
و آذرخشی انگار آسمان را از هم میدرد
به شتاب نگاه میکنی و پایان فرا میرسد
و این افسونی است عظیم تر از آن، که ستوده شود...
چشمانت در بوسهای پرشور فرو میافتد
و از میان مژگان اندوهگینت
خاکستر گرم اشتیاق میدرخشد…
#آرسنی_تارکوفسکی
@asheghanehaye_fatima