@asheghanehaye_fatima
به یاد مارینا تسه تایوا
هر چیز در حقیقت متصل است -
هوای اطرافت با پرشمار ستارگان،
کمرِ ظریفت، با هر کدام از گام های لرزان و مرددت،
با شعر های دلواپست.
تو در توقیف نیستی،
بلکه آزادی تا شعله برکشی و بر باد شوی،
خبر از فراق مده،
که زمان به سان آب نزدیک می شود.
به شادی و حزن رضا بده!
بال های در هم پیچیده ات را رها کن:
فراز بر آب های درماندگی عالی باش،
امواج را از هم سوا نکن.
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
به یاد مارینا تسه تایوا
هر چیز در حقیقت متصل است -
هوای اطرافت با پرشمار ستارگان،
کمرِ ظریفت، با هر کدام از گام های لرزان و مرددت،
با شعر های دلواپست.
تو در توقیف نیستی،
بلکه آزادی تا شعله برکشی و بر باد شوی،
خبر از فراق مده،
که زمان به سان آب نزدیک می شود.
به شادی و حزن رضا بده!
بال های در هم پیچیده ات را رها کن:
فراز بر آب های درماندگی عالی باش،
امواج را از هم سوا نکن.
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
نخستین دیدارها
@asheghanehaye_fatima
هر لحظه از معدود دیدار هامان را
به سان ظهور مسیح به سور نشستیم،
گویی تنها ما در این جهان بودیم.
سبک تر و پُر دل تر از بال پرنده،
به سان سرگیجه از پله ها فرو افتادی،
و میان یاس های نم دار جلودار من بودی
رو به قلمرو ات، به روی دگرِ آینه.
وقتی شب فرو افتاد،
مرا هدیه ای بود بخشیده.
دروازه های محراب باز شده بود و
در تاریکی، برهنگی می درخشید
و خمارانه تعظیم کرده بود.
تو بیدار شدی،
گفتم: خدا تو را بیامرزد،
گرچه می دانستم محبوب، آمرزیده ی من است.
هنگام به خواب رفتی، یاس های بر میز
خم شدند تا مژگان چشمانت را
با جهانی آبی لمس کنند.
آن مژگان، با لاجورد لمس شد،
آرامشی بود و دستت گرم بود.
تا آن که رود های تپنده را در بلور دیدم،
مه از تپه ها برخواست و نور دریاها به چشم می آمد،
و تو بر کف دستانت آن گوی بلورین را گرفته بودی؛
اورنگ پادشاهی هم به سان بسترت بود،
و - آه خدای من- تو از آن من بودی.
سپس برخواستی،
واژه نامه ی ملالت بار بشر را دگرگون کردی
و از ته دل، سخن برآوردی
و معنای جدید "تو" را آشکار کردی:
"شاه شاهان".
همه چیز در جهان دیگرگونه بود
حتی چیزهای خیلی ساده
-سبو و آب گیر-
چینه های آب جامد
میانمان ایستادند و ما را نگاه بان شدند.
ما به راه بودیم
بی هراس از روبرومان.
شهر ها گویی ساخته از شگفتی بودند
و همچون سراب پیش چشم هامان از هم می شکافتند.
نعنا هم برگ هایش را زیر زیرپاهامان می گستراند،
و پرندگان، بالا سرمان چرخ می زدند و با ما به سفر بودند،
ماهی رو به جریان رود ایستاد،
طومار آسمان هم
فراز بر زمین از هم گسست..
تا آنجا که پشت سرمان بود،
تقدیر به تعقیبمان بود،
به سان مجنونی با تیغی بر کف.
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
زندگی زندگی
این شعر در ابتدای فیلم آینه ی آندره #تارکوفسکی خوانده می شود.
@asheghanehaye_fatima
هر لحظه از معدود دیدار هامان را
به سان ظهور مسیح به سور نشستیم،
گویی تنها ما در این جهان بودیم.
سبک تر و پُر دل تر از بال پرنده،
به سان سرگیجه از پله ها فرو افتادی،
و میان یاس های نم دار جلودار من بودی
رو به قلمرو ات، به روی دگرِ آینه.
وقتی شب فرو افتاد،
مرا هدیه ای بود بخشیده.
دروازه های محراب باز شده بود و
در تاریکی، برهنگی می درخشید
و خمارانه تعظیم کرده بود.
تو بیدار شدی،
گفتم: خدا تو را بیامرزد،
گرچه می دانستم محبوب، آمرزیده ی من است.
هنگام به خواب رفتی، یاس های بر میز
خم شدند تا مژگان چشمانت را
با جهانی آبی لمس کنند.
آن مژگان، با لاجورد لمس شد،
آرامشی بود و دستت گرم بود.
تا آن که رود های تپنده را در بلور دیدم،
مه از تپه ها برخواست و نور دریاها به چشم می آمد،
و تو بر کف دستانت آن گوی بلورین را گرفته بودی؛
اورنگ پادشاهی هم به سان بسترت بود،
و - آه خدای من- تو از آن من بودی.
سپس برخواستی،
واژه نامه ی ملالت بار بشر را دگرگون کردی
و از ته دل، سخن برآوردی
و معنای جدید "تو" را آشکار کردی:
"شاه شاهان".
همه چیز در جهان دیگرگونه بود
حتی چیزهای خیلی ساده
-سبو و آب گیر-
چینه های آب جامد
میانمان ایستادند و ما را نگاه بان شدند.
ما به راه بودیم
بی هراس از روبرومان.
شهر ها گویی ساخته از شگفتی بودند
و همچون سراب پیش چشم هامان از هم می شکافتند.
نعنا هم برگ هایش را زیر زیرپاهامان می گستراند،
و پرندگان، بالا سرمان چرخ می زدند و با ما به سفر بودند،
ماهی رو به جریان رود ایستاد،
طومار آسمان هم
فراز بر زمین از هم گسست..
تا آنجا که پشت سرمان بود،
تقدیر به تعقیبمان بود،
به سان مجنونی با تیغی بر کف.
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
زندگی زندگی
این شعر در ابتدای فیلم آینه ی آندره #تارکوفسکی خوانده می شود.
Forwarded from اتچ بات
اوریدِس
هر کس را تنی ست
تنی به سان تنهایی.
روح این کالبد را خوش ندارد،
با چشم ها و گوش هایی
به اندازه ی سکه ای
و پوستی وصله وصله از زخم ها
پوشانده بر اسکلت.
روح از مردمک
فراز بر چشمه ای آسمانی به پرواز در می آید،
بر نئش کشی پرنده،
فراز بر چرخ دنده ای یخین.
می تواند میانِ نرده های زندان زندگی اش
هزاهز چوب و کشتزاران را بشنود،
بوق و کرنای هفت دریا را هم.
شرمساری ای بیش نیست
که روح بی بالاپوشِ تنش باشد،
بی هیچ خیال و مقصودی،
یا حتی کرد و کاری یا سطری.
این معما را پاسخی نیست.
چه کس باز خواهد گشت
تا بر این ضرب ها برقصد
در جایی که هیچ کس بنای رقصیدن ندارد؟
من روحی دیگر تصور می کنم
در بالاپوشی دیگر:
روحی که می سوزد وُ
از شرم به امید هجوم می برد.
با مایه ی آتش، بی سایه ای حتی
گردِ زمین می چرخد،
به سان دسته ای یاس،
یاس هایی رها شده بر میز.
به پیش بگریز کودکم،
مویه نکن اوریدس بیچاره،
حلقهٔ مسین ات را به درآر
با عصایت از این جهان بگذر
آنچنان که هر قدم پاسخی باشد،
گرچه ار شنیدنش ناتوانی.
اصوات زمین در گوش ها می پیچد
که هم شعف است و هم عطش
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
زندگی زندگی
شرطی وجود داشت که اورفه تا پایان سرزمین مردگان نباید پشت سرشو نگاه کنه.. قدم های آخر بود که برگشت و به پشت سرش، به اوریدس نگاه کرد. همون موقع اوریدس تبدیل به غبار شد و هیچ وقت به جهان زندگی برنگشت.
@asheghanehaye_fatima
هر کس را تنی ست
تنی به سان تنهایی.
روح این کالبد را خوش ندارد،
با چشم ها و گوش هایی
به اندازه ی سکه ای
و پوستی وصله وصله از زخم ها
پوشانده بر اسکلت.
روح از مردمک
فراز بر چشمه ای آسمانی به پرواز در می آید،
بر نئش کشی پرنده،
فراز بر چرخ دنده ای یخین.
می تواند میانِ نرده های زندان زندگی اش
هزاهز چوب و کشتزاران را بشنود،
بوق و کرنای هفت دریا را هم.
شرمساری ای بیش نیست
که روح بی بالاپوشِ تنش باشد،
بی هیچ خیال و مقصودی،
یا حتی کرد و کاری یا سطری.
این معما را پاسخی نیست.
چه کس باز خواهد گشت
تا بر این ضرب ها برقصد
در جایی که هیچ کس بنای رقصیدن ندارد؟
من روحی دیگر تصور می کنم
در بالاپوشی دیگر:
روحی که می سوزد وُ
از شرم به امید هجوم می برد.
با مایه ی آتش، بی سایه ای حتی
گردِ زمین می چرخد،
به سان دسته ای یاس،
یاس هایی رها شده بر میز.
به پیش بگریز کودکم،
مویه نکن اوریدس بیچاره،
حلقهٔ مسین ات را به درآر
با عصایت از این جهان بگذر
آنچنان که هر قدم پاسخی باشد،
گرچه ار شنیدنش ناتوانی.
اصوات زمین در گوش ها می پیچد
که هم شعف است و هم عطش
#آرسنی_تارکوفسکی
ترجمه #مسعود_بساطی
زندگی زندگی
شرطی وجود داشت که اورفه تا پایان سرزمین مردگان نباید پشت سرشو نگاه کنه.. قدم های آخر بود که برگشت و به پشت سرش، به اوریدس نگاه کرد. همون موقع اوریدس تبدیل به غبار شد و هیچ وقت به جهان زندگی برنگشت.
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎