عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
°
°
°
من از میان تن تو همچنان می‌گذرم که از میان جهان
شکم تو میدانی‌ست سوخته از آفتاب،
پستان‌های تو دو معبد توأمان‌اند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاه‌های من چون پیچکی بر تو می‌پیچد،
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است،
باروهایی که نور دو نیمه‌شان کرده است،
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخره‌ها و پرنده‌هایی
که مقهور نیمروزی هستند که این‌همه را به خود کشیده‌ است،
به رنگ هوس‌های من لباس پوشیده
چون اندیشهٔ من عریان می‌روی،
من از میان چشمانت می‌گذرم بدان‌سان که از میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می‌آیند،
شعله‌هایی که مرغ زرین‌پر در آن آتش می‌گیرد،
من از میان پیشانی‌ات می‌گذرم بدانسان که از میان ماه،
و از میان اندیشه‌ات همچنان که از میان ابری،
و از میان شکمت بدان‌سان که از میان رؤیایت،


ذرت‌زار دامنت می‌خرامد و می‌خواند،
دامن بلورت، دامن آبت،
لب‌هایت، طرهٔ گیسویت، نگاه‌هایت،
تمام شب می‌باری، تمام روز
سینهٔ مرا با انگشتان آبت می‌گشایی،
چشمان مرا با دهان آبت می‌بندی،
در استخوانم می‌باری، و در سینه‌ام
درختی مایع ریشه‌های آبزی‌اش را تا اعماق می‌دواند،


من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم،
از میان بدنت می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی،
مانند کوره‌راهی که در کوهساران سرگردان است،
و ناگهان به لبهٔ هیچ ختم می‌شود،
من بر لبهٔ تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایه‌ام فرومی‌افتد و تکه‌تکه می‌شود،
تکه پاره‌هایم را یک‌به‌یک گرد می‌آورم
و بی‌تن به راه خویش می‌روم، جویان و کورمال،


دالان‌های بی‌پایان خاطره،
درهایی باز به اتاقی خالی
که در آن تمام تابستان‌ها یکجا می‌پوسند،
آنجا که گوهرهای عطش از درون می‌سوزند،
چهره‌ای که چون به یادش می‌آورم محو می‌شود،
دستی که چون لمس می‌کنم تکه‌تکه می‌شود،
مویی که عنکبوت‌ها در آشوب
بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیده‌اند...



سنگ آفتاب
#اکتاویو_پاز
ترجمه:احمد میرعلایی


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
... زنجیری زمانم من
در اسارت و در دام
به عشق این جهان گرفتار آمدم
گم‌شده در خویشتن
در خود پرسه می‌زنم
مشتاق تمامیتم من

وارستگی از هر چه هست
تا چشم خود را دوباره بگشایم
شاهدی خدشه‌ناپذیر
در میان ادله‌ی متقن که به چالشش می‌کشند

نه طرد خیال‌ها و استعاره‌ها
که تجسد اسم‌ها و ضميرها
جهانی که ما خود در خویشتن ابداع می‌کنیم
انجمنی از نشانه‌ها
و در هسته‌اش
آن عابد پارسا
گلی، به نام سرخ
نیمی زن
و نیم‌ دیگرش چشمه‌ساری در سنگ

هر کس همان کلمات است که با خود می‌گوید
و تمنای من ماندگاری کلماتم بود
عقلِ آدمی
حیوانی با دست‌های تابان
و چشمانی در سرانگشتان.

شب گرد آمده، وامی‌گسترد
گرهی از زمان، خوشه‌ای از مکان
من می‌بینم، می‌شنوم، نفس می‌کشم
و تمنای من سرسپاری به این روز و شب.

#اکتاویو_پاز
برگردان: #مهدی_جواهریان | #پیام_يزدان‌جو
از کتابِ: «سراشیب شرق»