@asheghanehaye_fatima
بهسان گرگها در فصلهای خشک
همهجا میروییدم
باران را دوست میداشتیم
پاییز را میپرستیدیم
و حتا روزی هم
به فکر آن افتادیم
نامهی تشکرآمیزی به آسمان بفرستیم
و جای تمبر را
به جای آن برگپاییزی بچسبانایم
ما باور داشتیم که کوهها فناپذیرند
دریاها فناپذیرند
تمدنها فناپذیرند
عشق، اما میماند
و ناگه جدا شدیم
او کاناپههای بلند را دوست داشت
و من کشتیهای بلند را
او شیفتهی نجوا و آه کشیدنها در قهوهخانهها بود
و من عاشق پریدن و فریاد کشیدن در خیابانها
با اینحال
بازوانام در امتداد هستی
در انتظار اوست...
■●شاعر: #محمد_الماغوط |سوریه|
■●برگردان: #غسان_حمدان
بهسان گرگها در فصلهای خشک
همهجا میروییدم
باران را دوست میداشتیم
پاییز را میپرستیدیم
و حتا روزی هم
به فکر آن افتادیم
نامهی تشکرآمیزی به آسمان بفرستیم
و جای تمبر را
به جای آن برگپاییزی بچسبانایم
ما باور داشتیم که کوهها فناپذیرند
دریاها فناپذیرند
تمدنها فناپذیرند
عشق، اما میماند
و ناگه جدا شدیم
او کاناپههای بلند را دوست داشت
و من کشتیهای بلند را
او شیفتهی نجوا و آه کشیدنها در قهوهخانهها بود
و من عاشق پریدن و فریاد کشیدن در خیابانها
با اینحال
بازوانام در امتداد هستی
در انتظار اوست...
■●شاعر: #محمد_الماغوط |سوریه|
■●برگردان: #غسان_حمدان
@asheghanehaye_fatima
بهسان گرگها در فصلهای خشک
همهجا میروییدم
باران را دوست میداشتیم
پاییز را میپرستیدیم
و حتا روزی هم
به فکر آن افتادیم
نامهی تشکرآمیزی به آسمان بفرستیم
و جای تمبر را
به جای آن برگپاییزی بچسبانایم
ما باور داشتیم که کوهها فناپذیرند
دریاها فناپذیرند
تمدنها فناپذیرند
عشق، اما میماند
و ناگه جدا شدیم
او کاناپههای بلند را دوست داشت
و من کشتیهای بلند را
او شیفتهی نجوا و آه کشیدنها در قهوهخانهها بود
و من عاشق پریدن و فریاد کشیدن در خیابانها
با اینحال
بازوانام در امتداد هستی
در انتظار اوست...
■●شاعر: #محمد_الماغوط | سوریه ●۲۰۰۶-۱۹۳۴ |
■●برگردان: #غسان_حمدان
بهسان گرگها در فصلهای خشک
همهجا میروییدم
باران را دوست میداشتیم
پاییز را میپرستیدیم
و حتا روزی هم
به فکر آن افتادیم
نامهی تشکرآمیزی به آسمان بفرستیم
و جای تمبر را
به جای آن برگپاییزی بچسبانایم
ما باور داشتیم که کوهها فناپذیرند
دریاها فناپذیرند
تمدنها فناپذیرند
عشق، اما میماند
و ناگه جدا شدیم
او کاناپههای بلند را دوست داشت
و من کشتیهای بلند را
او شیفتهی نجوا و آه کشیدنها در قهوهخانهها بود
و من عاشق پریدن و فریاد کشیدن در خیابانها
با اینحال
بازوانام در امتداد هستی
در انتظار اوست...
■●شاعر: #محمد_الماغوط | سوریه ●۲۰۰۶-۱۹۳۴ |
■●برگردان: #غسان_حمدان
@asheghanehaye_fatima
عشق گامهایی غمناک است در دل
و ملال پاییزی میان سینهها
ای کودکی که به صدا درمیآوری
زنگ دوات را در دلم
از پنجرهی قهوهخانه میبینم چشمان زیبایت را
در میان نسیم سرد
بوسههای سختتر از سنگت را حس میکنم
ستمگری تو ، محبوب من
و چشمانت دو تخت زیر باران
مهربان باش با من
ای الههی موخرمایی
مرا آوازی ساز در دلت
و شاهینی گردِ سینهات
بگذار ببینم عشق کوچکت را
که در تخت به فریاد میآید
من آن فراریام با انگشتان سوخته
با چشمانی ابلهانهتر از مرداب
اگر ساکت و غمینم یافتی ، سرزنشم مکن
که من دلدادهی تو ام
دلدادهی مویت و لباست
و رایحهی ساعدهای طلاییات
محبوب من ، خشمگین باشی یا شاد
خواهشزای یا نهچندان گرم ، من دلدادهی تو ام
ای صنوبر غمین در خون من
از میان چشمهای شادت
میبینم روستایم را
و گامهای غمینم را میان کشتزارها
میبینم تخت خالیام را
و موی طلاییام را فروهشته بر میز
با من مهربان باش
فرشتهی کوچک صورتیرنگ
میروم کمی دیگر تنها و سرگشته
و گامهای غمینم
رو به آسمان دارد و میگرید
#محمد_الماغوط
عشق گامهایی غمناک است در دل
و ملال پاییزی میان سینهها
ای کودکی که به صدا درمیآوری
زنگ دوات را در دلم
از پنجرهی قهوهخانه میبینم چشمان زیبایت را
در میان نسیم سرد
بوسههای سختتر از سنگت را حس میکنم
ستمگری تو ، محبوب من
و چشمانت دو تخت زیر باران
مهربان باش با من
ای الههی موخرمایی
مرا آوازی ساز در دلت
و شاهینی گردِ سینهات
بگذار ببینم عشق کوچکت را
که در تخت به فریاد میآید
من آن فراریام با انگشتان سوخته
با چشمانی ابلهانهتر از مرداب
اگر ساکت و غمینم یافتی ، سرزنشم مکن
که من دلدادهی تو ام
دلدادهی مویت و لباست
و رایحهی ساعدهای طلاییات
محبوب من ، خشمگین باشی یا شاد
خواهشزای یا نهچندان گرم ، من دلدادهی تو ام
ای صنوبر غمین در خون من
از میان چشمهای شادت
میبینم روستایم را
و گامهای غمینم را میان کشتزارها
میبینم تخت خالیام را
و موی طلاییام را فروهشته بر میز
با من مهربان باش
فرشتهی کوچک صورتیرنگ
میروم کمی دیگر تنها و سرگشته
و گامهای غمینم
رو به آسمان دارد و میگرید
#محمد_الماغوط
@asheghanehaye_fatima
در اَعماقِ ما
رعد و برقها
طوفانها و بارانهایی است
که هواشناسیها
هرگز
از آنها سخنی نمیگویند ...
#محمد_الماغوط
در اَعماقِ ما
رعد و برقها
طوفانها و بارانهایی است
که هواشناسیها
هرگز
از آنها سخنی نمیگویند ...
#محمد_الماغوط
@aaheghanehaye_fatima
■«اندوهی در روشنای ماه»
ای بهارِ آینده از چشمهایش
ای قناری مسافر در روشنای ماه
مرا
به سوی او ببر؛
چونان
شعر عاشقانهای
یا
زخم خنجری.
من،
آواره و زخمیام
باران را،
و نالهی موجهای دور را،
دوست میدارم
از عمیق خواب بیدار میشوم
تا به زانوی زنی شیرین،
که شبی او را،
در خواب دیدهام،
بیندیشم
و دمادم شراب بنوشم
و شعر،
بسرایم.
به محبوبام،
-آن بانوی دهان مست و ابریشمین پا-
بگو
که بیمارم و مشتاق اویام
من،
رد پاهایی،
بر دلام میبینم!
★★★★★
■"حزن فی ضوء القمر"
أيها الربيعُ المقبلُ من عينيها
أيها الكناري المسافرُ في ضوء القمر
خذني إليها
قصيدةَ غرامٍ أو طعنةَ خنجر
فأنا متشرّد وجريح
أحبُّ المطر وأنين الأمواج البعيده
من أعماق النوم أستيقظ
لأفكر بركبة امرأة شهيةٍ رأيتها ذات يوم
لأعاقرَ الخمرة وأقرضَ الشعر
قل لحبيبتي ليلى
ذاتِ الفم السكران والقدمين الحريريتين
أنني مريضٌ ومشتاقٌ إليها
انني ألمح آثار أقدام على قلبي.
■●شاعر: #محمد_الماغوط | سوریه، ۲۰۰۶-۱۹۳۴ |
■●برگردان: #صالح_بوعذار
■«اندوهی در روشنای ماه»
ای بهارِ آینده از چشمهایش
ای قناری مسافر در روشنای ماه
مرا
به سوی او ببر؛
چونان
شعر عاشقانهای
یا
زخم خنجری.
من،
آواره و زخمیام
باران را،
و نالهی موجهای دور را،
دوست میدارم
از عمیق خواب بیدار میشوم
تا به زانوی زنی شیرین،
که شبی او را،
در خواب دیدهام،
بیندیشم
و دمادم شراب بنوشم
و شعر،
بسرایم.
به محبوبام،
-آن بانوی دهان مست و ابریشمین پا-
بگو
که بیمارم و مشتاق اویام
من،
رد پاهایی،
بر دلام میبینم!
★★★★★
■"حزن فی ضوء القمر"
أيها الربيعُ المقبلُ من عينيها
أيها الكناري المسافرُ في ضوء القمر
خذني إليها
قصيدةَ غرامٍ أو طعنةَ خنجر
فأنا متشرّد وجريح
أحبُّ المطر وأنين الأمواج البعيده
من أعماق النوم أستيقظ
لأفكر بركبة امرأة شهيةٍ رأيتها ذات يوم
لأعاقرَ الخمرة وأقرضَ الشعر
قل لحبيبتي ليلى
ذاتِ الفم السكران والقدمين الحريريتين
أنني مريضٌ ومشتاقٌ إليها
انني ألمح آثار أقدام على قلبي.
■●شاعر: #محمد_الماغوط | سوریه، ۲۰۰۶-۱۹۳۴ |
■●برگردان: #صالح_بوعذار
@asheghanehaye_fatima
ای بهار آمده از سویِ چشماناش
ای قناری مسافر در روشنایی ماه
مرا سوی او ببر
همچون غزلی یا ضربهی خنجری
که آواره و زخمیام...
باران و طنین امواج دور دست
را دوست دارم...
از اعماق خواب برمیخیزم
تا به زنی زیباروی و دلربا
که روزگاری دیدم بیاندیشم
تا می بنوشم و شعر بگویم
به دلبرم لیلی،
به آن دهانمست و پاابریشمی بگو،
بگو که بیمار و مشتاق اویم
بگو که رد پاهایی بر قلبام میبینم....!
أیها الربیعُ المقبلُ من عینیها
أیها الکُناري المسافرُ في ضوء القمر
خذني إلیها
قصیدة غرامٍ أو طعنةَ خنجر
فأنا متشرد و جریح
أحب المطر وأنین الأمواج البعیدة
من أعماق النوم أستیقظ
لأفکر برکبة امرأة شهیةٍ رأیتها ذات یوم
لأعاقر الخمرة و أقرض الشعر
قل لحبیبتي لیلی
ذات الفم السکران و القدمین الحریریتین
انني مریضٌ ومشتاقٌ إلیها
انني ألمح آثار أقدام علی قلبي...!
شاعر: #محمد_الماغوط | سوریه، ۲۰۰۶-۱۹۳۴ |
برگردان: #سعید_هلیچی
ای بهار آمده از سویِ چشماناش
ای قناری مسافر در روشنایی ماه
مرا سوی او ببر
همچون غزلی یا ضربهی خنجری
که آواره و زخمیام...
باران و طنین امواج دور دست
را دوست دارم...
از اعماق خواب برمیخیزم
تا به زنی زیباروی و دلربا
که روزگاری دیدم بیاندیشم
تا می بنوشم و شعر بگویم
به دلبرم لیلی،
به آن دهانمست و پاابریشمی بگو،
بگو که بیمار و مشتاق اویم
بگو که رد پاهایی بر قلبام میبینم....!
أیها الربیعُ المقبلُ من عینیها
أیها الکُناري المسافرُ في ضوء القمر
خذني إلیها
قصیدة غرامٍ أو طعنةَ خنجر
فأنا متشرد و جریح
أحب المطر وأنین الأمواج البعیدة
من أعماق النوم أستیقظ
لأفکر برکبة امرأة شهیةٍ رأیتها ذات یوم
لأعاقر الخمرة و أقرض الشعر
قل لحبیبتي لیلی
ذات الفم السکران و القدمین الحریریتین
انني مریضٌ ومشتاقٌ إلیها
انني ألمح آثار أقدام علی قلبي...!
شاعر: #محمد_الماغوط | سوریه، ۲۰۰۶-۱۹۳۴ |
برگردان: #سعید_هلیچی