@asheghanehaye_fatima
تو برایم چو وجودی غمینی،
گل زودمیرای شعر،
که همان دم که با آن خوشم
و بر آنم تا سرمست شوم از وجودش،
حس میکنم که باید بگریزم به دورها،
بسیار دور
غمگینم، عزیز من!
زان رو که قلبم بسیار خسته است
از عشقی چنین عاجزانه به تو
آن ترسان منم،
و تو بسیار سرآمدی
آنگاه که به تو میاندیشم،
جز خواهش گداختن در عشق، چیزی اندرونم نیست
به ستودنت ادامه خواهم داد،
به بوسیدنت و به رنج کشیدن؛
تا آن روزی که بگویی
همهچیز باید پایان پذیرد.
آن دم، تو دورتر نخواهی بود
و من در سینهام خستگی احساس نخواهم کرد،
اما فریاد برخواهم آورد از درد
و دگر بار در رؤیا خواهم بوسید
و به سینه خواهم فشرد
آن خیال غایب را
#چزاره_پاوزه
تو برایم چو وجودی غمینی،
گل زودمیرای شعر،
که همان دم که با آن خوشم
و بر آنم تا سرمست شوم از وجودش،
حس میکنم که باید بگریزم به دورها،
بسیار دور
غمگینم، عزیز من!
زان رو که قلبم بسیار خسته است
از عشقی چنین عاجزانه به تو
آن ترسان منم،
و تو بسیار سرآمدی
آنگاه که به تو میاندیشم،
جز خواهش گداختن در عشق، چیزی اندرونم نیست
به ستودنت ادامه خواهم داد،
به بوسیدنت و به رنج کشیدن؛
تا آن روزی که بگویی
همهچیز باید پایان پذیرد.
آن دم، تو دورتر نخواهی بود
و من در سینهام خستگی احساس نخواهم کرد،
اما فریاد برخواهم آورد از درد
و دگر بار در رؤیا خواهم بوسید
و به سینه خواهم فشرد
آن خیال غایب را
#چزاره_پاوزه
@asheghanehaye_fatima
تو چنان بلادی هستی
که کسی تا بهحال از تو نگفته است
در انتظار کسی و چیزی نیستی
جز واژهای که از درون برخیزد
نسیمی که به تو میوزد
چنان نسیمیست که به میوهای میان شاخسار میزند
اشیاء بیجان و از نفس افتاده راهات را
میبندند و
اعضاء و واژههای باستانی
به همراه باد دور میشوند
تو در فصل تابستان میلرزی.
#چزاره_پاوزه | Cesare Pavese | ایتالیا، ۱۹۵۰-۱۹۰۸ |
برگردان: #اعظم_کمالی
تو چنان بلادی هستی
که کسی تا بهحال از تو نگفته است
در انتظار کسی و چیزی نیستی
جز واژهای که از درون برخیزد
نسیمی که به تو میوزد
چنان نسیمیست که به میوهای میان شاخسار میزند
اشیاء بیجان و از نفس افتاده راهات را
میبندند و
اعضاء و واژههای باستانی
به همراه باد دور میشوند
تو در فصل تابستان میلرزی.
#چزاره_پاوزه | Cesare Pavese | ایتالیا، ۱۹۵۰-۱۹۰۸ |
برگردان: #اعظم_کمالی
@asheghanehaye_fatima
تو همچون زمینی
که هرگز کسی از تو سخن نگفته است.
تو در انتظار چیزی نیستی،
مگر کلامی
که از اعماق سر برآوَرَد
همچون میوهای میان شاخهها.
بادی هست که به تو میرسد.
چیزهایی خشک و باز مرده
از تو میگذرند و با باد میروند.
اندامها و حرفهای عتیقه.
تو در تابستان میلرزی.
تو نیز تپهای هستی
و کورهراهی سنگلاخ
و بازییی در نیزاران،
و تاکستان را میشناسی
که در شب خموشی میگیرد.
تو کلامی بر زبان نمیرانی.
زمینیست که دم فرو بسته
و زمین تو نیست.
سکوتی دیرپا
بر گیاهان و تپهساران.
آبهایی هست و دشتستانهایی.
تو آن سکوت فرو بستهای
که بیتاب میشود،
لبها و چشمانی تیرهای.
تاکستانی تو.
و زمینی که چشمانتظار است.
و کلامی بر زبان نمیراند.
روزها گذشتند
زیر آسمانهای تفته.
تو با ابرها بازی کردی.
و زمینی بدخوست
پیشانیات میداند.
این نیز تاکستانیست.
باز خواهی یافت ابرها را
و نیزار را، و اصوات را
همچون سایهای از ماه.
باز خواهی یافت کلمات را
در آن سوی زندگی کوتاه
و بازی شبانه
در آن سوی طفولیت شعلهور.
شیرین خواهد بود خموشی گزیدن.
زمین و تاکستانی تو.
سکوتی شعلهور
دشت را خواهد سوزاند
همچون لهیبی شامگاهی.
#چزاره_پاوزه | Cesare Pavese | ایتالیا، ۱۹۵۰-۱۹۰۸ |
برگردان: #کاظم_فرهادی | #فرهاد_خردمند
تو همچون زمینی
که هرگز کسی از تو سخن نگفته است.
تو در انتظار چیزی نیستی،
مگر کلامی
که از اعماق سر برآوَرَد
همچون میوهای میان شاخهها.
بادی هست که به تو میرسد.
چیزهایی خشک و باز مرده
از تو میگذرند و با باد میروند.
اندامها و حرفهای عتیقه.
تو در تابستان میلرزی.
تو نیز تپهای هستی
و کورهراهی سنگلاخ
و بازییی در نیزاران،
و تاکستان را میشناسی
که در شب خموشی میگیرد.
تو کلامی بر زبان نمیرانی.
زمینیست که دم فرو بسته
و زمین تو نیست.
سکوتی دیرپا
بر گیاهان و تپهساران.
آبهایی هست و دشتستانهایی.
تو آن سکوت فرو بستهای
که بیتاب میشود،
لبها و چشمانی تیرهای.
تاکستانی تو.
و زمینی که چشمانتظار است.
و کلامی بر زبان نمیراند.
روزها گذشتند
زیر آسمانهای تفته.
تو با ابرها بازی کردی.
و زمینی بدخوست
پیشانیات میداند.
این نیز تاکستانیست.
باز خواهی یافت ابرها را
و نیزار را، و اصوات را
همچون سایهای از ماه.
باز خواهی یافت کلمات را
در آن سوی زندگی کوتاه
و بازی شبانه
در آن سوی طفولیت شعلهور.
شیرین خواهد بود خموشی گزیدن.
زمین و تاکستانی تو.
سکوتی شعلهور
دشت را خواهد سوزاند
همچون لهیبی شامگاهی.
#چزاره_پاوزه | Cesare Pavese | ایتالیا، ۱۹۵۰-۱۹۰۸ |
برگردان: #کاظم_فرهادی | #فرهاد_خردمند
@asheghanehaye_fatima
تو همچون زمینی
که هرگز کسی از تو سخن نگفته است.
تو در انتظار چیزی نیستی،
مگر کلامی
که از اعماق سر برآوَرَد
همچون میوهای میان شاخهها.
بادی هست که به تو میرسد.
چیزهایی خشک و باز مرده
از تو میگذرند و با باد میروند.
اندامها و حرفهای عتیقه.
تو در تابستان میلرزی.
تو نیز تپهای هستی
و کورهراهی سنگلاخ
و بازییی در نیزاران،
و تاکستان را میشناسی
که در شب خموشی میگیرد.
تو کلامی بر زبان نمیرانی.
زمینیست که دم فرو بسته
و زمین تو نیست.
سکوتی دیرپا
بر گیاهان و تپهساران.
آبهایی هست و دشتستانهایی.
تو آن سکوت فرو بستهای
که بیتاب میشود،
لبها و چشمانی تیرهای.
تاکستانی تو.
و زمینی که چشمانتظار است.
و کلامی بر زبان نمیراند.
روزها گذشتند
زیر آسمانهای تفته.
تو با ابرها بازی کردی.
و زمینی بدخوست
پیشانیات میداند.
این نیز تاکستانیست.
باز خواهی یافت ابرها را
و نیزار را، و اصوات را
همچون سایهای از ماه.
باز خواهی یافت کلمات را
در آن سوی زندگی کوتاه
و بازی شبانه
در آن سوی طفولیت شعلهور.
شیرین خواهد بود خموشی گزیدن.
زمین و تاکستانی تو.
سکوتی شعلهور
دشت را خواهد سوزاند
همچون لهیبی شامگاهی.
#چزاره_پاوزه
تو همچون زمینی
که هرگز کسی از تو سخن نگفته است.
تو در انتظار چیزی نیستی،
مگر کلامی
که از اعماق سر برآوَرَد
همچون میوهای میان شاخهها.
بادی هست که به تو میرسد.
چیزهایی خشک و باز مرده
از تو میگذرند و با باد میروند.
اندامها و حرفهای عتیقه.
تو در تابستان میلرزی.
تو نیز تپهای هستی
و کورهراهی سنگلاخ
و بازییی در نیزاران،
و تاکستان را میشناسی
که در شب خموشی میگیرد.
تو کلامی بر زبان نمیرانی.
زمینیست که دم فرو بسته
و زمین تو نیست.
سکوتی دیرپا
بر گیاهان و تپهساران.
آبهایی هست و دشتستانهایی.
تو آن سکوت فرو بستهای
که بیتاب میشود،
لبها و چشمانی تیرهای.
تاکستانی تو.
و زمینی که چشمانتظار است.
و کلامی بر زبان نمیراند.
روزها گذشتند
زیر آسمانهای تفته.
تو با ابرها بازی کردی.
و زمینی بدخوست
پیشانیات میداند.
این نیز تاکستانیست.
باز خواهی یافت ابرها را
و نیزار را، و اصوات را
همچون سایهای از ماه.
باز خواهی یافت کلمات را
در آن سوی زندگی کوتاه
و بازی شبانه
در آن سوی طفولیت شعلهور.
شیرین خواهد بود خموشی گزیدن.
زمین و تاکستانی تو.
سکوتی شعلهور
دشت را خواهد سوزاند
همچون لهیبی شامگاهی.
#چزاره_پاوزه