@asgeghanehaye_fatima
هر روز یکنواخت را روز یکنواخت دیگری
بی هیچ تغییری دنبال می کند.همان چیزها
روی خواهند داد و باز تکرار خواهند شد
لحظات یکسان ما را می یابند
و دیگر بار رها می کنند.
ماه می گذرد
و ماه دیگر را از پی خود می آورد.
چیزهایی که می آیند
هرکس به سادگی حدس می زند
همان چیزهای ملال آور دیروزند.
و سرانجام چنین می شود که فردا
دیگر فردا نباشد.
■ #کنستانتین_کاوافی
■ترجمه: #فریدون_فریاد
هر روز یکنواخت را روز یکنواخت دیگری
بی هیچ تغییری دنبال می کند.همان چیزها
روی خواهند داد و باز تکرار خواهند شد
لحظات یکسان ما را می یابند
و دیگر بار رها می کنند.
ماه می گذرد
و ماه دیگر را از پی خود می آورد.
چیزهایی که می آیند
هرکس به سادگی حدس می زند
همان چیزهای ملال آور دیروزند.
و سرانجام چنین می شود که فردا
دیگر فردا نباشد.
■ #کنستانتین_کاوافی
■ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
گفتی:به سرزمین دیگری خواهم رفت
به دریای دیگری خواهم رفت.
شهر دیگری بهتر از این یکی یافت خواهد شد
اما هر تلاشم پیشاپیش مقهور سرنوشت است
و قلبم چون مرده ای مدفون.
ذهنم تا کی در این خمودگی خواهد ماند.
به هر سو که چشم می گردانم
به هر سو که می نگرم
این جا
تنها ویرانه های سیاه زندگی ام را می بینم
که این همه سال را سپری کردم
ویران گشتم و تباه گشتم.
تو دیارهای تازه نخواهی یافت
دریاهای دیگری نخواهی یافت.
شهر همواره تو را دنبال خواهد کرد.
در همان خیابان ها
پرسه خواهی زد.
در همان محله ها پیر خواهی شد
و در درون همان خانه ها
موهایت سفید خواهند شد.
همواره به همین شهر خواهی رسید.
به مقصد جاهای دیگری بیهوده امید مورز
کشتی ای برای تو نیست
راهی برای تو نیست.
اینچنین که زندگی ات را به عبث
این جا در این گوشه کوچک دنیا
به تباهی کشاندی
دریغا که دیگر در سرتاسر زمین هم
ویرانش کرده ای.
■ #کنستانتین_کاوافی
■ ترجمه: #فریدون_فریاد
گفتی:به سرزمین دیگری خواهم رفت
به دریای دیگری خواهم رفت.
شهر دیگری بهتر از این یکی یافت خواهد شد
اما هر تلاشم پیشاپیش مقهور سرنوشت است
و قلبم چون مرده ای مدفون.
ذهنم تا کی در این خمودگی خواهد ماند.
به هر سو که چشم می گردانم
به هر سو که می نگرم
این جا
تنها ویرانه های سیاه زندگی ام را می بینم
که این همه سال را سپری کردم
ویران گشتم و تباه گشتم.
تو دیارهای تازه نخواهی یافت
دریاهای دیگری نخواهی یافت.
شهر همواره تو را دنبال خواهد کرد.
در همان خیابان ها
پرسه خواهی زد.
در همان محله ها پیر خواهی شد
و در درون همان خانه ها
موهایت سفید خواهند شد.
همواره به همین شهر خواهی رسید.
به مقصد جاهای دیگری بیهوده امید مورز
کشتی ای برای تو نیست
راهی برای تو نیست.
اینچنین که زندگی ات را به عبث
این جا در این گوشه کوچک دنیا
به تباهی کشاندی
دریغا که دیگر در سرتاسر زمین هم
ویرانش کرده ای.
■ #کنستانتین_کاوافی
■ ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
می خواهم راه بروم
ای عشق!
ای تحرک غمگین!
می خواهم راه بروم
ورنه زمان
با چکمه های میخ دارش
از روی صورت من خواهد گذشت
#فریدون_فریاد
می خواهم راه بروم
ای عشق!
ای تحرک غمگین!
می خواهم راه بروم
ورنه زمان
با چکمه های میخ دارش
از روی صورت من خواهد گذشت
#فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
ما با هم دوستیم. به شانهام تکیه بده. ببین ـــ
درختانْ آرنجهایشان را به یکدیگر میزنند. با چشمهایشان دوردست را نشان میدهند
ابری، گاریِ دستیِ سرشار از گُلش را با خود میکشد
کبوتری نفسزنان از راه میرسد.
همهْشب، کهکشان در برابرِ بیداریِ ما بیکران میگسترد
بهمانند پلاکاردِ پهناوری از جاودانگی. ما دوستیم.
شهرْ درونِ برادریِ ما لبخند میزند.
آه، شهر، هنوز میتوانی به فرزندانِ خود ایمان داشته باشی.
رفیقی چشمانش را بست
تا به نورِ در درون خود یقین بخشد
امّا در درونش نور افزونتر بود
دوباره چشمانش را باز كرد، لبخند زد
و در همان حال كه دوازده تفنگ به سویش نشانه رفته بودند
به نخستین شاخهی شکوفهبارِ آزادی چنگ انداخت
که به درون سعادتِ آفتاب فرو نغلطد.
درون لبخندِ او، شهرِ ما میدرخشد.
شهر عزیز، این آدمها
گوشهای ندارند بنشینند نانشان را بخورند
نان و شراب اصلاً ندارند. بارها کوبیده شدند، زخمی شدند،
بارها مُردند. هرگز نمردند. از مرگ به مرگ،
از دار به دار ـــ بنگرشان، دوباره در برابرِ هماند ـــ دست در دست، خاموش،
دایرهای از جبینهای خمشده درون عزمشان،
قلب به قلب ـــ دیواری عظیم
که از کائنات دفاع کنند ـــ بیسخن.
#یانیس_ریتسوس
ترجمه: #فریدون_فریاد
ما با هم دوستیم. به شانهام تکیه بده. ببین ـــ
درختانْ آرنجهایشان را به یکدیگر میزنند. با چشمهایشان دوردست را نشان میدهند
ابری، گاریِ دستیِ سرشار از گُلش را با خود میکشد
کبوتری نفسزنان از راه میرسد.
همهْشب، کهکشان در برابرِ بیداریِ ما بیکران میگسترد
بهمانند پلاکاردِ پهناوری از جاودانگی. ما دوستیم.
شهرْ درونِ برادریِ ما لبخند میزند.
آه، شهر، هنوز میتوانی به فرزندانِ خود ایمان داشته باشی.
رفیقی چشمانش را بست
تا به نورِ در درون خود یقین بخشد
امّا در درونش نور افزونتر بود
دوباره چشمانش را باز كرد، لبخند زد
و در همان حال كه دوازده تفنگ به سویش نشانه رفته بودند
به نخستین شاخهی شکوفهبارِ آزادی چنگ انداخت
که به درون سعادتِ آفتاب فرو نغلطد.
درون لبخندِ او، شهرِ ما میدرخشد.
شهر عزیز، این آدمها
گوشهای ندارند بنشینند نانشان را بخورند
نان و شراب اصلاً ندارند. بارها کوبیده شدند، زخمی شدند،
بارها مُردند. هرگز نمردند. از مرگ به مرگ،
از دار به دار ـــ بنگرشان، دوباره در برابرِ هماند ـــ دست در دست، خاموش،
دایرهای از جبینهای خمشده درون عزمشان،
قلب به قلب ـــ دیواری عظیم
که از کائنات دفاع کنند ـــ بیسخن.
#یانیس_ریتسوس
ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
زنان بسیار دورند
ملافههایشان بوی «شب به خیر» میدهد
آنان نان را به روی میز میگذارند که حس نکنیم غایباند
بعد درمییابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی برمیخیزیم و میگوییم:
"تو امروز سخت کار کردی" یا
«فراموشاش کن، من فانوس را روشن میکنم.»
وقتی که کبریت میزنیم. پشتاش
تپهای تلخ و غمناک است
که با خود بار بسیاری مردهگان را حمل میکند
مردهگان خانواده را
مردهگان خودش را
مرگ خود تو را
تو
صدای غژغژ گامهایش را بر تختههای کهنهی کف اتاق میشنوی
تو نالهی ظرفها را بر رف میشنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه میبرد...
■○شاعر: #یانیس_ریتسوس | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |
■○برگردان: #فریدون_فریاد
زنان بسیار دورند
ملافههایشان بوی «شب به خیر» میدهد
آنان نان را به روی میز میگذارند که حس نکنیم غایباند
بعد درمییابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی برمیخیزیم و میگوییم:
"تو امروز سخت کار کردی" یا
«فراموشاش کن، من فانوس را روشن میکنم.»
وقتی که کبریت میزنیم. پشتاش
تپهای تلخ و غمناک است
که با خود بار بسیاری مردهگان را حمل میکند
مردهگان خانواده را
مردهگان خودش را
مرگ خود تو را
تو
صدای غژغژ گامهایش را بر تختههای کهنهی کف اتاق میشنوی
تو نالهی ظرفها را بر رف میشنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه میبرد...
■○شاعر: #یانیس_ریتسوس | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |
■○برگردان: #فریدون_فریاد
Telegram
attach 📎
ما با هم دوستیم. به شانهام تکیه بده. ببین ـــ
درختانْ آرنجهایشان را به یکدیگر میزنند. با چشمهایشان دوردست را نشان میدهند
ابری، گاریِ دستیِ سرشار از گُلش را با خود میکشد
کبوتری نفسزنان از راه میرسد.
همهْشب، کهکشان در برابرِ بیداریِ ما بیکران میگسترد
بهمانند پلاکاردِ پهناوری از جاودانگی. ما دوستیم.
شهرْ درونِ برادریِ ما لبخند میزند.
آه، شهر، هنوز میتوانی به فرزندانِ خود ایمان داشته باشی.
رفیقی چشمانش را بست
تا به نورِ در درون خود یقین بخشد
امّا در درونش نور افزونتر بود
دوباره چشمانش را باز كرد، لبخند زد
و در همان حال كه دوازده تفنگ به سویش نشانه رفته بودند
به نخستین شاخهی شکوفهبارِ آزادی چنگ انداخت
که به درون سعادتِ آفتاب فرو نغلطد.
درون لبخندِ او، شهرِ ما میدرخشد.
شهر عزیز، این آدمها
گوشهای ندارند بنشینند نانشان را بخورند
نان و شراب اصلاً ندارند. بارها کوبیده شدند، زخمی شدند،
بارها مُردند. هرگز نمردند. از مرگ به مرگ،
از دار به دار ـــ بنگرشان، دوباره در برابرِ هماند ـــ دست در دست، خاموش،
دایرهای از جبینهای خمشده درون عزمشان،
قلب به قلب ـــ دیواری عظیم
که از کائنات دفاع کنند ـــ بیسخن.
#یانیس_ریتسوس
ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
درختانْ آرنجهایشان را به یکدیگر میزنند. با چشمهایشان دوردست را نشان میدهند
ابری، گاریِ دستیِ سرشار از گُلش را با خود میکشد
کبوتری نفسزنان از راه میرسد.
همهْشب، کهکشان در برابرِ بیداریِ ما بیکران میگسترد
بهمانند پلاکاردِ پهناوری از جاودانگی. ما دوستیم.
شهرْ درونِ برادریِ ما لبخند میزند.
آه، شهر، هنوز میتوانی به فرزندانِ خود ایمان داشته باشی.
رفیقی چشمانش را بست
تا به نورِ در درون خود یقین بخشد
امّا در درونش نور افزونتر بود
دوباره چشمانش را باز كرد، لبخند زد
و در همان حال كه دوازده تفنگ به سویش نشانه رفته بودند
به نخستین شاخهی شکوفهبارِ آزادی چنگ انداخت
که به درون سعادتِ آفتاب فرو نغلطد.
درون لبخندِ او، شهرِ ما میدرخشد.
شهر عزیز، این آدمها
گوشهای ندارند بنشینند نانشان را بخورند
نان و شراب اصلاً ندارند. بارها کوبیده شدند، زخمی شدند،
بارها مُردند. هرگز نمردند. از مرگ به مرگ،
از دار به دار ـــ بنگرشان، دوباره در برابرِ هماند ـــ دست در دست، خاموش،
دایرهای از جبینهای خمشده درون عزمشان،
قلب به قلب ـــ دیواری عظیم
که از کائنات دفاع کنند ـــ بیسخن.
#یانیس_ریتسوس
ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
زنان بسیار دورند
ملافه هایشان بوی "شب به خیر" می دهد
آنان نان را به روی میز می گذارند که حس نکنیم غایبند
بعد در مییابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی برمیخیزیم و می گوییم:
"تو امروز سخت کار کردی" یا
"فراموشش کن ، من فانوس را روشن می کنم."
وقتی که کبریت می زنیم. پشتش
تپه ای تلخ و غمناک است
که با خود بار بسیاری مردگان را حمل می کند
مردگان خانواده را
مردگان خودش را
مرگ خود تو را
تو
صدای غژغژ گامهایش را بر تخته های کهنه ی کف اتاق می شنوی
تو ناله ی ظرف ها را بر رف می شنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه می برد...
#یانیس_ریتسوس
#شاعر_یونان🇬🇷
ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
ملافه هایشان بوی "شب به خیر" می دهد
آنان نان را به روی میز می گذارند که حس نکنیم غایبند
بعد در مییابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی برمیخیزیم و می گوییم:
"تو امروز سخت کار کردی" یا
"فراموشش کن ، من فانوس را روشن می کنم."
وقتی که کبریت می زنیم. پشتش
تپه ای تلخ و غمناک است
که با خود بار بسیاری مردگان را حمل می کند
مردگان خانواده را
مردگان خودش را
مرگ خود تو را
تو
صدای غژغژ گامهایش را بر تخته های کهنه ی کف اتاق می شنوی
تو ناله ی ظرف ها را بر رف می شنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه می برد...
#یانیس_ریتسوس
#شاعر_یونان🇬🇷
ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
ژولیو
نانی که خوردیم تلخ بود
تلخ بود اینکه صبح شود
و تو در قید شستن دست و رویت نباشی
و در قید نگریستن به آفتاب هم.
تلخ بود اینکه شامگاه در رسد
و ستارهای تو را نشناسد.
تلخ بود اینکه شب شود
بیآنکه مصراع شعری داشته باشی
که با آن بر روی بالشت صلیب رسم کنی.
تلخ بود اینکه بخواهند بمیری بیآنکه فرصت کنی
آوازت را بخوانی.
تلخ بود اینکه زندگی اینهمه زیبا باشد
و تو میبایست بمیری
چرا که دوست میداری آزادی و صلح را.
#یانیس_ریتسوس
ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
نانی که خوردیم تلخ بود
تلخ بود اینکه صبح شود
و تو در قید شستن دست و رویت نباشی
و در قید نگریستن به آفتاب هم.
تلخ بود اینکه شامگاه در رسد
و ستارهای تو را نشناسد.
تلخ بود اینکه شب شود
بیآنکه مصراع شعری داشته باشی
که با آن بر روی بالشت صلیب رسم کنی.
تلخ بود اینکه بخواهند بمیری بیآنکه فرصت کنی
آوازت را بخوانی.
تلخ بود اینکه زندگی اینهمه زیبا باشد
و تو میبایست بمیری
چرا که دوست میداری آزادی و صلح را.
#یانیس_ریتسوس
ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
شب میرسد از راه
مثل پیرمرد غمگینی
که سالها پیش
از این شهر رفت.
چمدانش پر از لباسهای کهنهی زنی بود
زنی که در کودکی گفته بود:
دوستت دارم...
یانیس ریتسوس
•••
باران که بند میآید
رنگ عوض میکنند خانهها و سنگها.
دو پیر مرد
روی نیمکتی نشستهاند
حرفی نمیزنند
از آن همه صدا اینهمه سکوت مانده.
روزنامهها ساعتی که میگذرد
پیر میشوند.
آدمها روی سنگی نشستهاند
ناخنهایشان را کوتاه میکنند
آدمها مردهاند
از یاد رفتهاند...
یانیس ریتسوس|ترجمه:محسن آزرم
•••
هر آنچه را که به سختی
در دستهایت نگاه داشتهای
هر آنچه را که به سختی
به آن عشق میورزی
هر آنچه را که اکنون به سختی
از آن توست
رها کن ای مونس من
تا بهراستی از آن تو باشد...
یانیس ریتسوس
•••
زن دریچهها را گشود
ملافهها را از درگاهی آویخت، روز را دید.
پرندهای درست به چشمهایش نگریست: «من تنهایم...»
زن زمزمه کرد:
«من زندهام.»
به اتاق برگشت:
«آینه نیز پنجرهایست،
اگر از آن بپرم، در میان بازوان خود میافتم.»
#یانیس_ریتسوس
ترجمه: #فریدون_فریاد
شب میرسد از راه
مثل پیرمرد غمگینی
که سالها پیش
از این شهر رفت.
چمدانش پر از لباسهای کهنهی زنی بود
زنی که در کودکی گفته بود:
دوستت دارم...
یانیس ریتسوس
•••
باران که بند میآید
رنگ عوض میکنند خانهها و سنگها.
دو پیر مرد
روی نیمکتی نشستهاند
حرفی نمیزنند
از آن همه صدا اینهمه سکوت مانده.
روزنامهها ساعتی که میگذرد
پیر میشوند.
آدمها روی سنگی نشستهاند
ناخنهایشان را کوتاه میکنند
آدمها مردهاند
از یاد رفتهاند...
یانیس ریتسوس|ترجمه:محسن آزرم
•••
هر آنچه را که به سختی
در دستهایت نگاه داشتهای
هر آنچه را که به سختی
به آن عشق میورزی
هر آنچه را که اکنون به سختی
از آن توست
رها کن ای مونس من
تا بهراستی از آن تو باشد...
یانیس ریتسوس
•••
زن دریچهها را گشود
ملافهها را از درگاهی آویخت، روز را دید.
پرندهای درست به چشمهایش نگریست: «من تنهایم...»
زن زمزمه کرد:
«من زندهام.»
به اتاق برگشت:
«آینه نیز پنجرهایست،
اگر از آن بپرم، در میان بازوان خود میافتم.»
#یانیس_ریتسوس
ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
دیگر او چیزها را دوست نداشت
واژهها را، پرندگان را
که به نشانهها و نمادها بدل شده بودند
پس به اختیار، بر دهان خویش مهر سکوت زد
مانند کر و لالها اشارههایی غریب میکرد
آرام، مبهم، تلخ و تا اندازهای مضحک.
اما چند سال بعد
اشارهها نیز
به نشانهها بدل گشتند...
■●شاعر: #یانیس_ریتسوس | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |
■●برگردان: #فریدون_فریاد
دیگر او چیزها را دوست نداشت
واژهها را، پرندگان را
که به نشانهها و نمادها بدل شده بودند
پس به اختیار، بر دهان خویش مهر سکوت زد
مانند کر و لالها اشارههایی غریب میکرد
آرام، مبهم، تلخ و تا اندازهای مضحک.
اما چند سال بعد
اشارهها نیز
به نشانهها بدل گشتند...
■●شاعر: #یانیس_ریتسوس | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |
■●برگردان: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
■انفجار سکوت
می خواست فریاد بزند.
دیگر نمیتوانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمیخواست بشنود.
از اینرو او از صدای خودش میترسید و آن را در خود فرومیخورد.
سکوتاش منفجر میشد
تکههای بدناش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع میکرد
بیهیچ صدایی
در جاهای خودشان میگذاشت و فاصلهها را پر میکرد.
و آنگاه که از سر تصادف
شقایقی یا زنبقی زرد مییافت.
آنها را نیز جمع میکرد و بر پیکرش مرتب مینهاد.
مثل اینکه تکههای خود او هستند،
چنین بیخته و شگفت شکفته.
#یانیس_ریتسوس | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |
برگردان: #فریدون_فریاد
■انفجار سکوت
می خواست فریاد بزند.
دیگر نمیتوانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمیخواست بشنود.
از اینرو او از صدای خودش میترسید و آن را در خود فرومیخورد.
سکوتاش منفجر میشد
تکههای بدناش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع میکرد
بیهیچ صدایی
در جاهای خودشان میگذاشت و فاصلهها را پر میکرد.
و آنگاه که از سر تصادف
شقایقی یا زنبقی زرد مییافت.
آنها را نیز جمع میکرد و بر پیکرش مرتب مینهاد.
مثل اینکه تکههای خود او هستند،
چنین بیخته و شگفت شکفته.
#یانیس_ریتسوس | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |
برگردان: #فریدون_فریاد