@asheghanehaye_fatima
فکر نمیکنم چیزی به اندازهی خنده، واگیر داشته باشد. غم و اندوه هم میتواند واگیر داشته باشد.
امّا ترس، چیزِ دیگریست. ترس نمیتواند به راحتیِ شادی و غم سرایت کند و این، بسیار خوب است.
ما با ترسهایمان، کمابیش تنهاییم.
#دختر_پرتقالی
#یاستین_گاردر
فکر نمیکنم چیزی به اندازهی خنده، واگیر داشته باشد. غم و اندوه هم میتواند واگیر داشته باشد.
امّا ترس، چیزِ دیگریست. ترس نمیتواند به راحتیِ شادی و غم سرایت کند و این، بسیار خوب است.
ما با ترسهایمان، کمابیش تنهاییم.
#دختر_پرتقالی
#یاستین_گاردر
Forwarded from اتچ بات
.
عکس از #نیک_اوت
Photo by Nick Ut, 1972
شاید مشهورترین عکس از جنگ ویتنام که تاثیر بسیاری بر ادامه جنگ داشت. دختر بچهای به نام «فان تی کیم فوک» که بر اثر انفجار بمب پوست و لباسش سوخته و مجبور شده آنها را درآورد. در کنار برادر، چقدر بیپناه و ترسیده، ناله میکنند.
.
در مورد انتشار آن با توجه به برهنه بودن دخترک تردید وجود داشت، اما در آن زمان عکاس دیگری به نام«هورست فاس»، استدلال کرد که نباید با تنگنظری جلوی انتشار این عکس را که بیان موجز وحشت و رذالت جنگ است را گرفت، عکس روز بعد منتشر شد.
#دختر_ناپالمی
عکس#نیک_اوت
@asheghanehaye_fatima
عکس از #نیک_اوت
Photo by Nick Ut, 1972
شاید مشهورترین عکس از جنگ ویتنام که تاثیر بسیاری بر ادامه جنگ داشت. دختر بچهای به نام «فان تی کیم فوک» که بر اثر انفجار بمب پوست و لباسش سوخته و مجبور شده آنها را درآورد. در کنار برادر، چقدر بیپناه و ترسیده، ناله میکنند.
.
در مورد انتشار آن با توجه به برهنه بودن دخترک تردید وجود داشت، اما در آن زمان عکاس دیگری به نام«هورست فاس»، استدلال کرد که نباید با تنگنظری جلوی انتشار این عکس را که بیان موجز وحشت و رذالت جنگ است را گرفت، عکس روز بعد منتشر شد.
#دختر_ناپالمی
عکس#نیک_اوت
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
.
در خوابهای تیرهی افیونیام ، شبی
او را شناختم
او ، شعلهی پریدهی یک آفتاب بود
چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت
در چشم او هزار نوازش به خواب بود
او را شناختم
از نسل ماه بود
اندامش از نوازش مهتابهای دور
رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت
زلفش چو دود مشکی شبها ، سیاه بود
او را در آن نگاه نخستین شناختم
اما نگاه منتظرم بیجواب ماند
بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت
این آخرین امید ، چه ناکامیاب ماند
او را شناختم
همزاد جاودانی من بود و ، نام او
چون نام من به گوش خدا آشنا نبود
میخواستم که بانگ برآرم : بمان بمان
اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود
#نادر_نادرپور
#دختر_جام
.
در خوابهای تیرهی افیونیام ، شبی
او را شناختم
او ، شعلهی پریدهی یک آفتاب بود
چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت
در چشم او هزار نوازش به خواب بود
او را شناختم
از نسل ماه بود
اندامش از نوازش مهتابهای دور
رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت
زلفش چو دود مشکی شبها ، سیاه بود
او را در آن نگاه نخستین شناختم
اما نگاه منتظرم بیجواب ماند
بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت
این آخرین امید ، چه ناکامیاب ماند
او را شناختم
همزاد جاودانی من بود و ، نام او
چون نام من به گوش خدا آشنا نبود
میخواستم که بانگ برآرم : بمان بمان
اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود
#نادر_نادرپور
#دختر_جام
@asheghanehaye_fatima
از همان اولین ملاقاتمان در تراموای فراونر، کم کم به تو علاقهمند شدم. بعد، چند بار دیگر همدیگر را دیدیم. با وجود این، فکر کردم شاید بتوانیم شش ماهی از هم دور باشیم. فکر کردم لازم است. میدانی که وقتی بچه بودیم، خیلی به هم نزدیک بودیم، ولی دیگر بچه نیستیم. برای دلتنگ شدن به زمان نیاز داشتیم، چون دیگر همبازی نبودیم. بله، یک عادت قدیمی. میخواستم دوباره مرا کشف کنی. میخواستم همانگونه که تو را شناختم، مرا بشناسی و به یاد بیاوری، به همین دلیل بود که خودم را معرفی نکردم...
#یوستین_گوردر
کتاب #دختر_پرتقال
از همان اولین ملاقاتمان در تراموای فراونر، کم کم به تو علاقهمند شدم. بعد، چند بار دیگر همدیگر را دیدیم. با وجود این، فکر کردم شاید بتوانیم شش ماهی از هم دور باشیم. فکر کردم لازم است. میدانی که وقتی بچه بودیم، خیلی به هم نزدیک بودیم، ولی دیگر بچه نیستیم. برای دلتنگ شدن به زمان نیاز داشتیم، چون دیگر همبازی نبودیم. بله، یک عادت قدیمی. میخواستم دوباره مرا کشف کنی. میخواستم همانگونه که تو را شناختم، مرا بشناسی و به یاد بیاوری، به همین دلیل بود که خودم را معرفی نکردم...
#یوستین_گوردر
کتاب #دختر_پرتقال
#دیالوگ
.خیلی فوق العاده ست؟
- نه...
.خیلی زیباست؟
- نه...
.خیلی باهوشه؟
- نه...
.پس چرا اون؟!
-بعضی وقتها فقط عاشق میشی؛ همین!
#دختر_روی_پل
@asheghanehaye_fatima
.خیلی فوق العاده ست؟
- نه...
.خیلی زیباست؟
- نه...
.خیلی باهوشه؟
- نه...
.پس چرا اون؟!
-بعضی وقتها فقط عاشق میشی؛ همین!
#دختر_روی_پل
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تمام عروسکهای دنیا تا همیشه یتیم میماندند، اگر خدا دختر را نمیآفرید!
♡ روز دختر مبارك ♡
ویدئو : امیرعلی.ق
#دختر😍❤️
@asheghanehaye_fatima
♡ روز دختر مبارك ♡
ویدئو : امیرعلی.ق
#دختر😍❤️
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. #زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک #دختر و #پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
_
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید #بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانیها #نامزدبازی و #دختربازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن #خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
_
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه #پدر و #مادر باحالی. چه #عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
_
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
_
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو #شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
_
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول #غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش #مامان اینا تو حساب کردی.
_
آخییی. #آبجی و #داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه #خواهر و #برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
_
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
_
_
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
_
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
_
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
_
_
_
پینوشت: این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران #حرام میدانیم.
خلاص
#نویسنده_ناشناس
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. #زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک #دختر و #پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
_
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید #بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانیها #نامزدبازی و #دختربازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن #خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
_
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه #پدر و #مادر باحالی. چه #عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
_
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
_
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو #شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
_
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول #غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش #مامان اینا تو حساب کردی.
_
آخییی. #آبجی و #داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه #خواهر و #برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
_
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
_
_
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
_
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
_
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
_
_
_
پینوشت: این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران #حرام میدانیم.
خلاص
#نویسنده_ناشناس