@asheghanehaye_fatima
به ناچار
می راند و می ماند درون پیشانی من
کند می شود و فرو می افتد درون خون من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و خود را در اندرون من حک می کند و ناپدید می گردد
گرسنگی تو را نان ام من
غیاب تو را قلب ام من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و اینک عریان می کند آنچه می نویسم من
عشق که می گذرد
و غم که جاودانه می ماند
ستیزه در من قرار در من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
کالبدی از سیماب و خاکستر
سینه ام می کند و لمسم نمی کند
سنگ ابدی که وزن ندارد
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و زخمی ست که به چرک اندر نشسته است
روز کوتاه است زمان بی کران
زمان بدون من من همراه با غم اش
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
می گریزد درون من و
درون من به زنجیر است
#اوکتاویو_پاز
ترجمه
#فواد_نظیری
به ناچار
می راند و می ماند درون پیشانی من
کند می شود و فرو می افتد درون خون من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و خود را در اندرون من حک می کند و ناپدید می گردد
گرسنگی تو را نان ام من
غیاب تو را قلب ام من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و اینک عریان می کند آنچه می نویسم من
عشق که می گذرد
و غم که جاودانه می ماند
ستیزه در من قرار در من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
کالبدی از سیماب و خاکستر
سینه ام می کند و لمسم نمی کند
سنگ ابدی که وزن ندارد
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و زخمی ست که به چرک اندر نشسته است
روز کوتاه است زمان بی کران
زمان بدون من من همراه با غم اش
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
می گریزد درون من و
درون من به زنجیر است
#اوکتاویو_پاز
ترجمه
#فواد_نظیری
@Asheghanehaye_fatima
می گسترم دلم را
تا به سان آبشارکِ آتش
جهان درون آید .
روز نوین فرا می رسد ، و با رسیدنش
مرا نفس بریده ترک می گوید .
من آواز می خوانم ، همچون غاری بشکوه
من آواز می خوانم روز نوین را
خسران موهبت را
گم و پیدا شده ام من
ناچیزم
بدون پیشکشی
پذیرشی
تا آنکه گورگونِ شب
پشت کند مغلوب و
پا در گریز گذارد .
#گابریلا_میسترال
#شاعر_شیلی🇨🇱
ترجمه :
#فواد_نظیری
می گسترم دلم را
تا به سان آبشارکِ آتش
جهان درون آید .
روز نوین فرا می رسد ، و با رسیدنش
مرا نفس بریده ترک می گوید .
من آواز می خوانم ، همچون غاری بشکوه
من آواز می خوانم روز نوین را
خسران موهبت را
گم و پیدا شده ام من
ناچیزم
بدون پیشکشی
پذیرشی
تا آنکه گورگونِ شب
پشت کند مغلوب و
پا در گریز گذارد .
#گابریلا_میسترال
#شاعر_شیلی🇨🇱
ترجمه :
#فواد_نظیری
@asheghanehaye_fatima
امروز در دلم
لرزش گنگ ستارهها را
احساس میکنم،
راه من گم شده،اما
در روحِ مه.
نور به بالهایم سنجاق میشود
و اندوهم
غوطه میدهد خاطرات را
در چشمهیِ خیال.
رزها همه سپیدند،
سپید چون دردم؛
سپیدی رزها اما
تنها به خاطر برفیست
که فرو باریده است بر آنها.
پیشتر، آنان را رنگینکمانی بود
برف بر روح نیز میبارد.
برفِ روح دانههایی دارد:
صحنهها و بوسهها
غرقه میشوند در سایه روشنِ هر که به آنان
اندیشه میکند
برف فرو میبارد از رزها
امّا
بر رویِ روح میماند،
و سرپنجهیِ سالیان
از او کفنی میبافد.
برف آیا آب خواهد شد
وقتی که مرگ با خود میبَرَد ما را؟
یا سپستر آنجا
برفی دیگر خواهد بود و
رُزهایِ کاملترِ دیگر؟
ما را آیا آرامشی خواهد بود
چنان که عیسا گفت؛
یا آنکه مسأله را
هیچ حلّی ممکن نخواهد بود؟
و عشقمان اگر بفریبد؟
چهکسی به ما الهام خواهد کرد
اگر که غرقهایم در ظلمت
در دانشِ حقیقیِ چیزی که هست ندارد
و شرّی که میتپد درین نزدیک؟
و گر امید بر باد رفته باشد
و [سرگذشتِ] بابل آغاز شود،
کدام مشعل را
توانِ روشن کردنِ جادههایِ زمین است؟
و اگر آبی خیالِ بیهدهیی است
بر سرِ بیگناهی چه خواهد آمد؟
بر سرِ قلب چه خواهد آمد
اگر که عشق را خدنگی نباشد؟
و مرگ اگر مرگ است
بر سرِ شاعران چه خواهد آمد
و هرچیزِ خفتهیی
که اکنون هیچکس به یادشان نمیآرَد؟
آه آفتابِ امید!
آبِ زلال! ماهِ نو!
دلهایِ کودکان!
ارواحِ زبرِ خرسنگها!
امروز در دلم
لرزشِ گُنگِ ستارهها را
احساس میکنم،
و رُزها همه سپیدند
سپید چون دردم ...
غوطه خاطرات، در چشمه خیال...
#گارسیا_لورکا
ترجمه: #فواد_نظیری
امروز در دلم
لرزش گنگ ستارهها را
احساس میکنم،
راه من گم شده،اما
در روحِ مه.
نور به بالهایم سنجاق میشود
و اندوهم
غوطه میدهد خاطرات را
در چشمهیِ خیال.
رزها همه سپیدند،
سپید چون دردم؛
سپیدی رزها اما
تنها به خاطر برفیست
که فرو باریده است بر آنها.
پیشتر، آنان را رنگینکمانی بود
برف بر روح نیز میبارد.
برفِ روح دانههایی دارد:
صحنهها و بوسهها
غرقه میشوند در سایه روشنِ هر که به آنان
اندیشه میکند
برف فرو میبارد از رزها
امّا
بر رویِ روح میماند،
و سرپنجهیِ سالیان
از او کفنی میبافد.
برف آیا آب خواهد شد
وقتی که مرگ با خود میبَرَد ما را؟
یا سپستر آنجا
برفی دیگر خواهد بود و
رُزهایِ کاملترِ دیگر؟
ما را آیا آرامشی خواهد بود
چنان که عیسا گفت؛
یا آنکه مسأله را
هیچ حلّی ممکن نخواهد بود؟
و عشقمان اگر بفریبد؟
چهکسی به ما الهام خواهد کرد
اگر که غرقهایم در ظلمت
در دانشِ حقیقیِ چیزی که هست ندارد
و شرّی که میتپد درین نزدیک؟
و گر امید بر باد رفته باشد
و [سرگذشتِ] بابل آغاز شود،
کدام مشعل را
توانِ روشن کردنِ جادههایِ زمین است؟
و اگر آبی خیالِ بیهدهیی است
بر سرِ بیگناهی چه خواهد آمد؟
بر سرِ قلب چه خواهد آمد
اگر که عشق را خدنگی نباشد؟
و مرگ اگر مرگ است
بر سرِ شاعران چه خواهد آمد
و هرچیزِ خفتهیی
که اکنون هیچکس به یادشان نمیآرَد؟
آه آفتابِ امید!
آبِ زلال! ماهِ نو!
دلهایِ کودکان!
ارواحِ زبرِ خرسنگها!
امروز در دلم
لرزشِ گُنگِ ستارهها را
احساس میکنم،
و رُزها همه سپیدند
سپید چون دردم ...
غوطه خاطرات، در چشمه خیال...
#گارسیا_لورکا
ترجمه: #فواد_نظیری