عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



ای بی تو من بی خویش ، بی خویشتن ، بی کیش
خاری هدف گم کرده در دهلیز بادم
بی تو ... بی تو
طیف غباری خفته بر دریای شن زار
خون شب ام
هذیان تب آلود دردم ، بی تو
بی تو
رمز سکوت ام
راز بهت ام
رنگ یادم
مردان نسل ما
با گریه
می خندند ، بی تو
ای بی تو من ، بی من
آیا تو هم اینگونه می خندی ؟
با گریه خندیدن نه آسان است
بی تو



#نصرت_رحمانی
دفتر #میعاد_در_لجن
@asheghanehaye_fatima



ای بی تو من بی خویش ، بی خویشتن ، بی کیش
خاری هدف گم کرده در دهلیز بادم
بی تو ... بی تو
طیف غباری خفته بر دریای شن زار
خون شب ام
هذیان تب آلود دردم ، بی تو
بی تو
رمز سکوت ام
راز بهت ام
رنگ یادم
مردان نسل ما
با گریه
می خندند ، بی تو
ای بی تو من ، بی من
آیا تو هم اینگونه می خندی ؟
با گریه خندیدن نه آسان است
بی تو

#نصرت_رحمانی
دفتر #میعاد_در_لجن
@asheghanehaye_fatima


"بلوف"

هرگز شکست حقارت نیست
پیروزی
پاسدارِ اسارت نیست
این کهنه‌قصه را
زنجیرهای پاره به من گفتند!

- دیدم
- دو کارت
- مرسی
- اما...، پیغمبران مرسل و نامرسل، انبوه شاعران؟
- گاهی دوجین‌دوجین به خاک فرستادم.

- پاس
- پس متن‌ها و دواوین؟
- در کارِ خشت‌زدن ماهرند «سعدی»ها
[در غربت غریبِ طِرابْلِس]
- من نیستم
- تو؟
- جا

- تاریخ...؟
- سَقِز است، سَق می‌زنند اساتید عینکی.
- دیدم
- شما؟
- دوبل
- من نیستم
- نباش
- بازی کنیم
- تو؟

- من ... رِست
- روکن
- دوهفت
- رَنگ!

آه...، لذت
لذت تخدیر باخت، باخت!
آری شکست حقارت نیست
در هر قمار، در هر نبرد، در هر تضاد و تفاهم
دیگر
پیروزی است باخت!

اینک
هر تک‌گلوله ...، آه
قرص مُسکنی‌ست.

تنها
آن‌ها که مرده‌اند از مرگ نمی‌ترسند
چون من
چون من که بارها
مردانه مرده‌ام
تابوت خویش را همۀ عمر
بر دوش برده‌ام.

بازی کنید
از باختن نهراسید
پیروزی است باخت
یا آن‌که زارزار بگریید
بر پای من که در وطنم خشت می‌زنم
در غربت غریبِ دیارم

بازی کنید
از باختن نهراسید
هرگز شکست حقارت نیست
و پیروزی
پاسدار اسارت نیست
این کهنه‌قصه را
زنجیرهای پاره به من گفتند!

زنجیرهای پاره به من گفتند:
- در هر قمار، در هر نبرد، در هر تضاد و تفاهم
پیروزی است باخت!

شب تلخ و خسته است
من می‌روم
بر جدول سطوح مِتُن، باز اَکَردوکِر بازی کنم.

با دست‌های خالی و خونین
تنها
با مردگان قمار توان کرد، شب به‌خیر!

بازی کنید
از باختن نهراسید
شب تلخ و خسته است.

اینک قمار، تلخ‌نبردی‌ست
با بادهای شب‌زده و اندوه
اما...، چه می‌بریم؟
چه می‌بازیم؟

بازی کنیم
یا از هراس
هر لحظه، لحظه‌ای ز زندگی خود را
بر این حریف رند که نامش زمانه است، ببازیم
بازی کنیم
یا از هراس بمیریم.

بازی کنید
از باختن نهراسید
آن‌سان که پشت مرگ بلرزد
این‌گونه باخت چه زیباست
بازی کنیم.


#بلوف
#نصرت_رحمانی
از دفتر: #میعاد_در_لجن 🌱
@asheghanehaye_fatima

"عصر جمعه پائیز"


و آفتاب خسته ی بیمار
از غرب می وزید
پائیز بود
عصر جمعه ی پائیز

له له زنان،
عطش زده،
آواره ،
بادِ هار،
یک تکه روزنامه یِ چربِ مچاله را
در انتهایِ کوچه یِ بن بست
با خشم می جوید !

تا دور دیدِ من
اندوهبار غباری گس
درهم دویده بود

قلبم نمی تپید
و باورم به تهنیتِ مرگ
شعری سروده بود .

من مرده بودم
رگ هایم
این تسمه های تیره یِ پولادین
بر گِرد لاشه ام
پیچیده بود.

من مُرده بودم
قلبم
در پشتِ میله هایِ زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیقِ من
فریاد می کشید.

روئیده بود
در بی نهایتِ احساسم
دهلیزی
متروک
مه گرفته
...و خاموش!
فریادِ گام هایِ زنی
چون قطره هایِ آب
از دور ، دور ، دور ذهن
در گوش من چکید .
لب تشنه می دویدم سوی طنینِ گام
اما...
تداومِ فریادِ گام ها
از انتهای دیگرِ دهلیز
در گوش می چکید :
تک تک
چک چک
چه شیونی ... ، چه طنینی !

برگِ چنارِ خشکی از شاخه دور شد
چرخید در فضا
در زیرِ پای خسته ی من له شد
آیا
دست بریده ی مردی بود ؛
لب ریزِ التماس ؟
فریاد استخوان هایش برخاست
جرق
آه ...

و آفتاب خسته ی بیمار
از غروب می وزید
پائیز بود
عصر جمعه ی پائیز


#عصر_جمعه_پائیز🍁|
#نصرت_رحمانی
از دفتر : #میعاد_در_لجن
@asheghanehaye_fatima

"نمک"



نمک شوره زار شعرم را
روی زخم غم تو پاشیدم
شب شدم، مه شدم، تباه شدم
تا ز تو پیکری تراشیدم



چشم تو،
چشمه ی تباهی بود
من به جز غم در او نیافتمی
پردهء راز ننگ تو کی شد؟
آنچه چون عنکبوت بافتمی



رفتی و واژه های شعرم را
هر چه بر هم زدم نشد زنجیر
من چه تدبیر می توانستم
ای خدای پلید!
ای تقدیر!



تهی از سرب داغ بوسه ی تست
ای دریغ
ای دریغا پیاله ی لب من
عطر برف سفید اندامت
می دود در سیاهی شب من



از نگاهت به مخمل چشمم
کوششی کن جرقه ای بچکد
برکه شو در کویر بالینم
تا تنم پیکر تو را بمکد



تو و من
من و تو نطفه های شیطانیم
از می تلخ لحظه ها مستیم
در دیار خدا پرستانیم
ای دریغ
ای دریغا که بی خدا هستیم



من چه تدبیر می توانم کرد؟
طفل تقدیر خسته! در خوابی
بیشه ی سینه ام تهی ست، تهی
بازگرد
بازگرد ای پرندهء آبی!



#نصرت_رحمانی
#میعاد_در_لجن