عاشقانه های فاطیما
807 subscribers
21.2K photos
6.48K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...
ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک #زنم.
یواش یواش حواسم درگیر شد.
به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس می کردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.
حالا فکر میکنم دروغ است؛
نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.
اگر بشود خیالات است...
ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد.
فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.
نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند."

📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima





ماشین را نگه داشت و گفت که باید نظرش را در مورد زن ایده آلش بگوید.
گفتم: "بفرما. "
گفت: "من از زنی خوشم می آید که موقعیت ها را خوب بفهمد."
گفتم که منظورش را نمی فهمم.
گفت: "مثلا در آشپزخانه، یک کدبانو باشد و در اتاق پذیرایی، مثل یک خانم باشد نه یک آشپز. در اتاق مطالعه، یک زن متفکر و دانا و در اتاق خواب، مثل یک ... "
حرفش را تند و با تحقیر قطع کردم : "مثل یک هرزه."
از حرفم جا نخورد و گفت: "زنی که فکر می کند در اتاق خواب، باید دانشمند و فیلسوف باشد، احمق است."

#فریبا_وفی
از رمان #رویای_تبت
@asheghanehaye_fatima


وقتی آدم به چیزی که می خواهد، نمی رسد، زیاد دور نمی رود ...
همان حوالی، پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او، چنگ می زند !!


📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
@asheghanehaye_fatima


از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود
«پشتش نوشته بود نگرد نیست !»
مامان گفت:«منظورش تریاک است»
جاوید به آشپزخانه رفت؛
«عدالت است»
عدالت از کلمات محبوبش بود با خودش چند لیوان آورد و روی میز گذاشت
صادق گفت:«نه، فکر نمی کنم»
سرفه کرد و طول کشید تا دوباره به حرف بیاید:
«منظورش عشق است»
عشق را جوری گفت که انگار یک رویا بود و در فاصله ی دوری از آدم ها قرار داشت !
گفتم:«واقعا نیست؟»
و بیخودی بغض کردم


📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
@asheghanehaye_fatima



گفت:
" تو دختر قشنگی هستی. با شعوری "

این جور مقدمه را خوب می‌شناختم.
خوبی‌ها را به تو می‌گفتند تا خوب ‌ترها را از تو دریغ کنند.

#فریبا_وفی
#رویای_تبت
@asheghanehaye_fatima




گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...
ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک #زنم.
یواش یواش حواسم درگیر شد.
به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس می کردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.
حالا فکر میکنم دروغ است؛
نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.
اگر بشود خیالات است...
ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد.
فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.
نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند."



📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
@asheghanehaye_fatima




از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود.
«پشتش نوشته بود نگرد! نیست.»
مامان گفت:«منظورش تریاک است.»
جاوید به آشپزخانه رفت.
«عدالت است.»
عدالت از کلمات محبوبش بود. با خودش چند لیوان آورد و روی میز گذاشت.
صادق گفت:«نه، فکر نمی کنم.»
سرفه کرد و طول کشید تا دوباره به حرف بیاید.
«منظورش عشق است.»
عشق را جوری گفت که انگار یک رویا بود و در فاصله ی دوری از آدم ها قرار داشت.
گفتم:«واقعا نیست؟»
و بیخودی بغض کردم.

#فریبا_وفی
از رمان #رویای_تبت
#نشر_مرکز
@asheghanehaye_fatima



گفت:
" تو دختر قشنگی هستی. با شعوری "

این جور مقدمه را خوب می‌شناختم.
خوبی‌ها را به تو می‌گفتند تا خوب ‌ترها را از تو دریغ کنند.

#فریبا_وفی
رمان #رویای_تبت
@asheghanehaye_fatima



خودم را گم کرده بودم و باید پیدا می کردم ولی ای لعنت بر من؛
خودم را نمی خواستم،
او را می خواستم...

#فریبا_وفی
کتاب #رویای_تبت
@asheghanehaye_fatima


#زن و مرد به یکدیگر که علاقه مند می‌شوند اشغالگری هم شروع می‌شود.
همه اش در پی تصرف همند و به آزادی هم لطمه می‌زنند.
مالکیت شروع می‌شود و آرام آرام خصوصیات یک مالک را هم پیدا می‌کنند. می‌شوند بپای هم!



📖 #رویای_تبت
فریبا وفی
@asheghanehaye_fatima



گفتم: "همیشه فکر می‌کردم آدم ها می‌توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند... ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک زنم. یواش یواش حواسم درگیر شد. به دیدنش عادت کردم. باید او را در کنارم حس می‌کردم. صدایش را می‌شنیدم. باید هربار مطمئن می‌شدم که او هم به همین شدت مرا می‌بیند و احساسم می‌کند. حالا فکر می‌کنم دروغ است. نمی‌شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد. اگر بشود خیالات است... ای کاش می‌شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد. فکر می‌کردم آدم ها همان‌طور که آمده اند، می‌روند. نمی‌دانستم که نمی‌روند. می‌مانند. ردشان می‌ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند."

#فریبا_وفی
رمان #رویای_تبت
#نشر_مرکز