گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...
ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک #زنم.
یواش یواش حواسم درگیر شد.
به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس می کردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.
حالا فکر میکنم دروغ است؛
نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.
اگر بشود خیالات است...
ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد.
فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.
نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند."
📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
@asheghanehaye_fatima
ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک #زنم.
یواش یواش حواسم درگیر شد.
به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس می کردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.
حالا فکر میکنم دروغ است؛
نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.
اگر بشود خیالات است...
ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد.
فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.
نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند."
📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
ماشین را نگه داشت و گفت که باید نظرش را در مورد زن ایده آلش بگوید.
گفتم: "بفرما. "
گفت: "من از زنی خوشم می آید که موقعیت ها را خوب بفهمد."
گفتم که منظورش را نمی فهمم.
گفت: "مثلا در آشپزخانه، یک کدبانو باشد و در اتاق پذیرایی، مثل یک خانم باشد نه یک آشپز. در اتاق مطالعه، یک زن متفکر و دانا و در اتاق خواب، مثل یک ... "
حرفش را تند و با تحقیر قطع کردم : "مثل یک هرزه."
از حرفم جا نخورد و گفت: "زنی که فکر می کند در اتاق خواب، باید دانشمند و فیلسوف باشد، احمق است."
#فریبا_وفی
از رمان #رویای_تبت
ماشین را نگه داشت و گفت که باید نظرش را در مورد زن ایده آلش بگوید.
گفتم: "بفرما. "
گفت: "من از زنی خوشم می آید که موقعیت ها را خوب بفهمد."
گفتم که منظورش را نمی فهمم.
گفت: "مثلا در آشپزخانه، یک کدبانو باشد و در اتاق پذیرایی، مثل یک خانم باشد نه یک آشپز. در اتاق مطالعه، یک زن متفکر و دانا و در اتاق خواب، مثل یک ... "
حرفش را تند و با تحقیر قطع کردم : "مثل یک هرزه."
از حرفم جا نخورد و گفت: "زنی که فکر می کند در اتاق خواب، باید دانشمند و فیلسوف باشد، احمق است."
#فریبا_وفی
از رمان #رویای_تبت
@asheghanehaye_fatima
وقتی آدم به چیزی که می خواهد، نمی رسد، زیاد دور نمی رود ...
همان حوالی، پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او، چنگ می زند !!
📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
وقتی آدم به چیزی که می خواهد، نمی رسد، زیاد دور نمی رود ...
همان حوالی، پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او، چنگ می زند !!
📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
@asheghanehaye_fatima
از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود
«پشتش نوشته بود نگرد نیست !»
مامان گفت:«منظورش تریاک است»
جاوید به آشپزخانه رفت؛
«عدالت است»
عدالت از کلمات محبوبش بود با خودش چند لیوان آورد و روی میز گذاشت
صادق گفت:«نه، فکر نمی کنم»
سرفه کرد و طول کشید تا دوباره به حرف بیاید:
«منظورش عشق است»
عشق را جوری گفت که انگار یک رویا بود و در فاصله ی دوری از آدم ها قرار داشت !
گفتم:«واقعا نیست؟»
و بیخودی بغض کردم
📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود
«پشتش نوشته بود نگرد نیست !»
مامان گفت:«منظورش تریاک است»
جاوید به آشپزخانه رفت؛
«عدالت است»
عدالت از کلمات محبوبش بود با خودش چند لیوان آورد و روی میز گذاشت
صادق گفت:«نه، فکر نمی کنم»
سرفه کرد و طول کشید تا دوباره به حرف بیاید:
«منظورش عشق است»
عشق را جوری گفت که انگار یک رویا بود و در فاصله ی دوری از آدم ها قرار داشت !
گفتم:«واقعا نیست؟»
و بیخودی بغض کردم
📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
@asheghanehaye_fatima
گفت:
" تو دختر قشنگی هستی. با شعوری "
این جور مقدمه را خوب میشناختم.
خوبیها را به تو میگفتند تا خوب ترها را از تو دریغ کنند.
#فریبا_وفی
#رویای_تبت
گفت:
" تو دختر قشنگی هستی. با شعوری "
این جور مقدمه را خوب میشناختم.
خوبیها را به تو میگفتند تا خوب ترها را از تو دریغ کنند.
#فریبا_وفی
#رویای_تبت
@asheghanehaye_fatima
گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...
ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک #زنم.
یواش یواش حواسم درگیر شد.
به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس می کردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.
حالا فکر میکنم دروغ است؛
نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.
اگر بشود خیالات است...
ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد.
فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.
نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند."
📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...
ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک #زنم.
یواش یواش حواسم درگیر شد.
به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس می کردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.
حالا فکر میکنم دروغ است؛
نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.
اگر بشود خیالات است...
ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد.
فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.
نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند."
📖 #رویای_تبت
#فریبا_وفی
@asheghanehaye_fatima
از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود.
«پشتش نوشته بود نگرد! نیست.»
مامان گفت:«منظورش تریاک است.»
جاوید به آشپزخانه رفت.
«عدالت است.»
عدالت از کلمات محبوبش بود. با خودش چند لیوان آورد و روی میز گذاشت.
صادق گفت:«نه، فکر نمی کنم.»
سرفه کرد و طول کشید تا دوباره به حرف بیاید.
«منظورش عشق است.»
عشق را جوری گفت که انگار یک رویا بود و در فاصله ی دوری از آدم ها قرار داشت.
گفتم:«واقعا نیست؟»
و بیخودی بغض کردم.
#فریبا_وفی
از رمان #رویای_تبت
#نشر_مرکز
از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود.
«پشتش نوشته بود نگرد! نیست.»
مامان گفت:«منظورش تریاک است.»
جاوید به آشپزخانه رفت.
«عدالت است.»
عدالت از کلمات محبوبش بود. با خودش چند لیوان آورد و روی میز گذاشت.
صادق گفت:«نه، فکر نمی کنم.»
سرفه کرد و طول کشید تا دوباره به حرف بیاید.
«منظورش عشق است.»
عشق را جوری گفت که انگار یک رویا بود و در فاصله ی دوری از آدم ها قرار داشت.
گفتم:«واقعا نیست؟»
و بیخودی بغض کردم.
#فریبا_وفی
از رمان #رویای_تبت
#نشر_مرکز
@asheghanehaye_fatima
گفت:
" تو دختر قشنگی هستی. با شعوری "
این جور مقدمه را خوب میشناختم.
خوبیها را به تو میگفتند تا خوب ترها را از تو دریغ کنند.
#فریبا_وفی
رمان #رویای_تبت
گفت:
" تو دختر قشنگی هستی. با شعوری "
این جور مقدمه را خوب میشناختم.
خوبیها را به تو میگفتند تا خوب ترها را از تو دریغ کنند.
#فریبا_وفی
رمان #رویای_تبت
@asheghanehaye_fatima
خودم را گم کرده بودم و باید پیدا می کردم ولی ای لعنت بر من؛
خودم را نمی خواستم،
او را می خواستم...
#فریبا_وفی
کتاب #رویای_تبت
خودم را گم کرده بودم و باید پیدا می کردم ولی ای لعنت بر من؛
خودم را نمی خواستم،
او را می خواستم...
#فریبا_وفی
کتاب #رویای_تبت
@asheghanehaye_fatima
#زن و مرد به یکدیگر که علاقه مند میشوند اشغالگری هم شروع میشود.
همه اش در پی تصرف همند و به آزادی هم لطمه میزنند.
مالکیت شروع میشود و آرام آرام خصوصیات یک مالک را هم پیدا میکنند. میشوند بپای هم!
📖 #رویای_تبت
فریبا وفی
#زن و مرد به یکدیگر که علاقه مند میشوند اشغالگری هم شروع میشود.
همه اش در پی تصرف همند و به آزادی هم لطمه میزنند.
مالکیت شروع میشود و آرام آرام خصوصیات یک مالک را هم پیدا میکنند. میشوند بپای هم!
📖 #رویای_تبت
فریبا وفی
@asheghanehaye_fatima
گفتم: "همیشه فکر میکردم آدم ها میتوانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند... ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک زنم. یواش یواش حواسم درگیر شد. به دیدنش عادت کردم. باید او را در کنارم حس میکردم. صدایش را میشنیدم. باید هربار مطمئن میشدم که او هم به همین شدت مرا میبیند و احساسم میکند. حالا فکر میکنم دروغ است. نمیشود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد. اگر بشود خیالات است... ای کاش میشد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد. فکر میکردم آدم ها همانطور که آمده اند، میروند. نمیدانستم که نمیروند. میمانند. ردشان میماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند."
#فریبا_وفی
رمان #رویای_تبت
#نشر_مرکز
گفتم: "همیشه فکر میکردم آدم ها میتوانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند... ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک زنم. یواش یواش حواسم درگیر شد. به دیدنش عادت کردم. باید او را در کنارم حس میکردم. صدایش را میشنیدم. باید هربار مطمئن میشدم که او هم به همین شدت مرا میبیند و احساسم میکند. حالا فکر میکنم دروغ است. نمیشود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد. اگر بشود خیالات است... ای کاش میشد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد. فکر میکردم آدم ها همانطور که آمده اند، میروند. نمیدانستم که نمیروند. میمانند. ردشان میماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند."
#فریبا_وفی
رمان #رویای_تبت
#نشر_مرکز