عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



#زادروزم

به از این دنیا رفتَنم تبریک بگویید
که به این دنیا آمدنم
جز درد مرا هیچ نداشت

روزگاری‌ست بر این زمینِ ناهموار
دانه‌های دلم را دانه‌دانه
به عمیقِ خاکی فرو می‌برم
که جز درد و تباهی
هیچ نمی‌رویَد

من به پای گلی آفتابم را سوزاندم
که آسمان را نمی‌شناخت
من به دانه‌های خاکی متعلق شدم
که از این دنیا
جز تباهی شکوفه‌ای نداد

من از نور بُریدم که تاریکش نباشد
من از پا افتادم که راه بیفتد

از منِ دیروز
این‌روزهای قد کشیدن مانده است و
دستی بر پیشانی‌ِ اشتباه

که کجاست آن گلِ دیروز
که کجاست رفیقِ دیروز

ساقه‌ای به جا مانده از من
در های‌های خطِ افق
هم عرضِ با مردن
هم راهِ تا رفتن

من از تمامِ خاکِ عشق
گوری ساخته‌ام بر رویای بهشت
که من به دستانم خدا دادم
که دانه‌دانه اشک شدم
من عمیق‌تر از عشق
خاک خوردم و بزرگ شدم

قبل از تو
قبل از تمامِ این ویرانی
به گورِ آرزوهایم ،
وعده‌ی مرگ دادم

و حالا کنارِ قبرِ دست‌ساخته‌ام
به رنگِ شیونِ یک زنِ خاک‌خورده
زندگی را به دستانِ پستِ تقدیر ،

پَس دادم




#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima



#فصل_پنجم

تمامِ روز زمزمه‌ام شعر بود و ،
بغضِ پرنده‌ای که از شانه‌ام به جانم می‌نشست
از شانه‌ای که بارهای زیادی‌ست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بال‌هایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیده‌ام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشه‌های دور ،
متعلق به احساسِ من است .

مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطره‌ای خوش کرده‌ام که خاک‌خورده‌ی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینه‌ی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست

من تو را به روزهایی نشان داده‌ام ،
که وعده‌ی بهار ،
از پنجره‌ی چشمانت سر می‌زند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .

وهمِ پاییز را به آغوشِ پرنده‌ای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیده‌اش ،
فصلِ پنجمی از زندگی‌ست .

فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز می‌شود و
با تو تمام می‌شود .

از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبح‌های بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض

تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشته‌های دردی که کشیدیم به جان .

که شاید این‌بار ،
ترسی از مه‌آلودِ شب
لرزه بر هیچ‌کجای من نیندازد
اگر تو را ،

پشتِ این ترس‌های گریه‌دار
احساس کنم

#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
@asheghanehaye_fatima




#سی_سالگی‌ها

باید سی سالگی‌ات را پنجاه سال گذرانده باشی ،
تا شاید درک کنی از تمامِ خانه چرا کنجِ تنهایی و از تمامِ فنجان‌ها همان شکسته‌ی یادگاری عزیزتر است ،

تا شاید بفهمی چرا آسمان هرجا که باشی همان آسمان است و باران تنها بهانه‌ای‌ست شبیه شعرهای شاملو ، تا که زنی شبیه آیدا در آغوش درد مردی گریه کند .

باید یک سی و چند ساله‌ی غم‌دیده باشی تا درک کنی ، مادر و پدر از آن‌چه کتاب‌ها می‌گویند مهربان‌ترند ،

که از کودکانِ خیابانی باید معنای خانه را سوال کرد و از حرکتِ آرام حلزون‌های باغچه ، خانه‌ به دوشی را می‌شود فهمید ،

باید خیلی بیشتر از سی سالت گذشته باشد ،
تا شاید بفهمی چشم‌ها چه می‌گویند که چروکِ کنار لب‌های مادر چه عمقِ دردناکی دارد و چرخاندنِ کلیدِ خانه به دست عشقت معنای آمدن را تفهیم می‌کند .

این‌که گلدان سفالی شکسته‌ی گوشه‌ی بالکن از تنهایی شکسته و هیچ بذری ،
خاک تنهایی‌اش را گل‌دار نکرده است ،

و تنهایی تعبیری‌ست که باید خیلی از روزها و شب‌های زندگی‌ات بگذرد چیزی شبیه چند عمر را سپری کنی تا درک کنی صدای غمگینِ بسته شدنِ در ،
چه التماسی به وسعتِ یک ماندن است

که تکرارِ صبح را به جان بخری و شب را با چشم‌های باز سحر کنی .

باید خیلی بیشتر از سنت زندگی کرده باشی تا مُهرِ تقدیر را به روی پیشانی‌ات احساس کنی و صلح با زندگی را به جنگ‌های سکوت ترجیح دهی ،

و باید پیرِ دردهایت شده باشی ،
تا یک انحنای رو به بالای لب‌هایت را ستایش کنی و صدای بلندِ خنده‌هایت را به گوش دنیایی برسانی که نه تو را و نه هیچ‌کس دیگری را با خنده به وجودش راه نداده است .

#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima


#فرصت_عاشقی

می‌شود ندید گرفت رنگِ چهارچوبِ زندگی را ، می‌شود ندید اگر غیر از دلِ او حتا تمام خانه شکسته باشد ،
این‌که صندلی خراب شده یا میز چرا نیست یا دیوار چرا سپید است آن‌قدر مهم نیست که نفهمیم در عمیقِ دلِ مردِ زندگی‌مان چه می‌گذرد .
این‌که دل‌خوشی‌های ناچیز ،
نکند فرصتِ عاشقی را از زنی بگیرد و این‌که مادر بودن ،
زنی را از مردش دور کند ،
می‌شود خطای دل باشد و سهوی نه که از عمد .

که پای عشق اگر میان باشد ،
می‌شود شبیه همیشه‌ها بود و ،
با صدای بلندتری عاشقی کرد ،
آن‌قدر بلند که بشنود وجودت را کنارش و آرامشِ زنانگی‌ات را به پای نگاهِ غمگینش بریزی .

که باید دستانش را گرفت و بر چشم گذاشت ،
خاطره‌ی دوست داشتنش را بارها و بارها جای خواسته‌های فرزند برایش تعریف کرد و خندید .

می‌شود اوقاتِ سکوتِ خانه را با تکرارِ دوستت دارم شیرین کرد و از یاد بُرد تلخیِ گذشتههای زجر را .

گاهی مردی چنان دوستت دارد ،
که هیچ احساسی جز داشتنش آرامشت نمی‌شود و گاهی به اشتباه چه زود خواستنش را از یاد می‌بریم و نمی‌دانیم در پسِ هر نگاهِ سکوتش دنیایی حرف مانده است ،
حرف‌هایی که شاید نزند اما می‌شود بگویی حرف‌هایت را می‌دانم ، می‌فهمم ،
من تمامِ حرف‌هایت را دوستت دارم .

چه ساده است اگر شبیه کودکی به آغوش بگیری‌اش و نجوای مهربانی‌ات را برای قلبش بارها بخوانی و این زن ،
این موجودِ بی‌حواس ،
گاهی فقط فراموش می‌کند که تو هم شنیدن را دوست داری .

زنی که تمامِ رویای خوبِ زندگی‌اش را کنار مهربانیِ مردش قدم زده ،
گاهی از نبودنش به سوی خدا هم پرواز می‌کند .

تا شاید از خدا بخواهد جاده‌های برگشت را نشانِ نگاهش دهد ،
شاید خدا دست بر شانه‌های مردی گذاشت و برایش از عشقِ زنی گفت ،
که تمام شدنش محال است و تا همیشه‌ها ادامه دارد .

شاید خدا به گوشِ دلِ مردی گفت ،
که زنی دستانش رو به آمدنت مانده است ،
تا فرصت‌های عاشقی را این‌بار ،
آن‌طور که تو دوست داری برایت تکرار کند .
فقط ،
آن‌طور که تو دوست داری .



#مرجان_پورشریفی
#آنطور_که_تو_دوست_داری
@asheghanehaye_fatima



#فصل_پنجم

تمامِ روز زمزمه‌ام شعر بود و ،
بغضِ پرنده‌ای که از شانه‌ام به جانم می‌نشست
از شانه‌ای که بارهای زیادی‌ست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بال‌هایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیده‌ام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشه‌های دور ،
متعلق به احساسِ من است .

مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطره‌ای خوش کرده‌ام که خاک‌خورده‌ی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینه‌ی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست

من تو را به روزهایی نشان داده‌ام ،
که وعده‌ی بهار ،
از پنجره‌ی چشمانت سر می‌زند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .

وهمِ پاییز را به آغوشِ پرنده‌ای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیده‌اش ،
فصلِ پنجمی از زندگی‌ست .

فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز می‌شود و
با تو تمام می‌شود .

از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبح‌های بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض

تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشته‌های دردی که کشیدیم به جان .

که شاید این‌بار ،
ترسی از مه‌آلودِ شب
لرزه بر هیچ‌کجای من نیندازد
اگر تو را ،

پشتِ این ترس‌های گریه‌دار
احساس کنم

#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار