عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
خاطره‌، یا اندوه، همچنان که می‌شود رهایمان کند، تا آنجا که دیگر از آن بی‌خبر بمانیم، گاهی نیز می‌شود که برگردد و تا دیرزمانی با ما بماند. شبهایی بود که در گذر از شهر به سوی رستوران، دلم آن چنان برای مادام دوگرمانت تنگ می‌شد که نفسم به دشواری بالا می‌آمد: پنداری بخشی از سینه‌ام را جراح کاردانی بریده، برداشته، بخش همسنگی از درد معنوی، یا همان‌اندازه حسرت و عشق به جایش نشانده بود. و آنگاه که حسرت دلداری به جای پاره‌هایی از تن می‌نشیند، بخیه‌ها هر چه خوب دوخته شده باشد باز زندگی رنجناک می‌شود، پنداری که حسرت جای بیشتری می‌گیرد، همواره حسش می‌کنی، و چه ابهامی است در این‌که ناگزیر باشی پاره‌ای از تنت را بیندیشی! فقط، چنین می‌نماید که ارج آدمی بیشتر می‌شود. با کوچک‌ترین نسیمی آه می‌کشیم: از بیداد اما همچنین از درد عشق. به آسمان نگاه می‌کردم. اگر باز بود با خود می‌گفتم: «شاید به روستا رفته، همین ستاره‌ها را تماشا می‌کند»، و شاید وقتی به رستوران برسم روبر به من بگوید: «یک خبر خوب، زن‌دایی‌ام برایم نامه نوشته، می‌خواهد تو را ببیند، می‌آید اینجا.» اندیشۀ مادام دوگرمانت را تنها در آسمان نمی‌گنجانیدم. نسیم نرمی که می‌گذشت انگار پیامی از او برایم می‌آورد، آنچنان که در گذشته در گندمزارهای مزگلیز از ژیلبرت برایم می‌گفت: آدمی تغییر نمی‌کند، بر احساسی که دربارۀ کسی دارد عنصرهایی خفته را می‌افزاید که او بیدار کرده است اما با او بیگانه‌اند. و آنگاه، همواره چیزکی در درون آدم او را وامی‌دارد که این احساسهای خاص را به حقیقت نزدیک‌تر کند، یعنی آنها را با احساس کلی‌تری، مشترک در همۀ آدمیان پیوند دهد که با آن، آدمها و رنجهایی که در ما می‌انگیزند تنها وسیله‌ای برای نزدیکی و همدلی می‌شوند: آنچه بر رنجم اندکی خوش می‌افزود این بود که می‌دانستم آن رنج بخشی از عشق همگان است. بیگمان، از این‌که می‌پنداشتم غم‌هایی را که به خاطر ژیلبرت حس کرده بودم، یا اندوه هنگامی را که شبها، در کومبره، مادرم در اتاقم نمی‌ماند، یا همچنین خاطرۀ برخی صفحه‌های برگوت را در رنجهایی بازمی‌شناسم که در آن‌زمان حس می‌کردم و مادام دوگرمانت و سردی و دوری‌اش با آنها همان ربط روشنی را نداشت که علت و معلول در ذهن دانشمندی دارد، چنین نتیجه نمی‌گرفتم که مادام دوگرمانت علت آن رنجها نباشد. مگر نه این‌که دردهایی پراکنده ست که پرتووار در بخشهایی بیرون از اندام بیمار پخش می‌شود اما همین‌که انگشت پزشکی نقطۀ دقیق منشاء آن را لمس کند از آن بخش‌ها بیرون می‌رود و یکسره ناپدید می‌شود؟ اما، پیش از این، پراکندگی‌اش آن را در نظر ما چنان گنگ و قضاخواسته می‌نماید که، ناتوان از توضیحش و حتی از مشخص کردن مکانش درمان آن را محال می‌دانیم. در راه رستوران با خود می‌گفتم: «چهارده روز است مادام دوگرمانت را ندیده‌ام.» (چهارده روز، که تنها به چشم من گزاف می‌آمد چون آنجا که پای مادام دوگرمانت در میان بود زمان را دقیقه دقیقه می‌شمردم). دیگر برایم نه تنها ستاره‌ها و نسیم، که حتی تقسیم عددی زمان هم حالتکی دردآلود و شاعرانه به خود می‌گرفت. دیگر هر روز برایم به یال متحرک تپه‌ای متزلزل می‌ماند: در یک دامنه، حس می‌کردم که می‌توانم به سوی فراموشی سرازیر شوم، در دامنۀ دیگر نیازِ دوباره دیدن دوشس مرا با خود می‌برد. و بی‌تعدل پایداری، گاه به این و گاه به آن‌سو نزدیک می‌شدم. روزی با خود گفتم «شاید امشب نامه‌ای برسد،» و در رستوران دل به دریا زدم و از سن‌لو پرسیدم: «راستی از پاریس خبری ندای؟»



در جستجوی زمان از دست رفته(طرف گرمانت ۱)
#مارسل_پروست



@asheghanehaye_fatima
زمان آدمها را
دگرگون می کند
اما تصویری را که از آنها داریم
ثابت نگه میدارد....
هیچ چیزی دردناک تر از
این تضاد میان دگرگونی آدمها
و ثبات خاطره نیست...

#مارسل_پروست


@asheghanehaye_fatima
همجنس‌گرایانی که خود را پیرو شرق باستان یا عصر طلایی یونان می‌دانند، می‌توانند از این هم پس‌تر و به دوره‌هایی آزمایشی برگردند که هنوز گلهای دوپایه و جانوارن تک‌جنسی وجود نداشت، دورۀ نر و مادگی آغازین که به نظر می‌رسد نشانه‌هایی از آن به صورت خرده نمونه‌هایی از اندام نر در تن ماده و مادینه در بدن نر باقی مانده باشد. حرکات ژوپین و آقای دو شارلوس، که در آغاز برایم نامفهوم بود، به نظرم همان قدر عجیب می‌آمد که حرکات وسوسه‌گرانه گلهای به اصطلاح مرکب در برابر حشرات، که به اعتقاد داروین گلچه‌های کلاله‌شان را بلند می‌کنند تا از دور بهتر دیده شوند، یا نوعی گل جدا تخمدمان که پرچم‌هایش را برمی‌گرداند و خم می‌کند تا برای حشره راه بگشاید، یا آنها را به شست‌وشو دعوت می‌کند، و حتی بسادگی قابل مقایسه بود با عصر شهد و رخشندگی گلبرگهایی که در آن هنگام در حیاط خانه‌مان حشره‌ها را به سوی خود می‌کشیدند. از آن روز به بعد، آقای دوشارلوس باید ساعت دیدارهایش با مادام دو ویلپاریس را تغییر می‌داد، نه از آن رو که نمی‌توانست ژوپین را راحت‌تر در ساعت و جای دیگری بیند، بلکه به این دلیل که آفتاب بعدازظهر و گلهای درختچه بدون شک بخشی از خطاره‌اش بود، چنان که برای من هم بود. و گفتنی است که فقط به سفارش ژوپین به مادام دو ویلپاریزیس، دوشس دو گرمانت، و گروه بزرگی از خانمهای برجسته‌ای بسنده نکرد که همه مشتری وفادار برادرزادۀ دوزندۀ ژوپین شدند(به ویژه به این دلیل وفادار که بارون از چند خانمی که مقاومت یا فقط تاخیر نشان دادند بسختی انتقام گرفت، یا برای آن که عبرت دیگران شوند، یا به این خاطر که خشمش را برانگیخته در برابر اقدامات سلطه‌جویانۀ او قد علم کرده بودند)؛ بلکه وضع ژوپین را هرچه سودآورتر کرد تا آنجا که او را به عنوان منشی به استخدام خود درآورد و موقعیتی به او داد که بعدها خواهیم دید. فرانسواز، که گرایش داشت خوبی‌ها و بدی‌های هرکسی را، به فراخور آن‌که در حق خو او بود یا دیگران، بزرگ یا کوچک بنمایاند، در بارۀ او می‌گفت:«آه که ژوپین چه مرد خوشبختی است!» گو این که در این مورد نه اغراق می‌کرد و نه غبطه‌ای در گفته‌اش بود، چون ژوپین را صمیمانه دوست داشت. «آه که بارون چه مرد خوبی است، چقدر خوب، چقدر فداکار، چقدر منظم و مرتب! اگر یک دختر ‌دم‌بخت داشتم و از طبقۀ داراها بودم، چشم‌بسته میدادمش به بارون.» مادرم به ملایمت می‌گفت: «اما فرانسواز، همچو دختری چقدر شوهر داشت! چون اگر یادتان باشد ژوپین را هم قبلا برایش در نظر گرفته بودید.» و فرانسواز در پاسخ می‌گفت:« بله، بله! چون او هم از آنهایی است که واقعا زن را سفیدبخت می‌کنند. دارا و فقیر خیلی هست، اما ذات آدم به این کارها کار ندارد. بارون و ژوپین هردوشان از یک نوع‌اند.»

گو این که من هم در آن زمان، در برابر آن نخستین کشفم، دربارۀ جنبۀ گزینشی پیوندی این قدر گزیده بسیار اغراق می‌کردم. درست است که هر کدام از مردان شبیه آقای دو شارلوس موجودی استثنایی‌‌اند، چون اگر با امکانات زندگی کنار نیایند اساس دوستی مردی از نژاد دیگر را می‌جویند، یعنی مردی که زنان را دوست دارد(و در نتیجه نمی‌تواند آنان را دوست بدارد)؛ اما برخلاف آنچه آن روز در حیاط با دیدن ژوپین می‌پنداشتم، که چون ارکیده‌ای که زنبور را به سوی خود می‌کشد گرد آقای دو شارلوس می‌گشت، این موجودات استثنایی که برایشان دل می‌سوزانیم، چنان که در طول این اثر خواهیم دید و به دلیلی که تنها در پایان کتاب افشا خواهد شد بیشمارند، وحتی خودشان نه از کمی که از بسیاری شمارشان شکوه دارند. چون به روایت سفر پیداش، دو فرشته‌ای که بر دروازه‌های سدوم گماشته شدند تا بدانند آیا ساکنانش یکسره آلودۀ همۀ گناهانی هستند که آوازه‌اش تا به آستان باریتعالی می‌رسد، باید از میان «سدومی‌»ها انتخاب می‌شدند اما از اینان نبودند و چه بهتر که چنین شد. چه یک «سدومی‌»، با شنیدن عذرهایی از قبیل «شش بچه دارم، دو معشوقه دارم و...» شمشیر آتشینش را با ترحم پایین نمی‌آورد و از کیفر گنهکار کم نمی‌کرد. بلکه در جوابش می‌گفت:«بله، اما هسمرت از حسادت عذاب می‌کشد. تازه، اگر هم این زنها را از عموره‌ای ها انتخاب نکرده باشی، شبهایت را با چوپانی از برون می‌گذرانی.» و او را بیدرنگ به شهر برمی‌گردانید، شهری که بزودی باران آتش و گوگرد نابودش می‌کرد.




در جستجوی زمان از دست رفته(سد‌وم و عموره)
#مارسل_پروست
ترجمه:مهدی سحابی

@asheghanehaye_fatima
دلم را وقتی سرد و غمین است، لرزان از سرما بر (بستر دوستی مان) می‌خوابانم.
حتی اندیشه‌ام را هم در بستر محبت گرممان دفن می‌کنم، دیگر چیزی از بیرون درنمی‌یابم و دیگر سر دفاع از خود ندارم، خلع سلاحم، اما به معجزهٔ محبتمان درجا دژنشین و شکست‌ناپذیر می‌شوم، و از دردم و از شادی داشتن اعتمادی که دردم را در آن پنهان کنم، می‌گریم.


#خوشی‌ها_و_روزها
#مارسل_پروست

@asheghanehaye_fatima
مرگ، یکبار رُخ نمی دهد
زیرا همه ی ما هر روز چند بار می میریم!
هر بار که با آرزوها
علایق و پیوندهای خود،
وداع می کنیم، می میریم...

#مارسل_پروست

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‏رنجِ بزرگی است تَرکِ زندگی،
بی‌آن‌که
هرگز
دانسته باشی بوسه‌ی زنی
که بیش از همه  دوستش می‌داشتی
چگونه بوده است ...







                 #مارسل_پروست


@asheghanehaye_fatima
.
گاهی همان‌گونه که حوا از دنده‌ی آدم پدید آمد، در خواب زنی از کشیدگیِ رانم زاییده می‌شد.
لذتی که می‌رفتم تا به چشم او را پدید می‌آورد و من می‌پنداشتم که آن لذت از اوست.
تنم که گرمای خودش را در او حس می‌کرد می‌خواست با او درآمیزد، بیدار می‌شدم. در کنار آن زنی که یکی دو لحظه پیشتر تَرْک کرده بودم همه‌ی آدمیان به نظرم بسیار دور می‌رسیدند، گونه‌ام هنوز از بوسه‌اش گرم و تنم از سنگینی کمرگاهش کوفته بود.
اگر، آن‌گونه که گاهی پیش می‌آمد، چهره‌ی زنی را داشت که در زندگی شناخته بودم، خود را سراپا به راه این هدف می‌انداختم که بازش بیابم، مانند کسانی که سفر می‌کنند تا شهر دلخواهی را به چشم خود ببینند و می‌پندارند که می‌توان زیباییِ رویا را در واقعیت یافت.

رفته‌رفته یادش محو می‌شد، دختر خوابم را فراموش می‌کردم.




“در جستجوی زمان از دست رفته”
#مارسل_پروست

@asheghanehaye_fatima
.



در من بسیاری چیزها از بین رفتند،
که گمان می کردم تا ابد ماندگارند

#مارسل_پروست



@asheghanehaye_fatima
کسانی که پای دلِ خودشان مستقیما در میان نیست همواره درباره‌ی روابطی که نباید داشت با ازدواج‌هایی که ناجور است به حالتی قضاوت می‌کنند که انگار آدم در انتخاب آنی که عاشقش میشود آزاد است،
نادیده می‌گیرند سراب دل‌انگیزی را که عشق می‌گستراند و کسی را که عاشقش میشوی چنان یکپارچه و چنان به یگانگی دربرمیگیرد که «حماقت» مردی که با یک زن آشپز یا با معشوقه‌ی بهترین دوستش ازدواج می‌کند معمولا تنها کار شاعرانه‌ای است که در همه‌ی عمرش از او سر میزند.

📕 گریخته
#مارسل_پروست


@asheghanehaye_fatima
لذت، به عکس می‌ماند: لذتی که در کنار دلدار حس می‌کنی، نگاتیوی بیش نیست. آن را بعد که به خانه رفتی ظاهر می‌کنی؛ هنگامی که تاریکخانه درونی‌ات را دوباره در اختیار داری. تاریکخانه‌ای که تا زمانی که با دیگرانی، درش به رویت بسته است.

از کتابِ #در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست
ترجمه: #مهدی_سحابی
@asheghanehaye_fatima
در گذشته آرزو می‌کردیم دل زنی را که عاشقش بودیم به دست آریم، بعدها، همین حس که دل زنی با ماست می‌تواند برای عاشق کردنمان به او بس باشد. بدین‌گونه، از آنجا که در عشق پیش از هر چیز به جستجوی لذتی ذهنی‌ایم، در سنی که به نظر می‌رسد گرایش به زیبایی یک زن بزرگ‌ترین بخش دلداگی باشد، عشقی _هرچه بدنی‌تر_ می‌تواند پدید آید بی‌ آن که، در آغاز، تمنایی در کار بوده باشد.

❄️ #مارسل_پروست ❄️ در جستجوی زمان از دست رفته
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
.

کدام یک خائن تر است؟
آن کسی که در آغوش تو، میل آغوش دیگری را در سر می پروراند؟!
یا
آن که صادقانه از به بن بست رسیدن علاقه اش و امیالش، با تو سخن می راند؟!
غیر از این نیست که:
گاهی شنیدن واقعیت، چنان سخت است که ساده تر می دانیم یک احمق انگاشته شویم!

#مارسل_پروست

@asheghanehaye_fatima
.
در من بسیاری چیزها از بین رفتند که گمان می‌کردم تا ابد ماندگارند.


#مارسل_پروست

@asheghanehaye_fatima
.

انسان فقط چیزی را دوست دارد که کاملا تصاحب نکرده است.



#مارسل_پروست

@asheghanehaye_fatima
عشق زمانی به پایان می‌رسد که عادت جایگزین آن شده باشد.


#مارسل_پروست


@asheghanehaye_fatima
درمان‌شدن همانند تسکین‌یافتن است: قلب انسان نه یارای همیشه گریستن دارد و نه توان همیشه دوست‌ داشتن.


#مارسل_پروست


@asheghanehaye_fatima
دَرمان‌شدن،
  همانندِ تسکین‌یافتن است؛

قلبِ انسان
نَه یارای همیشه گریستن دارد
و  نَه تَوانِ همیشه دوست‌داشتن ...



      #مارسل_پروست


               @asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آرزویم،
نه تنها  دستیابی به تن او،

بلکه آغوش گرفتن انسانی بود که درون او می زیست.




در جستجوی زمان از دست رفته
#مارسل_پروست


@asheghanehaye_fatima
از یه سنّی به بعد، از سر خودخواهی یا زیرکی، خود را به چیزهایی که از همه بیشتر می‌خواهیم بی‌اعتنا نشان میدهیم. امّا در عشق، صرف زیرکی -که احتمالاً همان خردمندی واقعی نیست- خیلی زود به این نوع دورویی وادارمان می‌کند.

در کودکی، آنچه در خیالم از همه چیزِ عشق شیرین‌تر بود و به نظرم حتی جوهرهٔ عشق جلوه میکرد، این بود که در برابر دلدار آزادانه از مِهرم، از قدردانی‌ام به خاطر خوبی‌اش از آرزوی زندگی ابدی‌یمان با هم، سخن بگویم. امّا از تجربه خودم و دوستانم چه خوب به این نتیجه رسیده بودم که بیان چنان عواطفی به هیچ روی مُسری نیست.

✍🏽 #مارسل_پروست
📕 در جستجوی زمان از دست رفته


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای درک اینکه پیرزنی چه اندازه زیبا بوده است، باید خطوط چهره‌اش را نه تنها تماشا که ترجمه کرد.


#مارسل_پروست


@asheghanehaye_fatima