عاشقانه های فاطیما
809 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
شبی عالی را گذرانده‌ام. عصرش تو را دیده‌ام که بسیار شاد و سرحال بودی. با من هم مهربان‌تر از همیشه. شبش را با هم «همکاری» کرده‌ایم. درست مثل زن و شوهری که در کارهای خودشان به هم کمک می‌کنند. توی استودیو را می‌گویم، که تو برای من ترجمه کردی و من نوشتم. بعد، وقتی که از استودیو درآمدیم، آن جمله را گفته‌ای که مرا غرق در احساسِ لطیفی از خوشبختی کرد: همان که گفتی «دلم می‌خواست الان داشتیم به خانه‌ی خودمان می‌رفتیم!» و بعدش، پس از آن که تو را به خانه‌تان رسانده‌ام و به استودیو برگشته‌ام، در انتظار این که دیگران بیایند و به ما بپیوندند. من و ساموئل ساعت‌ها راجع به تو صحبت کرده‌ایم. آره. شبِ بسیار عالی و قشنگی گذرانده‌ام... و حالا، نزدیکِ صبح، ناگهان دلم هوای تو را کرده. راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنارِ منی، چه قدر تو را دوست می‌دارم، خدای من. چه قدر! چه قدر!

یک حالتِ لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک‌جور مستیِ شهوی در همه‌ی رگ و پیِ من دوید. تصورِ این‌که تو کنارِ منی، حالی نظیر یک‌جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی‌دانم چه بگویم، یک احساسِ جسمی لذت‌بخش را در من برانگیخت. – آه، اگر واقعا کنارِ من بودی! –همین بود که تصمیم گرفتم این چند سطر را برای تو بنویسم.

مشامم از عطر آغوش تو پُر است؛ همان عطری که تو، ناقلا، هیچ‌وقت نمی‌گذاری به مرادِ دلم از آن سیراب شوم. دست‌هایم بوی اطلسی‌های تو را به خود گرفته است و همه‌ی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می‌کنم. حس می‌کنم که مثلِ گربه‌ی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده‌ای و من با همه‌ی تنم تو را دربرگرفته‌ام... احساسِ دست نوازشگرت (که این‌جور موقع‌ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیکِ دو سال است تلخی‌اش را چکه‌چکه می‌چِشَم، پُر کرد: آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی؟


#احمد_شاملو
#نامه‌ای به آیدا‌
@asheghanehaye_fatima
‌‌
نمی‌دانم چه بنویسم. شاید اگر تو اینجا بودی اشک‌هایی را که حالا توی چشم‌هایم با زحمت نگه می‌دارم روی دست‌هایت می‌ریختم.
...
تو از حرف‌های من خسته می‌شوی. من خودم هم نمی‌دانم چه می‌نویسم. حالم خوب است؟ نمیدانم. بد است؟ نمی‌دانم. به قول «گوته» که از زبان دکتر «فاوست» می‌گوید «مدتی‌ست برای من بلندی و پستی معنی خودش را از دست داده» برای من هم در این مورد بد و خوب بی‌معنی شده‌اند. پرویز جانم برای من ناراحت نباش من اگر محیط زندگی‌ام عوض شود، اگر مدتی از میان این سروصداها بیرون بروم حالم بهتر می‌شود ضعف اعصاب من علتش مقاومتی است که در مقابل فشار محیط می‌کنم اگر توی خیابان سر من گیج می‌رود و رگ‌هایم کشیده می‌شود و روی زمین می‌افتم هیچ علت دیگری جز ناراحتی عصبی و روحی ندارد و برای درمان این نوع ناراحتی‌های اول باید علت را از بین برد. من اگر ده‌سال هم در آسایشگاه دکتر رضاعی بخوابم ولی بعد باز هم در منزل برای من این تحقیر و این شکست روحیه وجود داشته باشد، هیچ وقت خوب نمی‌شوم. من باید از میان مردمی که با نگاه‌ها و زخم زبان‌هایشان آزارم می‌دهند دور بشوم.


#فروغ_فرخزاد
از #نامه‌ای به پرویز شاپور(همسر)
@asheghanehaye_fatima
بُرشی از یک نامه ...






من این نگاهِ روشنی را
که به آن تظاهر می‌کردی
دوست ندارم ...


آدم که حساس باشد
تمایل دارد آنچه را که مأیوسَش می‌کند
" بینش " بنامد
و آنچه را که به دَردش نمی‌خورد " واقعیت "


این بینش اما به اندازه‌ی سایرِ چیزها
کور است ...



فقط یک روشن‌بینی وجود دارد :
پِیِ خوشبختی رفتن ...


می‌دانم که هر چقدر گذرا باشد
هرچقدر هم مخاطره‌آمیز یا شکننده ،
خوشبختی برای ما دو تا مهیاست
اگر دَستِ‌مان را سمتش دراز کنیم ...







#نامه‌ای از : #آلبر_کامو

به : ماریا کاسارس


@asheghanehaye_fatima
بُرشی از یک نامه ...





من آنقدر زیاد رؤیا بافته‌ام و
کم‌تر زیسته‌ام،
که گاهی سه ساله‌ام،
اما روزِ بعد
اگر خوابی که دیده‌ام محزون باشد
سیصد ساله‌ام.
تو اینطور نیستی؟

در لحظاتی
به نظرت نمی‌رسد که در آستانه‌ی
آغازِ زندگی هستی و زمانی دیگر
سنگینیِ چندین هزار قرن را
روی دوشِ خود حس نمی‌کنی ... ؟؟!



#نامه‌ای از : #ژرژ_ساند

به : گوستاو‌فلوبر

@asheghanehaye_fatima
بی حضورِ تو
رنگ‌های زندگی محو می‌شوند ،
به‌سانِ آبی که از اسفنجی فشرده‌شده
بر زمین می‌ریزد ؛

و من
هنوز
وجود دارم، خشک و خاک‌آلود ...






#نامه‌ای از : #ویرجینیا_وولف

به خواهرش : وانسا بل

@asheghanehaye_fatima

شبی عالی را گذرانده‌ام. عصرش تو را دیده‌ام که بسیار شاد و سرحال بودی. با من هم مهربان‌تر از همیشه. شبش را با هم «همکاری» کرده‌ایم. درست مثل زن و شوهری که در کارهای خودشان به هم کمک می‌کنند. توی استودیو را می‌گویم، که تو برای من ترجمه کردی و من نوشتم. بعد، وقتی که از استودیو درآمدیم، آن جمله را گفته‌ای که مرا غرق در احساسِ لطیفی از خوشبختی کرد: همان که گفتی «دلم می‌خواست الان داشتیم به خانه‌ی خودمان می‌رفتیم!» و بعدش، پس از آن که تو را به خانه‌تان رسانده‌ام و به استودیو برگشته‌ام، در انتظار این که دیگران بیایند و به ما بپیوندند. من و ساموئل ساعت‌ها راجع به تو صحبت کرده‌ایم. آره. شبِ بسیار عالی و قشنگی گذرانده‌ام... و حالا، نزدیکِ صبح، ناگهان دلم هوای تو را کرده. راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنارِ منی، چه قدر تو را دوست می‌دارم، خدای من. چه قدر! چه قدر!

یک حالتِ لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک‌جور مستیِ شهوی در همه‌ی رگ و پیِ من دوید. تصورِ این‌که تو کنارِ منی، حالی نظیر یک‌جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی‌دانم چه بگویم، یک احساسِ جسمی لذت‌بخش را در من برانگیخت. – آه، اگر واقعا کنارِ من بودی! –همین بود که تصمیم گرفتم این چند سطر را برای تو بنویسم.

مشامم از عطر آغوش تو پُر است؛ همان عطری که تو، ناقلا، هیچ‌وقت نمی‌گذاری به مرادِ دلم از آن سیراب شوم. دست‌هایم بوی اطلسی‌های تو را به خود گرفته است و همه‌ی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می‌کنم. حس می‌کنم که مثلِ گربه‌ی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده‌ای و من با همه‌ی تنم تو را دربرگرفته‌ام... احساسِ دست نوازشگرت (که این‌جور موقع‌ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیکِ دو سال است تلخی‌اش را چکه‌چکه می‌چِشَم، پُر کرد: آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی؟


#احمد_شاملو
#نامه‌ای به #آیدا‌
@asheghanehaye_fatima
‌‌
اینجا (لندن) پست نزدیک خانه است. خودم نامه‌ها را می‌برم پست، خودم تمبر می‌زنم، خودم در صندوق می‌اندازم. یقه‌ی آن پستچی ننر تهران را بگیر. همان که آن همه ازش بدم می‌آمد و تو می‌گفتی چرا. شاید حالا بفهمی که چرا. از بس که پررو و لوس بود. سال گذشته هم وقتی که تو در پزارو بودی یک مقدار از نامه‌هایت به دست من نرسید. از روی نامه‌های بعدیت می‌توانستم حدس بزنم که قبلا هم فرستاده‌ای اما نرسیده.

الان رفتم توی کریدور نگاه کنم ببینم پست آمده یا نه. این زن صاحب‌خانه شروع کرد با من دعوا کردن. چه دنیای عجیبی است. من اصلا کاری به کار هیچ‌کس ندارم و همین بی‌آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می‌شود که همه درباره‌ام کنجکاو شوند. ازش پرسیدم صندوق پست را خالی کرده است یا نه. و یکمرتبه پرید به من که تو چرا اینقدر بداخلاق هستی. چرا هیچ‌وقت نمی‌خندی. ما تا حالا خنده‌ی تو را ندیده‌ایم و چرا اصلا از اتاقت بیرون نمی‌روی و خیلی حرف‌های دیگر که ماتم برد. همین‌طور ایستادم و بِربِر نگاهش کردم. گفتم چرا باید بی‌دلیل بخندم. چرا باید بی‌دلیل حرف بزنم. لابد از من انتظار دارید که مثل دیگران بیایم و توی آشپزخانه بنشینم و با شما درددل کنم. اما من این‌طوری نیستم. مرا ببخشید. آن‌وقت صدایش را بلند کرد و به انگلیسی یک چیزهایی گفت که نفهمیدم و همان بهتر که نفهمیدم.

نامه‌ات را که می‌خواندم یک وقت متوجه شدم که دارم بلندبلند باهات حرف می‌زنم. مثل دیوانه‌ها. انگار که تو اینجا بودی. در برق آفتاب که روی آینه افتاده بود، بودی. نمی‌دانم چقدر می‌توانم در لندن دوام بیاورم. به همین زودی خسته شده‌ام. روزهایم به سرگردانی می‌گذرد. فکر می‌کنم چمدان‌هایم را ببندم و بروم پاریس. اگر تو نیایی اینجا نمی‌مانم. نمی‌توانم بمانم. یک حالت بلاتکلیف وحشتناک دارم. راستی کی می‌آیی؟ برایم بنویس. قربانت بروم. اگر بیایی از خوشی پر می‌گیرم. اگر بیایی زندگی می‌کنم. می‌بوسمت از صبح تا شب. می‌بوسمت از سرتاپا. می‌بوسمت. سینه‌ات آرامگاه منست. آغوشت جاییست که مرا به خواب راحت و بی‌دغدغه و بی‌اضطراب و بی‌غم می‌خواند. شاهی. شاهی. شاهی. اگر داد بزنم صدایم آسمان را پاره می‌کند. آن‌قدر از عشق به تو و از میل به تو و از درد تو پُرم که اگر داد بزنم صدایم آسمان را پاره‌پاره می‌کند. شاهی، نازنینم، عمرم، نفسم، روحم، جانم. دوستت دارم. خداحافظ تا فردا / فروغ



#فروغ_فرخزاد به #ابراهیم_گلستان
بخش‌هایی از #نامه‌ای
@asheghanehaye_fatima
‌‌
نمی‌دانم چه بنویسم. شاید اگر تو اینجا بودی اشک‌هایی را که حالا توی چشم‌هایم با زحمت نگه می‌دارم روی دست‌هایت می‌ریختم.
...
تو از حرف‌های من خسته می‌شوی. من خودم هم نمی‌دانم چه می‌نویسم. حالم خوب است؟ نمیدانم. بد است؟ نمی‌دانم. به قول «گوته» که از زبان دکتر «فاوست» می‌گوید «مدتی‌ست برای من بلندی و پستی معنی خودش را از دست داده» برای من هم در این مورد بد و خوب بی‌معنی شده‌اند. پرویز جانم برای من ناراحت نباش من اگر محیط زندگی‌ام عوض شود، اگر مدتی از میان این سروصداها بیرون بروم حالم بهتر می‌شود ضعف اعصاب من علتش مقاومتی است که در مقابل فشار محیط می‌کنم اگر توی خیابان سر من گیج می‌رود و رگ‌هایم کشیده می‌شود و روی زمین می‌افتم هیچ علت دیگری جز ناراحتی عصبی و روحی ندارد و برای درمان این نوع ناراحتی‌های اول باید علت را از بین برد. من اگر ده‌سال هم در آسایشگاه دکتر رضاعی بخوابم ولی بعد باز هم در منزل برای من این تحقیر و این شکست روحیه وجود داشته باشد، هیچ وقت خوب نمی‌شوم. من باید از میان مردمی که با نگاه‌ها و زخم زبان‌هایشان آزارم می‌دهند دور بشوم.


#فروغ_فرخزاد
از #نامه‌ای به پرویز شاپور



@asheghanehaye_fatima
#غسان_کنفانی در #نامه‌ای به غادة السمان میگه:
ترسویی..‌ می‌خواهی میانه‌ باشی
نه دوستم داری و نه نبودم را می‌خواهی.
اندوه من‌و تو این است که آن‌قدر دوستت دارم که توانِ پنهان کردنش را ندارم و آن‌چنان عمیق که نتوانی مدفونش کنی...

@asheghanehaye_fatima
حظ کن وقتی که کارِ خوب کرده‌ای، حظ کن و بقیه را ول کن. فقط وسیله‌ها را فراهم کن که کار را بکنی_ کامل، به وجه دلخواهت. دشنامی اگر شنیدی یا بدی اگر دیدی، آن را دلیلِ این بدان که تیرِ کار تو به هدف خورده است. تو "کارِ تو" هستی. صحتْ برای کارِ خود نگه‌دار اگر که طالبِ صحت برای خود هستی.


- بخشی از #نامه‌ای از #ابراهیم_گلستان به عباس کیارستمی
🌱

@asheghanehaye_fatima
.

اين تو بودی ، تو
که از نگاهِ من  بوی دريا گرفتی ...




    #نامه‌ای از :  #بیژن_الهی

             به :  محمود شجاعی

@asheghanehaye_fatima